با مقدمه و ترجمه: هاشم رجب زاده
دوست ایران و زبان فارسی
سفر به جنوب ایران با استاد آشی کاگا و دکتر کیشیدازمستان 1352 که برای کار رسمی به توکیو آمدم با زنده یاد اینووه ئه ایجی Inove Eiji آشنا شدم. گرداننده اصلی کارهای ایران در وزارت خارجه ژاپن بود، و چون امور فرهنگی را هم در سفارت ایران داشتم هفته ای یکبار با هم ناهار می خوردیم. دبیر انجمن دوستی ایران و ژاپن هم می آمد. هرجا که نام ایران بود، اینووه هم بود. در پذیرائیها و مناسبت های رسمی سخنرانیها را به فارسی و ژاپنی ترجمه می کرد. در گفتار فارسی بهتر از او کسی را میان ژاپونیان سراغ نداشتم. در محفل های اداری از اطلاع و تجربه وسیعش بهره می بردم و در دیدارها و مهمانیهای دوستانه معاشری دلپذیر بود. گهگاه به خانه ام می آمد و نقل و خاطره می گفت. دهانش گرم می شد و ساعت را فراموش می کردیم تا که یکباره یادش می آمد که حرکت آخرین ترن نزدیک است و می دوید. تصنیف های قدیم رایج در تهران را، مانند آنها که در اوایل کار رادیو با آواز بدیع زاده پخش می شد، در یاد داشت و می خواند. چند سالی بعد که برای تدریس باز به ژاپن آمدم، دوره کارش در وزارت خارجه به سر آمده اما پیوندش را با ایران نگهداشته بود. کار انجمن دوستی ایران و ژاپن را می گرداند، در رشته ایرانشناسی تدریس می کرد، و با همه کهنسالی و ناتوانی هیچ فرصتی را برای تازه کردن دیدار ایران از دست نمی داد. در همان سالها به مناسبت مقاله ای درباره لفظ «ادب» و ریشه فارسی آن که برای مجله آینده گزارش شد، استاد زنده یاد محمد محیط طباطبایی برایم نوشت که در سالهای معلمی خود در دارالفنون شاگردی ژاپنی داشته که خود را منوچهر نام داده بود و ادبیات فارسی می خواند، و خواسته بود که بررسم و بیابم که او به کجا رسیده و چه خدمتی به فرهنگ ایران کرده است. دوستان ژاپنی گفتند که منوچهر همان اینووه بود، اما نتوانستم پیام استاد محیط را به شاگرد ژاپنی برسانم. اینووه چند ماهی پیش درگذشته بود.
اینووه پس از دارالفنون درس فارسی و مطالعه احوال ایران را در دانشکده حقوق تهران و سپس در دانشگاه اصفهان دنبال کرد. ایران را مانند کشورش خوب می شناخت. چند سالی کار وزارت خارجه را رها کرد به شرکت نفتی ایده میتسو پیوست. این همان شرکت ژاپنی بود که در گرماگرم ملی شدن نفت و بحران نافروش ماندن آن در دوره نخست وزیری دکتر مصدق با همه کارشکنیهای انگلیس و خطر حمله ناوگان این دولت، نفتکش به آبادان فرستاد و از ایران نفت خرید. اینووه بارها از سوی وزارت خارجه ژاپن و ایده میتسو در ایران و چندی هم در افغانستان مأموریت یافت. به تحقیق و تتبع هم علاقه داشت. در سالهای پایانی عمرش او را در گردهمائیهای شرقشناسی و ایرانشناسی ژاپن می دیدم، و هربار درباره موضوعی و نکته ای از تاریخ معاصر ایران یا افغانستان صحبت می داشتیم. در این سالها در دانشگاه معتبر تؤکای هم که استاد آشی کاگا آتسواوجی ایرانشناس نامور ژاپنی پیشتر در آنجا کرسی تدریس داشت، زبان فارسی و فرهنگ ایران درس می داد. مقاله هایی هم از او در نشریه های ایرانشناسی، بویژه در ماهنامه انجمن دوستی ایران و ژاپن، منتشر می شد.
اینووه با دلبستگی ای که به ایران داشت وصیت کرده بود که بخشی از خاکستر استخوانهایش را پس از مرگ( که جسد را به رسم ژاپونیان می سوزانند) در ایران به خاک بسپارند تا خود را میان دو وطنی که به هر دو عشق می ورزید دو نیمه کرده باشد. به این وصیت او رفتار شد و بخشی از خاکسترش را که فرزندش ماسویوکی به ایران آورده بود در گورستان ژاپونیان به خاک سپردند( 26 مرداد 1365).
یادداشتهای روانشاد اینووه ئه ایجی در کتابی به همت پسرش اینووه ماسایوُکی، که با فارسی خوب آشنا است و از صاحب منصبان وزارت فرهنگ ژاپن، در سال 1986 در توکیو منتشر شد، که نسخه ای هم از راه لطف برای من فرستاد. آنچه در زیر می آید ترجمه یکی از فصلهای خواندنی این کتاب، شرح سفر زنده یاد اینووه همراه با آشی کاگا آتسواوجی ایرانشناس ژاپنی و کیشیدا آکی هیتو به اصفهان و یزد است در پاییز سال 1313(1934). آشی کاگا برای شرکت در جشن هزاره فردوسی به ایران آمده و کیشیدا، دوست آشی کاگا، پزشک سفارت ژاپن در تهران و علاقه مند به تحقیق تاریخی بود. اینووه در آن سال تازه به ایران آمده بود و در دارالفنون فارسی می خواند.
از خانم ی.نی ئی یا برای یاریش در ترجمه این فصل از کتاب اینووه سپاسگزارم. ترجمه همه یادداشتهای چاپ شده اینووه به همت دانشجویان بخش ایرانشناسی دانشگاه مطالعات خارجی اوساکا آماده می شود و امید است که در دسترس خوانندگان فارسی زبان درآید.
