يک حاجتم ز وصل ميسر نميشود شاعر : عطار يک حجتم ز عشق مقرر نميشود يک حاجتم ز وصل ميسر نميشود کاري چنين به پهلوي لاغر نميشود کارم درافتاد وليکن به يل برون اشکم عجب بود اگر اخگر نميشود زين شيوه آتشي که مرا در دل اوفتاد زان خشک گشت اي عجب و تر نميشود يا اشک گرمم از دم سردم فسرده شد از پاي مي درآيم و با سر نميشود پا و سرم ز دست شد و خون دل هنوز از سيل اشک سرخ مزعفر نميشود ني ني که خون دل به سر آمد ز روي من بحري که سالکيش شناور نميشود...