تلفيق عامليت و ساختار

يکي از شناخته شده ترين و رساترين تلاش هايي که در زمينه ي تلفيق عامليت و ساختار انجام گرفته، نظريه ي ساختاربندي آنتوني گيدنز است ( براينت و جاري، 2000؛ کوهن، 1989؛ کرايب، 1992؛ هلد و تامپسون، 1989 ).
پنجشنبه، 27 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تلفيق عامليت و ساختار
 تلفيق عامليت و ساختار

 

نويسندگان: جورج ريتزر، داگلاس جي. گودمن
مترجمان: خليل ميرزايي، عباس لطفي زاده



 

نظريه ي ساختاربندي

يکي از شناخته شده ترين و رساترين تلاش هايي که در زمينه ي تلفيق عامليت و ساختار انجام گرفته، نظريه ي ساختاربندي(1) آنتوني گيدنز است ( براينت و جاري، 2000؛ کوهن، 1989؛ کرايب، 1992؛ هلد و تامپسون، 1989 ). گيدنز تا آنجا پيش مي رود که مي گويد، « هرگونه بررسي تحقيقي در علوم اجتماعي يا تاريخ مستلزم رابطه ي کنش [ که غالباً در کنار عامليت به کار مي رود ] با ساختار است... اين درست نيست که بگوييم ساختار کنش را تعيين مي کند و يا برعکس » ( 1984: 219 ).
با آنکه گيدنز يک مارکسيست نيست، اما تأثير نيرومند مارکسيسم بر کار او مشهود است و او حتي کتابش ساختمان جامعه(2) را انعکاس بسط يافته اي از اين گفته ي ذاتاً تلفيقي مارکس مي داند: « انسانها تاريخ را مي سازند، اما نه آنگونه که دل شان مي خواهد؛ آنها تاريخ را تحت شرايط دلخواه خودشان خلق نمي کنند، بلکه اين کار را تحت شرايط معيني انجام مي دهند که مستقيماً در برابر آنها قرار گرفته و از گذشته به آنها انتقال يافته است ». ( 1963/1869: 15 )(3)
با وجود اين، نظريه ي مارکس تنها يکي از انواع منابع نظري است که بر نظريه ي ساختاربندي تأثير گذاشته اند. گيدنز بيشتر رويکردهاي نظري عمده را مورد تحليل و نقد قرار داده و يک رشته افکار مفيد را از بسياري از آنها بيرون کشيده است. نظريه ي ساختاربندي بيش از حد التقاطي است؛ به نحوي که کرايب ( 1993: 31-20 ) نه درون داد عمده را براي انديشه ي گيدنز برمي شمارد.
گيدنز به بررسي طيف وسيعي از نظريه هايي مي پردازد که کار خود را يا با فرد/ عامل ( مانند کنش متقابل گرايي نمادين ) آغاز مي کنند و يا با جامعه/ ساختار ( مانند کارکردگرايي ساختاري )؛ و سپس هر دوي اين قطب هاي مخالف را رد مي کند. او استدلال مي کند که ما بايستي کار خود را با « عملکردهاي اجتماعي تکرار شونده »(4) آغاز کنيم ( 1989: 252 ). به تعبيري دقيق تر، او مي گويد: « برابر با نظريه ي ساختاربندي، قلمروي بنيادي بررسي علوم اجتماعي، نه به تجربه ي کنشگر فردي است و نه وجود هر نوع جامعيت اجتماعي، بلکه آن عملکردهاي اجتماعي است که در راستاي زمان و فضا به نظم در مي آيند ». ( گيدنز، 1984: 2 )
در کانون نظريه ي ساختاربندي گيدنز، ضمن تأکيد بر عملکردهاي اجتماعي، نظريه اي درباره ي رابطه ي بين عامليت و ساختار وجود دارد. به گفته ي برنشتاين « هسته ي اصلي نظريه ي ساختاربندي به تشريح دوگانگي (5) و تأثير متقابل ديالکتيکي عامليت و ساختار اختصاص داده شده » است ( 1989: 23 ). بدين سان، عامليت و ساختار نمي توانند جدا از يکديگر ادراک شوند و در واقع، آنها دو روي يک سکه هستند. به تعبير گيدنز، عامليت و ساختار يک پديده ي دوگانه هستند ( در مبحث بعدي انتقاد آرچر را در مورد اين رويکرد بررسي خواهيم کرد ). هرگونه کنش اجتماعي مستلزم ساختار و هر ساختاري مستلزم کنش اجتماعي است. عامليت و ساختار به طور تفکيک ناپذيري در فعاليت ها يا عملکردهاي جاي انساني درهم تنيده شده اند.
نقطه ي آغازين تحليل گيدنز عملکردهاي انساني است، اما او بر اين نکته تأکيد مي کند که اين فعاليت ها خصلتي تکرار شونده دارند. بدين معنا که فعاليت هاي انساني « يکسره توسط کنشگران اجتماعي ايجاد نمي شوند، بلکه از طريق همان شيوه هايي که اين کنشگران براي ابراز وجودشان به عنوان کنشگران در پيش مي گيرند، پيوسته بازآفريني مي شوند. عاملان انساني در ضمن و از طريق فعاليت هاي شان شرايطي را به وجود مي آورند که اين فعاليت ها را ممکن مي سازد ». ( گيدنز، 1984: 2 ) بدين سان، نه آگاهي، نه ساخت اجتماعي واقعيت و نه ساختار اجتماعي، اين فعاليت ها را به وجود نمي آورند، بلکه کنشگران انساني ضمن ابراز کنشگر بودن شان به عملکرد دست مي يازند و از طريق همين عملکرد است که هم آگاهي و هم ساختار پديد مي آيند. هلد و تامپسون با تأکيد بر خصلت تکرار شونده ي ساختار عنوان مي کنند که « ساختار در ضمن توالي عملکردهاي موجود و از طريق همين عملکردها بازتوليد مي شود و خود اين عملکردها هم به وسيله ي همان ساختار سازمان مي يابند » ( 1989: 7 ). اين سخن در مورد آگاهي نيز صدق مي کند. گيدنز به آگاهي يا بازتابش گري(6) نيز به همين سان مي پردازد، اما معتقد است که کنشگر انساني با توجه به استعداد بازتابش گري اش، نه تنها موجود خودآگاهي است، بلکه در نظارت بر جريان مستمر فعاليت ها و شرايط ساختاري نيز دخالت مي کند. به گفته ي برنشتاين « خود عامليت نيز به طور بازتابشانه و تکرار شونده اي در ساختارهاي اجتماعي دست مي برد » ( 1989: 23 ). به طورکلي مي توان گفت که موضوع مورد توجه گيدنز، آن فرآيند ديالکتيکي است که عملکرد، ساختار و آگاهي در جريان آن پديد مي آيند. بدين سان، او قضيه ي عامليت- ساختار را به شيوه اي تاريخي، فرآيندي و پويا مورد بررسي قرار مي دهد.
کنشگران اجتماعي نه تنها بازتابش گر هستند، بلکه همچنين به عنوان پژوهشگران اجتماعي خودشان را بررسي مي کنند. اين فکر گيدنز را به شناخته شده ترين عقيده هايش درباره ي « هرمنوتيک دوگانه »(7) رهنمون مي شود. هم کنشگران اجتماعي و هم جامعه شناسان از زبان استفاده مي کنند. کنشگران زبان را به کار مي گيرند تا آنچه را که انجام مي دهند توضيح دهند و جامعه شناسان نيز زبان را به کار مي برند تا کنش هاي کنشگران اجتماعي را تشريح کنند. بدين سان، لازم است که به رابطه ي بين زبان عاميانه و زبان علمي بپردازيم. بويژه بايد به اين واقعيت پي ببريم که فهم دانشمند اجتماعي درباره ي جهان اجتماعي ممکن است بر روي فهم کنشگران تحت بررسي تأثير گذارد. از اين حيث، پژوهشگران اجتماعي مي توانند جهاني را که بررسي مي کنند تغيير دهند و بدين ترتيب، با يافته ها و نتايج تحريف شده روبرو شوند.

عناصر نظريه ي ساختاربندي:

