مسیر جاری :
تو را افتد که با ما سر برآري
تو را افتد که با ما سر برآري شاعر : خاقاني کني افتادگان را خواستاري تو را افتد که با ما سر برآري بدين گفتن چه حاجت؟ خود درآري مکن فرمان دشمن سر درآور بها اينک، بياور...
يک زبان داري و صد عشوهگري
يک زبان داري و صد عشوهگري شاعر : خاقاني من و صد جان ز پي عشوه خري يک زبان داري و صد عشوهگري زانکه پرورده به خون جگري از جگر خوردن توبه نکني که بهر دم جگر ما بخوري...
ز من گسستي و با ديگران بپيوستي
ز من گسستي و با ديگران بپيوستي شاعر : خاقاني مرا درست شد اکنون که عهد بشکستي ز من گسستي و با ديگران بپيوستي بر آتشم بنشاندي و دور بنشستي به ياد مصطبه برخاستي معربدوار...
عتاب رنگ به من نامهاي فرستادي
عتاب رنگ به من نامهاي فرستادي شاعر : خاقاني مرا به پردهي تشريف راه نو دادي عتاب رنگ به من نامهاي فرستادي به دست مهر ببستي و مهر بنهادي صحيفههاي معاني نوشتي و سر آن...
اي ديده ره ز ظلمت غم چون برون بري
اي ديده ره ز ظلمت غم چون برون بري شاعر : خاقاني چون نور دل نماند برون راه چون بري اي ديده ره ز ظلمت غم چون برون بري تا زان چراغ راه ز ظلمت برون بري اول چراغ برکن و آنگه...
از بوالعجبي هردم رنگ دگر آميزي
از بوالعجبي هردم رنگ دگر آميزي شاعر : خاقاني عيسي نهاي و روزي صد رنگ برآميزي از بوالعجبي هردم رنگ دگر آميزي يکرنگ شوي حالي چون آب و درآميزي ده رنگ دلي داري با هر که...
هر روز به هر دستي رنگي دگر آميزي
هر روز به هر دستي رنگي دگر آميزي شاعر : خاقاني هر لحظه به هر چشمي شور دگر انگيزي هر روز به هر دستي رنگي دگر آميزي صد شهر بياشوبي هرجا که تو برخيزي صد بزم بيارايي هر جا...
خاک شدم در تو را آب رخم چرا بري
خاک شدم در تو را آب رخم چرا بري شاعر : خاقاني داشتمت به خون دل خون دلم چرا خوري خاک شدم در تو را آب رخم چرا بري پردهي روي تو شدم پردهي من چرا دري از سر غيرت هوا چشم...
گل و مل تو را خادمانند از آن شد
گل و مل تو را خادمانند از آن شد شاعر : خاقاني وفاي گل و صحبت مل مجازي گل و مل تو را خادمانند از آن شد گمان برد کاين عشق کاري است بازي مرا جان درافکند در جام عشقت نيايد...
با هيچ دوست دست به پيمان نميدهي
با هيچ دوست دست به پيمان نميدهي شاعر : خاقاني کار شکستگان را سامان نميدهي با هيچ دوست دست به پيمان نميدهي آنجا که درد دادي درمان نميدهي آنجا که زخم کردي مرهم نميکني...