دل ز عشقت بي خبر شد چون کنم شاعر : عطار مرغ جان بي بال و پر شد چون کنم دل ز عشقت بي خبر شد چون کنم دور از رويت ز شوق روي تو در سر آن يک نظر شد چون کنم گفتم آخر کار من بهتر شود بند بندم نوحهگر شد چون کنم اشک و رويم همچو سيم و زر بماند گر نشد بهتر بتر شد چون کنم هر زمان تا جان فشاند بر تو دل عمر رفت و سيم و زر شد چون کنم ليک چون هر لحظه جاني نيست نو عاشق جاني دگر شد چون کنم دي مرا گفتي که جان با من بباز عمر ازين حسرت به سر شد چون...