بهتر است بحث در مورد اجزاي عمده ي نظريه ي ساختاربندي گيدنز را با انديشه هاي او راجع به عاملاني آغاز کنيم که انديشه ها و فعاليت هاي خود و نيز زمينه هاي طبيعي و اجتماعي شان را پيوسته و منعکس مي سازند. کنشگران در راستاي دستيابي به يک نوع احساس امنيت، جهان خود را عقلاني مي سازند. منظور گيدنز از عقلاني کردن، توسعه ي امور روزمره است که اين کار نه تنها احساسي از امنيت به کنشگران مي دهد، بلکه آنها را قادر مي سازد که به نحو موثرتري به زندگي اجتماعي شان بپردازند. کنشگران از انگيزش هايي نيز براي عمل برخوردارند و اين انگيزش ها شامل خواسته ها و علايقي مي شوند که شخص را به کنش وا مي دارند. گرچه عقلانيت و بازتابش گري پيوسته در کنش دخيل هستند، اما بهتر است که انگيزش ها را به عنوان محرکه هاي کنش در نظر گيريم. هرچند انگيزش ها طرح هايي کلي براي کنش فراهم مي آورند، اما به نظر گيدنز بيشتر کنش هاي ما از انگيزش مستقيمي برخوردار نيستند. با آنکه انگيزش ها و يک چنين کنش هاي فاقد انگيزش عموماً ناآگاهانه هستند، ولي نقش مهمي در کردار انساني بازي مي کنند.
گيدنز در مبحث آگاهي نيز، بين آگاهي استدلالي و آگاهي عملي تمايز ( انعطاف پذيري ) قائل مي شود. آگااهي استدلالي(8) مستلزم توانايي توصيف کنش ها در قالب واژه ها است. اما آگاهي عملي(9) متضمن کنش هايي است که کنشگران آنها را بديهي مي انگارند، بدون آنکه بتوانند آنچه را که انجام مي دهند در قالب واژه ها بيان کنند. در گونه ي دوم آگاهي که براي نظريه ي ساختاربندي اهميت ويژه اي دارد، تأکيد بر آنچه انجام مي شود است، نه آنچه گفته مي شود.
با توجه به چنين تأکيدي بر آگاهي عملي، از بحث عاملان به قضيه ي عامليت روي مي آوريم، يعني چيزهايي که عاملان عملاً انجام مي دهند: « عامليت با وقايعي سر و کار دارد که از يک فرد سر مي زند.... هر اتفاقي که رخ داده است، مي توانست اتفاق نيفتد، اگر که فرد در رخداد آن دخالت نمي کرد » ( گيدنز، 1984: 9 ). بدين سان، گيدنز اهميت زيادي ( منتقدانش مي گويند اهميت بيش از اندازه اي ) به عامليت مي دهد ( بيبر، 1991 ). گيدنز بسيار تلاش مي کند تا عامليت را از نيت ها(10) متمايز سازد، زيرا مي خواهد اين نکته را يادآوري کند که کنش ها غالباً متفاوت از آن چيزي از آب در مي آيند که کنشگر نيت مي کند؛ به عبارت ديگر، کنش هاي نيت مند اغلب به پيامدهاي نيت نشده مي انجامند. ايده ي پيامدهاي نيت نشده نقش مهمي در نظريه ي گيدنز و بويژه در انتقال از عامليت به سطح نظام اجتماعي بازي مي کند.
گيدنز در تطابق با تأکيدش بر عامليت، قدرت زيادي براي عامل انساني قائل مي شود. به عبارت ديگر، عاملان گيدنز توانايي دخل و تصرف در جهان اجتماعي را دارند. به جرأت مي توان گفت که عاملان فاقد قدرت به هيچ وجه با عقل جور در نمي آيند؛ يعني اگر کنشگر توانايي دخل و تصرف را از دست دهد ديگر يک عامل نخواهد بود. بي گمان گيدنز اين نکته را تشخيص مي دهد که الزام هايي بر روي کنشگران وجود دارد، اما اين به آن معنا نيست که کنشگران قدرت هيچ گونه انتخاب و دخل و تصرفي را ندارند. به عقيده ي گيدنز، قدرت منطقاً بر فاعليت(11) اولويت دارد، زيرا کنش مستلزم قدرت يا توانايي دگرگون سازي موقعيت است. بدين سان، نظريه ي ساختاربندي گيدنز قدرت را با کنشگر و کنش مرتبط مي سازد و با نظريه هايي که از يک چنين رويکردي دوري مي گزينند و به جاي آن اهميت بسيار زيادي به نيت کنشگر ( پديده شناسي ) و يا ساختار بيروني ( کارکردگرايي ساختاري ) مي دهند، مخالفت مي ورزد.
هسته ي مفهومي نظريه ي ساختاربندي در مفاهيم ساختار، نظام و دوگانگي ساختار قرار دارد. برابر با اين نظريه، ساختار به عنوان « خواص ساختار دهنده اي { قواعد و منابع} » تعريف مي شود؛ « خواصي که اين امکان را براي عملکردهاي اجتماعي آشکارا همسان فراهم مي سازند تا در محدوده هاي متفاوت زماني و مکاني وجود داشته باشند و به آن عملکردها شکل نظام مندي ببخشند » ( گيدنز، 1984: 17 ). وجود قواعد و منابع است که ساختار را ممکن مي سازد. خود ساختارها در زمان و مکان وجود ندارند و اين پديده هاي اجتماعي هستند که مي توانند ساختار به خود بگيرند. گيدنز تصريح مي کند که « ساختار صرفاً از طريق فعاليت هاي عاملان انساني و در بطن اين فعاليت ها وجود دارد ». ( 1989: 256 ). بدين سان، گيدنز تعريف بسيار نامتعارفي درباره ي ساختار ارائه مي دهد و از الگوي دورکيمي که ساختار را به عنوان امري خارجي و الزام آور براي کنشگران در نظر مي گيرد، پيروي نمي کند. او بسيار تلاش مي کند تا از اين عقيده دوري گزيند که ساختار براي کنش انساني « بيروني » يا « خارجي » است. « ساختار در تعبير من چيزي است که به زندگي اجتماعي شکل و حالت مي دهد، اما خود آن شکل و حالت نيست » ( گيدنز، 1989: 256 ). همچنان که هلد و تامپسون اشاره مي کنند، ساختار به نظر گيدنز نوعي چهارچوب « همانند ستون هاي يک ساختمان يا اسکلت يک بدن » نيست. ( 1989: 4 )
گيدنز اين واقعيت را انکار نمي کند که ساختار مي تواند بر کنش الزام آور باشد، اما احساس مي کند که جامعه شناسان در اهميت اين الزام مبالغه کرده اند. بعلاوه، آنها از تأکيد بر اين واقعيت کوتاهي کرده اند که ساختار « همواره هم الزام آور است و هم توانايي بخش » ( گيدنزف 1984: 25، 163 ). عاملان انساني اغلب به کمک ساختارها کارهايي را انجام مي دهند که احتمالاً به نحو ديگري از عهده ي آن بر نمي آيند. گرچه گيدنز از تأکيد بر الزام ساختاري دوري مي جويد، اما اين نکته را مي پذيرد که اگر کنشگران از زمان و مکان فاصله بگيرند احتمالاً نظارت خويش را بر « خواص ساختار يافته ي نظام هاي اجتماعي » از دست خواهند داد. با وجود اين، او در پذيرش برداشت قفس آهنين وبر با احتياط عمل کرده و مي گويد يک چنين سلب نظارتي گريزناپذير نيست.
مفهوم جامعه شناختي متعارف ساختار به مفهوم نظام اجتماعي گيدنز نزديک است ( تامپسون، 1989: 60 ). گيدنز نظام هاي اجتماعي را به عنوان عملکردهاي اجتماعي باز توليد شده يا « روابط باز توليد شده ي بين کنشگران يا جمع هايي که به صورت عملکردهاي اجتماعي با قاعده سازمان يافته اند » تعريف مي کند ( 1984: 17، 25 ). به اين ترتيب، مفهوم نظام اجتماعي گيدنز از علاقه ي اساسي او به مفهوم عملکرد سرچشمه مي گيرد. نظام هاي اجتماعي ساختار ندارند، بلکه خواص ساختاري را به نمايش مي گذارند. خود ساختارها در زمان و مکان وجود ندارند، بلکه در شکلي از عملکردهاي بازتوليد شده در قالب نظام هاي اجتماعي متجلي مي شوند. گرچه برخي از نظام هاي اجتماعي ممکن است محصول کنش نيت مند باشند، اما گيدنز بيشتر بر اين واقعيت تأکيد مي ورزد که چنين نظام هايي غالباً پيامدهاي پيش بيني نشده ي کنش هاي انساني هستند. اين پيامدهاي پيش بيني نشده مي توانند به شرايط شناخته نشده ي کنش تبديل شوند و به سوي آن برگردند. اين شرايط ممکن است به راحتي تحت نظارت کنشگران در نيايد، اما با وجود اين، کنشگران تلاش خود را براي اعمال چنين نظارتي پيوسته به کار مي گيرند.
پس، ساختارها در قالب نظام هاي اجتماعي « معرفي » مي شوند. بعلاوه، ساختارها همچنين در « رديادها(12) يي که کردار عاملان انساني شناسا را جهت مي دهند »، تجلي مي يابند. ( گيدنز ، 1984: 17 ) در نتيجه، قواعد و منابع هم در سطح کلان نظام هاي اجتماعي و هم در سطح خرد آگاهي انساني متجلي مي شوند.
اکنون آمادگي آن را داريم که به مفهوم ساختاربندي بپردازيم، مفهومي که بر اين عقيده استوار است که « عاملان و ساختارها دو رشته پديده هاي معين مستقل از هم نيستند، بلکه نوعي دوگانگي را متجلي مي سازند.... خواص ساختاري نظام هاي اجتماعي هم واسطه و هم پيامد عملکردهايي هستند که به گونه اي تکرار شونده سازمان مي يابند » يا به تعبيري ديگر « لحظه ي توليد کنش، همچنين لحظه ي بازتوليد زمينه هاي تصويب روزانه ي زندگي اجتماعي است » ( گيدنز، 1984: 25، 26 ). آشکار است که ساختاربندي بيانگر رابطه ي ديالکتيکي بين ساختار و عامليت است ( راکلين، 1991 ). ساختار و عامليت يک نوع دوگانگي را باز مي نمايند و هيچ کدام بدون ديگري نمي توانند وجود داشته باشند.
همان گونه که پيش تر اشاره کرديم، زمان و فضا متغيرهاي تعيين کننده اي در نظريه ي گيدنز به شمار مي روند. هر دوي آنها به حضور زماني و فضايي آدم هاي ديگر بستگي دارند. شرايط اوليه، کنش متقابل چهره به چهره است، کنش متقابلي که در آن ديگران نيز در همان زمان و در همان فضا حضور دارند. با وجود اين، نظام هاي اجتماعي در زمان و فضا گسترش مي يابند تا حدي که ممکن است ديگران ديگر در زمان و فضا حضور نداشته باشند. يک چنين فاصله گيري(13) زماني و فضايي بر اثر ظهور اشکال نوين ارتباطات و حمل و نقل در جهان مدرن بيش از پيش امکان پذير شده است. البته گريگوري ( 1989 ) استدلال مي کند که گيدنز به زمان بيش از فضا توجه دارد. ساندرس با تأکيد بر اهميت فضا، اظهار مي دارد که « هرگونه تحليل جامعه شناختي درباره ي چرايي و چگونگي رويدادها نيازمند توجه به جا ( و زمان )ي است که آنها در آن اتفاق افتاده اند » ( 1989: 218 ). قضيه ي نظم اجتماعي که براي جامعه شناسي اهميتي محوري دارد، بر اين مسئله مبتني است که چگونه نظام هاي اجتماعي در طول زمان و فضا يکپارچه مي شوند. يکي از پذيرفته شده ترين دستاوردهاي گيدنز در نظريه ي اجتماعي، تلاش او براي طرح قضاياي زمان و فضا است ( براينت، و جاري، a2001 ).
با پيش کشيدن اين بحث که از نظريه ي گيدنز چه برنامه ي پژوهشي را مي توان بيرون کشيد، مي کوشيم نظريه ي ساختاربندي بسيار انتزاعي گيدنز را به واقعيت نزديک تر سازيم و اين مبحث را به پايان برسانيم. ( براي آشنايي با يک تحقيق تجربي بر پايه ي نظريه ي ساختاربندي، رجوع کنيد به براينت و جاري، b2001 ). نخست اينکه، نظريه ي ساختاربندي به جاي تمرکز بر جوامع انساني بر « نظم بخشي به نهادها در راستاي زمان و فضا » تأکيد مي ورزد ( گيدنز، 1989: 300 ). ( گيدنز نهادها (14) را به عنوان خوشه هايي از عملکردها مي انگارد و چهار نوع نهاد را تشخيص مي دهد؛ نظم هاي نمادين(15)، نهادهاي سياسي، نهادهاي اقتصادي و قانون ). دوم آنکه در اين رويکرد يک نوع علاقه ي کانوني در مورد دگرگوني نهادها در راستاي زمان و مکان وجود دارد. سوم اينکه، پژوهشگران بايد نسبت به شيوه هايي که رهبران نهادهاي گوناگون براي مداخله در الگوهاي اجتماعي و دگرگون سازي آنها به کار مي گيرند، حساس باشند. چهارم آنکه نظريه پردازان ساختاربندي مي بايست به تأثير يافته هاي شان بر جهان اجتماعي هشيار و حساس باشند. مهمتر از همه، گيدنز نسبت به « تأثير خرد کننده ي مدرنيته » نگراني شديدي داشت ( 1989: 301 ) و نظريه پردازان ساختاربندي بايد به بررسي اين مسئله اجتماعي عاجل بسيار توجه داشته باشند.
درباره ي نظريه ي ساختاربندي خيلي بيشتر از اينها مي توان بحث کرد؛ گيدنز درباره ي عناصري از اين نظريه که در اينجا مطرح شد و نيز بسياري از عناصر ديگر اين نظريه به تفصيل سخن مي گويد. او در ضمن اين کار، طيف وسيعي از عقايد نظري را مورد تحليل، تلفيق و يا انتقاد قرار مي دهد. اخيراً او توجه فزاينده اي را به کاربرد نظريه اش براي تحليل انتقادي جهان مدرن معطوف کرده است. ( گيدنز، 1990، 1991، 1992؛ رجوع کنيد به فصل 12 ) گيدنز برخلاف بسياري ديگر از افراد، از برنامه ي اعلام شده براي تلفيق عامليت- ساختار فراتر رفت؛ و تحليل مفصلي از عناصر گوناگون نظريه اش ارائه کرد و از آن مهمتر، بر ماهيت رابطه ي متقابل تأکيد ورزيد. رضايت بخش ترين قضيه در مورد رويکرد گيدنز اين واقعيت است که موضوع اصلي او يعني ساختاربندي، به شويه اي ذاتاً تلفيقي تعريف مي شود. ساختمان هاي عاملان و ساختارها مستقل از يکديگر نيستند، خواص نظام هاي اجتماعي هم واسطه و هم برون داد عملکردهاي کنشگران انگاشته مي شوند و اين خواص به گونه ي تکرارشونده اي عملکردهاي کنشگران را سازمان مي دهند.
ليدر، اَشتون و سانگ ( 1991 ) بر آن شده اند تا با بررسي گذار از مدرسه به بازار کار، براي نظريه ي ساختاربندي گيدنز شواهدي تجربي بيابند. گرچه آنها عموماً از رويکرد نظري گيدنز پشتيباني مي کنند، اما مهمترين نتيجه گيري آنها اين است ساختار و عامليت آن چنان هم که گيدنز گمان مي کند، درهم تنيده نيستند: « بدين سان ما نتيجه مي گيريم که هرچند ساختار و کنش به لحاظ تجربي به هم وابسته اند ( و بنابراين، عميقاً درهم دخيل اند )، اما قلمروهاي نسبتاً خودمختار و مجزايي هستند » ( ليدر، اشتون و سانگ، 1991: 461 ). هم چنان که در مبحث بعدي خواهيم ديد، اين نتيجه گيري با موضعي که مارگارت آرچر اتخاذ مي کند، همخواني دارد.

