0
مسیر جاری :
کسي کو خويش بيند بنده نبود عطار

کسي کو خويش بيند بنده نبود

کسي کو خويش بيند بنده نبود شاعر : عطار وگر بنده بود بيننده نبود کسي کو خويش بيند بنده نبود چرا شبنم به دريا زنده نبود به خود زنده مباش اي بنده آخر که جز دريا تو را...
چو در غم تو جز جان چيزي دگرم نبود عطار

چو در غم تو جز جان چيزي دگرم نبود

چو در غم تو جز جان چيزي دگرم نبود شاعر : عطار پيش تو کشم کز تو غمخوارترم نبود چو در غم تو جز جان چيزي دگرم نبود خود چون رخ تو بينم پرواي سرم نبود پروانه تو گشتم تا بر...
مرد يک موي تو فلک نبود عطار

مرد يک موي تو فلک نبود

مرد يک موي تو فلک نبود شاعر : عطار محرم کوي تو ملک نبود مرد يک موي تو فلک نبود از جمال تو هفت يک نبود ماه دو هفته گرچه هست تمام همه باشي تو هيچ شک نبود چون جمال...
هر که را در عشق تو کاري بود عطار

هر که را در عشق تو کاري بود

هر که را در عشق تو کاري بود شاعر : عطار هر سر مويي برو خاري بود هر که را در عشق تو کاري بود تا مرا در هجر تو ياري بود يک زمان مگذار بي درد خودم صبر کردن کار هشياري...
هر که را ذره‌اي وجود بود عطار

هر که را ذره‌اي وجود بود

هر که را ذره‌اي وجود بود شاعر : عطار پيش هر ذره در سجود بود هر که را ذره‌اي وجود بود که بت رهروان وجود بود نه همه بت ز سيم و زر باشد نفس او گبر يا جهود بود هر که...
زلف تو که فتنه‌ي جهان بود عطار

زلف تو که فتنه‌ي جهان بود

زلف تو که فتنه‌ي جهان بود شاعر : عطار جانم بربود و جاي آن بود زلف تو که فتنه‌ي جهان بود صد جانش به رايگان گران بود هر دل که زعشق تو خبر يافت در عشق تو زندگي به جان...
هر که را انديشه‌ي درمان بود عطار

هر که را انديشه‌ي درمان بود

هر که را انديشه‌ي درمان بود شاعر : عطار درد عشق تو برو تاوان بود هر که را انديشه‌ي درمان بود کو ز چشم خويشتن پنهان بود بر کسي درد تو گردد آشکار ليک همچون ذره سرگردان...
هر که را با لب تو پيمان بود عطار

هر که را با لب تو پيمان بود

هر که را با لب تو پيمان بود شاعر : عطار اجل او از آب حيوان بود هر که را با لب تو پيمان بود همچو من تا که بود حيران بود هر که روي چو آفتاب تو ديد که نکوتر از آن بنتوان...
آنرا که ز وصل او نشان بود عطار

آنرا که ز وصل او نشان بود

آنرا که ز وصل او نشان بود شاعر : عطار دل گم شدگيش جاودان بود آنرا که ز وصل او نشان بود گر بود ستاره‌اي نهان بود آري چو بتافت شمع خورشيد چون بحر به جاي او روان بود...
عشق را پير و جوان يکسان بود عطار

عشق را پير و جوان يکسان بود

عشق را پير و جوان يکسان بود شاعر : عطار نزد او سود و زيان يکسان بود عشق را پير و جوان يکسان بود نو بهار و مهرگان يکسان بود هم ز يکرنگي جهان عشق را کش زمين و آسمان...