بازگشت به آينده

نظريه پرداز اروپايي، نوربرت الياس، ( براي آشنايي با گزيده هايي از آثار او رجوع کنيد به منل و گودزبلام، 1998 ). مي کوشيد تا بر تفکيک خرد- کلان يا به طور کلي تر گرايش جامعه شناسان به برتري دادن براي افراد يا جامعه غلبه
پنجشنبه، 27 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بازگشت به آينده
 بازگشت به آينده

 

نويسندگان: جورج ريتزر، داگلاس جي. گودمن
مترجمان: خليل ميرزايي، عباس لطفي زاده



 

جامعه شناسي شکل نمايي نوربرت الياس

نظريه پرداز اروپايي، نوربرت الياس، ( براي آشنايي با گزيده هايي از آثار او رجوع کنيد به منل و گودزبلام، 1998 ). مي کوشيد تا بر تفکيک خرد- کلان يا به طور کلي تر گرايش جامعه شناسان به برتري دادن براي افراد يا جامعه غلبه کند ( دانينگ، 1986: 5؛ منل، 1992 ). گرچه کارهاي عمده ي الياس در دهه ي 1930 به انجام رسيده بودند، اما همين اواخر بود که آثارش به آوازه اي که شايستگي اش را داشتند دست يافتند ( کيلمينستر و منل، 2000؛ ون کريکن، 1998، 2001؛ اسميت، 2001 ).
کادر صفحه 556 و 557
بهتر است که ابتدا انديشه ي او را درباره ي تلفيق خرد- کلان بررسي کنيم و سپس وارد عقايد نظري اساسي او شويم.
الياس به منظور دستيابي به هدف تلفيقي اش، مفهوم شکل نمايي (1) را مطرح کرد، مفهومي که ايستادگي در برابر فشار از نظر اجتماعي مشروط براي دو نيم کردن و دو قطبي ساختن را امکان پذير مي سازد..... بنابراين، مفهوم شکل نماي به عنوان ابزار مفهومي ساده اي براي رفع اين الزام اجتماعي عمل مي کند که ما را وادار ساخته است طوري صحبت کنيم و بينديشيم که گويي « فرد » و « جامعه » متنازع و متفاوت هستند.
( الياس، 1978: 130-129 )
شکل نمايي ها را قبل از هر چيزي مي توان به عنوان فرآيندها در نظر گرفت. حتي الياس بعدها اصطلاح جامعه شناسي فرآيندي(2) را براي توصيف کارش ترجيح مي داد ( مثل 1992: 252 ). شکل نمايي ها فرآيندهايي اجتماعي اند که بيانگر « درهم تنيدگي » افراد هستند. آنها ساختارهايي الزام آور و خارجي براي روابط بين انسان ها نيستند و با يکديگر روابط متقابل دارند. شکل نمايي ها از افرادي تشکيل مي شوند که نسبت به هم وابسته و باز هستند. از آنجا که قدرت اهميتي محوري براي شکل نمايي هاي اجتماعي دارد، آنها پيوسته در تغيير و سيلان هستند:
در هسته ي شکل نمايي هاي متغير و به راستي در کانون فرآيند شکل نمايي نوعي تعادل کشدار و سيال و نوعي موازنه ي قدرت وجود دارد که همواره بالا و پايين مي شود، گاه به يک سمت ميل مي کند و گاه به سمت ديگر. اين نوع موازنه ي سيال قدرت از جمله ويژگي هاي ساختاري جريان هرگونه شکل نمايي است.
( الياس، 1978: 131 )
شکل نمايي ها ظهور مي کنند و تحول مي يابند، اما اين ظهور و تحول به شيوه هايي عمدتاً مشاهده نشده و برنامه ريزي نشده صورت مي گيرد.
اين واقعيت اهميتي اساسي براي بحث حاضر دارد که ايده ي شکل نماي هم براي سطوح خرد و کلان کاربرد دارد و هم براي هر پديده ي اجتماعي که بين آن دو قطب قرار گرفته است. اين مفهوم مي تواند در مورد گروه هاي نسبتاً کوچک و به همان اندازه براي جوامعي به کار رود که از هزاران يا ميليون ها انسان وابسته به هم تشکيل شده اند. معلمان و دانش آموزان حاضر در يک کلاس، پزشکان و بيماران حاضر در يک مرکز درماني، مشتريان دايمي در يک ميخانه، و کودکان حاضر در يک مهدکودک، همگي شکل نمايي هاي نسبتاً قابل فهمي را تشکيل مي دهند. با اين وجود، ساکنان يک روستا، يک شهر يا يک کشور نيز شکل نمايي هايي را به وجود مي آورند، هرچند که در اين مورد شکل نمايي ها نمي توانند به صورت مستقيم ادراک شوند، زيرا زنجيره هاي وابستگي متقابل(3) که اين افراد را به يکديگر پيوند مي دهند طولاني تر و تمايز يافته تر هستند.
( الياس، 1978: 131 )
بدين سان، الياس بررسي رابطه ي بين « فرد » و « جامعه » را رد مي کند و در عوض به « رابطه ي بين مردمي که به عنوان افراد ادراک مي شوند و مردمي که به عنوان جوامع ادراک مي شوند » مي پردازد ( الياس، 1986: 23 ). به بياني ديگر، هم افراد و هم جوامع ( و بسياري از پديده هاي اجتماعي مابين آنها ) مستلزم مردم- روابط انساني- هستند. ايده ي « زنجيره ي هاي وابستگي متقابل » که در نقل قول بالا مورد تأکيد واقع شده است، به خوبي منظور الياس را از شکل نمايي ها و تأکيد جامعه شناسي خاص او را بيان مي کند: « اين که چگونه و چرا انسان ها براي تشکيل شکل نمايي هاي پوياي خاص گرد هم مي آيند يکي از پرسش هاي محوري و حتي شايد محوري ترين پرسش در جامعه شناسي است ». ( 1983/1969: 208 )
مفهوم شکل نمايي الياس با اين عقيده مرتبط است که انسان ها درخصوص افراد ديگر باز و وابسته هستند. او استدلال مي کند که بيشتر جامعه شناسان با نوعي برداشت مبتني بر انسان منزوي(4) عمل مي کنند، يعني « تصويري از انسان هاي منفرد، که هر يک از آنها در نهايت کاملاً مستقل از انسان هاي ديگر يک فرد در خود هستند » ( الياس، 1969/1983: 143 ). يک چنين تصويري با نظريه ي شکل نماي ها تناسب ندارد؛ براي جامعه شناسي شکل نمايي، تصويري از کنشگران باز و وابسته به هم مورد نياز است.

