گفت آن ديوانه‌ي تن برهنه

گفت آن ديوانه‌ي تن برهنه شاعر : عطار در مياه راه مي‌شد گرسنه گفت آن ديوانه‌ي تن برهنه تر شد آن سرگشته از باران و برف بود باراني و سرمايي شگرف عاقبت مي‌رفت تا ويرانه‌اي نه نهفتي بودش و نه خانه‌اي بر سرش آمد همي خشتي ز بام چون نهاد از راه در ويرانه گام مرد سوي آسمان برکرد روي سر شکستش خون روان شد همچو جوي زين نکوتر خشت نتواني زدن گفت تا کي کوس سلطاني زدن
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گفت آن ديوانه‌ي تن برهنه
گفت آن ديوانه‌ي تن برهنه
گفت آن ديوانه‌ي تن برهنه

شاعر : عطار

در مياه راه مي‌شد گرسنهگفت آن ديوانه‌ي تن برهنه
تر شد آن سرگشته از باران و برفبود باراني و سرمايي شگرف
عاقبت مي‌رفت تا ويرانه‌اينه نهفتي بودش و نه خانه‌اي
بر سرش آمد همي خشتي ز بامچون نهاد از راه در ويرانه گام
مرد سوي آسمان برکرد رويسر شکستش خون روان شد همچو جوي
زين نکوتر خشت نتواني زدنگفت تا کي کوس سلطاني زدن


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط