0
مسیر جاری :
در عشق به سر نخواهم آمد عطار

در عشق به سر نخواهم آمد

در عشق به سر نخواهم آمد شاعر : عطار با دامن تر نخواهم آمد در عشق به سر نخواهم آمد با خويش دگر نخواهم آمد بي خويش شدم چنان که هرگز يک لحظه بدر نخواهم آمد از حلقه‌ي...
در قعر جان مستم دردي پديد آمد عطار

در قعر جان مستم دردي پديد آمد

در قعر جان مستم دردي پديد آمد شاعر : عطار کان درد بنديان را دايم کليد آمد در قعر جان مستم دردي پديد آمد هرگز کسي نديدم کانجا پديد آمد چندان درين بيابان رفتم که گم شدستم...
نه دل چو غمت آمد از خويشتن انديشد عطار

نه دل چو غمت آمد از خويشتن انديشد

نه دل چو غمت آمد از خويشتن انديشد شاعر : عطار نه عقل چو عشق آمد از جان و تن انديشد نه دل چو غمت آمد از خويشتن انديشد کم کاستتيي آن کس کز خويشتن انديشد چون آتش عشق تو...
نور روي تو را نظر نکشد عطار

نور روي تو را نظر نکشد

نور روي تو را نظر نکشد شاعر : عطار سوز عشق تو را جگر نکشد نور روي تو را نظر نکشد خاک کوي تو در بصر نکشد باد خاک سياه بر سر آنک هفت آتش گه سقر نکشد آتش عشق بيدلان...
قوت بار عشق تو مرکب جان نمي‌کشد عطار

قوت بار عشق تو مرکب جان نمي‌کشد

قوت بار عشق تو مرکب جان نمي‌کشد شاعر : عطار روشني جمال تو هر دو جهان نمي‌کشد قوت بار عشق تو مرکب جان نمي‌کشد زانکه کمان چون تويي بازوي جان نمي‌کشد بار تو چون کشد دلم...
هر زمان عشق تو در کارم کشد عطار

هر زمان عشق تو در کارم کشد

هر زمان عشق تو در کارم کشد شاعر : عطار وز در مسجد به خمارم کشد هر زمان عشق تو در کارم کشد در ميان بند زنارم کشد چون مرا در بند بيند از خودي پس به مستي سوي بازارم کشد...
هر زمانم عشق ماهي در کشاکش مي‌کشد عطار

هر زمانم عشق ماهي در کشاکش مي‌کشد

هر زمانم عشق ماهي در کشاکش مي‌کشد شاعر : عطار آتش سوداي او جانم در آتش مي‌کشد هر زمانم عشق ماهي در کشاکش مي‌کشد گاه مي‌سوزد چو عود و گه دمي خوش مي‌کشد تا دل مسکين من...
عشقت ايمان و جان به ما بخشد عطار

عشقت ايمان و جان به ما بخشد

عشقت ايمان و جان به ما بخشد شاعر : عطار ليک بي‌علتي عطا بخشد عشقت ايمان و جان به ما بخشد در زماني به يک گدا بخشد نيست علت که ملک صد سلطان هر يکي را صدت جزا بخشد ...
حديث فقر را محرم نباشد عطار

حديث فقر را محرم نباشد

حديث فقر را محرم نباشد شاعر : عطار وگر باشد مگر زآدم نباشد حديث فقر را محرم نباشد که هرگز رخش چون رستم نباشد طبايع را نباشد آنچنان خوي نگه کردم چو جام جم نباشد ...
چه دانستم که اين درياي بي پايان چنين باشد عطار

چه دانستم که اين درياي بي پايان چنين باشد

چه دانستم که اين درياي بي پايان چنين باشد شاعر : عطار بخارش آسمان گردد کف دريا زمين باشد چه دانستم که اين درياي بي پايان چنين باشد وليکن گوهر دريا وراي کفر و دين باشد ...