تاريخ آداب

اگر وبر علاقمند به بررسي فرآيند عقلاني شدن غرب بود، علاقه ي اصلي الياس فرآيند متمدن شدن(5) مغرب زمين است. ( باگنر، بيکر و کيلمينستر، 1992؛ براي آشنايي با کاربرد عقايد او در بخش ديگري از جهان- سنگاپور- رجوع کنيد به استاث، 1997 ). در حقيقت، الياس استدلال نمي کند که چيزهايي ذاتاً خوب يا بهتر در تمدن غرب يا هر جاي ديگر وجود دارد. همچنين او نمي گويد که تمدن ذاتاً بد است، هرچند که اذعان مي کند مشکلات گوناگوني در تمدن غرب وجود دارد. به طور کلي، الياس ( 1968/1994: 188 ) عنوان نمي کند که آنچه متمدن تر است بهتر است و برعکس، آنچه نامتمدن تر است بدتر است. صرف گفتن اين که انسانها متمدن تر شده اند لزوماً به اين معنا نيست که آنها بهتر ( يا بدتر ) شده اند؛ اين صرفاً بيان يک واقعيت جامعه شناختي است. بدين سان، الياس به بررسي جامعه شناختي آن چيزي علاقمند است که خودش « پديدآيي اجتماعي »(6) تمدن در غرب مي نامد.
به بياني دقيق تر، موضوع مورد علاقه ي الياس آن دسته از دگرگوني هاي تدريجي ( الياس، 1997 ) است که در رفتار و سازه ي(7) روان شناختي انسان ها در غرب اتفاق افتاده است. تحليل اين دگرگوني ها است که علاقه ي او را در تاريخ آداب(7) مطرح مي کند. الياس در جلد دوم فرآيند تمدن ساز، قدرت و مدنيت(9) به آن دگرگوني هاي جامعه نگري مي پردازد که با دگرگوني هاي رفتاري و روان شناختي فوق الذکر همراهي مي کنند و رابطه ي تنگاتنگي با آنها دارند. به طورکلي، مسئله ي مورد توجه الياس « پيوستگي هاي بين دگرگوني هاي موجود در ساختار جامعه و دگرگوني هاي موجود در ساختار رفتار و سازه ي رواني » است. ( 1939/1994: xv )
موضوع مورد علاقه ي الياس در مطالعه ي تاريخ آداب عبارت از تغيير شکل هاي تاريخي و تدريجي انواع رفتارهاي بسيار دنيوي(10) در راستاي همان چيزي است که اکنون رفتار متمدنانه مي ناميم ( گرچه در اين مسير دوره هايي از « تمدن زدايي » نيز وجود دارد؛ رجوع کنيد به الياس، 1995 ). هرچند الياس تحليل خود را از قرون وسطي آغاز مي کند، اما اين نکته را آشکار مي سازد که هيچ گونه نقطه ي آغاز ( يا پايان )ي براي توسعه ي تمدن وجود ندارد و نمي تواند وجود داشته باشد: « هنگامي که به فرآيندهاي اجتماعي طولاني مدت مي پردازيم هيچ چيزي بيهوده تر از تعيين يک سرآغاز مطلق نيست » ( الياس، 196/1983: 232 ). بدين معنا که فرآيندهاي تمدن ساز را مي توان تا زمان هاي باستان رديابي کرد، در روزگار کنوني پي گرفت و تا آينده اي نامعلوم ادامه داد. تمدن نوعي فرآيند تحولي پيوسته است که الياس براي سهولت بحث، تحليل خود را از قرون وسطي پي مي گيرد. او مي خواهد مواردي همچون دگرگوني هاي جاري در آن چيزي را مورد بررسي قرار دهد که ما را، حساسيت فزاينده ي ما را، فهم عميق مان درباره ي ديگران را و نيز اين قضيه را که چگونه ديگران را بيش از پيش مراعات مي کنيم، در بر مي گيرد. اما بهترين شيوه براي فهم آن چيزي که الياس انجام مي دهد نه از طريق انتزاعات، بلکه به واسطه ي مثال هاي ملموس او قابل دستيابي است.

رفتار سرميز:

