در دل خود کشیده ام نقش جمال یار را

در دل خود کشیده ام نقش جمال یار را پیشه خود نموده ام حالت انتظار را ریخته دام و دانه شه از خط و خال خویشتن صید نموده مرغ دل برده از او قرار...

در فراقت روز و شب از دیده گریانم هنوز

در فراقت روز و شب از دیده گریانم هنوز پیر شد روح جوان از درد بیمارم هنوز کاش می شد گویمت ای مامن و ماوای من تا سحر بهر وصالت چشم در راهم هنوز

نشسته‌اند گروهی به آرزوی نگاهی

نشسته‌اند گروهی به آرزوی نگاهی سحاب جود و کرامت، خدا کند که بیایى تو اصل صوم و صلاتی، تو مایه‌ی برکاتی تویی خلاصه‌ی خلقت، خدا کند که بیایى

نسیم صبح سعادت، خدا کند که بیایى

نسیم صبح سعادت، خدا کند که بیایى رسیده شب به نهایت، خدا کند که بیایى جهان ز دود ستم شد سیاه در بر چشمم فروغ صبح سعادت، خدا کند که بیایى

کاش شام غم او را سحری می آمد

کاش شام غم او را سحری می آمد ز سفر کرده ام اکنون خبری می آمد کاش ز آن یوسف گم گشته به ما بی خبران الله الله خبر تازه تری می آمد

بهر آزادی این مرغ گرفتار بیا

من که از کوی طبیبم نگرفتم خبری تو که دانی چه گذشته است به بیمار بیا جان به تنگ آمده بس در قفس کهنه به تن بهر آزادی این مرغ گرفتار بیا

کز فراغت گره افتاده به کارم چه کنم

با نگاهی بگشا عقده دیرین مرا کز فراغت گره افتاده به کارم چه کنم جلوه ای کن که دمی روی نکویت نگرم گرچه لایق نبود دیده تارم چه کنم

مانده ام با غم هجران نگارم چه کنم

مانده ام با غم هجران نگارم چه کنم عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه کنم چشم آلوده کجا دیدن دلدار کجا چشم دیدار رخ یار ندارم چه کنم

همه جا گشتم و دستم به وصالت نرسید

همه جا گشتم و دستم به وصالت نرسید تو بنه پای به چشم من و یک بار بیا یوسف فاطمه عالم همه مشتاق تواند رخ بر افروز دمی بر سر بازار بیا

سوختم ز آتش هجران تو ای یار بیا

سوختم ز آتش هجران تو ای یار بیا تا نکشته است مرا طعنه اغیار بیا من همه عمر تو را جستم و نایافته ام تو عنایت کن و یک لحظه به دیدار بیا