انتقادات:

يان کرايب ( 1992 ) نظام مندترين نقد را درباره ي نظريه ي ساختاربندي گيدنز ارائه کرده است ( براي آشنايي با يک نقد کلي تر، رجوع کنيد به مستروويچ، 1998 ). نخست اينکه، کرايب استدلال مي کند، از آنجا که گيدنز به عملکردهاي اجتماعي تمرکز دارد، کارش فاقد « عمق هستي شناختي »(16) است؛ بدين معنا که گيدنز از تلقي ساختارهاي اجتماعي به عنوان شالوده هاي جهان اجتماعي کوتاهي کرده است. دوم آنکه، تلاش او براي ترکيب نظري، چندان با پيچيدگي جهان اجتماعي تناسب ندارد. به جاي يک نظريه ي ترکيبي واحد، براي بررسي يک چنين پيچيدگي « ما به طيفي از نظريه هايي نياز داريم که ممکن است کاملاً با يکديگر ناسازگار باشند » ( کرايب، 1992: 178 ). جهان اجتماعي در ديدگاه کرايب بسيار آشفته است و نمي توان اين آشفتگي ها را با رويکرد واحد و ( به لحاظ مفهومي ) مرتبي همچون نظريه ي ساختاربندي آن گونه که بايد مورد بررسي قرار داد. همچنين رويکرد گيدنز امکان استفاده از کمک هاي بالقوه ي انواع نظريه هاي اجتماعي را محدود مي سازد. گيدنز با طرد فرانظريه هايي مانند اثبات گرايي و نظريه هايي همچون کارکردگرايي ساختاري، نمي تواند از انديشه هاي سودمند آنها بهره جويد. حتي هنگامي که او به اين نظريه ها روي مي آورد، تنها برخي از جنبه هاي آنها را مورد استفاده قرار مي دهد و در نتيجه نمي تواند بهره ي زيادي از آنها ببرد. سوم اينکه، چون گيدنز هيچ گونه مبناي نظري را براي کار خود عرضه نمي دارد، براي تحليل انتقادي جامعه ي مدرن مبناي شايسته اي نخواهد داشت ( رجوع کنيد به فصل 12 ). در نتيجه، نقدهاي گيدنز به جاي برخورداري از يک نوع هسته ي نظري منسجم، کيفيتي موردي و تک کاره دارند. چهارم آنکه، نظريه ي گيدنز در تحليل نهايي کاملاً از هم پاشيده به نظر مي رسد. التقاط گرايي گيدنز او را به انباشت تکه پاره هاي نظري گوناگوني سوق داده است که لزوماً به خوبي با هم جور نيستند. نهايتاً اينکه، فهم دقيق اين قضيه که گيدنز درباره ي چه چيزي سخن مي گويد، اگر غيرممکن هم نباشد لااقل دشوار است ( مستروويچ، 1998: 207 ). کرايب در سراسر تحليلش بارها خاطر نشان مي سازد که از منظور گفته هاي گيدنز اطمينان ندارد و فقط حدس مي زند.
کرايب با توجه به شمار و شدت انتقادات اين سئوال را مطرح مي کند که پس چرا نظريه ي ساختاربندي هم چنان مورد توجه است؟ او به دو دليل اساسي اشاره مي کند. نخست اينکه بسياري از عقايد گيدنز ( براي مثال، تلقي ساختارها هم به عنوان الزام آور و هم توانايي بخش ) به بخش هاي لاينفکي از جامعه شناسي معاصر تبديل شده اند. دوم آنکه، امروزه هر کسي که در زمينه ي نظريه ي اجتماعي کار مي کند، لازم است که به کار گيدنز توجه کرده و نسبت به آن واکنش نشان دهد. کرايب با تحسين ضعيفي از کار گيدنز تحليل خود را به پايان مي رساند: « فکر مي کنم مشکل بتوان نظريه اي اجتماعي را يافت که چيزي در کار گيدنز براي توسعه ي خود پيدا نکند. در هر صورت، فعلاً که نظريه ي ساختاربندي خوراک اصلي نظريه پردازان اجتماعي است ». ( 1992: 196 )

فرهنگ و عامليت

مارگارت آرچر ( 1988 ) با تمرکز بر روي پيوند بين عامليت و فرهنگ، ادبيات عامليت- ساختار را به مسير ديگري کشانده است. در واقع، اين رويکرد از کار قبلي آرچر ( 1982 ) سرچشمه گرفته که در آن نظريه ي ساختاربندي گيدنز را مورد انتقاد قرار داده و بر آن شده بود تا نوعي از نظريه ي نظام ها را جايگزين آن سازد. تحليل مان را از کار پيشين او آغاز مي کنيم، زيرا اين اثر پيش زمينه ي خوبي براي نظريه ي بعدي او درباره ي فرهنگ و عامليت به دست مي دهد.
توجه آرچر بر مفهوم تکوين شکل(17) متمرکز است؛ مفهومي که از نظريه ي نظام ها سرچشمه مي گيرد ( رجوع کنيد به فصل 5 )؛ اين فرآيندي است که طي آن تبادلات( 18) پيچيده نه تنها به تغييراتي در ساختار نظام، بلکه همچنين به يک محصول نهايي- بسط ساختاري(19)- منتهي مي شوند. ( در حالي که تکوين شکل بر دگرگوني دلالت مي کند، ابقاي شکل(20) بر نقطه ي مقابل آن يعني عدم تغيير اشاره دارد ). تکوين شکل به اين معنا است که يک رشته خواص ظهوري وجود دارند که از کنش ها و کنش هاي متقابل به وجود آورنده ي آنها تفکيک پذيرند. به محض اينکه ساختارها ظهور مي يابند، کنش و کنش متقابل را تحت تأثير قرار داده و تغييرشان مي دهند. ديدگاه مبتني بر تکوين شکل، اين فرآيند را در طول زمان لحاظ مي کند و به توالي ها و چرخه هاي بي پايان دگرگوني ساختاري، تغييرات اتفاق افتاده در کنش و کنش متقابل و نيز به بسط ساختاري توجه دارد.