دیدار با آشی کاگا
پایان تابستان تهران بود و پائیز داشت از راه می رسید. آسمان به رنگ آبی( فیروزه ای) ایران بود، و بسیار زیبا. روز جمعه ای که تعطیل بود، با خانواده مهتدی( که نزدشان زندگی می کردم)به رستوران ترکی لقانطه در بهارستان رفتیم. آنجا چلوکباب و پالوده خوردیم. میان حیاط لقانطه حوض بزرگی بود. آب صاف و تازه حوض، آسمان آبی را در خود باز می نمود، و نسیمی دل انگیز سر و رویمان را نوازش می داد.از ماه اکتبر در تالار دارالفنون، مدرسه ای که در تهران در آنجا درس می خواندم، دیدار دانشمندان و ایرانشناسان جهان و سخنرانیهای آنان در بزرگداشت هزاره فردوسی برگزار می شد. دانشوران بسیار از سراسر دنیا در این مراسم شرکت می کردند. من نیز توانستم در این دیدارها حضور یابم. آشی کاگا آتسوئوجی ایرانشناس ژاپنی در این مراسم شرکت کرد، و خاطره این دیدار را در «سفرنامه ایران» خود نوشت. در این سفرنامه درباره جشن هزاره فردوسی نوشته است:
« از روز چهارم اکتبر(1934) به مدت پنج روز همراه دانشمندانی که دولت ایران از سراسر جهان برای جشن هزاره فردوسی دعوت کرده بود، مهمانی شام و سخنرانی روزنه داشتیم. زاره از آلمان، دنیسن راس از انگلیس، کریستینسن از دانمارک، فریمان روسی، درینک واتر انگلیسی و هاکن فرانسوی و همسرش، که برای کاوشهای باستانشناسی خود در بامیان شهرت داشتند، و ماسه از فرانسه از ناموران این مهمانان بودند.
ماسه ایرانشناس فرانسوی و استاد مدرسه ملی السنه شرقی پاریس بود. او تازه از راه روسیه به تهران رسیده بود و من از دیدار دوباره اش بسیار شادمان شدم... پس از دیدار و آشنایی در تهران، برای مراسم جشن راهی طوس شدیم.»
سفرم با آشی کاگا و کیشیدا به جنوب
یک روز دکتر کیشیدا پزشک سفارت ژاپن در تهران پیِ من فرستاد. بی درنگ نزدش رفتم، و او و استاد آشی کاگا را که پیشش بود دیدم. استاد آشی کاگا شرکت در برنامه جشن هزاره فردوسی(1)را به انجام رسانده و تازه از هتل آستوریا به خانه دکتر کیشیدا جا به جا شده بود. آشی کاگا و کیشیدا می خواستند تا آذرماه و فصل بارندگی نرسیده است به یزد و شیراز و اصفهان سفر کنند، و از من خواستند که همراه و ترجمانشان باشم؛ پس رفتم و از سفیر ژاپن که سرپرست تحصیلیم بود اجازه گرفتم.این سفر برایم فرصتی غیرمنتظر بود. خوشحال بودم که چنین فرصتی یافته ام، و می خواستم نهایت سعیم را در کاری که از من خواسته اند بکنم. فردای آن روز هم به مدرسه ام(دارالفنون) رفتم تا از معلمم برای غیبت چند روزه اجازه بگیرم. او به من گفت:« در فارسی مَثلی داریم که می گوید:« از حق تا ناحق چهار انگشت است.» فرصت خوبی برایت پیش آمده است( تا بروی و آنچه را که درباره اش شنیده ای به چشم ببینی)». به خانم مهتدی، صاحبخانه ام، نیز اطلاع دادم و اجازه خواستم. پس با آنها راهی سفر به جنوب ایران شدم. در این هنگام سه ماه از آمدنم به ایران گذشته بود. شبِ پیش از روانه شدن به جنوب ایران، نامه بالا بلندی به پدر و مادرم نوشتم.
در این سفر، چیزی نگرانم می داشت. استاد آشی کاگا، چنانکه دانسته است، از خاندانی بزرگ و صاحب نام و تاریخی بود و نسل بیست و ششم از دودمان آشی کاگا، و بزرگ این خانواده. او محققی جوان در یکی از دانشگاههای دولتی ژاپن بود، و در سفر به جنوب ایران می خواست یادگارهای زرتشتی را در یزد ببیند. دکتر کیشیدا هم محقق بیماریهای حاره ای در بیمارستان دولتی توکیو بود. من جز زبان محاوره ساده و روزانه به الفاظ و عبارات تعارف آمیز آشنا نبودم تا بتوانم بشایستگی با این بزرگان گفت و گو کنم.
1- از تهران تا اصفهان
روز 10 نوامبر( 19 آبان 1313) هوای تهران سوزِ سردی داشت. صبح زود لباس زمستانی پوشیدم و کلاه پهلوی سرم گذاشتم و به قصد سفر از خانه بیرون آمدم. همه خانواده مهتدی آماده بدرقه ام شده و با سینی مسیِ بزرگی که تویش کاسه آب و آینه و قرآن بود بیرون ایستاده بودند. این از رسم های مردم ایران است که هنگام روانه شدنِ یکی از افراد خانواده به سفر، او را سه بار از زیر آینه و قرآن رد می کنند، و مسافر قرآن را می بوسد و سپس به دیگران خداحافظ می گوید، و چند قدمی که دور شد آب را پشت سرش می پاشند و صلوات بر محمد و آل محمد می فرستند و سفرِ بی خطرِ او را از خدا می خواهند.(از زیر آینه قرآن ردم کردند و) صدای آب را که پشت سرم پاشیدند شنیدم.
