پرسش هاي نظري بنيادين فمينيسم

نيروي محرک نظريه ي فمينيستي مدرن در يک پرسش به ظاهر ساده قرار دارد: « و اما درباره ي زنان چه مي دانيم؟ » به عبارت ديگر زنا ن در تحقيقات انجام گرفته کجا هستند؟ اگر آنها حضور ندارند، دليلش چيست؟ اگر حضور دارند،
جمعه، 14 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پرسش هاي نظري بنيادين فمينيسم
پرسش هاي نظري بنيادين فمينيسم

 

نويسندگان: جورج ريتزر
داگلاس گودمن
مترجمان: خليل ميرزايي
عبّاس لطفي زاده

 

نيروي محرک نظريه ي فمينيستي مدرن در يک پرسش به ظاهر ساده قرار دارد: « و اما درباره ي زنان چه مي دانيم؟ » به عبارت ديگر زنا ن در تحقيقات انجام گرفته کجا هستند؟ اگر آنها حضور ندارند، دليلش چيست؟ اگر حضور دارند، دقيقاً چه مي کنند؟ موقعيت شان را چگونه تجربه مي کنند؟ چه نقشي در آن موقعيت دارند؟ آن موقعيت چه معنايي برايشان دارد؟
اين پرسش طي سي سال گذشته پاسخ هاي تعميم پذيري را به بار آورده است. اکنون زنان در بيشتر موقعيت هاي اجتماعي حضور دارند. هر جا هم که حضور ندارند به اين خاطر نيست که آنها قابليت يا علاقه ندارند، بلکه به اين خاطر است که دست هايي در کار بوده است که عامدانه کوشيده اند آنها را از صحنه دور نگه دارند. زنان در هر کجا که حضور داشته اند نقش هايي را ايفا کرده اند که با برداشت عمومي درباره ي آنها ( به عنوان همسران و مادران منفعل ) بسيار تفاوت دارند. به راستي که زنان به عنوان همسر و به عنوان مادر و نيز در يک سري نقش هاي ديگر پا به پاي مردان در خلق موقعيت هاي مورد بررسي فعالانه شرکت داشته اند. اما با اين حال پژوهشگران، عامه ي مردم و خود کنشگران اجتماعي اعم از زن و مرد حضور آنها را ناديده گرفته اند. بعلاوه، هر چند نقش زنان در بيشتر موقعيت هاي اجتماعي اساسي بوده است، اما از نقش مردان، متفاوت کم بهاتر و فرعي تر بوده است. در معرض ديد نبودن زنان تنها يکي از نشانه هاي اين نابرابري است.
دومين پرسش بنيادي فمينيستي عبارت است از: « چرا وضع بدين گونه است؟ » هم چنان که پرسش نخست توصيفي از جهان اجتماعي را مطالبه مي کند، اين پرسش هم به تبييني از آن جهان نياز دارد؛ توصيف و تبيين دو بعد هر گونه نظريه ي جامعه شناختي اند. پاسخ هاي فمينيسم به اين پرسش ها نوعي نظريه ي اجتماعي عمومي را به بار آورده است.
سومين پرسش براي همه ي فمينيست ها اين است که « چگونه مي توان جهان اجتماعي را دگرگون کرد و آن را به صورت مکاني منصفانه تر براي زنان و براي همه ي انسانها در آورد؟ » اينگونه تعهد به تغيير شکل جهان اجتماعي در راستاي عدالت، مشخصه ي عيني نظريه ي اجتماعي انتقادي است و نظريه هايي همچون فمينيسم، مارکسيسم، نومارکسيسم و نظريه هاي اجتماعي ساخته و پرداخته ي اقليت هاي قومي و نژادي و جوامع پس استعماري (1) در پايبندي به آن شريک هستند. پاتريشيا هيل کالينز ( 1998: xiv ) شديداً اهميت اين تعهد نسبت به عدالت جويي و مقابله با بي عدالتي را گوشزد مي کند: « نظريه ي اجتماعي انتقادي مجموعه ي دانش هايي را در برمي گيرد... که با پرسش هاي اساسي رو در روي آن گروه هايي سر و کار دارند که زمينه هاي سياسي، اجتماعي و تاريخي خاصي را اشغال کرده اند و نابرابري مشخصه ي جايگاه هاي آنهاست ». اين تعهد به نظريه ي انتقادي مستلزم اين است که نظريه پردازان فمينيست اين سئوال را در مورد کارهاي خود مطرح سازند که « چنين شيوه ي تفکري درباره ي تغيير شکل نابرابري در زندگي زنان چه پيامدهايي مي تواند داشته باشد؟ اين شيوه ي تبيين جهان به منظور بهبود زندگي همه ي زنان به چه صورتي است؟ » ( هنيسي و اينگراهام، 1997: 5 ).