انتقادهايي به گيدنز:

يکي از تفاوت هاي مهم بين گيدنز و آرچر اين قضيه است که گيدنز به دوگانگي ها، ديدگاهي که مورد انتقاد آرچر است توجه دارد، در حالي که آرچر به سودمندي کاربرد دوگانه بيني ها(21) ( ي تحليلي ) براي تحليل جهان اجتماعي تأکيد مي کند ( آرچر، 1996؛ ويلموت، 1997 ). به نظر او ساختار ( و فرهنگ ) و عامليت به لحاظ تحليلي از يکديگر متمايز هستند، گرچه در زندگي اجتماعي درهم تنيده شده اند. منظور آرچر بي گمان گيدنز است، هنگامي که مي گويد « بسياري ها خيلي سريع نتيجه گرفته اند که وظيفه ي شان اين است که دريابند چگونه به طور همزمان هر دو روي سکه را در نظر داشته باشند.... ]اين[ امر امکان بررسي تأثير و تأثر آنها در طول زمان را از بين مي برد... بنابراين بايد ديد در برابر هرگونه مفهوم سازي که از بررسي اين تأثير متقابل جلوگيري مي کند، ايستادگي کرد » ( آرچر، 1988: xii ). نگراني عمده ي آرچر اين است که ممکن است تفکر بر مبناي دوگانگي هاي « بخش ها »(22) و « آدم ها » منجر به اين پنداشت شود که « نمي توان تأثيرات متقابل آنها را از هم تفکيک نمود ». ( 1988: xiv )
از ديد ما، هم دوگانگي ها و هم دوگانه بيني ها در تحليل جهان اجتماعي نقش ايفا مي کنند. در برخي موارد ممکن است جدا کردن ساختار و کنش يا کلان و خرد براي بررسي چگونگي رابطه ي آنها با يکديگر سودمند باشد. در بعضي ديگر نيز، ممکن است در نظر گرفتن ساختار و کنش يا خرد و کلان به عنوان پديده هاي دوگانه ي جدايي ناپذير راه گشا باشد. در واقع، اين مسئله که جهان اجتماعي تا چه حد با دوگانگي ها يا دوگانه بيني ها مشخص مي شود، يک پرسش تجربي است. بدين معنا که در برخي موارد، شرايط اجتماعي ممکن است با کاربرد دوگانگي ها و در موارد ديگر با استفاده از دوگانه بيني ها بهتر تحليل شود. اين قضيه در مقاطع مختلف زماني نيز صدق مي کند. ما بايد بتوانيم ميزان دوگانگي ها و دوگانه بيني ها را در هر گونه محيط اجتماعي و در هر زمان معيني مورد بررسي و سنجش قرار دهيم.
دومين انتقاد عمده از گيدنز اين است که به نظر مي رسد نظريه ي ساختاربندي او هيچ گونه نتيجه ي نهايي در بر ندارد. تنها چيزي که وجود دارد چرخه ي بي پاياني از عامليت و ساختار بدون هرگونه جهتي است. برعکس، رويکرد مبتني بر تکوين شکل آرچر در جهت بسط ساختاري گام برمي دارد. بسياري انتقادات ديگر نيز از ديدگاه تکوين شکلي آرچر بر گيدنز صورت گرفته است، اما نکته ي کليدي براي ما در اينجا اين است که رويکرد تکوين شکل پيش زمينه ي نظريه ي فرهنگ- عامليت بوده و نقش مهمي در آن بازي مي کند.

تکوين شکل، فرهنگ، عامليت:

آرچر کارش را با اين فرض آغاز مي کند که مسئله ي ساختار و عامليت بر قضيه ي فرهنگ و عامليت « سايه افکنده » است. او نيز همانند بيشتر جامعه شناسان بين اين دو مقوله تمايزي مي بيند. با وجود اين، اين تمايز يک تمايز مفهومي است، زيرا ساختار و فرهنگ در جهان واقعي آشکارا در هم تنيده اند ( هيز، 1994 ). در حالي که ساختار قلمرو پديده ها و علايق مادي است، فرهنگ بيانگر پديده ها و عقايد غيرمادي است. ساختار و فرهنگ نه تنها وجودهاي جداگانه اي دارند، بلکه نسبتاً خودمختار هم هستند.(23) پس به نظر آرچر، ساختار و فرهنگ را بايد به صورت پديده هاي نسبتاً مستقل و نه به عنوان پديده هاي « به هم چسبيده با يک گيره ي مفهومي » مورد بررسي قرار داد ( 1988: ix ). با وجود اين، به رغم احياي « جامعه شناسي فرهنگي » ( لامونت و ووتناو، 1990 ) تحليل فرهنگي به مراتب عقب تر از تحليل ساختاري است. ( آرچر « تحليل فرهنگي را به عنوان يک رابطه ي ضعيف » توصيف مي کند [1988: ]xii و مي گويد که به همين خاطر، کمتر سخني از رابطه ي بين فرهنگ و عامليت به ميان آمده است ).
در نظريه تکوين شکل، توجه در قلمرو ساختار به اين قضيه معطوف است که چگونه شرايط ساختاري بر کنش متقابل اجتماعي تأثير مي گذارد و چگونه اين کنش متقابل به نوبه ي خود به بسط ساختاري مي انجامد. تقارن اين قضيه ي در قلمرو فرهنگي اين مسئله است که چگونه شرايط فرهنگي بر کنش متقابل اجتماعي- فرهنگي تأثير مي گذارد و چگونه اين کنش متقابل به بسط فرهنگي مي انجامد. در هر دو مورد، زمان نقشي محوري در نظريه ي تکوين شکل بازي مي کند. شرايط فرهنگي به بخش ها يا اجزاي نظام فرهنگي اطلاق مي شود. کنش متقابل اجتماعي- فرهنگي هم به روابط بين عاملان فرهنگي اشاره دارد. پس رابطه ي بين شرايط فرهنگي و کنش متقابل اجتماعي- فرهنگي گونه اي از قضيه ي ساختار- عامليت ( فرهنگي ) است.
آرچر کارش را با نظام فرهنگي آغاز مي کند « زيرا هرگونه کنش اجتماعي- فرهنگي، صرف نظر از موقعيت تاريخي آن، در بافت انواع بي شماري از نظريه ها، باورها و عقايد به هم مرتبطي اتفاق مي افتد که پيش از کنش مذکور شکل گرفته اند و همچنان که خواهيم ديد، تأثير مشروط کننده اي بر روي آن اعمال مي کنند » ( 1988: xix ). نظام اجتماعي- فرهنگي منطقاً بر کنش و کنش متقابل اجتماعي- فرهنگي تقدم دارد و بر آن تأثير مي گذارد و همچنين از آن تأثير مي پذيرد. سرانجام اين که بسط فرهنگي به دنبال کنش و کنش متقابل اجتماعي- فرهنگي و دگرگوني هاي تحميل شده بر آنها در نتيجه ي تغيير و تحولات نظام اجتماعي- فرهنگي اتفاق مي افتد. آرچر نه تنها به تبيين کلي بسط فرهنگي، بلکه به جلوه هاي خاص آن نيز علاقمند است. آرچ رويکرد ديالکتيکي زماني(24) اش را درباره ي رابطه ي بين « مراحل » سه گانه چنين خلاصه مي کند: « بنابراين بسط فرهنگي آينده اي است که در زمان حال قالب ريزي مي شود و يا با نوآوري کنوني از روي ميراث گذشته ساخته و پرداخته مي شود ». ( 1988: xxiv )
در نظريه پردازي آرچر نوعي بعد تضاد و نظم نيز وجود دارد. اجزاي نظام فرهنگي ممکن است متعارض و يا مکمل هم باشند. اين امر به تشخيص اين قضيه کمک مي کند که آيا عاملان انساني با يکديگر روابط نظام مند دارند يا روابط تضادآميز. اين روابط نيز به نوبه ي خود مشخص مي سازند که روابط فرهنگي باثبات هستند يا در حال تغيير.
آرچر در قالب بحث عامليت، به بررسي شيوه هاي تأثير نظام فرهنگي بر کنش اجتماعي- فرهنگي مي پردازد. بعلاوه، او به تأثير روابط اجتماعي بر روي عاملان نيز توجه دارد. همچنين توجه خود را به شيوه هاي واکنش و تأثيرگذاري عاملان در برابر نظام فرهنگي را معطوف مي سازد. آرچر اظهار مي کند که موضوع اصلي مورد علاقه اش پيوند فرهنگ- عامليت به طريقه ي زير است: « علاقه ي عمده ي ما به نظام فرهنگي، دقيقاً به رابطه ي دو سويه ي اين نظام با عامليت انساني بر مي گردد؛ يعني به تأثيرات آن بر ما..... و تأثيرات ما بر آن » ( 1988: 143 ). عاملان اين توانايي را دارند که تأثير نظام فرهنگي را تقويت کنند و يا در برابر آن مقاومت نمايند.
آرچر فرهنگ را با نظام اجتماعي هم تراز مي بيند و استدلال مي کند که آن دو را مي توان با ديدگاه مشابهي از نظريه ي نظام ها مورد تحليل قرار داد. او رويکردش درباره ي فرهنگ را از سه رويکرد عام ديگر متمايز مي سازد. رويکرد نخست، ادغام رو به پايين(25) يا باور به اين ايده است که فرهنگ پديده ي کلاني است که در پس کنشگران ايستاده و بر آنها تأثير مي گذارد. رويکرد دوم، ادغام رو به بالا(26) يا پذيرش اين ديدگاه است که يک گروه جهان بيني اش را بر گروه هاي ديگر تحميل مي کند. رويکرد سوم ادغام مرکزي(27) است که آرچر آن را به رويکرد گيدنز نسبت مي دهد. بخشي از انتقاد آرچر به انديشه ي گيدنز اين است که او از تحليل جداگانه ي نظام فرهنگي و سطح اجتماعي- فرهنگي سر باز مي زند. آرچر موضع ترجيحي خود را چنين بيان مي کند: « فرهنگ محصول عامليت انساني است، اما در عين حال، هر شکلي از کنش متقابل اجتماعي در بستر فرهنگ رخ مي دهد ». ( 1988: 78-77 )
چهار موضع کلي شالوده ي نظريه ي آرچر را تشکيل مي دهند. اولي اين که نظام فرهنگي از اجزايي ترکيب شده است که نوعي رابطه ي منطقي با يکديگر دارند. دوم آنکه نظام فرهنگي تأثيري علي بر نظام اجتماعي- فرهنگي دارد. موضوع سوم اينکه، بين افراد و گروه هايي که در سطح اجتماعي- فرهنگي حضور دارند، رابطه اي علي برقرار است و دست آخر آنکه، تغييرات سطح اجتماعي- فرهنگي به بسط نظام فرهنگي مي انجامند.
با آنکه آرچر مدعي بررسي رابطه ي بين فرهنگ و عامليت زير عنوان گسترده ي « تکوين شکل » است ( آرچر، 1995 ) اما هدف او در کار بعدي اش تحليل يکپارچه ي رابطه ي بين ساختار، فرهنگ و عامليت مي باشد. او در پي بررسي تأثير متقابل ساختار و فرهنگ و نيز تأثير نسبي آن دو بر عامليت است.