به خانه دکتر کیشیدا، که قرار بود از آنجا راه بیفتیم، رفتم. منزل او در خیابان پاریس، و از مسکن اجاره ای من پیاده ده دقیقه راه بود. به خانه دکتر کیشیدا که رسیدم، نشستم و استراحتی کردم تا که اکبر، نوکر خانه، آمد و گفت:« ماشینتان آمده است». استاد آشی کاگا و دکتر کیشیدا در صندلیِ پشت نشستند و من کنار راننده جای گرفتم. این ماشین از نمونه سواریهایی بود که در سال ورودم به ایران در خیابانها دیده می شد. آشی کاگا و کیشیدا به من گفتند:« لطفاً به راننده بگو که با احتیاط برانَد». (در این آغاز محاوره و کار ترجمه) خودم را سخت در فشار و اضطراب دیدم.
اکبر با آنها و با من روبوسی کرد. در ایران رسم است که مردها( هنگام بدرقه کردن یا استقبال از مسافر و تجدید دیدار)روبوسی می کنند. او به ما «خداحافظ» و «سفربه خیر!» گفت: و من از راننده خواستم که به راه بیفتد.
ماشین ما که از توپخانه گذشت، خیابان و جاده باریک تر شد.در(پاسگاه راهبانی دروازه) شاه عبدالعظیم افسر مأمور آنجا از ملیّت ما، شماره گذرنامه، نام خود و پدر و تاریخ تولد و مقصد سفرمان پرسید، و سپس راه بیابان را به سوی جنوب ایران در پیش گرفتیم. ری در سمتِ چپ این جاده واقع بود، و اندکی پس از به راه افتادنمان از تهران گنبد بقعه شاه عبدالعظیم را در آن سو دیدیم.
نخستین منزل سفرمان تا اصفهان، شهر قم- در 140 کیلومتری تهران- بود. از کارخانه قند کهریزک که گذشتیم، راهمان همه جا از میان بیابان خشک و برهنه بود. اینجا درخت و سبزه ای دیده نمی شد، و با چشم اندازی غم انگیز به سرزمین اموات مانند بود. در قهوه خانه کوشک نصرت نگهداشتیم و کمی خستگی در کردیم. در این مسیر دریاچه نمک به چشم می آمد. راهمان از کناره راست این دریاچه بود، و توانستیم منظره بدیع آن را در دوردست ببینیم. پس از گذشتن از بلندیهایی گنبد مزار حضرت فاطمه(معصومه) پیدا شد.
از پلِ رودخانه قم گذشتیم و پس از طی تشریفات آزاردهنده ای در پاسگاه ورودی شهر، وارد آن شدیم. بقعه حضرت فاطمه مرقد مطهر خواهر امام رضا(ع) و دومین زیارتگاه ایران(پس از مشهد) است. قم یکی از مراکز( زیارتی و علمی) تشیّع است، و برای نزدیکی اش به تهران بسیاری از مردم پایتخت به زیارت به اینجا می آیند. این شهر از پایگاههای عمده مذهبی ایران به شمار است. ما که خارجی( و غیرمسلمان) بودیم، اجازه ورود به صحن را نداشتیم؛ اما بعدها من یک بار توانستم از شهربانی قم اجازه بگیرم و توی حرم بروم. در کتاب راهنما می خوانیم که بارگاه حضرت معصومه با گنبد طلا، مناره های کاشی کاری شده و آینه کاریِ توی حرم، نمونه ای از هنر معماری ایران است.
در سفره خانه ای در قم ناهار خوردیم و روانه کاشان و نطنز و دشت کویر شدیم. دشت کویر بیابانی است پهناور، و شهر کاشان بر کنارِ آن. کاشان شهری کهنه است که بنای آن به روزگار ساسانیان می رسد و تاریخی دیرسال دارد. این شهر همچنان که اصفهان و تبریز و کرمان، از مراکز تولید قالی ایران است. کاشی های ساخت اینجا هم شهرت دارد. راست و دروغش را نمی دانم؛ اما می گویند که کاسبهای کاشان انصاف ندارند، و آنها را «عقربِ کاشان» می خوانند(2). عقرب در کاشان فراوان است. نیش این جانور زهرآگین و بسیار خطرناک است، و مردم به نهایت از آن وحشت دارند.
تپه سیلک از خرابه های کهن(نزدیک کاشان) است. و از سال 1933 پرفسور گیرشمن(3) باستانشناس فرانسوی به حفّاری در اینجا پرداخت. اما فرصتی برای رفتن به این تپه نداشتیم و راه سفر را دنبال کردیم. از میان کاشان گذشتیم و در جاده نطنز پیش رفتیم. گهگاه راننده کنار قهوه خانه ای نگاه می داشت و چندی می آسودیم. نطنز آبادی کوچکی است، و گلابی آن مشهور است. ایرانیها سخنی دارند که می گوید:«گلابی، حکیم سرِ خانه است.» گلابی نطنز میوه ای است پُر خاصیت.
تا نطنز 300 کیلومتر از تهران رانده و آمده بودیم. می بایست 200 کیلومتر دیگر برویم تا به اصفهان برسیم. از راننده درباره وضع بنزین ماشین پرسیدم، و گفت که در نطنز بنزین خواهد گرفت. سر راه نطنز به اصفهان شهر و آبادی ای نبود. از قهوه خانه دار نطنز درباره راه و مسیر به اصفهان پرس و جو کردم.
از نطنز به راه افتادیم و به جاده سمت چپ رفتیم. راننده گفت:« طولی نمی کشد که به اصفهان می رسیم». در بیرون هوا تاریک بود و هیچ چیز دیده نمی شد. راننده سواری می بایست به نشانه نور چراغ ماشین هایی که در جاده اصفهان در آمد و شد بودند راهِ درست را شناخته باشد. اکنون پاییز بود، و ستاره ها درشت و روشن در آسمان به چشم می آمدند، و آنها را نزدیک می دیدیم چنانکه پنداری دارند به زمین می افتند.
