0
مسیر جاری :
روي تو کافتاب را ماند عطار

روي تو کافتاب را ماند

روي تو کافتاب را ماند شاعر : عطار آسمان را به سر بگرداند روي تو کافتاب را ماند خاک در چشم عقل افشاند مرکب عشق تو چو برگذرد دهنش پهن باز مي‌ماند هر که عکس لب تو...
دلي کز عشق تو جان برفشاند عطار

دلي کز عشق تو جان برفشاند

دلي کز عشق تو جان برفشاند شاعر : عطار ز کفر زلف ايمان برفشاند دلي کز عشق تو جان برفشاند صد و يک جان به جانان برفشاند دلي بايد که گر صد جان دهندش هزاران ساله درمان...
نه قدر وصال تو هر مختصري داند عطار

نه قدر وصال تو هر مختصري داند

نه قدر وصال تو هر مختصري داند شاعر : عطار نه قيمت عشق تو هر بي خبري داند نه قدر وصال تو هر مختصري داند او قيمت عشق تو آخر قدري داند هر عاشق سرگردان کز عشق تو جان بدهد...
ز لعلت زکاتي شکر مي‌ستاند عطار

ز لعلت زکاتي شکر مي‌ستاند

ز لعلت زکاتي شکر مي‌ستاند شاعر : عطار ز رويت براتي قمر مي‌ستاند ز لعلت زکاتي شکر مي‌ستاند به يک غمزه‌ي حيله‌گر مي‌ستاند به يک لحظه چشمت ز عشاق صد جان که داد از جمالت...
پيش رفتن را چو پيشان بسته‌اند عطار

پيش رفتن را چو پيشان بسته‌اند

پيش رفتن را چو پيشان بسته‌اند شاعر : عطار بازگشتن را چو پايان بسته‌اند پيش رفتن را چو پيشان بسته‌اند کز دو سو ره بر تو حيران بسته‌اند پس نه از پس راه داري نه ز پيش ...
عاشقان از خويشتن بيگانه‌اند عطار

عاشقان از خويشتن بيگانه‌اند

عاشقان از خويشتن بيگانه‌اند شاعر : عطار وز شراب بيخودي ديوانه‌اند عاشقان از خويشتن بيگانه‌اند ايمن از تيمار دام و دانه‌اند شاه بازان مطار قدسيند روز و شب در گوشه‌ي...
آنها که پاي در ره تقوي نهاده‌اند عطار

آنها که پاي در ره تقوي نهاده‌اند

آنها که پاي در ره تقوي نهاده‌اند شاعر : عطار گام نخست بر در دنيا نهاده‌اند آنها که پاي در ره تقوي نهاده‌اند پس چون فرشته روي به عقبي نهاده‌اند آورده‌اند پشت برين آشيان...
عطار را که عين عيان شد کمال عشق عطار

عطار را که عين عيان شد کمال عشق

عطار را که عين عيان شد کمال عشق شاعر : عطار اندر حضور عقل عيان‌ها بداده‌اند عطار را که عين عيان شد کمال عشق از بي‌نشاني تو نشان‌ها بداده‌اند آنها که در هواي تو جان‌ها...
عاشقان زنده‌دل به نام تو اند عطار

عاشقان زنده‌دل به نام تو اند

عاشقان زنده‌دل به نام تو اند شاعر : عطار تشنه‌ي جرعه‌اي ز جام تو اند عاشقان زنده‌دل به نام تو اند دل و جان بنده‌ي غلام تو اند تا به سلطاني اندر آمده‌اي توسنان زمانه...
دلا ديدي که جانانم نيامد عطار

دلا ديدي که جانانم نيامد

دلا ديدي که جانانم نيامد شاعر : عطار به درد آمد به درمانم نيامد دلا ديدي که جانانم نيامد لب لعلش به دندانم نيامد به دندان مي‌گزم لب را که هرگز که جوي خون به مژگانم...