ساختمان ذهني و زمينه

کادر صفحه 588
محرک نظريه ي پي ير بورديو ( 483:1984a؛ کلهون، 2000 ) علاقه اش به غلبه بر آن چيزي بود که وي ضديت غلط بين عينيت گرايي و ذهنيت گرايي يا به اصطلاح خودش « ضديت بي معني بين فرد و جامعه » مي ناميد ( بورديو، 1990: 31 ). همان گونه که بورديو مطرح مي کند « پايدارترين ( و از نگاه من، مهمترين ) نيتي که هدايت گر کار من بود غلبه بر ضديت بين عينيت گرايي و ذهنيت گرايي بوده است ». ( 1989: 15 )
وي دورکيم و کارش در مورد واقعيت هاي اجتماعي، ساختارگرايي سوسور، لوي اشتروس و مارکسيست هاي ساختاري را در اردوگاه عينيت گرايان قرار مي دهد. اين ديدگاه ها مورد انتقاد واقع شده اند که بر روي ساختارهاي عيني تمرکز مي کنند و از فرآيند ساخت اجتماعي چشم مي پوشند، فرآيندي که کنشگران در خلال آن، اين ساختارها را ادراک مي کنند، درباره ي شان مي انديشند، ساخت شان را پي مي ريزند و سپس بر پايه ي آنها عمل مي کنند. عينيت گرايان عامليت و عامل را ناديده مي گيرند، در حالي که بورديو طرفدار موضع ساختارگرايانه اي است که عامل انساني را فراموش نکرده باشد. « نيت من برگرداندن کنشگران به زندگي واقعي بود، کنشگراني که به وسيله ي لوي اشتروس و ساختارگرايان ديگر، مخصوصاً آلتوسر ناپديد شده بودند ». ( بورديو، به نقل از جنکينز، 1992: 18 )
اين هدف، بورديو ( 1980/1990: 42 ) را که در دوران دانشجويي تحت نفوذ وجودگرايي سارتر بود، به سوي يک موضع ذهنيت گرايانه سوق داد. اما در سوي ديگر تقابل مذکور، پديده شناسي شوتز، کنش متقابل گرايي نمادين بلومر و روش شناسي مردمي گارفينکل به عنوان نمونه هايي از ذهنيت گرايي قرار مي گيرند که بر نحوه ي تفکر، توضيح و بازنمود جهان اجتماعي توسط کنشگران تأکيد مي ورزند و در مقابل، ساختارهاي عيني را که اين فرآيندها در درون آنها به وجود مي آيند ناديده مي گيرند. بورديو احساس مي کرد که اين نظريه ها با تمرکز بر روي عامليت از ساختار چشم پوشي مي کنند.
در مقابل يک چنين رويکردهايي، بورديو بر رابطه ي ديالکتيکي بين ساختارهاي عيني و پديده هاي ذهني انگشت گذاشت:
از يک طرف، ساختارهاي عيني..... مبناي را براي..... بازنمودها تشکيل مي دهند و الزامات ساختاري را بر کنش هاي متقابل تحميل مي کنند: اما از سوي ديگر، اين بازنمودها را نيز بايد مدنظر داشت، مخصوصاً اگر کسي بخواهد کشاکش هاي روزمره ي فردي و جمعي را که در جهت تغيير يا حفظ اين ساختارها عمل مي کنند، بررسي نمايد.
( بورديو، 1989: 15 )
بورديو ( 1977: 3 ) براي پرهيز از رويارويي با دوراهي عينيت گرا- ذهنيت گرا، بر عملکرد(28) تأکيد کرد، مفهومي که به گفته ي او برون داد رابطه ي ديالکتيکي بين ساختار و عامليت است. عملکردها نه به صورت عيني تعيين شده اند و نه محصولات اراده ي آزاد هستند. ( دليل ديگر بورديو براي استفاده از مفهوم عملکرد اين است که چنين مفهومي از عقل گرايي غالباً نا به جايي که وي به ذهنيت گرايي و عينيت گرايي نسبت مي داد، اجتناب مي کند ) .
بورديو براي نشان دادن علاقه اش به ديالکتيک بين ساختار و نحوه ي ساخت واقعيت اجتماعي توسط انسان ها، رويکرد خود را « ساختارگرايي ساخت گرايانه »(29 ) ، « ساخت گرايي ساختارگرايانه »(30) و يا « ساختارگرايي تکويني »(31) مي نامد. او ساختارگرايي تکويني را اينگونه توصيف مي کند:
تحليل ساختارهاي عيني- ساختارهاي زمينه هاي مختلف- از تحليل تکوين ساختارهاي ذهني افراد بيولوژيک که تا اندازه اي محصول ترکيب ساختارهاي اجتماعي اند، جدايي ناپذير است؛ اين تحليل همچنين از تحليل تکوين خود اين ساختارهاي اجتماعي نيز جدايي ناپذير است: فضاي اجتماعي و گروه هايي که آن را اشغال مي کنند محصولات کشاکش هاي تاريخي هستند ( عاملان بر طبق موقعيت شان در فضاي اجتماعي و نيز بر وفق ساختارهاي ذهني شان که از طريق آنها يک چنين فضايي را ادراک مي کنند، در اين کشاکش ها مشارکت مي نمايند ).
( بورديو، 1990: 14 )
او دست کم در برخي جهات، از ديدگاه ساختارگرايانه پشتيباني مي کرد، اما ساختارگرايي موردنظر بورديو از ساختارگرايي سوسور و لوي اشتروس ( و نيز مارکسيست هاي ساختاري ) متفاوت است. در حالي که آنها، به ترتيب بر ساختارهاي زبان و فرهنگ تأکيد داشتند، بورديو استدلال مي کرد که اين ساختارها در خود جهان اجتماعي نيز يافت مي شوند. بورديو « ساختارهاي عيني را مستقل از آگاهي و اراده ي عاملان » در نظر مي گرفت و معتقد بود که ساختارها « مي توانند عملکردها و بازنمودهاي عاملان را هدايت کرده و تحت الزام در آورند » ( 1989: 14 ). او در عين ساختارگرا بودن، موضعي ساخت گرايانه را نيز اتخاذ کرد که به او امکان داد تکوين طرحواره هاي ادراک، تفکر و کنش را نيز مانند تکوين ساختارهاي اجتماعي بررسي کند.
هرچند که بورديو تلاش کرد تا بين ساختارگرايي و ساخت گرايي پلي ايجاد کند و تا اندازه اي هم در اين کار موفق بود، اما نوعي سوگيري در جهت ساختارگرايي در کار او ديده مي شود. به همين دليل است که او ( همراه با فوکو و ديگران؛ رجوع کنيد به فصل 13 ) يک پس ساختارگرا به شمار مي رود. کار او بيشتر با ساختارگرايي پيوند دارد تا با ساخت گرايي. برخلاف رويکرد بسياري از متفکران ( از جمله پديده شناسان و نظريه پردازان کنش متقابل نمادين ) ساخت گرايي بورديو از ذهنيت و نيت مندي چشم پوشي مي کند. او احساس مي کرد شيوه هايي که مردم براساس آنها موقعيت شان را در فضاي اجتماعي ادراک کرده و به ساخت جهان اجتماعي مي پردازند مهم است و بايستي در جامعه شناسي اش جايي براي آن پيدا کند. اما با وجود اين، ساخت و ادراکي که در جهان اجتماعي اتفاق مي افتد توسط ساختارها برانگيخته و مقيد مي شوند. اين مسئله در تعريفي که خود وي از ديدگاه نظري اش ارائه مي دهد آشکار است: « تحليل ساختارهاي عيني...... از تحليل تکوين ساختارهاي ذهني افراد بيولوژيک که تا اندازه اي محصول ترکيب ساختارهاي اجتماعي اند، جدايي ناپذير است؛ اين تحليل همچنين از تحليل تکوين خود اين ساختارهاي اجتماعي نيز جدايي ناپذير است » ( بورديو، 1990: 14 ). آنچه را که بورديو به آن علاقمند است مي توان تحت عنوان رابطه ي « بين ساختارهاي اجتماعي و ساختارهاي ذهني » توصيف کرد. ( بورديو، a1984:471 )
بنابراين، برخي از جامعه شناسان خرد از ديدگاه بورديو ناخرسند بوده و آن را دست کمي از يک ساختارگرايي تمام عيار نمي دانند. طبق نظر واکوان « گرچه هر دو جنبه ي تحليل به يک اندازه ضروري اند، اما هم مرتبه نيستند: تقدم معرفت شناختي جنبه ي عيني را متقدم بر فهم جنبه ي ذهني قرار داده است » ( 1992: 11 ). همانگونه که جنکينز مطرح مي کند « او [ بورديو ] در عمق کار جامعه شناختي اش به نوعي ديدگاه عينيت گرايانه درباره ي جهان متعهد است، درست همانند اکثريت آنهايي که وي [ بورديو ] کارشان را به شدت رد مي کند » ( 1992: 91 ). يا برعکس « شايد مهمترين نقطه ضعف کار بورديو، ناتواني او در کنار آمدن با ذهنيت است » ( جنکينز، 1992: 97 ). با اين حال، در نظريه ي بورديو کنشگري پويا وجود دارد، کنشگري که مي تواند « بدون نيت قبلي به بداهه پردازي قاعده مند » دست بزند ( 1977: 79 ). جان کلام کار بورديو و تلاش وي براي پل زدن بين عينيت گرايي و ذهنيت گرايي، در مفاهيم ساختمان ذهني و زمينه ( آلدريج، 1998 ) و همچنين در رابطه ي ديالکتيکي بين آنها نهفته است ( اشوارتز، 1997 ). در حالي که ساختمان ذهني در اذهان کنشگران وجود دارد، زمينه ها بيرون از اذهان آنها واقع هستند. در چند صفحه ي بعدي به بررسي تفصيلي اين دو مفهوم مي پردازيم.