جاده بد و ناهموار بود و ماشین پی در پی در دست انداز می افتاد و تکان می خورد. ساعت 7 شب بود که به قهوه خانه و توقفگاهی در مورچه خورت رسیدیم. راننده مان پیدا بود که بار اولی است که این جاده را می آید، زیرا که با رسیدن به اینجا نفَس راحتی کشید. در این قهوه خانه چای خوردیم و کمی آسودیم.
اصفهان
راه از مورچه خورت تا اصفهان حدود 50 کیلومتر بود. وضع جاده خوب بود و یک ساعته به اصفهان رسیدیم و جلوی هتل امریکایی پیاده شدیم. خارجی ها که به اصفهان می رفتند در این هتل می ماندند. اینجا سپس به مهمانخانه فردوسی تغییر نام داد. آن شب من خیلی خسته بودم و زود به بستر رفتم.فردای آن هوا صاف و آفتابی بود. به راهنمایی نقشه و کتاب سفر برای گردش و دیدن آثار تاریخی رفتیم. من کتاب سفر ایران نوشته آکیو کازاما، نخستین وزیر مختار ژاپن در ایران، را همراه برده بودم(4). امیدوارم که شما( خواننده ژاپنی) هم اگر خواستید به ایران بروید این کتاب را بخوانید.
ایرانیها می گویند که «اصفهان نصف جهان است»، و به این شهر خود بسیار می بالند. کاخها، مسجدها و پلهای اصفهان را که از جاهای دیدنی این شهر است داشتند مرمّت می کردند. ما از کاخ چهل ستون، عالی قاپو، مسجد شاه، مسجد شیخ لطف الله و مسجد جامع اصفهان دیدن کردیم، و سپس به آتشگاه رفتیم.
آتشگاه بر فراز تپه ای است، و گویا اینجا در دوره ساسانی معبد زرتشتیان بوده، پس استاد آشی کاگا شوق زده بود که به اینجا آمده است: اما(بقایای ) بنای آتشگاه چندان کهنه نبود. از فراز این تپه چشم اندازی از سراسر اصفهان در برابر خود داشتیم. بعدازظهر آن روز به دیدن کلیسای جلفا و زاینده رود رفتیم، و سپس به هتل امریکایی- محلّ اقامتمان- بازگشتیم.
اصفهان تا یزد
آنشب را هم در اصفهان ماندیم و فردای آن روانه یزد شدیم. ما نخستین مسافران ژاپنی بودیم که از این راه سفر می کردیم و به یزد می رفتیم. از اصفهان، راهمان به سوی شرق می رفت. در این باره استاد آشی کاگا در یادداشتهایش نوشته است:«به نائین در 150 کیلومتری اصفهان رسیدیم. چشم انداز کوه در اینجا بسی زیبا بود. حس کردم که به یزد آسمانی که جایگاه یزدان است نزدیک شده ام. فرشهای ابریشمین نائین بسیار معروف است. از نائین تا یزد حدود 200 کیلومتر راه است. در این مسافت فقط آبادیهای کوچک عُقَدا و اردکان سرِ راهمان بود. کوهِ(کنّار) یزد را در دوردست می دیدیم که در سایه روشن آفتاب غروب پنداری که میان ابرها شناور است. این منظره در آن پهنه آرام و در سکوت شبانگاه بسیار دل انگیز بود. هرکس به دیدن این چشم انداز مسحور می شود، چنانکه روحش جادو شده باشد. غروب، ساعت 5، به یزد رسیدیم و در مهمانخانه کوچکی کنار توقفگاه ماشین ها منزل گرفتیم».
یزد برای آشی کاگا، محقّق جوان، گیراییِ بسیار داشت. این شهر با جمعیتی حدود 40 تا 50 هزار نفر، برای محصول ابریشمش معروف بود، و نیز اهمیت ارتباطی داشت. تهران از راهِ قم، کاشان و یزد به کرمان و بندرعباس می پیوست، و یزد سر راه به هند بود. از شیراز به مقصد مشهد هم زایران می بایست از این راه بروند. مارکوپولو هم در سده سیزده میلادی( هفتم هجری) از یزد گذشت.
هوای یزد در تابستانها بسیار گرم و در زمستانها خیلی سرد است. بالای هر خانه بادگیر داشت که(تابستانها) هوای خانه را خنک می کرد. چنین بادگیرها در جایی دیگر از ایران ندیدم.
بیشتر مردم یزد مسلمانند. در شرق یزد، راه کرمان است. در شمال این مسیر دهکده ای است که آنجا حدود پنج هزار زرتشتی زندگی می کردند. زرتشتی، دینِ خاندان هخامنشی بود. این آئین کهن ترین دین است. داریوش اول به حمایت آن برخاست و این آئین در ایران ریشه گرفت. در روزگار ساسانیان و تا آمدن اسلام به ایران، زرتشتی دین رسمی و ملی ایران بود. در آن دوره سغدیان، که در آسیای میانه می زیستند، در مهاجرت خود به چین این آئین را به آنجا بردند، و دین زرتشت در چین کِی کیوُ نام گرفت و در دوره امپراتوران سلسله سوْئی( زوُئی) (5) در آنجا گسترده شد. رسم و راه این آئین در چین دگرگونه گشت و سپس به ژاپن آورده شد. در این باره نظریه هایی در ژاپن به میان آورده اند. از آنجا که در ژاپن آئین نیایش و احترام به آتش در معابد هست، شماری از محققان برآنند که این رسم و راه از آئین زرتشت سرچشمه گرفته است(6).
