0
مسیر جاری :
اي کوي توام مقصد و اي روي تو مقصود عطار

اي کوي توام مقصد و اي روي تو مقصود

اي کوي توام مقصد و اي روي تو مقصود شاعر : عطار وي آتش عشق تو دلم سوخته چون عود اي کوي توام مقصد و اي روي تو مقصود گو هيچ ممان زانکه تويي زين همه مقصود چه باک اگرم عقل...
يک حاجتم ز وصل ميسر نمي‌شود عطار

يک حاجتم ز وصل ميسر نمي‌شود

يک حاجتم ز وصل ميسر نمي‌شود شاعر : عطار يک حجتم ز عشق مقرر نمي‌شود يک حاجتم ز وصل ميسر نمي‌شود کاري چنين به پهلوي لاغر نمي‌شود کارم درافتاد وليکن به يل برون اشکم عجب...
هر که صيد چون تو دلداري شود عطار

هر که صيد چون تو دلداري شود

هر که صيد چون تو دلداري شود شاعر : عطار عاجزي گردد گرفتاري شود هر که صيد چون تو دلداري شود هر گلي در چشم او خاري شود هر که خار مژه‌ي تو بنگرد بي شکش هر خار گلزاري...
چون تو جانان مني جان بي تو خرم کي شود عطار

چون تو جانان مني جان بي تو خرم کي شود

چون تو جانان مني جان بي تو خرم کي شود شاعر : عطار چون تو در کس ننگري کس با تو همدم کي شود چون تو جانان مني جان بي تو خرم کي شود جان ما گر در فزايد حسن تو کم کي شود گر...
هر گدايي مرد سلطان کي شود عطار

هر گدايي مرد سلطان کي شود

هر گدايي مرد سلطان کي شود شاعر : عطار پشه‌اي آخر سليمان کي شود هر گدايي مرد سلطان کي شود چون که سلطان نيست سلطان کي شود ني عجب آن است کين مرد گدا اين چو عين آن بود...
گر نسيم يوسفم پيدا شود عطار

گر نسيم يوسفم پيدا شود

گر نسيم يوسفم پيدا شود شاعر : عطار هر که نابينا بود بينا شود گر نسيم يوسفم پيدا شود بويي از پيراهنش پيدا شود بس که پيراهن بدرم تا مگر زاهد منکر سر غوغا شود گر برافتد...
چه سازي سراي و چه گويي سرود عطار

چه سازي سراي و چه گويي سرود

چه سازي سراي و چه گويي سرود شاعر : عطار فروشو بدين خاک تيره فرود چه سازي سراي و چه گويي سرود فکندست در چرخ چرخ کبود يقين‌دان که همچون تو بسيار کس چو سر آهنين نيست...
تا سر زلف تو درهم مي‌رود عطار

تا سر زلف تو درهم مي‌رود

تا سر زلف تو درهم مي‌رود شاعر : عطار در جهان صد خون به يک دم مي‌رود تا سر زلف تو درهم مي‌رود دل ز دستم رفت و جان هم مي‌رود تا بديدم زلف تو اي جان و دل وين سخن از جان...
دل به اميد وصل تو باد به دست مي‌رود عطار

دل به اميد وصل تو باد به دست مي‌رود

دل به اميد وصل تو باد به دست مي‌رود شاعر : عطار جان ز شراب شوق تو باده‌پرست مي‌رود دل به اميد وصل تو باد به دست مي‌رود زير زمين به بوي آن با دل مست مي‌رود از مي عشق جان...
با لب لعلت سخن در جان رود عطار

با لب لعلت سخن در جان رود

با لب لعلت سخن در جان رود شاعر : عطار با سر زلف تو در ايمان رود با لب لعلت سخن در جان رود پيش لعلت از بن دندان رود عقل چون شرح لب تو بشنود چون قلم سر بر خط فرمان رود...