دل رفت وز جان خبر ندارم شاعر : عطار اين بود سخن دگر ندارم دل رفت وز جان خبر ندارم يک موي ازو خبر ندارم گرچه شدهام چو موي بي او دارم سر او و سر ندارم همچون گويم که در ره او هم يک دم کارگر ندارم هم بي خبرم ز کار هر دم من ديدهي راهبر ندارم راه است بدو ز ذره ذره من سوخته دل نظر ندارم خورشيد همه جهان گرفته است از هستي او گذر ندارم چندان که روم به نيستي در افسوس که پرده در ندارم فرياد که زير پرده مردم جز نام ز نامور ندارم ...