در نبرد نهاوند، در سال 642 میلادی، ایران ساسانی از اعراب شکست خورد، و این رویداد بر سیاست و فرهنگ و آئین ایرانیان چنان اثری گران نهاد که با پیامد لشکرکشی اسکندر به ایران قیاس کردنی نیست. پیروان آئین زرتشت نیز از بارآمد این رویداد برکنار نماندند؛ یا کشته شدند یا اسلام آوردند؛ و بسیاریشان هم به سرزمین هند گریختند. امروزه بازماندگان اینان در بمبئی فعّالند و جامعه زرتشتیان و پارسیانِ هند را ساخته اند. از اینکه به یزد آمده ایم بسیار خوشنود بودیم. از آن پس، در فرصت هایی به یزدیان برخوردم و اینان را مردمی باصداقت و دور از ناراستی و دغلبازی یافتم.
یزد
به شرح سفرمان باز می گردم. به یزد که رسیدیم در مهمانخانه ای کوچک و ساده منزل گرفتیم. صاحب این مهمانخانه ایرانی بود، و یک ارمنی هم اینجا کار می کرد که پیشتر دانشجوی دانشگاه کمونیستی در روسیه شوروی بود و( پس از بازگشتش به ایران)دولت او را توقیف و به یزد تبعید کرده بود. او فرانسه را خوب حرف می زد، و هنگامی که برای دیدن شهر می رفتیم آشی کاگا از او خواست که راهنمایمان باشد و یزد را نشانمان بدهد.در هتل که منزل گرفتیم، شامم را خوردم و به رختخواب رفتم؛ اما از نگرانی خوابم نمی برد زیرا که فردا می بایست مترجمی بکنم. صبح روز بعد را به دیدن مدرسه زرتشتیان گذراندیم. آشی کاگا شوق بسیاری برای دیدن اینجا داشت، زیرا که از یک دوست ایرانی خود در تهران شنیده بودم که شماری از زرتشتیان بمبئی پول زیادی برای ساختن این مدرسه فرستاده و در ایجاد آن سهیم شده اند. ساختمان این مدرسه تازه به پایان رسیده بود، و بسیار زیبا می نمود. توی ساختمان هم مجهز و آراسته بود. این مدرسه دارای کلاسهای تعلیمات عمومی و نیز دوره های آهنگری و نجاری برای آموزش حرفه ای بود. مدیر و همه معلمان آن زرتشتی بودند. مدیر این مدرسه ما را به خانه توانگرترین زرتشتی یزد، ارباب رستم برد و به او معرفی کرد. ارباب رستم ما را با خوشرویی پذیرفت، و با خود به معبد زرتشتیان که بیگانگان مجاز به وارد شدن به آن نیستند، برد و آنجا را نشانمان داد. این کار را شاید به این ملاحظه کرد که آشی کاگا میهمان مخصوص دولت و مدعوّ جشن هزاره فردوسی، و نیز دارای دانش گسترده درباره آئین زرتشت بود.
آشی کاگا در یادداشتهایش نوشته است:
«نخستین بار در یزد بود که معبد زرتشتی دیدم. این نیایشگاه ساختمانی چارگوش بود ساخته از سنگ و آجر. مرکز این بنا سقفی گنبدی داشت و از (روزنه) بالای گنبد آسمان دیده می شد. آتش مقدس در میان اتاق می سوخت، و گرداگرد آن با دیواره مشبّک چوبی احاطه شده بود. زرتشتیان در پشت این دیواره به نیایش آتش مقدس می ایستادند. در پسِ این دیواره مشبک هم حفاظی چوبین بود مانع دیده شدن آتش مقدس از بیرون. فقط موبد به این اتاق و نزدیک آتش راه داشت، تا از آن نگاهداری کند(7).«در آتشکده، موبد جامه ای سپید در بردارد و دهان بندی سپید می بندد، مبادا که آتش مقدس از نَفَس او آلوده شود. در معبد زرتشتیان یزد آتش مقدس را با پیه گوسپند فروزان نگاه می دارند.
«از معبد زرتشتی دیگری هم دیدن کردیم. اینجا بزرگتر بود و ساختمان آن به شکل حرف T انگلیسی. آتشدان این معبد هم میان حفاظ مشبّک چوبی محاط بود. بر دیوار بالای این اتاق تاقچه ای(به صورتِ سر بخاری) بود که برگهایی از کتاب مقدس (زرتشت) به پَهلوی، زبان ایرانی میانه، بر آن ریخته و پراکنده بود. از اینجا که بیرون آمدیم سه زن را دیدیم که مانند زنان مسلمان چادر نپوشیده و روسری زرشکی به سر انداخته بودند. صورتشان گِرد می نمود. زنهایی با چنین ظاهر و قیافه در تهران ندیده بودم.»
چنانکه یاد شد، ارباب رستم ثروتمندترین مرد یزد بود. او مهربانی نشان داد، و از ما پذیرایی و به ناهار مهمانمان کرد. در گفت و گویی که او و آشی کاگا درباره آداب و رسوم زرتشتی داشتند، من مترجم بودم. اما دانشی در این موضوع نداشتم. آشی کاگا کلمه ها و عبارت هایی به زبان فارسی میانه می گفت، و من با افزودن فعل و حرف اضافه آن را به سخن فارسی درمی آوردم و مقصود را می گفتم. در پاره ای از مراسم آئینی زرتشتی، ادرار گاو کاربرد دارد. آشی کاگا و ارباب رستم که از این رسم ها و از ادرار گاو سخن می داشتند، من لفظ «ادرار» را به فارسی نمی دانستم؛ پس ناچار به کشاله رانم اشاره کردم و گفتم:« آبی که از اینجا جاری می شود». در این لحظه از نگرانی و شرم خیسِ عرق شده بودم. پس از به پایان آمدن این گفت و گو، آشی کاگا به من گفت:« خسته نباشید! خیلی زحمت کشیدید!»و اینجا بود که نَفَسی به راحت کشیدم.