ساختمان ذهني:

بحث خود را با مفهومي آغاز مي کنيم که بورديو بيشتر به خاطر آن شهرت يافته است، يعني ساختمان ذهني(32). ساختمان هاي ذهني عبارت از « ساختارهاي رواني يا شناختي » هستند که انسانها به وساطت آنها با جهان اجتماعي روبرو مي شوند. انسان ها از يک سري طرح هاي دروني شده اي برخوردارند که از طريق آنها به ادراک، فهم و ارزيابي جهان اجتماعي مي پردازند. از طريق چنين طرح هايي است که افراد عملکردهاي شان را ايجاد کرده و آنها را ادراک و ارزيابي مي کنند. با اين حال، خود ساختمان هاي ذهني نيز به طور ديالکتيکي « محصول دروني شدن ساختارهاي » جهان اجتماعي هستند ( بورديو، 1989: 18 ). در واقع، مي توان ساختمان ذهني را به عنوان « ساختارهاي اجتماعي دروني شده و تجسم يافته » تلقي کرد ( بورديو، a1989: 468 ). ساختمان هاي ذهني تا اندازه اي به « درک متعارف » شباهت دارند ( هولتون، 2000 ) و منعکس کننده ي تقسيم بندي هاي عيني موجود در ساختارهاي طبقاتي از قبيل گروه هاي سني، جنسيت ها و طبقات اجتماعي هستند. يک ساختمان ذهني در نتيجه ي اشغال بلندمدت يک جايگاه در درون جهان اجتماعي شکل مي گيرد. بنابراين، ساختمان هاي ذهني بر مبناي ماهيت جايگاه افراد در جهان تفاوت مي کنند و به همين خاطر افراد مختلف ساختمان هاي ذهني متفاوتي دارند. با اين حال، آنهايي که جايگاه مشابهي را در جهان اجتماعي اشغال مي کنند از ساختمانهاي ذهني يکساني نيز برخوردار هستند. ( اما اگر بخواهيم قضاوت منصفانه اي داشته باشيم، بايستي اين نکته را هم يادآور شويم که بورديو اظهاراتي اين چنين نيز داشته است، که کارش را « بر اثر علاقه به طرح دوباره ي عملکردهاي عاملان و قابليت آنها براي نوآوري و بداهه پردازي » انجام داده است [ بورديو، 1990: 13 ] ). از اين حيث، ساختمان ذهني را همچنين مي توان به عنوان نوعي پديده ي جمعي در نظر گرفت. ساختمان هاي ذهني اين امکان را به انسانها مي دهد که جهان اجتماعي را ادراک کند؛ و وجود ساختمان هاي ذهني گوناگون به اين معنا است که جهان اجتماعي و ساختارهاي موجود در آن نمي توانند به طور يکنواخت خود را بر کنشگران تحميل کنند.
ساختمان هاي ذهني موجود در هر زمان معيني، طي يک تاريخ جمعي ايجاد شده اند: « ساختمان هاي ذهني که خود محصولات تاريخي اند، عملکردهاي فردي و جمعي و بنابراين خود تاريخ را بر طبق همان طرح هاي ايجاد شده توسط تاريخ، ايجاد مي کنند » ( بورديو، 1977: 82 ). ساختمان ذهني متجلي در هر فرد معيني، طي يک تاريخ فردي حاصل مي شود و کارکردي از آن برهه ي خاص تاريخ اجتماعي است که اين ساختمان ذهني در متن آن اتفاق مي افتد. ساختمان ذهني در عين حال هم پايدار است و هم قابل جابجايي؛ يعني قابل انتقال از يک زمينه به زمينه ي ديگر است. به هرحال، ممکن است فردي به دليل داشتن ساختمان ذهني نامناسب، به حالتي که بورديو پس ماندگي(33) مي نامد دچار مي شود. يک مثال خوب براي اين قضيه، شخصي است که از يک محيط روستايي در يک جامعه ي پيش سرمايه دارانه ي معاصر کنده شده و در وال استريت به کار مشغول شود. ساختمان ذهني حاصل شده در يک جامعه ي پيش سرمايه دارانه به آن شخص اجازه نمي دهد که خود را با زندگي در وال استريت به خوبي تطبيق دهد.
ساختمان ذهني، هم توليد شده ي جهان اجتماعي است و هم آن را توليد مي کند. از يک طرف، ساختمان ذهني يک نوع « ساختار ساختاردهنده » است؛ به اين معنا که ساختاري است که به جهان اجتماعي ساختار مي دهد. از طرف ديگر، آن عبارت است از يک « ساختار ساختاريافته » يعني اين که ساختاري است که توسط جهان اجتماعي ساختار داده شده است. به تعبيري ديگر، بورديو ساختمان ذهني را به عنوان « ديالکتيک دروني شدن برون بودگي(34) و برون شدن درون بودگي (35) » توصيف مي کند ( 1977: 72 ). بنابراين، مفهوم ساختمان ذهني اين امکان را به بورديو مي دهد که از انتخاب بين فاعليت گرايي و عينيت گرايي پرهيز کند، « و تحت عنوان فلسفه ي ذهن به عاملان بپردازد.... و تحت عنوان فلسفه ي ساختار، تأثيراتي را که ساختار از طريق خود عاملان بر آنها مي گذارد، بررسي کند ». ( بورديو، و واکوان، 1992: 122-121 )
عملکرد، نقش واسطه را بين ساختمان ذهني و جهان اجتماعي بازي مي کند. از يک طرف، ساختمان ذهني از طريق عملکرد ساخته مي شود؛ و از طرف ديگر، در نتيجه ي عملکرد است که جهان اجتماعي خلق مي شود. هنگامي که بورديو ساختمان ذهني را به عنوان « نظام تمايلات ساختار يافته و ساختار دهنده اي که از طريق عملکرد ايجاد شده و پيوسته در جهت کارکردهاي .... عملي است » تعريف مي کند، در واقع به کارکرد واسطه گرانه ي عملکرد اشاره مي کند ( به نقل از واکوان، 1989: 42؛ نيز رجوع کنيد به بورديو، 1977: 72 ). گرچه عملکرد در جهت شکل بخشي به ساختمان ذهني عمل مي کند، اما ساختمان ذهني نيز به نوبه ي خود، عملکردها را ايجاد کرده و به آنها وحدت مي بخشد.
هرچند که ساختمان ذهني به عنوان يک ساختار دروني شده، انديشه و انتخاب کنشي را مقيد مي سازد، اما تعيين کننده ي آنها نيست ( مايلس، 1999 ). اين عدم جبرگرايي يکي از مهمترين مسائلي است که موضع بورديو را از موضع ساختارگرايان اصيل متمايز مي سازد. ساختمان ذهني آنچه را که افراد بايستي بينديشند و يا براي عمل کردن انتخاب کنند، صرفاً « پيشنهاد مي کند ». افراد به صورت آگاهانه در مورد گزينه ها تعمق مي کنند، هرچند که اين فرآيند تصميم گيري است که عمل ساختمان ذهني را منعکس مي سازد. ساختمان ذهني اصولي را فراهم مي کند که افراد بر پايه آنها دست به انتخاب زده و راهبردهايي را که در جهان اجتماعي به کار مي برند، برمي گزينند. اين مسئله را بورديو و واکوان با عبارت جالب « انسان ها احمق نيستند » بيان مي کنند. با وجود اين، انسان ها کاملاً عقلاني هم نيستند ( بورديو نگاه تحقيرآميزي نسبت به نظريه ي گزينش عقلاني داشت )؛ آنها به شيوه اي « خردمندانه »(36) عمل مي کنند و از شعوري عملي(37) برخوردارند. انسانها بر پايه نوعي منطق دست به عمل مي زنند؛ و اين همان « منطق عملکرد » است. ( بورديو، 1980/1990 )
رابينز بر اين نکته تأکيد مي کند که منطق عملکرد « چندوجهي(38) است؛ يعني اين قابليت را دارد که به طور همزمان انواع گوناگون معاني يا نظرهاي مبهم و منطقاً متناقض ( از لحاظ منطق صوري ) را در برداشته باشد، زيرا زمينه ي حاکم بر اعمالش، زمينه اي عملي است » ( 1991: 112 ). اهميت اين عبارت صرفاً به خاطر تأکيد بر تفاوت بين منطق عملي و عقلانيت ( منطق صوري ) نيست، بلکه همچنين از آن روست که « رابطه گرايي »(39) بورديو را به ما يادآور مي شود. رابطه گرايي بورديو از اين جهت مهم است که ما را به تشخيص اين مسئله رهنمون مي شود که ساختمان ذهني نوعي ساختار نامتغير و ثابت نيست، بلکه به وسيله ي افرادي که در مواجهه با وضعيت هاي متناقض، پيوسته تغيير مي کنند با موقعيت هاي جديد تطبيق داده مي شوند.
ساختمان ذهني « زير سطح آگاهي و زبان و فراسوي محدوده ي موشکافي هاي درون بينانه و نظارت اراده » عمل مي کند ( بورديو، a1984: 466 ). هرچند که ما از ساختمان ذهني و نحوه ي عمل آن آگاه نيستيم، اما ساختمان ذهني خود را در فعاليت هاي عملي ما از قبيل نحوه ي غذا خوردن، راه رفتن، صحبت کردن و حتي نحوه ي دماغ گرفتن نشان مي دهد. ساختمان ذهني همانند يک ساختار عمل مي کند، اما انسان ها در برابر آن يا ساختارهاي خارجي به طور ماشيني واکنش نشان نمي دهند؛ بنابراين رويکرد بورديو از افراط و تفريط در پيش بيني ناپذيري انسان ها و جبرگرايي تام اجتناب مي کند.

