چون زهيبت خلق افتد در گريز | | گفت عباسه که روز رستخيز |
رويها گردد به يک ساعت سياه | | عاصيان و غافلان را از گناه |
هر يک از نوعي پريشان مانده | | خلق بيسرمايه حيران مانده |
صد هزاران ساله طاعت از ملک | | حق تعالي از زمين تا نه فلک |
وافکند اندر سر اين مشت خاک | | پاک بستاند همه از لطف پاک |
از چه بر ما ميزنند اين خلق راه | | از ملايک بانگ خيزد کاي آله |
چون شما را نيست زين سود و زيان | | حق تعالي گويد اي روحانيان |
نان براي گرسنه بايد مدام | | خاکيا ن را کار ميگردد تمام |
هر زماني مرغ شاخ ديگرم | | ديگري گفتش مخنت گوهرم |
گاه هست و نيست و گاهي نيست و هست | | گاه رندم، گاه زاهد ،گاه مست |
گاه جانم در مناجات افکند | | گاه نفسم در خرابات افکند |
چون کنم در چاه و زندان مانده | | من ميان هر دو حيران مانده |
زانک مرد يک صفت نبود بسي | | گفت باري اين بود در هر کسي |
انبيا را کي شدي بعثت درست | | گر همه کس پاک بودي از نخست |
با صلاح آيي به صد آهستگي | | چون بود در طاعتت دلبستگي |
تن فروندهد به آرام و خوشي | | تا که نکند کره عمري سرکشي |
کردهي مطلوب سر تا پاي تو | | اي تنورستان غفلت جاي تو |
سيرخوردن چيست، زنگار دلست | | اشک چون شنگرف اسرار دلست |
کم نه آيد از مخنث گوهري | | چون تو دايم نفس سگ را پروري |