0
مسیر جاری :
اي غارت عشق تو جهانها انوری

اي غارت عشق تو جهانها

اي غارت عشق تو جهانها شاعر : انوري بر باد غم تو خان و مانها اي غارت عشق تو جهانها سرها همه در سر زبانها شد بر سر کوي لاف عشقت از جسم پياده گشته جانها در پيش جنيبت...
جانا به جان رسيد ز عشق تو کار ما انوری

جانا به جان رسيد ز عشق تو کار ما

جانا به جان رسيد ز عشق تو کار ما شاعر : انوري دردا که نيستت خبر از روزگار ما جانا به جان رسيد ز عشق تو کار ما اي چون زمانه بد، نظري کن به کار ما در کار تو ز دست زمانه...
از دور بديدم آن پري را انوری

از دور بديدم آن پري را

از دور بديدم آن پري را شاعر : انوري آن رشک بتان آزري را از دور بديدم آن پري را صد قافله ماه و مشتري را در مغرب زلف عرض داده برهم زده زلف عنبري را بر گوشه‌ي عارض...
گر باز دگرباره ببينم مگر اورا انوری

گر باز دگرباره ببينم مگر اورا

گر باز دگرباره ببينم مگر اورا شاعر : انوري دارم ز سر شادي بر فرق سر او را گر باز دگرباره ببينم مگر اورا تلخ از چه سبب گويد چندين شکر او را با من چو سخن گويد جز تلخ نگويد...
تا بود در عشق آن دلبر گرفتاري مرا انوری

تا بود در عشق آن دلبر گرفتاري مرا

تا بود در عشق آن دلبر گرفتاري مرا شاعر : انوري کي بود ممکن که باشد خويشتن‌داري مرا تا بود در عشق آن دلبر گرفتاري مرا چون ز من بربود آن دلبر به طراري مرا سود کي دارد به...
اي کرده در جهان غم عشقت سمر مرا انوری

اي کرده در جهان غم عشقت سمر مرا

وي کرده دست عشق تو زير و زبر مرا اي کرده در جهان غم عشقت سمر مرا در زير پاي عشق تو گم گشت سر مرا از پاي تا به سر همه عشقت شدم چنانک خود بي‌تو در چه خور بود خواب و خور مرا گر بي‌تو خواب و خورد نباشد...