گفت جانم بر لب آمد ز انتظار | | وقت مردن بوعلي رودبار |
در بهشتم مسندي بنهادهاند | | آسمان را در همه بگشادهاند |
بانگ ميدارند کاي عاشق درآي | | همچو بلبل قدسيان خوش سراي |
زانک هرگز کس نديدست اين مقام | | شکر ميکن پس به شادي ميخرام |
ميندارد جانم از تحقيق دست | | گرچه اين انعام و اين توفيق هست |
دادهاي عمري درازم انتظار | | زانک ميگويد ترا با اين چه کار |
سر فرو آرم به اندک رشوتي | | نيست برگم تا چو اهل شهوتي |
من نه دوزخ دانم اينجا نه بهشت | | عشق تو با جان من در هم سرشت |
در نيابد جز تو کس ديگر مرا | | گر بسوزي همچو خاکستر مرا |
نگذرم من زين، اگر تو بگذري | | من ترادانم، نه دين، نه کافري |
هم تو جانم را و هم جانم ترا | | من ترا خواهم، ترا دانم، ترا |
اين جهانم و آن جهانم هم تويي | | حاجت من در همه عالم تويي |
يک نفس با من به هم هويي برآر | | حاجت اين دل شده، مويي برآر |
جان ببر، هايي ز من هويي ز تو | | جان من گر سرکشد مويي ز تو |