در عشق تو گم شدم به يکبار
در عشق تو گم شدم به يکبار
شاعر : عطار
سرگشته همي دوم فلکوار در عشق تو گم شدم به يکبار سرگشته نبودمي چو پرگار گر نقطهي دل به جاي بودي کز پي برود زهي سر و کار دل رفت ز دست و جان برآن است بر جانم ريز جام خونخوار اي ساقي آفتاب پيکر کز جانم جام را خريدار خون جگرم به جام بفروش زيرا که نه مستم و نه هشيار جامي پر کن نه بيش و نه کم در دست تحيرم به مگذار در پاي فتادم از تحير انکار نميکند ز اقرار جامي دارم که در حقيقت اقرار نميدهد ز انکار نفسي دارم که از جهالت در صحبت نفس و جان گرفتار مينتوان بود بيش ازين نيز تا کي باشم به زاري زار تا چند خورم ز نفس و جان خون پاکم به عدم رسان به يکبار درماندهي اين وجود خويشم از روي وجود پرده بردار چون با عدمم نميرساني اسرار دو کون و علم اسرار تا کشف شود در آن وجودم بيرون جهم از مضيق پندار من نعرهزنان چو مرغ در دام پر مشک شود جهان ز عطار هرگاه که اين ميسرم شد