الياس به اين قضيه مي پردازد که کتب ( و منابع ديگر ) راجع به آداب، که مابين سده هاي سيزدهم و نوزدهم نوشته شده اند، در باب چگونه رفتار کردن فرد بر سر ميز غذا ( و نيز در مورد قضايايي که در ادامه بحث خواهد شد ) چه مي بايست مي گفتند. اساسي ترين سخن الياس اين است که آستانه ي خجالت(11) به طور تدريجي بالا رفته است. آنچه مردم در قرن سيزدهم با کمترين خجالت انجام مي دادند، احتمالاً در قرن نوزدهم مايه ي سرافکندگي بوده است. چيزي که امروزه ناخوشايند تلقي مي شود احتمالاً با گذشت زمان « به پشت صحنه ي زندگي اجتماعي منتقل خواهد شد ». ( الياس، 1939/1994: 99 )
به عنوان مثال، يک شعر قرن سيزدهمي چنين پيامي مي دهد، « مردمي چند، استخوان را مي جوند وانگه در کاسه پس مي ريزند، و اين بس ناپسنداست ». ( الياس، 1939/1994: 68 ) يک متن ديگر قرن سيزدهمي اين پيام را مي رساند که « اين اصلاً شايسته نيست، هنگام غذا خوردن انگشت تان را در چشم يا گوش تان فرو کنيد، يا دست تو دماغ تان ببريد، آن گونه که برخي آدم ها انجام مي دهند ». ( الياس، 1939/1994: 71 ) بي گمان معناي ضمني اين پيام ها اين است که بسياري از مردم در آن روزگار چنين رفتارهايي را از خود نشان مي دادند و به هيچ وجه مايه ي شرمساري آنها يا آدم هاي اطراف شان نبود. در آن زمانها براي چنين پيام هايي نياز آشکاري وجود داشت؛ زيرا مردم نمي دانستند که چنين رفتاري « نامتمدنانه » است. با گذشت زمان نياز به چنين تذکراتي، مثلاً درباره ي دست تو دماغ نبردن به هنگام غذا خوردن، روز به روز کمتر احساس مي شود. بدين سان، يک سند قرن شانزدهمي مي گويد « هيچ چيزي نکوهيده تر از اين نيست که انگشتان تان را ليس بزنيد، يا غذا را با دست برداشته و در دهان تان بگذاريد. يا خورشت را با انگشتان تان هم بزنيد و يا اينکه ناخن تان را در غذا فرو برده و سپس آن را هورت بکشيد ». ( الياس، 1939/1994: 79 ). البته مواردي مانند دست تو دماغ بردن هستند که از ليسيدن انگشتان نکوهيده تر است، اما امروزه تمدن به نقطه اي رسيده است که چنين رفتارهايي عموماً نامتمدنانه قلمداد مي شوند. جامعه از طريق به پشت صحنه راندن رفتارهايي چون دست تو دماغ بردن بود که ديگري را دريافت، نه از طريق رفتارهاي کم نکوهيده تري که به عنوان رفتارهاي نامتمدنانه توصيف مي شوند.
يکي از نکات مهم مورد اشاره ي الياس در اين زمينه و زمينه هاي ديگر، اين است که اين دگرگوني ها به طور عقلاني ايجاد نمي شوند. او خاستگاه هاي آنها را بيشتر در احساسات مي بيند تا در ملاحظات عقلاني. ( براي مثال، الياس در بحثش از قيد و بندهاي روزافزون درباره ي تف کردن عنوان مي کند که چنين قيد و بندهايي نه از مراقبت هاي پزشکي بلکه از ملاحظه ي اجتماعي سرچشمه مي گيرند؛ چنين محدوديت هايي مدت ها پيش از آنکه شواهد علمي درباره ي تأثيرات غيربهداشتي آب دهان پديد آيد وجود داشته اند )؛ و همان گونه که پيش از اين مطرح شد، اين دگرگوني ها به طور آگاهانه ايجاد نشده اند، بلکه بيشتر به صورت ناآگاهانه پديد آمده اند. به تعبير الياس « بديهي است که آدمها از گذشته هاي دور اين دگرگوني و تمدن را در سر نداشته اند، بلکه[ بعد از حادث شدن آنها ] به تدريج از طريق شاخص هاي آگاهانه، عقلاني و هدف مند به آنها پي برده اند » ( 1939/1982 ). ديگر نکته ي اساسي الياس اين است که اين دگرگوني ها عموماً از يک منبع واحد ( بويژه همان گونه که خواهيم ديد، در جامعه ي فرانسه از دربار ) سرچشمه مي گيرند و سپس در سراسر جامعه پراکنده مي شوند. الياس اين نکات را چنين خلاصه مي کند:
اشکال معيني از رفتار مهر ممنوعيت مي خورند، نه به خاطر اين که آنها غيربهداشتي اند [يک دليل عقلاني ] بلکه به اين خاطر که صحنه ي زننده و ناخوشايندي را براي جمع به وجود مي آورند؛ شرم از ارائه ي يک چنين منظره ي اصولاً نامطلوب و ترس از تحريک چنين جمعي به تدريج و از طريق مراجع و نهادهاي بي شمار، از محافل کوچک به محافل گسترده تر اشاعه مي يابد. با وجود اين، همين که اين احساسات برانگيخته مي شوند و به واسطه ي مناسک معيني در جامعه مستقر مي گردند. مادامي که ساختار روابط انساني به طور بنيادي تغيير نيافته باشند، به طور مداوم باز توليد مي شوند.
( الياس، 1939/1994: 104 )