طي اين دوره، فمينيست ها پرسش چهارمي را نيز به طور روزافزوني مطرح ساخته اند: « درباره ي تفاوت هاي بين زنان چه مي دانيم؟ » پاسخ هاي اين پرسش ما را به اين نتيجه گيري کلي مي کشاند که در معرض ديد نبودن، نابرابري و تفاوت هاي نقشي زنان در رابطه با مرداني که عموماً زندگي زنان را ترسيم کرده اند، همچنين شديداً تحت تأثير جايگاه هاي متفاوت خود زنان بوده است؛ يعني اين نابرابري ها و تفاوت ها تحت تأثير طبقه، نژاد، سن، تفاوت هاي عاطفي، پايگاه مادي، دين، قوميت و موقعيت مکان جهاني (2) شکل گرفته است.
نظريه ي فمينيستي چقدر عموميت دارد؟ ممکن است برخي ها استدلال کنند که چون اين پرسش ها مختص موقعيت زنان هستند، نظريه اي که در اين بين توليد مي شود نيز بايد مختص و محدود به حوزه ي خاص آنان باشد، درست مانند نظريه هاي جامعه شناسانه ي کجروي يا فرآيندهاي گروه هاي کوچک. اما به راستي که پرسش هاي بنيادي فمينيسم نظريه اي را درباره ي زندگي اجتماعي به وجود آورده اند که به لحاظ کاربردپذيري عمومي جهاني دارد. نظريه هاي گروه هاي کوچک يا کجروي همتاهاي مناسبي براي نظريه ي فمينيستي نيستند، چرا که جامعه شناسان در اين نظريه ها از « تصوير کلي » جهان روي بر مي گردانند و توجه خود را به جزئيات يکي از خصوصيات آن تصوير معطوف مي سازند. ما مي توانيم همتاي مناسب نظريه ي فمينيستي را در يکي از دستاوردهاي معرفت شناختي مارکس پيدا کنيم. مارکس به دانش پژوهان اجتماعي کمک کرد تا بتوانند پرده از اين واقعيت بردارند که دانشي که انسانها درباره ي جامعه دارند و آن چيزي که آنها به عنوان گزاره هاي مطلق و جهان شمول درباره ي واقعيت مي پندارند، در واقع انعکاس تجارب آنهايي است که به لحاظ اقتصادي و سياسي بر جهان اجتماعي حاکم هستند. نظريه ي مارکسيستي به گونه ي مؤثري نشان داد که مي توان جهان را از نظرگاه کارگران جهان هم مشاهده کرد، يعني از ديدگاه کساني که هر چند به لحاظ اقتصادي و سياسي تحت انقيادند، اما توليدکنندگان ضروري جهان ما هستند. اين نظرگاه جديد به دانش طبقه ي حاکم اعتبار نسبي مي دهد و با قرار دادن آن در کنار دانش برخاسته از ديدگاه کارگران توانايي ما را در تحليل واقعيت اجتماعي به طور گسترده اي بسط مي دهد. اکنون بيش از يک قرن پس از مرگ مارکس دلالت هاي کشف او را در مي يابيم.
اين پرسش هاي نظري بنيادي فمينيسم نوعي چرخش انقلابي را نيز در فهم ما از جهان موجب مي شوند. اين پرسش ها ما را به کشف اين امر سوق مي دهند که هر آنچه که ما آن را به عنوان دانش جهان شمول و مطلق درباره ي جهان تلقي کرده ايم، در واقع دانشي است که از تجارب بخش قدرت مند جامعه، يعني مردان به عنوان « اربابان » سرچشمه مي گيرد. اگر اين جهان را از نظرگاه کساني بنگريم که تاکنون نامريي و بي اعتبار بوده اند يعني زناني که نقش هاي زيردست ولي « خدماتي » ضروري براي ابقاء و بازآفريني جامعه اي را که در آن زندگي مي کنيم برعهده دارند، دانش مذکور نسبيت خواهد يافت. اين کشف همچنين پرسش هايي را در مورد چيزهايي که فکر مي کرديم درباره ي جامعه مي دانيم نيز مطرح مي سازد. همين کشف و معاني ضمني آن اهميت نظريه ي فمينيستي مدرن را براي نظريه ي جامعه شناختي آشکار مي سازد.