زمينه:

اکنون به مفهوم « زمينه » مي پردازيم، که بورديو آن را بيشتر مفهومي رابطه اي مي انگاشت تا ساختاري. زمينه(40) شبکه اي از روابط موجود در بين جايگاه هاي عيني درون خودش است ( بورديو و واکوان، 1992: 97 ). اين روابط جدا از آگاهي فردي و اراده وجود دارند. آنها کنش هاي متقابل يا پيوندهاي ميان ذهني بين افراد نيستند. اشغال کنندگان جايگاه هاي موجود در اين شبکه، ممکن است عاملان انساني يا نهادها باشند، که تحت الزام ساختار زمينه هستند. تعدادي از زمينه هاي نيمه مستقل در جهان اجتماعي ( براي مثال، زمينه هاي هنري [ بورديو و داربل، 1969/ 1990؛ فاولر، 1997 ]، زمينه هاي مذهبي، زمينه هاي آموزش عالي ) وجود دارند که همگي منطق خاص خود را داشته و در کنشگران نوعي باور به وجود چيزهاي در يک زمينه ي خاص را به وجود مي آورند.
بورديو زمينه را به عنوان عرصه اي براي نبرد در نظر مي گيرد: « زمينه همچنين ميداني براي کشاکش ها است » ( بورديو و واکون، 1992: 101 ). اين ساختار زمينه است که « راهبردهايي را تقويت و هدايت مي کند که به موجب آن اشغال کنندگان اين جايگاه بر آن مي شوند تا به طور فردي يا جمعي به حفظ يا بهبود جايگاه شان بپردازند و اصل مطلوب ترين مرتبه سازي را در مورد محصولات شان به کار بگيرند » ( بورديو، به نقل از واکوان، 1989: 40 ). زمينه مانند نوعي بازار رقابتي است که در آن انواع سرمايه ها ( اقتصادي، فرهنگي، اجتماعي، نمادين ) به کار گرفته شده و آرايش داده مي شوند. با وجود اين، اين زمينه ي قدرت ( يا زمينه ي سياست ) است که بيشترين اهميت را دارد؛ سلسله مراتب روابط مبتني بر قدرت در زمينه ي سياسي، به همه ي زمينه هاي ديگر ساختار مي دهد.
بورديو يک فرآيند سه مرحله اي را براي تحليل زمينه ارائه مي کند. در مرحله ي نخست، که برتري زمينه ي قدرت را منعکس مي سازد، رابطه ي هرگونه زمينه ي خاص با زمينه ي سياسي تعيين مي شود. مرحله ي دوم، ترسيم ساختار عيني روابط بين جايگاه هاي درون آن زمينه است. دست آخر، تحليلگر بايد بکوشد تا ماهيت ساختمان ذهني عاملاني را که انواع جايگاه هاي موجود در آن زمينه را اشغال مي کنند، تعيين کند.
جايگاه هاي عاملان گوناگون در يک زمينه، به واسطه ي مقدار و وزن نسبي سرمايه ي تحت تملک آن عاملان تعيين مي شود. ( آنهاير، گرهاردز و رامو، 1995 ) بورديو براي توصيف زمينه حتي يک استعاره ي نظامي را به کار مي گيرد و آن را عرصه ي « مواضع راهبردي و دژهايي که در يک ميدان نبرد بايستي دفاع و يا تسخير شوند » مي خواند ( a1984: 244 ). اين سرمايه است که به يک فرد امکان مي دهد تا بر سرنوشت خود و ديگران نظارت داشته باشد ( در مورد جنبه هاي منفي سرمايه، رجوع کنيد به پورتس و لندولت، 1996 ). بورديو معمولاً از چهار نوع سرمايه سخن مي گويد ( براي آشنايي با صورت بندي نسبتاً متفاوتي از انواع سرمايه ي به کار رفته در تکوين دولت رجوع کنيد به بورديو، 1994 ). البته اين مفهوم از حوزه ي اقتصادي نشأت گرفته است ( گيليري، 2000؛ 32 ). معناي سرمايه ي اقتصادي که آشکار است؛ سرمايه ي فرهنگي انواع گوناگون دانش مشروع را در برمي گيرد؛ سرمايه ي اجتماعي هم از روابط اجتماعي ارزش مند بين انسان ها تشکيل مي شود؛ و سرمايه ي نمادين(41) از شأن و وجهه ي فرد سرچشمه مي گيرد.
اشغال کنندگان جايگاه هاي درون زمينه انواع راهبردها را به کار مي گيرند. اين ايده يکبار ديگر نشان مي دهد که کنشگران بورديو دست کم تا حدي آزادي دارند: « ساختمان ذهني امکان محاسبه ي راهبردي از ناحيه ي عاملان انساني را نفي نمي کند » ( بورديو، 1993: 5 ). با وجود اين، راهبردها « به تعقيب هدف مند و از پيش طراحي شده ي هدف هاي حساب شده » اطلاق نمي شوند.... « بلکه به آرايش فعالانه ي خطوط کنش هدف مند »ي گفته مي شوند « که تابع قواعدي هستند و الگوهاي منسجم و از نظر اجتماعي فهم پذيري را به وجود مي آورند، هرچند که از قواعد آگاهانه اي پيروي نمي کنند و لزوماً در مسير هدف هاي موردنظر صاحب راهبرد نيستند » ( واکوان، 1992: 25 ). از طريق همين راهبردها است که « اشغال کنندگان اين جايگاه ها، به طور فردي يا جمعي درصدد حفظ يا ترفيع جايگاه شان بر مي آيند و تلاش مي کنند تا مطلوب ترين اصل مرتبه سازي را در مورد محصولات شان به کار ببندند. راهبردهاي عاملان به جايگاه هاي آنها در زمينه بستگي دارد » ( بورديو و واکوان، 1992: 101 ).
بورديو دولت را مکان منازعه بر سر انحصار آن چيزي مي دانست که خودش خشونت نمادين(42) مي ناميد. خشونت نمادين شکل « ملايمي » از خشونت است « که با همدستي خود عامل اجتماعي بر او اعمال مي شود » ( بورديو و واکوان، 1992: 167 ). خشونت نمادين به طور غيرمستقيم و عمدتاً از طريق ساز و کارهاي فرهنگي به کار گرفته مي شود و با اشکال مستقيم تر نظارت اجتماعي که جامعه شناسان غالباً به آنها توجه مي کنند، مغايرت دارد. مهمترين نهادي که خشونت نمادين از طريق آن بر روي انسانها اعمال مي شود، نظام آموزشي است ( بورديو و پاسرون، 1970/1990؛ براي آشنايي با تحقيقي که مفهوم خشونت نمادين را در مورد پايگاه زنان به کار بسته است، رجوع کنيد به کريس، 1993 ). آنهايي که بر سر قدرت هستند، زبان، معاني و نظام نمادين شان بر بقيه ي مردم جامعه تحميل مي شود. اين نوع خشونت با پنهان کردن عملکردهاي واقعي سلطه گران از چشم مردم و نيز با وا داشتن « افراد تحت سلطه به پذيرش مشروعيت شرايط خاص سلطه »، جايگاه اين افراد را در رأس قدرت تحکيم مي بخشد ( اسوارتز، 1997: 89 ). به طور کلي، بورديو ( 1996 ) نظام آموزشي را در باز توليد قدرت و روابط طبقاتي موجود عميقاً دخيل مي دانست. جنبه ي سياسي کار بورديو، بيش از همه در عقايد او درباره ي خشونت و به طور کلي از سلطه ي طبقاتي و سياسي است ( پاستون، لي پوما و کلهون، 1993: 6 ). با اين همه، بورديو يک آرمان گراي ساده انگار نيست؛ شايد « آرمان گرايي معقول »(43) توصيف بهتري براي موضع او باشد. ( بورديو و واکوان، 1992: 197 )
بورديو با تأکيد بر اهميت هر دو مقوله ي ساختمان ذهني و زمينه، دو دستگي بين هواداران فردگرايي روش شناختي و هواداران کل گرايي روش شناختي را رد مي کند و موضعي را اتخاذ مي کن که « رابطه گرايي روش شناختي »(44) نام گرفته است ( ريتزر و گينداف، 1992 ). بدين معنا که بورديو اساساً به رابطه ي بين ساختمان ذهني و زمينه توجه داشت. از ديدگاه او، اين رابطه به دو صورت عمده عمل مي کند. از يک طرف، زمينه ساختمان ذهني را مشروط مي سازد؛ و از طرف ديگر ساختمان ذهني زمينه را به صورت چيزي در مي آورد که معنادار است، از مفهوم و اعتبار برخوردار است و ارزش صرف انرژي را دارد.