رفتارهاي زيستي

مشابه همين روند در انجام رفتارهاي زيستي(12) نيز پيدا شده است. يک کتاب قرن چهاردهمي که بچه مدرسه اي ها هم از آن استفاده مي کرده اند، توصيه ي اين اندرز را درباره ي بيرون داد باد شکم و معده ضروري دانسته است:
ابتلا به يک بيماري: به اين پند قديمي درباره ي صداي آروغ توجه کنيد. اگر بتوان آروغ را با صداي کمتري انجام داد که خيلي خوب است. اما بهتر آن است که جلويش را بگيريم....
..... صداي باد شکم، بويژه در مورد آنهايي که از خانواده هاي فرهيخته هستند، بسيار زشت است. بايد با سفت گرفتن بدن از آن جلوگيري کرد....
.... سعي کنيد با سرفه کردن، صداي آن را پنهان کنيد.... از قانون چيليادس(13) پيروي کنيد: سرفه به جاي باد شکم.
چيزهايي که در اينجا به صورت بي پرده مطرح شدند، در قرن نوزدهم ( و بي ترديد در دنياي امروز ) نيازي به تذکر درباره ي آنها وجود نداشته و ندارد. چرا که عموم مردم چنين رفتارهايي را نامتمدنانه تلقي مي کردند. در روزگار ما حتي طرح چنين بحث هايي ممکن است ما را متعجب سازد و آن را دور از ادب و نزاکت تلقي کنيم. همه ي اين مسائل، فرآيند تمدن و جابه جايي « مرز خجالت » را منعکس مي سازند ( الياس، 1939/1994: 107 ). چيزهايي که يک زماني مي توانستند به صورت بي پرده بيان شوند با گذشت زمان به آن سوي مرز انتقال مي يابند. اين قضيه که ما با خواندن يک پند درباره ي خارج ساختن باد شکم يکه مي خوريم نشان دهنده ي اين واقعيت است که مرزهاي امروز بسيار متفاوت از مرزهاي قرن چهاردهم است.
الياس اين دگرگوني هاي موجود در عقايد مربوط به شيوه ي مناسب براي خارج ساختن باد بدن را به دگرگوني هاي موجود در شکل نمايي هاي اجتماعي، بويژه دربار فرانسه ارتباط مي دهد. هرچه انسان ها به هم نزديکتر و به هم وابسته تر بودند، نياز به تنظيم تکانه هاي افراد و اعمال قيد و بندها به همان اندازه بيشتر احساس مي شد. نظارت بر چنين تکانه هايي ابتدا در رده هاي بالاي دربار اتفاق افتاده است در نهايت به آنهايي رسيده است که در پايگاه هاي اجتماعي پايين تر قرار دارند. در نتيجه ي دگرگوني هاي زياد در شکل نمايي ها، بويژه با نزديکتر شدن افراد پايگاه هاي متفاوت به يکديگر و نيز به واسطه ي کاهش انعطاف ناپذيري نظام قشربندي، که کنش متقابل افراد منتسب به پايگاه هاي پايين را با افراد پايگاه هاي بالاترآسان تر کرده است، نياز به گسترش اين قيد و بندها به يک ضرورت تبديل شده است. به بياني بي پرده تر، در نتيجه ي اين روابط، کنترل باد بدن ( و بسياري از رفتارهاي ديگر ) براي طبقات پايين تر به همان اندازه ضرورت داشت که براي طبقات بالاتر. بدين سان، افراد طبقه هاي بالاتر نه تنها در حضور همگنان شان بلکه نزد فرودستان شان نيز مي بايست باد بدن شان را کنترل مي کردند.
الياس بحث خود را درباره ي چنين رفتارهايي زيستي جمع بندي مي کند:
جامعه به تدريج آغاز به آن مي کند که از طريق ايجاد دلشوره در افراد، بخش مثبت و لذت جويانه ي رفتارهاي معين را بيش از پيش فرو نشاند؛ يا به بياني دقيق تر، جامعه اين لذت را به عنوان امري خصوصي و محرمانه تعبير مي کند ( چيزي که فرد بايستي آن را در درون خود نگه دارد )؛ در حالي که اثرات منفي آن رفتارها مثلاً رنجش، تنفر و بي رغبتي را به عنوان تنها احساسات جاري در جامعه معرفي مي کند.
( الياس، 1939/1994: 117 )

بيني گرفتن:

در قيد و بندهاي مربوط به دماغ گرفتن هم فرآيند مشابهي ديده مي شود. به عنوان مثال، يک متن قرن پانزدهمي هشدار داده است « با دستي که براي خوردن غذا از آن استفاده مي کنيد، دماغ تان را نگيريد » ( الياس، 1939/1994: 118 ). يا در قرن شانزدهم در متن ديگري آمده است: « زيبنده نيست که پس از پاک کردن بيني تان، دست تان را باز کرده و به آن زل بزنيد انگار که ياقوت ها و مرواريدهايي است که ممکن است از دست تان بيفتند » ( الياس، 1939/1994: 119 ). اما با پايان قرن هجدهم از بيان جزئيات اين نوع رفتارها در اندرزنامه ها پرهيز مي شود: « هرگونه تکان ارادي بيني .... بي ادبانه و کودکانه است. دست تو بيني کردن کاري بسياري زشت و تنفرآور است.... بايد به هنگام دماغ گرفتن، تمام قواعد ادب و پاکيزگي را مراعات کنيد » ( الياس، 1939/1994: 121 ). بدين ترتيب به گفته ي الياس « توطئه ي سکوت،(14) گسترش مي يابد » ( 1939/1994: 121 ). يعني چيزهايي که يکي دو قرن پيش مي توانستند به صورت بي پرده عنوان شوند، امروزه با احتياط بيشتري مطرح مي شوند و يا اصلاً مطرح نمي شوند. « مرز شرم » تا آنجا که به دماغ گرفتن و بسياري رفتارهاي ديگر مربوط مي شود پيشروي کرده است. امروزه محدوده ي شرم تا چيزهايي ( مثل دماغ گرفتن، بيرون دادن باد شکم ) کشيده شده است که در گذشته شرم آور تلقي نمي شدند. بدين سان، رفته رفته ديوارهاي بين انسانها برافراشته تر مي شوند؛ طوري که چيزهايي که پيش تر مي توانستند در حضور ديگران انجام شوند امروزه از نظرها پنهان نگه داشته مي شوند.