دو خاطره در یادماندنی دیگر از سفرم به یزد با آشی کاگا و کیشیدا دارم. یکی رفتن به دخمه(8)(جایی که زرتشتیان مردگان خود را می گذارند) بود. یکی از این دخمه ها در شمال یزد و دیگری در جنوب این شهر بود. این هر دو دخمه بر بلندی و صخره کوه جای دارد، دیوارش دایره مانند، سمت راستش برای گذاشتن کالبد مردان و سمت چپ برای نهادن جسد زنان است. روزی که از آنجا دیدن می کردیم کرکسها و لاشخوران در آسمان چرخ می زدند. گویا تازگیها جسد زنی را در دخمه گذاشته بودند. از دامنه تپه سنگی راهی تا بالای دخمه می رفت. پای این تپه سرپناهی ساخته از خشت بود. خویشان و آشنایان فرد در گذشته، پس از آوردن جسد او، در اینجا وداع واپسین را با وی می کردند و موبد زرتشتی آخرین مراسم تشییع آئینی را انجام می داد. ما تا نزدیک دخمه و دروازه آهنین آن بالا رفتیم. اما من غرق وحشت بودم، و از بیزاری و ترس می لرزیدم. این تپه سنگی از فضله پرندگان آکنده بود. ما توی دخمه را نگاه نکردیم، و از تپه به زیر آمدیم.
آشی کاگا در خاطراتش درباره دخمه زرتشتیان نوشته است:
«هوای ایران، جز در روزهای بارانی، خشک است. تپه ای که دخمه روی آن جای دارد یکسره از بوته و درخت تهی است. به باد سپردن مردگان( گذاشتن کالبد آنان بر بالای قلعه یا دخمه تا خوراک پرندگان شود) مناسب هوای ایران است. کرکس ها دو- سه ساعته جسد را تمام می خورند، و کمتر چیزی از آن برجا می ماند. اما این بستگی به کردار مرده در زندگی و گذشته اش دارد. می شود که چند روز بگذرد و لاشخورها هنوز جسد را نخورده باشند. هر اندازه که مرده ای در زندگیش بدکار و کردارتر بوده باشد، کالبدش دیرتر خوراک پرندگان می شود. اینست که اگر مرده در حیاتش آدم نامه سیاهی بوده باشد جسدش مدتها روی دخمه می ماند. این عقیده را زرتشتیان یزد برایمان حکایت کردند. «بنابر همین اعتقاد است که خویشان فرد در گذشته دعا می کنند که جسد او هرچه زودتر خوراک کرکس ها بشود. زرتشتیان بر این عقیده اند که به هر نسبت که تنِ مرده زودتر طعمه پرندگان بشود، او نیک کردارتر بوده و رستگارتر است.«جز در یزد، در کرمان و ری هم دخمه زرتشتی هست؛ اما در اینجاها دولت هم اکنون آنان را از گذاشتن مردگانشان برای خوراک پرندگان منع کرده است.»
دیدار از دخمه زرتشتیان یزد هرگز فراموشم نمی شود.
از بازار یزد که دیدن می کردیم،از بازاریِ آنجا پرسیدم:« چه وقت حجره تان را باز می کنید، و کِی می بندید؟»او نیز، مانند بازاریِ تهرانی، پاسخم داد:« ای آقا! ساعت کسب بازار از طلوع آفتاب است تا غروب آفتاب». این هم خاطره فراموش ناشدنی دیگری است که از یزد دارم.
از یزد تا شیراز
در یزد دو شب ماندیم. از اینجا عزم سفر شیراز داشتیم. راننده ما نخستین بار بود که این راه را می رفت.از مهمانخانه که بیرون می آمدیم از جوان ارمنی کارمند آنجا خداحافظی کردیم. در جاده کرمان که افتادیم، از پاسبان(راهداری) پرسیدم:« وضع راه به شیراز چطور است؟» او در پاسخم گفت:« من هیچوقت به آنجا نرفته ام! بهتر است که شما از راهِ اَبَرکوه (= ابرقو) بروید!».
از یزد حدود سی کیلومتر در جاده کرمان راندیم تا به جایی که راه دو شاخه می شد رسیدیم، و اینجا به راست پیچیدیم. در جاده کهنه یزد به شیراز گهگاه به اتومبیلی برمی خوردیم. آبادی و روستایی میان راه نبود، تا رسیدیم به آبادی کوچک ابرقو در فاصله حدود 200 کیلومتری یزد. ابرکوه به معنی فرازِ کوه است. پیش از آنکه پرتقالیها هند را بشناسند، در سده های 13 و 14 میلادی، این ناحیه تاریخی مرکز ارتباطی مهمی بود و سر راه کاروان روِ عمده ای که دریای مدیترانه را از راه هند به چین می پیوست. پس از حمله افغانها به اصفهان در سده 18، ابرکوه ویران و خالی از جمعیت شد. هنگامی که ما از اینجا گذشتیم، آبادی قدیم ابرکوه متروک افتاده بود.