چالش مهمي که فمينيسم رو در روي نظام هاي مستقر دانش به واسطه ي در تقابل قرار دادن آنها با برداشت هاي زن محور درباره ي واقعيت قرار داده است نه تنها دانش مستقر را با نسبيت مواجه ساخته، بلکه همچنين ساختار آن را شکسته است. « ساختار شکني » (3) دانش به اين معنا است که آنچه را که تاکنون در پشت پرده ي صحنه ي نمايش دانش پنهان بوده است و دانش را به صورت امري تثبيت شده، بي بديل (4) و طبيعي نمايانده است آشکار سازيم؛ يعني شناخت دانش بر پايه ي چيدمان هاي اجتماعي، رابطه اي و قدرت، فمينيسم با نشان دادن سوگيري هاي مردگرايانه و سياست هاي جنسيتي حاکم بر نظام هاي مستقر دانش ساختارشان را شکسته است. البته خود فمينيسم نيز بويژه در دهه ي اخير از درون مرزهاي نظري خود زير فشارهاي نسبيت انديشانه و ساختارشکنانه قرار گرفته است. نخستين و قوي ترين اين فشارها از سوي زناني سرچشمه مي گيرد که با پايگاه سفيدپوستي، طبقه ي ممتازي و ناهمجنس گرايانه ي بسياري از فمينيست هاي پيشگام مقابله مي کنند؛ يعني زنان رنگين پوست، زنان جوامع پس استعماري، زنان طبقه ي کارگر و زنان همجنس گرا. اين زنان که از نوعي موضع « حاشيه به مرکز » صحبت مي کنند ( هوکس، 1984 )، نشان مي دهند که بين زنان تفاوت هاي موقعيتي بسيار زيادي وجود دارد و به همين دليل نظام هاي معرفتي زن محور گوناگوني به وجود آمده است که هم با ادعاهاي معرفتي مردمحور مستقر و هم با هرگونه ادعاهاي فمينيستي برتري جويانه مبني بر وجود ديدگاه واحد زنان به مخالفت برخاسته اند. دومين فشار ساختارشکنانه ي دروني فمينيسم از ادبيات روزافزون پس مدرني سرچشمه مي گيرد که پرسش هايي را درباره ي جنسيت به عنوان يک مفهوم تفکيک ناپذير (5) و نيز درباره ي خود فرد به عنوان کانون استواري براي آگاهي و شخصي بودگي (6) که جنسيت و جهان از طريق آنها تجربه مي شوند مطرح مي سازد. اين پرسش ها بيش از هر چيزي با معرفت شناسي فمينيستي يعني نظام فمينيستي براي آفرينش ادعاهايي در باب حقيقت تلاقي پيدا مي کنند؛ در ادامه به اين بحث بيشتر خواهيم پرداخت. از دهه ي 1960 به اين سو جامعه شناسان به چهار شيوه ي متمايز تلاش کرده اند تا به چالشي که پرسش هاي بنيادي فمينيسم پيش روي آنها گذاشته است واکنش نشان دهند: نخست، از طريق واگذار کردن مسئوليت پاسخگويي اين پرسشها به حوزه هاي دروني جامعه شناسي، تلاشي که هم چنان پابرجاست؛ دوم، به واسطه ي تلاش براي بازخواني نظريه هاي جامعه شناختي موجود از منظر اين پرسش ها؛ طرحي که عمدتاً از ميانه هاي دهه ي 1970 تا اواسط دهه ي 1990 در کار بود و البته هنوز هم کارهايي در اين زمينه صورت مي گيرد؛ سوم، از طريق سنگرگيري در پشت يکي از نظريه هاي متمايز فمينيسم؛ و چهارم، گرايش جديد براي بسيج کردن نظام يکپارچه اي از نظريه ي جامعه شناختي فمينيستي.

پي‌نوشت‌ها:

1. Postcolonial
2. Global location
3. Deconstruction
4. Singular
5. Undifferentiated
6. Personhood

منبع مقاله :
ريتزر، جورج؛ گودمن، داگلاس جي. (1390) نظريه جامعه شناسي مدرن، ترجمه: خليل ميرزايي و عباس لطفي زاده، تهران: انتشارات جامعه شناسان، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.