موسیقی شهر بانگ رودارود است خنیاگری آتش و رقص دود است بر خاک خرابه‌ها بخوان قصه جنگ از چشم عروسکی که خون‌آلود است

کس چون تو طریق پاکبازی نگرفت با زخم نشان سرفرازی نگرفت زین پیش دلاورا کسی چون تو شگفت حیثیت مرگ را به بازی نگرفت

آنان که زبان عشق را می‌دانند لب بسته سرود عاشقی می‌خوانند با رفتن‌شان ترنم آمدن است خورشید غروب کرده را می‌مانند

بر خاک نشست قایق پیکر تو می‌سوخت مرا شقایق پیکر تو دستان تو و کویری لبهایت محروم‌ترین مناطق پیکر تو

از حنجر انقلاب حلق آویزیم الحق که مکلفیم تا برخیزیم باید دل خویش را به دریا بزنیم این غده نحس را به دریا ریزیم

از زخم، شناسنامه دارند هنوز در مسجد خون اقامه دارند هنوز آنان همه از تبار باران بودند رفتند، ولی ادامه دارند هنوز

پیراهنی از ستاره بر تن کردند دل را به امید کوچ روشن کردند آنجا که شب از رود خروشان‌تر بود محدوده صبح را معین کردند

آن‌سان که درخت، برگ را زیسته‌اید در عریانی، تگرگ را زیسته‌اید بیچاره به ما که زندگی را مردیم خوشبخت شما که مرگ را زیسته‌اید

گفتم که: چرا دشمنت افکند به مرگ؟ گفتا که: چو دوست بود خرسند به مرگ گفتم که: وصیتی نداری؟ خندید یعنی که همین بس است: لبخند به مرگ

آهنگ و سرود لب‌تان سوختن است اندیشه روز و شب‌تان سوختن است این چیست میان تو و پروانه و شمع؟ کز روز ازل مذهب‌تان سوختن است