روابط جنسي:

الياس روند عمومي مشابهي را در روابط جنسي توصيف مي کند. در قرون وسطي اين مسئله براي مردم، از جمله براي زنان و مردان، متداول بود که تمام شب را در کنار يکديگر بگذرانند و برهنه خوابيدن شان در کنار يکديگر امر عجيبي نبود. اما با گذشت زمان، اين قضيه که آدمي در حضور جنس مخالف به صورت برهنه ظاهر شود به طور روزافزوني شرم آور شده است. در مورد روابط جنسي « نامتمدنانه »، الياس مراسم عروسي زير را که ريشه در قرون وسطي دارد، مثال مي آورد:
مردان به صورت دسته جمعي به اتاق خواب عروس مي رفتند. ساقدوش و سولدوش لباس تازه عروس را از تنش در مي آورند؛ و عروس مي بايست تمام زيور آلاتش را از تن جدا مي کرد. رختخواب عروس در حضور شاهدان انداخته مي شد تا ازدواج آنها اعتبار پيدا کند. آنها « با هم مي خوابيدند » و « همين که عمل زناشويي به درستي انجام مي شد »، مي گفتند تمام شد و شاهدان مي رفتند. در اواخر قرون وسطي اين رسم رفته رفته تا بدانجا تغيير يافت که زوج ها اجازه داشتند بدون در آوردن لباس هاي شان در رختخواب دراز بکشند..... حتي در جامعه ي مطلق گراي فرانسه، گرچه عروس و داماد به همراهي مهمانان به اتاق خواب مي رفتند و لباس هاي شان را در مي آورند، ما لباس خواب مي پوشيدند.
( الياس، 1939/1994: 146-145 )
بي گمان اين رسم با گذشت زمان و با پيشرفت تمدن تغيير بيشتري يافت. امروزه هر آنچه که در بستر اتفاق مي افتد، مخفي مي ماند و به اصطلاح در پشت صحنه و دور از انظار ديگران انجام مي گيرد. به طور کلي، زندگي جنسي از جامعه ي گسترده تر رخت بر بسته و در محدوده ي خانواده ي هسته اي قرار گرفته است.
نکته اي که در اينجا وجود دارد و از کاربرد عمومي تري برخوردار است، اين است که تمدن مستلزم نوعي دگرگوني در شيوه ي نظارت بر سائق(15)هاي انساني است. بدين معنا که نوعي حرکت از عدم نظارت نسبي يا نظارت عمدتاً بروني به وضعيتي جديدتر در کار است که در آن بر خود نظارتي(16) تأکيد مي شود.
همانند قلمروهاي ديگر در قلمروي مسائل جنسي نيز، فرآيند تمدن ساز در يک خط مستقيم رخ نمي دهد؛ بلکه حرکت هاي رو به جلو، رو به عقب و رو به پهلوي زيادي در طول زمان صورت مي گيرد ( اسميت، 1999 ). با وجود اين، روند قابل تشخيصي در مسائل جنسي و زمينه هاي ديگر وجود دارد که مي توان از آن به عنوان فرآيند تمدن ساز تعبير کرد:
فرآيند تمدن ساز در مورد سائق جنسي، در مقياسي گسترده، موازي با سائق هاي ديگر به پيش مي رود؛ صرف نظر از اين که تفاوت هاي جزئي اجتماعي- ژنتيکي ممکن است وجود داشته باشد.... نظارت بيش از پيش شديدتر مي شود. غريزه ي جنسي به آرامي و به تدريج از زندگي عمومي جامعه برچيده مي شود.... و نقش نيروي فيزيکي مستقيم در اين قيد و بند، مانند همه ي قيد و بندهاي ديگر، هر روز کمتر و کمتر مي گردد. اين مسئله از دوران کودکي به عنوان نوعي خودنظارتي هميشگي و در قالب ساختار زندگي اجتماعي، يا به واسطه ي فشار نهادهاي اجتماعي به طور عم و يا از طريق ارگان هاي اجرايي جامعه ( مهمتر از همه خانواده ) به طور خاص، در فرد دروني مي شود و بدين ترتيب، امر و نهي هاي اجتماعي بيش از پيش به بخشي از خود تبديل مي شوند.
( الياس، 1939/1994: 154 )
به طورکلي، الياس در تاريخ آداب به دگرگوني هاي موجود در شيوه ي تفکر، کنش و کنش متقابل افراد پرداخته است. او اين قضيه را گهگاه به عنوان نوعي دگرگوني در « ساختار شخصيتي » مطرح مي کند، اما آنچه بيشتر به چشم مي خورد توصيف دگرگوني ها در شخصيت و نيز توصيف دگرگوني هاي موجود در شيوه ي کنش و کنش متقابل انسان ها است. روي هم رفته، مي توان چنين استدلال کرد که تاريخ آداب عمدتاً بر علايق سطح خرد تمرکز دارد. با وجود اين، دو عامل وجود دارد که بر ضد يک چنين تفسيري عمل مي کنند. نخست اين که، الياس در تاريخ آداب اغلب به دگرگوني هاي سطح کلان ( مثلاً در دربار ) نيز مي پردازد و استدلال مي کند که « ساختار شخصيت و ساختار جامعه در قالب روابط متقابل تفکيک ناپذير تکامل مي يابند » ( 1968/1994: 188 ). دوم آن که، کتاب تاريخ آداب با علم به اينکه در جلد دوم کتاب، يعني قدرت و مدنيت عمدتاً به اين دگرگوني هاي سطح کلان تر متمرکز خواهد شد، در هماهنگي با آن نوشته شده است. با اين حال، گرچه الياس مي خواهد از دوگانه پنداشتن خرد- کلان بپرهيزد، اما کتاب فرآيند تمدن ساز شامل دو جلد است که يکي به قضاياي خرد و ديگري عمدتاً به مسائل کلان پرداخته است.

