نفس...
نفس از حنجره‌ی باد گریزان شده بود خاک، چون آتش افروخته سوزان شده بود نیزه بود آنچه که با رقص به بالا می‌رفت
پنجشنبه، 9 دی 1395
نماز آخر
شعر نماز (نماز آخر ) و شعر دیگری(آمدی مثل موج های بزرگ) از نسرین قربانی شاعر گرانقدر را در این مطلب راسخون زمزمه می کنیم .
پنجشنبه، 9 دی 1395
نفس نسیم
هر نفس گویا نسیمی تازه از در می‌وزد در هوا کسیت باد این گونه پر پر می‌وزد نه، بهار این باغ را این عطر را هرگز نداشت
پنجشنبه، 9 دی 1395
نشانی از آتش
ای آسمانیان که زمین در شما گم است دنیا نشسته تا که تماشایتان کند این تیرها که قلب شمارا نشان گرفت شاید تمام قصه‌ی خون را بیان کند
پنجشنبه، 9 دی 1395
نسيم نم زده
جاری شد آه مثل غزل در باد، مثل نسیم نم زده ای در رود مثل خیال قاصدکی غمگین، در گریه‌های یک شب درد آلود آمد کنار خیمه و چشمانش، لبریز از تلاطم...
پنجشنبه، 9 دی 1395
نخستین بهشت
به زیر تیغم و این آخرین سلام من است سلام من به حسینی که او امام من است سلام من به امام به سیدالشهدا که مقتدای من و شاهد مقام من است
پنجشنبه، 9 دی 1395
ندامت
شب آرام خروشان می‌گذشت در سیاهی افکار شب گریز جاری بود اما، مردان مرد درفاصله‌ی دو انگشت جهانی دیدند
پنجشنبه، 9 دی 1395
نبودم، ولی...
همانا که شب‌ها قلم می‌زدند و تقدیرها را به هم می‌زدند چه می شد اگر با قضا و قدر مرا خاک پایت رقم می‌زدند؟
پنجشنبه، 9 دی 1395
مهر عاشورا
هوای العطش نای گل اناری شد ترانه خشک شد و آب، زخم کاری شد ضریح زخم بلندش در آن تبسم سرخ هوای بال هزار آسمان قناری شد
شنبه، 4 دی 1395
منظومه‌ی عشق
دیروز من چو ریگ بیابان، خو کرده لحظه‌های تعب را در خیمه برده سر به گریبان، از یاد برده بانگ طرب را آذین چهره خار مغیلان، مشاطه‌ام رطیل بیابان
شنبه، 4 دی 1395
مقتل
نسیم از آن سوی مقتل بیاورد خبرش را که روی نیزه طوفان سوار دید سرش را هنوز پشت به آفاق صبح داشت بیابان که آفتاب به خون شست چشم شعله ورش را
شنبه، 4 دی 1395
مُعَزّا
دل آشفته خدا می‌طلبد از مس خویش طلا می‌طلبد حسرت خفته‌ی ایامش را از کمین گاه قضا می‌طلبد
شنبه، 4 دی 1395
معراج سخن
خون در دل خون زمزمه جوش است، بیایید گوش از همه دل ناله نیوش است، بیایید ساز دل عشاق به آهنگ حسینی در زیر و بم جوش و خروش است، بیایید
شنبه، 4 دی 1395
مظلوم‌تر از خون سیاوش
ای خون تو مظلوم‌تر از خون سیاوش از ماتم داغ تو جهان گشته سیه پوش تیغ‌ات به جز از جوهر غیرت نخورد آب زخم عطش‌ات جز دم خنجر نکند نوش
شنبه، 4 دی 1395
مصاف گلو
«خورشید سر برهنه برون آمد» چون گوی آتشین و سراسر سوخت آیینه‌های عرش ترک برداشت، قلب هزار پاره‌ی حیدر سوخت از فتنه‌ها فرقه‌ی نوبنیاد، آتش به هرچه...
شنبه، 4 دی 1395
مشک
چه جوری می‌تونه آخه نباشه دل نگرونش؟ سه تا بچه‌هاشُ کشتن، اینه آخرین جوونش! ولی اون ماه قبیله‌س نمی‌شه شب شه، نباشه مگر اون موقع که دیگه نباشه...
شنبه، 4 دی 1395
مشک و اشک
بر دشنه‌های سرخشان خندید و برخاست لب‌های خشک بچه‌ها را دید و برخاست سمت غروبی سرخ تر، خاموش می‌رفت با مشک پر از تشنگی، بر دوش می‌رفت
شنبه، 4 دی 1395
مشق سراب
انگشت‌های تشنه نوشتندآب خط زد عطش ادامه مشق سراب را پرسید: «آی! کیست که یاری کند مرا؟» پرسید و زخم آینه‌ای شد جواب را
شنبه، 4 دی 1395
مسیرآخر
مردی که دریای خروشان خواهرش بود آهنگ باران درصدای مادرش بود اندیشه‌اش گام کبوتر داشت، اما برهان طوفان در هوای باورش بود
شنبه، 4 دی 1395
مردی کوچک
با پیکر پاره پاره، مردی کوچک بر خاست ز گهواره، مردی کوچک حلقوم لطیف، تیر، دستی نامرد اندوه، عطش، شراره، مردی کوچک از حنجر زخم خورده‌اش می افشاند
شنبه، 4 دی 1395