0
مسیر جاری :
کيست که در کوي تو فتنه‌ي روي نيست خاقانی

کيست که در کوي تو فتنه‌ي روي نيست

کيست که در کوي تو فتنه‌ي روي نيست شاعر : خاقاني وز پي ديدار تو بر سر کوي تو نيست کيست که در کوي تو فتنه‌ي روي نيست راستي کار او جز خم موي تو نيست فتنه به بازار عشق بر...
چه گويي ز لب دوست شکر وام توان خواست خاقانی

چه گويي ز لب دوست شکر وام توان خواست

چه گويي ز لب دوست شکر وام توان خواست شاعر : خاقاني چنان سخت کمان کوست ازو کام توان خاست چه گويي ز لب دوست شکر وام توان خواست کز آن لب به يکي ماه يکي جام توان خواست به...
گر هيچ شبي وصل دلارام توان يافت خاقانی

گر هيچ شبي وصل دلارام توان يافت

گر هيچ شبي وصل دلارام توان يافت شاعر : خاقاني با کام جهان هم ز جهان کام توان يافت گر هيچ شبي وصل دلارام توان يافت در آتش سوزنده چه آرام توان يافت دل هيچ نيارامد چون عشق...
عيسي لبي و مرده دلم در برابرت خاقانی

عيسي لبي و مرده دلم در برابرت

عيسي لبي و مرده دلم در برابرت شاعر : خاقاني چون تخم پيله زنده شوم باز دربرت عيسي لبي و مرده دلم در برابرت ز آن لب که آتش است و عسل مي‌دهد برت چون شمع ريزم از مژه سيلاب...
زنار بندد ارچه فلک طيلسان اوست خاقانی

زنار بندد ارچه فلک طيلسان اوست

زنار بندد ارچه فلک طيلسان اوست شاعر : خاقاني هر دم لبش به خنده برآيد مسيح نو زنار بندد ارچه فلک طيلسان اوست فرسوده‌تر ز سوزن عيسي تن من است مانا که مريمي دگر اندر دهان...
دل شد از دست و نه جاي سخن است خاقانی

دل شد از دست و نه جاي سخن است

دل شد از دست و نه جاي سخن است شاعر : خاقاني وز توام جاي تظلم زدن است دل شد از دست و نه جاي سخن است تا تو خواهيش دو قولي سخن است دل تو را خواه قولا واحدا پرتو توست...
شوري ز دو عشق در سر ماست خاقانی

شوري ز دو عشق در سر ماست

شوري ز دو عشق در سر ماست شاعر : خاقاني ميدان دل از دو لشکر آراست شوري ز دو عشق در سر ماست وز يک جهتم دو قبه برخاست از يک نظرم دو دلبر افتاد اکنون همه ميل من به جوزاست...
بس لابه که بنمودم و دل‌دار نپذرفت خاقانی

بس لابه که بنمودم و دل‌دار نپذرفت

بس لابه که بنمودم و دل‌دار نپذرفت شاعر : خاقاني صد بار فغان کردم و يک‌بار نپذرفت بس لابه که بنمودم و دل‌دار نپذرفت انگشت زنان رفتم و زنهار نپذرفت از دست غم هجر به زنهار...
ما به غم خو کرده‌ايم اي دوست ما را غم فرست خاقانی

ما به غم خو کرده‌ايم اي دوست ما را غم فرست

ما به غم خو کرده‌ايم اي دوست ما را غم فرست شاعر : خاقاني تحفه‌اي کز غم فرستي نزد ما هردم فرست ما به غم خو کرده‌ايم اي دوست ما را غم فرست خلعه‌هامان درد بخش و تحفه‌هامان...
سر سوداي تو را سينه‌ي ما محرم نيست خاقانی

سر سوداي تو را سينه‌ي ما محرم نيست

سر سوداي تو را سينه‌ي ما محرم نيست شاعر : خاقاني سينه‌ي ما چه که ارواح ملايک هم نيست سر سوداي تو را سينه‌ي ما محرم نيست کانکه جان است به درگاه تو هم محرم نيست کالبد کيست...