از ابرکوه راه دو تا می شد. جاده سمت راست به اصفهان می رفت و از سوُرمَق در 239 کیلومتری اصفهان می گذشت؛ و جاده دست چپ به روستای ده بید در 309 کیلومتری اصفهان(سرِ راه شیراز)می رسید. ما راهِ ده بید را اختیار کردیم، و من به راننده گفتم که به جاده سمت چپ برود. حدود 10 کیلومتر که رفتیم، راننده همچنان در پی جاده شیراز می گشت و راه را پیدا نمی کرد. از راننده خواستم که راهِ آمده را برگردد و به نقطه انشعاب راه در ابرکوه برسد. با این سردرگم شدن حدود دو ساعت وقت از دست دادیم. این بار به راننده گفتم که جاده سمت راست را برود. در کتابچه راهنما که همراه داشتم نوشته بود که فاصله ابرکوه تا سوُرمق 48 کیلومتر است. راهمان جابه جا از تپه و ماهور می گذشت. پس از آنکه گردنه سنگلاخی را پشت سر نهادیم، در بیابان اثر راهی دیدیم. باریکه راهی بود که نشان نمی داد که ماشین رو باشد. مسافتی که در این مسیر رفتیم به دهی رسیدیم. روستای متروکی بود که فقط توی نقشه دِه خوانده می شد. از این دِه ویرانه که رد شدیم به رودخانه ای برخوردیم. رودخانه ای پهن بود، اما خوشبختانه آب در آن نمی رفت. هنوز مدتی تا غروب آفتاب مانده بود. به راننده سواری گفتم که آهسته و با احتیاط از جایی که سنگ کمتر است از بستر رودخانه بگذرد. اگر سنگی از زیر چرخ درمی رفت، پیدا نبود که چه بر سرمان خواهد آمد. ترسناک ترین لحظه های این سفرمان بود. پس از آنکه به سلامت از این رود گذشتیم و چند ده کیلومتر رفتیم، به دِه سورمق میان راه اصفهان و شیراز رسیدیم و نَفس راحتی کشیدیم. اینجا که دِه خوانده می شد در واقع آبادی بسیار کوچکی بود و فقط یک چایخانه داشت. صاحب این چایخانه گفت که به ده بید، در 70 کیلومتری اینجا، که برسیم می توانیم بنزین بگیریم و شب را هم در قهوه خانه آن روستا بگذرانیم. پس، ناگزیر، برنامه سفرمان را که همان روز به شیراز برسیم عوض کردیم، و تصمیم گرفتیم که آن شب را در ده بید بمانیم. راننده را که خسته بود تشویق کردیم که این مسافت را هم به هر سختی که هست، برود، و پیش راندیم. این راه شوسه نبود، اما خوب نگاهداری می شد و ماشین زیاد در آن در رفت و آمد بود. گرد و خاکی که از رفتن کامیونها برمی خاست، سخت آزار می داد؛ اما به ده بید که رسیدیم از خوشحالی رنج راه فراموشمان شد. هم اکنون ساعت از هشت و نیم شب گذشته بود.
در قهوه خانه ده بید شام ساده ای، از نان و تخم مرغ و چای، خوردیم و آنگاه قهوه خانه دار با خوشرویی و مهربانی برایمان رختخواب پهن کرد و ما پتو و پالتو را که همراه داشتیم به خودمان پیچیدیم و خوابیدیم.
در تاریکی شب، نور چراغ نفتی که به تیرِ بیرون آویخته بودند، به اتاق رخنه می کرد. شبی ساکت بود و در هوای شبانگاه کویر احساس سرما می شد.
نیمه های شب بود که من و دکتر کیشیدا به صدای فریاد استاد آشی کاگا از خواب پریدیم. او گفت که چیز عجیبی از روی سرش جست زد و پرید. هر سه بلند شدیم و دور و بر را نگاه کردیم، و در گوشه ای روی زمین قورباغه درشتی دیدیم. همه تعجب کردیم. فکر کردم که چون بیرون سرد شده این قورباغه توی قهوه خانه آمده است. با اینکه این پیشامد بیدارمان کرد، از خستگی سفر روز دوباره زود به خوابی عمیق رفتیم.
بامداد دیگر، پس از خوردن صبحانه مان و بنزین گرفتن ماشین، راهمان را از ده بید به سوی جنوب به مقصد شیراز دنبال کردیم.
از اینجا تا شیراز حدود 200 کیلومتر بود. ماشین از رشته کوههای زاگرس از سربالا و سرازیر بسیار گذشت، تا به دشت مُرغاب رسید. اینجا جلگه ای پهناور بود. از ده بید که 60 کیلومتر دور شدیم، از جاده به راست پیچیدیم و بقایای پاسارگاد پایتخت کوروش پادشاه هخامنشی و مقبره کوروش را دیدیم. پس از تماشای این آثار به راه شیراز برگشتیم و در آن پیش رفتیم. سرِ راهمان آثار بازمانده از روزگار ساسانیان، سنگ نبشته نقش رجب، مقبره داریوش بزرگ، سنگ نقشی که والرین امپراتور اسیر شده روم را از زیر پای شاپور اول ساسانی نشان می دهد، نقش رستم، و بقایای باستانی دیگر را دیدیم. باز به مسیر اصلی برگشتیم، و چند کیلومتر که به سوی جنوب شرقی پیش رفتیم ناگهان استاد آشی کاگا به فریاد گفت:« نگاه کنید! تخت جمشید جلوی چشم ما است!».
لحظه شوق انگیزی بود. من هم به هیجان آمدم. پس از آن هم چند ده بار به تخت جمشید رفتم؛ اما شوق و هیجان آن لحظه و آن روز هنوز در دلم مانده است. پس از تماشای تخت جمشید روانه شیراز شدیم، و شامگاه بود که به دروازه قرآن در مدخل این شهر رسیدیم. از دروازه قرآن که شهر شیراز را دیدم، دلم مالامال از شادی شد که به سلامت به این شهر رسیده ایم.
در شیراز در هتل سعدی ماندیم.
فردای آن به دیدن سعدیه و حافظیه رفتیم. این هر دو شاعر بزرگ ایران از شهر شیراز برخاستند. شیراز را همه شهر شعر و شهر گل سرخ می خوانند. به باغ ارم و بازار شیراز هم رفتیم.
در شیراز دو شب ماندیم، و آنگاه عازم بازگشتن و روانه اصفهان شدیم. در اصفهان یک شب ماندیم، و به چند جای دیدنی که پیشتر نرفته بودیم سر زدیم. روز دیگر از راه دلیجان و قم به تهران برگشتیم. به مقصد و به خانه دکتر کیشیدا که رسیدیم، او و استاد آشی کاگا هر دو به من گفتند:« آقای اینووه، خسته نباشید!» در اینجا احساس کردم که بارِ سنگین مسؤولیت از دوشم برداشته شده است.