قدرت و مدنيت

اگر خود الزامي(17) نکته ي کليدي فرآيند تمدن ساز باشد، مسئله ي کليدي براي الياس در کتاب قدرت و مدنيت دگرگوني هايي است که در الزامات و قيد و بندهاي اجتماعي اتفاق مي افتد، الزاماتي که با افزايش اين خود الزامي همخواني دارد. بهتر است براي شروع بحث قدرت و مدنيت چکيده ي تاريخ آداب را از زبان خود الياس بشنويم:
در بالا نشان داده شد که چگونه قيد و بندهاي ناشي از ديگران، از زواياي گوناگون به خود الزامي ها تبديل مي شوند، چگونه فعاليت هاي حيواني تر انسان رفته رفته به پشت صحنه هاي زندگي اجتماعي مشترک انسان ها منتقل مي شوند و از احساسات شرم انگيز برخوردار مي گردند. چگونه زندگي غريزي و عاطفي بر اثر خودناظري مداوم، بيش از پيش استوار و حتي فراگيرتر مي شود.
( الياس، 1939/1982: 230 )
به هر روي، الياس به رغم رد آشکار تجزيه ي خرد- کلان، به نظر مي رسد که در کتاب قدرت و مدنيت به سطح تحليل ديگر يعني سطح تحليل « کلان بينانه » تر روي آورده است:
اين بافتار اساسي که از طرح ها و کنش هاي انفرادي انسان ها ناشي مي شود، مي تواند به دگرگوني ها و الگوهايي بينجامد که هيچ شخصي به صورت انفرادي آنها را طرح يا ايجاد نکرده است. از خلال اين وابستگي متقابل افراد به همديگر، نوعي نظم منحصر به فرد، نظمي تحميلگرتر و نظمي قوي تر از اراده و تعقل فردي پديد مي آيد. اين نظم تقلاها و تکانه هاي درهم تنيده ي انساني و نظم اجتماعي است که مسير دگرگوني اجتماعي را تعيين مي کند و شالوده ي فرآيند تمدن ساز را پي مي ريزد.
( الياس، 1939/1982: 230 )
اينها همان واژه هاي نيرومند تقريباً دورکيمي هستند که نوعي واقعيت بي همتا ( منحصر به فرد ) و تحميل گرا را به تصوير مي کشند، واقعيتي که « مسير دگرگوني تاريخي را تعيين مي کند ». برخلاف گفته ي اخيرتر الياس مبني بر لزوم غلبه بر تجزيه ي خرد- کلان، يک چنين موضعي عمدتاً در کتاب قدرت و مدنيت تأييد نمي شود؛ اين اثر گرايش به بررسي تأثير و يا تأثير تعيين کننده ي ساختارهاي کلان بر پديده هاي سطح خرد دارد. ( با اين حال، يادآوري اين نکته را لازم مي بينيم که الياس بارها عنوان کرده است که موضوع مورد توجه او فقط هم تغييري(18) پديده هاي کلان و خرد و يا پيوند بين « دگرگوني هاي خاص در ساختار روابط انساني و قرينه ي اين دگرگوني ها در ساختار شخصيت » است. [1939/1982: 231]
اين واقعيت که الياس بين بررسي هاي تکوين رواني(19) و تکوين اجتماعي(20) تمايز قائل مي شود، منعکس کننده ي مشکلات او در بررسي خرد و کلان به يک شيوه ي تلفيقي است. در بررسي تکوين رواني بر روان شناسي فردي تأکيد مي شود، در حالي که بررسي هاي تکوين اجتماعي از شعاع گسترده تر و ديدگاه دوربردتري برخوردارند و « نه تنها بر ساختار کلي يک جامعه ي مجزا، بلکه بر ساختار کلي آن زمينه ي اجتماعي که از طريق مجموعه ي خاصي از جوامع وابسته به هم شکل مي گيرند و نيز بر نظم متوالي تکامل آن زمينه ي اجتماعي » تأکيد مي ورزند ( الياس، 1939/1982: 288-287 ).

طولاني شدن زنجيره هاي وابستگي متقابل:

اين دگرگوني کلان ساختاري چيست که تا اين اندازه براي فرآيند تمدن اهميت دارد؟ مي توان اين دگرگوني را به عنوان طولاني شدن « زنجيره هاي وابستگي متقابل » توصيف کرد:
کارکردهاي اجتماعي از همان نخستين دوران تاريخ مغرب زمين تا زمان حاضر تحت فشار رقابت، روز به روز تمايز يافته تر شده اند. هرچه آنها تمايز يافته تر مي شدند تعداد کارکردها و بنابراين، تعداد مردمي که فرد در همه ي کنش هايش، از ساده ترين و پيش پا افتاده ترين آنها گرفته تا پيچيده ترين و نامتعارف ترين شان، پيوسته به آنها [ مردم ] وابسته مي شود، افزايش مي يافت. همچنان که انسان ها بايد کردارشان را هرچه بيشتر با کردار ديگران سازگار سازند، شبکه ي کنش ها نيز بايد به طور محکم تر و دقيق تري بيش از پيش سازمان يابند، اگر که هر کنش فردي براي برآورده ساختن کارکرد اجتماعي آن باشد. بدين سان، فرد مجبور مي شود که کردارش را با رويه اي بيش از پيش تمايز يافته تر، مرتب تر و استوارتر تنظيم کند...... نظارت پيچيده تر و محکم تر بر کردار، به طور فزاينده اي از سنين اوليه ي فرد به صورت نوعي خودکاري(21) و نوعي خوداجباري(22) در او تزريق مي شود به نحوي که ديگر نمي تواند در برابر آن مقاومت کند حتي اگر آگاهانه در پي مقاومت باشد.
( الياس، 1939/1982: 233-232 )
نتيجه ي همه ي اين قضايا « طولاني شدن زنجيره هاي کنش اجتماعي و وابستگي متقابل » است؛ همان چيزي که اين ضرورت متناظر را براي افراد به وجود مي آورد که به واسطه ي توسعه ي « اين نگرش که رويدادها در چهارچوب زنجيره هاي علت و معلولي به هم مرتبط هستند »، احساسات شان را تعديل کنند.
( الياس، 1939/1982: 236 )
بدين سان، به نظر الياس تمايز روزافزون کارکردهاي اجتماعي نقش مهمي در فرآيند تمدن بازي مي کند. علاوه بر اين و در رابطه با همين تمايز، اهميت آن چيزي است که الياس « تجديد سازمان کلي تار و پود اجتماعي »(23) مي نامد ( 1939/1982: 234 ). او در اينجا آن فرآيند تاريخي را توصيف مي کند که به ظهور ارگان هاي اساسي بيش از پيش استوار جامعه منتهي شده است؛ ارگان هايي که ابزار نيروي فيزيکي و ابزار ماليات بندي را به انحصار خود در آورده اند. مسئله ي اساسي در اين تحول، پيدايش يک پادشاه مطلقه و نيز ظهور جامعه ي درباري است ( بويژه در فرانسه و در طول سلطنت لويي چهاردهم؛ هرچند که دربارهاي اروپا پيوند تنگاتنگي با هم داشته اند ). آنچه که الياس يک نوع « ساز و کار شاهانه »(24) مي خواند در اينجا در کار است؛ پادشاهان مي توانند در شکل نمايي خاصي پديدار شوند که در آن گروه هاي کارکردي رقيب عملکرد دوپهلويي دارند ( مشخصه ي آنها، هم وابستگي متقابل و هم خصومت بوده است ) و قدرت به طور مساوي بين آنها توزيع مي شود و بدين ترتيب از منازعه ي قطعي يا مصالحه ي قطعي بين آنها جلوگيري به عمل مي آيد. به گفته ي الياس، « اين نهاد محوري[ پادشاهي ] نه برحسب تصادف و نه هنگامي که حاکم قدرت مند متولد مي شود، بلکه زماني که يک ساختار اجتماعي خاص، فرصت آن را فراهم مي آورد به قدرت بهينه دست مي يابد، قدرتي که معمولاً در استبداد شديد متجلي مي گردد » ( 1939/1982: 174 ). به عبارت ديگر، يک پادشاه زماني ظهور مي يابد که شکل نمايي مناسبي وجود داشته باشد.
الياس اهميت ويژه اي براي دربار پادشاه قائل مي شود؛ زيرا در اينجا بود که دگرگوني هايي اتفاق افتاد و در نهايت همين دگرگوني ها کل جامعه را تحت تأثير قرار داد. برخلاف جنگاور که زنجيره هاي کوتاه وابستگي اش رفتار خشونت آميز را براي او نسبتاً آسان مي ساخت، اشراف زاده ي درباري به خاطر زنجيره هاي وابستگي به مراتب طولاني ترش با بسياري از اشراف زادگان ديگر، اين ضرورت را دريافت که بايستي بيش از پيش نسبت به ديگران حساس باشد. اين اشراف زاده همچنين دريافت که نبايد با پرداختن به خشونت يا هر کنش ديگري به احساساتش ميدان دهد. اين واقعيت که پادشاه نظارت روزافزوني را بر روي ابزار خشونت اعمال مي کرد اشراف زاده را محدودتر مي نمود. « انحصار خشونت فيزيکي، تمرکز تسليحات و تمرکز مردان مسلح در زير نفوذ يک قدرت... مردان بي سلاح را در فضاي اجتماعي آرام دربار وادار مي کرد تا خشونت خود را از طريق دورانديشي يا تأمل مهار کنند؛ به تعبيري ديگر اين قضيه، کم و بيش درجاتي از خود ناظري را بر آدمها تحميل مي کرد » ( الياس، 1939/1982: 239 ). انحصار خشونت رابطه ي نزديکي با توانايي پادشاه براي انحصار ماليات داشت، زيرا ماليات ها به پادشاه امکان مي داد تا نظارت بيشتري بر ابزار خشونت داشته باشند ( الياس، 193/1982: 208 ). در واقع، الياس وضعيتي را توصيف مي کند که در آن، اين دو نوع انحصار بر هم تأثير مي گذاشتند: « بدين سان، اين امکانات مالي که به قدرت مرکزي سرازير مي شد، انحصار آن را بر نيروهاي نظامي حفظ مي کرد و اين قضيه به نوبه ي خود انحصار ماليات بندي را ابقا مي نمود » ( 1939/1982: 104 ). بعلاوه، افزايش درآمد پادشاهان با کاهش درآمد اشرافيت همراه بود و اين اختلاف درآمدي قدرت پادشاه را بيش از پيش تقويت مي کرد. ( الياس، 1969/1983: 155 )
اشراف زادگان نقش مهمي را در فرآيند تمدن بازي مي کنند، زيرا دگرگوني هايي که بين اين گروه نخبه اتفاق مي افتد به تدريج به سرتاسر جامعه اشاعه مي يابد:
در جامعه ي درباري است که پايه اساسي الگوهاي کردار شکل مي گيرند و سپس به ديگران سرايت مي کنند و در تطابق با موقعيت هاي گروه هاي مختلف تعديل مي شوند و بر اثر اجبار براي به کارگيري دورانديشي، به محافل گسترده تر اشاعه مي يابند. وضعيت ويژه ي مردم جامعه ي درباري، آنها را بيش از هر گروه غربي ديگر در زمينه ي توسعه و قالب ريزي کردار اجتماعي متخصص ساخته است.
