0
مسیر جاری :
سر مستي ما مردم هشيار ندانند عطار

سر مستي ما مردم هشيار ندانند

سر مستي ما مردم هشيار ندانند شاعر : عطار انکار کنان شيوه‌ي اين کار ندانند سر مستي ما مردم هشيار ندانند سوز دل آلوده‌ي خمار ندانند در صومعه سجاده نشينان مجازي احوال...
دل نظر بر روي آن شمع جهان مي‌افکند عطار

دل نظر بر روي آن شمع جهان مي‌افکند

دل نظر بر روي آن شمع جهان مي‌افکند شاعر : عطار تن به جاي خرقه چون پروانه جان مي‌افکند دل نظر بر روي آن شمع جهان مي‌افکند دل ز شوقش خويشتن را در ميان مي‌افکند گر بود غوغاي...
چو تاب در سر آن زلف دلستان فکند عطار

چو تاب در سر آن زلف دلستان فکند

چو تاب در سر آن زلف دلستان فکند شاعر : عطار هزار فتنه و آشوب در جهان فکند چو تاب در سر آن زلف دلستان فکند هزار شور و شغب در شکرستان فکند چو شور پسته‌ي تو تلخيي کند به...
گر فلک ديده بر آن چهره‌ي زيبا فکند عطار

گر فلک ديده بر آن چهره‌ي زيبا فکند

گر فلک ديده بر آن چهره‌ي زيبا فکند شاعر : عطار ماه را موي کشان کرده به صحرا فکند گر فلک ديده بر آن چهره‌ي زيبا فکند بو که يک چشم بر آن طلعت زيبا فکند هر شبي زان بگشايد...
گر کند يک جلوه خورشيد رخش عطار

گر کند يک جلوه خورشيد رخش

گر کند يک جلوه خورشيد رخش شاعر : عطار عرش را با خاک هامون مي‌کند گر کند يک جلوه خورشيد رخش از سر خورشيد بيرون مي‌کند ذره‌اي عکس رخش دعوي حسن چرخ را در سينه افسون مي‌کند...
عشق توام داغ چنان مي‌کند عطار

عشق توام داغ چنان مي‌کند

عشق توام داغ چنان مي‌کند شاعر : عطار کتش سوزنده فغان مي‌کند عشق توام داغ چنان مي‌کند بر سر من اشک‌فشان مي‌کند بر دل من چون دل آتش بسوخت چون دل آتش خفقان مي‌کند ...
هر که عزم عشق رويش مي‌کند عطار

هر که عزم عشق رويش مي‌کند

هر که عزم عشق رويش مي‌کند شاعر : عطار عشق رويش همچو مويش مي‌کند هر که عزم عشق رويش مي‌کند همچو دزد چار سويش مي‌کند هر که ندهد اين جهان را سه طلاق دل به صد جان جستجويش...
دل ز ميان جان و دل قصد هوات مي‌کند عطار

دل ز ميان جان و دل قصد هوات مي‌کند

دل ز ميان جان و دل قصد هوات مي‌کند شاعر : عطار جان به اميد وصل تو عزم وفات مي‌کند دل ز ميان جان و دل قصد هوات مي‌کند بر سر صد هزار غم ياد جفات مي‌کند گرچه نديد جان و...
هر زماني زلف را بندي کند عطار

هر زماني زلف را بندي کند

هر زماني زلف را بندي کند شاعر : عطار با دل آشفته پيوندي کند هر زماني زلف را بندي کند از سر مويي زبان‌بندي کند بس دل و جان را که زلف سرکشش ياريم چون آرزومندي کند ...
شير عشقش چو پنجه بگشايد عطار

شير عشقش چو پنجه بگشايد

شير عشقش چو پنجه بگشايد شاعر : عطار عقل را طفل شيرخواره کند شير عشقش چو پنجه بگشايد که ز هر سو جهان گذاره کند زور يک ذره عشق چندان است که ندانم که صد کتاره کند ...