ای شمع سرا پردهٔ شاهنشاهی سرگرم تو ذرات ز مه تا ماهی گر پرده ز چهره افکنی برخیزد بانگ از عرب و عجم که ماهی ماهی

این حوض که در دیده هر نکته رسی از جام جهان نماسبق برده بسی آیینهٔ صد صورت گوناگونست آیینهٔ بدین گونه ندیدست کسی

عید آمد و بانگ نوبت سلطانی هرگوشه گذشت از فلک چوگانی بر چرخ برین جذر اصم گوش گرفت از غلغلهٔ کوس محمد خانی

هر نجم که بر فلک رود زایت وی رجعت کند اختلال در رفعت وی نواب ولی نجم غرایب اثریست که آثار سعادتست در رجعت وی

آن شوخ که چشم مردمی دارم ازو گفتم به نظاره کام بردارم ازو نادیده رخش تمام رفتم از کار وز نیم نفس تمام شد کارم ازو

ای خامه ورق چون به مداد آرایی آرای به مدح ملک بطحایی شاهی که کند در صفت نور رخش هر بیضه‌ای از زاغ قلم بیضایی

در راه دگر اگرچه چست آمده‌ای در راه وفا و مهر سست آمده‌ای ای یار درست وعده دیر وفا دیر آمده‌ای ولی درست آمده‌ای

با آن که به مهر آزمونم کردی در بارگه وفا ستونم کردی با یان قدم دیر تحرک که مراست از خاطر خود زود برونم کردی

از الفت درد اگرچه کلفت داری صد شکر که بر علاج قدرت داری آن پای که بر بستر درد است امروز فرداست که در رکاب صحت داری

اسلام مرا ای دل دیندار ببین در صورت او قدرت جبار ببین چشمش که کشیده تیغ مژگانش بنگر گردن زن آهوان تاتار ببین