0
مسیر جاری :
شمع شب‌ها بجز خيال تو نيست خاقانی

شمع شب‌ها بجز خيال تو نيست

شمع شب‌ها بجز خيال تو نيست شاعر : خاقاني باغ جان‌ها بجز جمال تو نيست شمع شب‌ها بجز خيال تو نيست طالعي به ز اتصال تو نيست رو که خورشيد عشق را همه روز سپهي به ز زلف...
دردي است درد عشق که درمان پذير نيست خاقانی

دردي است درد عشق که درمان پذير نيست

دردي است درد عشق که درمان پذير نيست شاعر : خاقاني از جان گزير هست و ز جانان گزير نيست دردي است درد عشق که درمان پذير نيست حلقه‌ي دلم به حلقه‌ي زلفش اسير نيست شب نيست...
تيره زلفا باده‌ي روشن کجاست خاقانی

تيره زلفا باده‌ي روشن کجاست

تيره زلفا باده‌ي روشن کجاست شاعر : خاقاني دير وصلا رطل مرد افکن کجاست؟ تيره زلفا باده‌ي روشن کجاست خاک مرد آتشين جوشن کجاست؟ جرعه زراب است بر خاکش مريز لحن آن ماه...
به باغ وصل تو خاري، رقيب صد ورد است خاقانی

به باغ وصل تو خاري، رقيب صد ورد است

به باغ وصل تو خاري، رقيب صد ورد است شاعر : خاقاني به ياد روي تو دردي، طبيب صد درد است به باغ وصل تو خاري، رقيب صد ورد است که زير دامن زلف تو سايه پرورد است هزار جان مقدس...
روي تو دارد ز حسن آنچه پري آن نداشت خاقانی

روي تو دارد ز حسن آنچه پري آن نداشت

روي تو دارد ز حسن آنچه پري آن نداشت شاعر : خاقاني حسن تو دارد ملک آنکه سليمان نداشت روي تو دارد ز حسن آنچه پري آن نداشت حجره‌ي روح القدس به ز تو مهمان نداشت شو بده انصاف...
زان زلف مشک رنگ نسيمي به ما فرست خاقانی

زان زلف مشک رنگ نسيمي به ما فرست

زان زلف مشک رنگ نسيمي به ما فرست شاعر : خاقاني يک موي سر به مهر به دست صبا فرست زان زلف مشک رنگ نسيمي به ما فرست نوشي به عاريت ده و بوسي عطا فرست زان لب که تا ابد مدد...
از حال خود شکسته دلان را خبر فرست خاقانی

از حال خود شکسته دلان را خبر فرست

از حال خود شکسته دلان را خبر فرست شاعر : خاقاني تسکين جان سوختگان يک نظر فرست از حال خود شکسته دلان را خبر فرست از بهر تب بريدن جان نيشکر فرست جان در تب است از آن شکرستان...
رخ تو رونق قمر بشکست خاقانی

رخ تو رونق قمر بشکست

رخ تو رونق قمر بشکست شاعر : خاقاني لب توقيمت شکر بشکست رخ تو رونق قمر بشکست صف عقلم به يک نظر بشکست لشکر غمزه‌ي تو بيرون تاخت پاسبان خفته ديد و در بشکست بر در دل...
ديدي که يار چون ز دل ما خبر نداشت خاقانی

ديدي که يار چون ز دل ما خبر نداشت

ديدي که يار چون ز دل ما خبر نداشت شاعر : خاقاني ما را شکار کرد و بيفکند و برنداشت ديدي که يار چون ز دل ما خبر نداشت او خود ز حال بي‌خبر ما خبر نداشت ما بي‌خبر شديم که...
لعل او بازار جان خواهد شکست خاقانی

لعل او بازار جان خواهد شکست

لعل او بازار جان خواهد شکست شاعر : خاقاني خنده‌ي او مهر کان خواهد شکست لعل او بازار جان خواهد شکست زاهدان را توبه آن خواهد شکست عابدان را پرده اين خواهد دريد ليک محمل...