( الياس، 1939/1982: 258 )
بعلاوه، اين دگرگوني هاي آغاز شده در غرب، رفته رفته به بسياري از بخش هاي ديگر جهان اشاعه يافت.
به نظر الياس، ظهور پادشاه و دربار و تغيير جنگاور به درباري ( يا « درباري شدن »(25) جنگاور ) يک « جهش »(26) اساسي در فرآيند تمدن ساز بوده است. اين ايده ي « جهش ها » اهميتي
اساسي براي نظريه دگرگوني اجتماعي الياس دارد؛ او دگرگوني را نه به عنوان يک فرآيند تک خطي هموار، بلکه بيشتر به منزله ي فرآيندي همراه با وقفه ها و از سرگرفتن هاي بسيار و حرکت هاي رفت و برگشتي متعدد مي انگارد.
گرچه الياس اهميت زيادي به پيدايش دربار مي دهد،(27) اما علت غايي دگرگوني هاي قطعي متعاقب آن، به نظر الياس، دگرگوني در کل شکل نمايي اجتماعي آن زمان بود. يعني مسئله ي اساسي همانا دگرگوني هاي جاري در روابط گوناگون بين گروه ها ( براي مثال، بين جنگاوران و اشراف زادگان ) و نيز دگرگوني هاي جاري در روابط بين افراد داخل آن گروه ها بود. بعلاوه، اين شکل نمايي، اشراف زادگان و پادشاه را به يک اندازه مقيد مي کرد: « شايد شاهزادگان و گروههاي اشرافي به منزله ي افرادي به نظر آيند که زندگي آزاد و بي قيد و بندي داشته اند. اما در آنجا..... کاملاً آشکار بود که طبقات بالا و به خصوص قدرت مندترين عضو آنها، يعني سلطان مطلقه، در معرض چه قيد و بندهايي بود ». ( الياس، 1969/1983: 266 )
يک نوع حرکت تدريجي از سلطه ي پادشاه و اشراف زادگان او به سمت نوعي دولت در کار بود. به عبارت ديگر، همين که انحصار اختصاصي جنگ افزارها و ماليات ( توسط پادشاه ) برقرار شد زمينه براي انحصار دولتي آن منابع و ظهور دولت مهيا گشت. پيوند مستقيمي بين رشد پادشاه و سپس دولت به عنوان کارگزاران ناظر در جامعه و رشد قرينه ي اين نظارت در درون فرد وجود دارد. آنها روي هم رفته آغاز به آن کردند که قدرت بي سابقه اي را بر روي توانايي فرد در کنترل احساساتش اعمال کنند. اينگونه نيست که پيش از اين انسان ها کلاً فاقد خودناظري بوده باشند، اما خودناظري در اين دوران رشد پيوسته تر و پايداري تر داشته است و بيش از پيش بر ابعاد گوناگون زندگي مردم تأثير گذاشته است. استدلال الياس به استدلال دورکيم بسيار نزديک مي شود زماني که عنوان مي کند به واسطه ي زنجيره هاي طولاني تر وابستگي متقابل « فرد نظارت بي وقفه تر بر خود را مي آموزد و بدين ترتيب کمتر خود را اسير اميالش مي کند ». ( 1939/1982: 241 )
يکي از جنبه هاي جالب بحث الياس اين است که او مي پذيرد که اينگونه نظارت بر روي اميال يک حسن کامل نيست. درست است که زندگي با خطرات کمتري روبرو مي شود، اما از شادابي اش نيز کاسته مي شود. انسان هايي که از ابراز مستقيم احساسات شان ناتوان هستند به روزنه هاي ديگري همچون روياها يا کتاب ها نياز پيدا مي کنند. بعلاوه، منازعاتي که پيش تر بروني بودند ممکن است دروني شوند و به تعبير فرويد نبردي بين نهاد (28) و فراخود (29) به وجود آيد. ( انديشه ي الياس درباره ي فرد شديداً تحت تأثير نظريه فرويد بود ). بدين سان، گرچه نظارت بيشتر بر روي اميال کاهش مطلوبي را در خشونت موجب مي شود، اما در عين حال، کسالت و بي حوصلگي روزافزوني نيز به بار مي آورد.
زنجيره هاي طولاني تر وابستگي نه تنها با نظارت موثرتر، بلکه با حساسيت فزاينده نسبت به ديگران و نسبت به خود همخواني دارد. بعلاوه، داوري هاي افراد دقيق تر و ظريف تر مي شود و اين قضيه آنها را در داوري و نظارت بر خود و ديگران توانمندتر مي سازد. پيش از ظهور جامعه ي درباري، انسان ها مجبور بودند که خود را از خشونت و مرگ حفاظت کنند. اما پس از آن، به موازات کاهش خطر، انسان ها مي توانستند نسبت به برخوردها و کنش هاي به مراتب ظريف تر نيز حساسيت به خرج دهند. اين حساسيت بالا به عنوان يکي از جنبه هاي اساسي فرآيند تمدن ساز و يکي از عوامل اساسي براي توسعه ي بيشتر آن محسوب مي شود.
از جمله مسائل بسيار مهم در فرآيند تمدن ساز، اجتماعي کردن جوانان است تا اين که آنها خودالزامي را در خود بپرورانند. با وجود اين، افزايش در خود الزامي مشکلات خاص خود را دارد: « متمدن کردن جوانان هرگز فرآيند کاملاً بي دردسري نيست؛ اين قضيه همواره اثرات نامطلوبي از خود به جا مي گذارد ». ( الياس، 1939/1982: 244 )

پي‌نوشت‌ها:

1. Figuration.
2. Process sociology.
3. Chains of interdependence.
4. Homo clauses.
5. Civilization.
6. Sociogenesis.
7. Makeup.
8. History of manners.
9. The Civilizing Process, Power and Civility.
10. Mundane.
11. Threshold of embarrassment.
12. Natural functions.
13. Low of Chiliads.
14. Conspiracy of silence.
15. Drive.
16. Self-control.
17. Self-constraint.
18. Covariation.
19. Psychogenetic.
20. Sociogenetic.
21. Automatism.
22. Self-compulsion.
23. Social fabric.
24. Royal mechanism.
25. Courtization.
26. Spurt.
27- براي آشنايي با يک بررسي جالب درباره ي دربار، بورژوازي و تأثير آنها بر موسارت[ آهنگساز اتريشي ]، رجوع کنيد به الياس، 1993.
28. Id.
29. Superego.

منبع مقاله :
ريتزر، جرج؛ گودمن، داگلاس جي؛ (1390)، نظريه ي جامعه شناسي مدرن، خليل ميرزايي و عباس لطفي زاده، تهران: انتشارات جامعه شناسان، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.