سه ماه پس از آمدنم به ایران برای تحصیل، چنین پیش آمد که توانستم به جنوب ایران سفر کنم. این برایم تجربه ای بسیار باارزش بود.
اکنون کوهستان البرز در شمال تهران پوشیده از برف بود. سال 9 شووا( 1934) به پایان خود نزدیک می شد.
پی نوشت ها :
1. مهدیقلی هدایت، مخبرالسلطنه، در«خاطرات و خطرات»(تهران، 1344، ص 404) درباره این جشن نوشته است:
جشن هزاره فردوسی،20 مهر 1313. «در فرنگ عادتی است که پنجاه سالگی و خصوص هفتاد و پنج سالگی را در خانواده ها جشن می گیرند و روز تولد را عیدی بجا می آورند. روز تولد فرزندان نشاطی برپا می کنند این رسم است که داعی به جشن های صد ساله از فوت بزرگان شده است. در سنه 1313 از فوت فردوسی هزار سال می گذرد و در اروپا یک دو جشن از این قبیل گرفته شد، بعضی را به فکر جشن به نام فردوسی انداخت و فردوسی از شعرای پارسی برازنده این مقام هست و نام او در همه ممالک معروف و ستوده است. تحریک این فکر بیشتر از طرف تقی زاده شد و شاه هم از آن رو که پهلوی بروز کرده و تجدید دوره باستانی را وجهه نظر دارد به اقدام در این امر شوقی ظاهر نمود.
در حوت 1312 مجلس دولت را دعوت کرد که مخارج بنای مقبره فردوسی را در بودجه بگنجاند. شروع به ساختمان شد و تدارک جشن همه جا شهرت یافت. از هر دیار مستشرقین معروف برای شرکت در جشن حاضر شدند و از ایشان پذیرائی شایان به عمل آمد. نوبت آن شد تخمی که فردوسی کاشته بود به ثمر رسد،چنانکه خود پیش بینی کرده است:
از این پس نمیرم که من زنده ام
که تخم سخن را پراکنده ام
2. شرح اکثر مسافران خارجی گویای استادی و صنعت کاری مردم کاشان و سخت کوشی آنها و رواج تجارت در این شهر است. برای کاشان، از میان منابع گوناگون، بنگرید به تألیف عبدالرحیم ضرابی کاشانی؛ تاریخ کاشان، به کوشش ایرج افشار، تهران؛ 1355؛ بویژه فصل سوم: بابهای هفتم تا نهم، و فصل چهارم: باب اول تا هشتم آن.
3. Roman Chershman رئیس هیأت اعزامی باستانشناسی فرانسوی در ایران، متولد خارکوف، روسیه. چند سال در کاوشهای مختلف باستانشناسی ایران نظارت داشت؛ تپه های سیلک( با ژ.کونتنو)، شاپور کازرون(41-1940)، و شوش از( 1946). در 1941 رئیس هیأت باستانشناسی فرانسه به افغانستان بود و کاوشهایی در آنجا صورت داد. در مسجد سلیمان، چغازنبیل، و غاری در بختیاری نیز حفاری کرده است. کتاب ایران از آغاز تا اسلام او به فارسی ترجمه شده است(1336هـ.ش)در 1965 به عضویت کتیبه ها انتخاب شد(مصاحب، دائره المعارف فارسی).
4. آکیو کازاما، دیپلمات ژاپنی و مردی اهل تحقیق، در سالهای 1929 تا 1932(1308 تا 1311هـ.ش)وزیر مختار ژاپن در ایران بود و پس از بازگشتش از این مأموریت سفرنامه ای نوشت که وصفی از عربستان و ترکیه هم دارد و با نام «ساباکوْ- نو- کوُنی؛ پروشیا، عرَبیا، تورکو» در سال 1935 در توکیو چاپ و منتشر شد. شاید که شادروان اینووه در سفر سال 1934 به جنوب ایران چند بخش پیشتر چاپ شده از این کتاب در مجله های ژاپن یا نسخه پیش درآمده ای از آن را در اختیار داشته است.
5. خاندانی که سه امپراتور آن میان سالهای 590 تا 620 میلادی در چین حکومت داشتند.
6. نیایشگاه نی گاتسو- دوْ، در مجموعه بناهای معبد قدیمی تؤدایجی در نارا، جشن آتش دارد. کسانی از پژوهندگان برآنند که این جشن از ایران آمده؛ و از آن میان است سِی ایچو ماتسوموتو در کتابش به نام آسوکا - کارا پرسه پولیس- ماده( از آسوکا- در ژاپن- تا تخت جمشید)، نشر بنگاه رادیو- تلویزیون ژاپن، NHK، توکیو، 1979.
7. بنا به مراسم زردشتیان، تنها موُبذان به آتشگاه راه دارند: اما به فاصله ناچیزی از جایگاه آتش جامعه مقدس، یک چهارطاقی می ساختند که چهارستون و چهار سقف داشت که گنبدی آنها را می پوشاند. این بنا از چهار جهت باز بود و موبد که باید نماز بگزارد در ظرفی آتشی را که از شعله آتشگاه برافروخته بود می آورد و برابر پیروان که نزدیک چهارطاقی و در زیر آسمان گرد آمده اند می نهاد...»(از کتاب تمدن ساسانی، در: یادنامه شادروان علی سامی، نوید شیراز، ص 141).
8.در اصل، اصطلاح ژاپنی«جای به باد سپردن اموات» نوشته شده است، اشاره به دخمه زرتشتیان که آن را برج سکوت، دخمه گبرها، قلعه گبرها، بُرج خاموشی، و دخمه پارسیان هم خوانده اند. برای شرح دخمه بنگرید به مقاله هاشم رضی:« مرگ در دیانت زردشتی»، در: مجله آینده، سال هفدهم(1370)، صفحه های 683 تا 696.