کاربرد مفاهيم ساختمان ذهني و زمينه:

بورديو صرفاً در پي طراحي يک نوع نظام نظري انتزاعي نيست؛ بلکه يک رشته مسائل تجربي را نيز با اين نظام مرتبط مي سازد و بدين وسيله، از افتادن در دام عقل گرايي(45) محض اجتناب مي کند. در اينجا کاربرد رويکرد نظري بورديو را در بررسي تجربي اش با عنوان تمايز(46) به تصوير مي کشيم؛ بورديو در اين اثر به بررسي رجحان هاي زيبايي شناختي گروه هاي مختلف جامعه مي پردازد.

تمايز:

بورديو در اين اثر مي کوشد در کنار اهداف ديگرش اين نکته را اثبات کند که فرهنگ مي تواند موضوع مناسبي براي يک بررسي علمي باشد. او طي اين بررسي کوشيد تا فرهنگ به معناي « فرهنگ والا »(47) ( مثلاً ترجيح موسيقي کلاسيک ) را با مفهوم انسان شناختي فرهنگ که به همه ي صورت هاي والا و پست آن نظر دارد، دوباره تلفيق کند. به بياني دقيق تر، بورديو در اين اثر کوشيد تا ذايقه براي محصولات ظريف فرهنگي را با ذايقه در مورد مزه هاي اصلي غذايي پيوند دهد.
رجحان(48)هاي فرهنگي گروه هاي گوناگون موجود در جامعه ( مخصوصاً طبقات و جناح هاي طبقاتي )، به خاطر وجود عوامل نامتغير ساختاري بويژه ساختمان ذهني و زمينه، نظام هاي منسجمي را تشکيل مي دهند. بورديو اساساً به تنوعات موجود در « ذايقه »(49)ي زيبايي شناختي يعني تمايل(50) اکتسابي براي تميز قائل شدن بين محصولات گوناگون فرهنگي از حيث لذت زيبايي شناختي و بهاي متفاوت به آنها دادن توجه دارد. ذايقه عملکردي است که از جمله کارکردهايش اين است که به فرد و نيز ديگران ادراکي از جايگاه آنها در نظم اجتماعي مي دهد. ذايقه رجحان هاي افرادي را که رجحان هاي مشابهي دارند با هم متحد مي سازد و آنها را از افرادي که ذايقه هاي متفاوتي دارند، متمايز مي نمايد. بدين معنا که انسان ها از طريق پيامدها و کاربردهاي عملي ذايقه، اشياء و محصولات را طبقه بندي مي کنند و در خلال اين فرآيند، خودشان را هم طبقه بندي مي نمايند. به عنوان مثال، ما مي توانيم آدمها را برحسب رجحان هايي که از خود نشان مي دهند، مثلاً رجحان هاي متفاوت در مورد انواع گوناگون موسيقي يا فيلم، مقوله بندي کنيم. اين عملکردها را نيز مانند تمام عملکردهاي ديگر بايستي در زمينه ي همه ي روابط متقابل، يعني در جامعيت آنها لحاظ کرد. بدين سان، ذايقه هاي به ظاهر جداگانه اي چون ذايقه هاي هنري يا فيلم را بايد با رجحان هاي غذايي، ورزشي و يا آرايش مو در ارتباط قرار داد.
در بررسي بورديو از ذايقه دو زمينه ي مرتبط به هم دخالت دارند: روابط طبقاتي ( بويژه در درون جناح هاي طبقه ي مسلط ) و روابط فرهنگي ( براي آشنايي با يک انتقاد در مورد اين تمايز، رجوع کنيد به اريکسون، 1996 ). او اين دو زمينه را به عنوان مجموعه اي از جايگاه هايي در نظر مي گيرد که انواع « بازي ها » در آنها به کار گرفته مي شوند. کنش هايي که عاملان ( فردي يا جمعي ) اشغال کننده ي جايگاه هاي خاص اتخاذ مي کنند، تابعي از ساختار زمينه، ماهيت جايگاه ها و منافع منتسب به آنها است. با وجود اين، اين کنش يک نوع بازي هم به شمار مي رود، نوعي بازي که مستلزم موضع گيري و کاربرد انواع راهبردهايي است که به فرد امکان مي دهد تا در آن بازي برنده شود. ذايقه فرصتي است براي تجربه کردن جايگاه اجتماعي و اظهار آن در بازي. اما زمينه ي طبقه ي اجتماعي تأثير عميقي بر توانايي فرد در اين بازي مي گذارد؛ آنهايي که در طبقات بالاتري قرار دارند، ذايقه هاي شان به مراتب راحت تر مي تواند مورد قبول ديگران واقع شوند و با ذايقه هاي طبقات پايين تر مخالفت کنند. بدين سان، دنياي فعاليت هاي فرهنگي با دنياي سلسله مراتبي طبقه ي اجتماعي رابطه دارد و دنيايي است هم سلسله مراتبي و هم سازنده ي سلسله مراتب.
نيازي به گفتن ندارد که بورديو ذايقه را با ديگر مفهوم عمده اش يعني ساختمان ذهني نيز پيوند مي دهد. اين تمايلات ( ساختمان هاي ذهني ) ريشه دار و ديرپا در شکل دهي به ذايقه ها بسيار بيشتر از عقايد و ادعاهاي ظاهري اهميت دارند. رجحان هاي مردم حتي در مورد جنبه هاي مادي فرهنگ، مانند پوشاک، لوازم خانگي و آشپزي براساس ساختمان ذهني شان شکل مي گيرد. همين تمايلات است که « وحدت ناخودآگاه يک طبقه را قوام مي بخشد » ( بورديو، a1984: 77 ). بورديو بعدها اين قضيه را به صورت هيجان انگيزتري مطرح مي کند: « ذايقه دلالي است.... که ساختمان ذهني به وساطت آن قرابت خود را با ساختمان هاي ذهني ديگر تثبيت مي کند » ( a1984: 243 ). البته به لحاظ ديالکتيکي، اين ساختار طبقه است که به ساختمان ذهني شکل مي دهد.
هرچند زمينه و ساختمان ذهني هر دو در نظر بورديو مهم هستند، اما اين رابطه ي ديالکتيکي بين آنهاست که بيشترين اهميت را دارد؛ زمينه و ساختمان ذهني متقابلاً بر مبناي يکديگر تعريف مي شوند:
تمايلات تشکيل دهنده ي يک ساختمان ذهني شکل يافته، تنها در يک زمينه، يعني در رابطه با يک زمينه شکل مي گيرند، عمل مي کنند و اعتبار دارند.... خود ساختمان ذهني نيز « زمينه اي از نيروهاي ممکن و موقعيتي پويا است که در آن نيروها خود را صرفاً در قالب رابطه ي شان با تمايلات معين نشان مي دهند. به همين خاطر است که عملکردهاي يکسان ممکن است معاني و ارزش هاي متضادي را در زمينه هاي مختلف، در صورت بندي هاي مختلف و يا در بخش هاي متضاد يک زمينه به خود برگيرند ».
( بورديو، a1984: 94 )
يا هم چنان که بورديو در تعبيري کلي تر عنوان مي کند: « بين جايگاه هاي اجتماعي و تمايلات عاملان اشغال کننده ي آن جايگاه ها همبستگي بالايي وجود دارد » ( a1984: 110 ). بر مبناي رابطه ي بين ساختمان ذهني و زمينه است که عملکردها، بويژه عملکردهاي فرهنگي ساخته مي شوند.
بورديو فرهنگ را به منزله ي گونه اي از اقتصاد يا بازار مي انگارد. انسانها در اين بازار، بيشتر سرمايه ي فرهنگي به کار مي گيرند تا سرمايه ي اقتصادي. اين سرمايه عمدتاً محصولي از خاستگاه طبقاتي آدمها و تجربه ي آموزشي آنها است. در اين بازار، آدمها سرمايه ي شان را کم و بيش جمع مي کنند و آن را يا براي بهبود جايگاه شان خرج مي کنند و يا اين که آن را از دست مي دهند و بدين وسيله موجب بدتر شدن جايگاه شان در درون زمينه ي اقتصاد مي شوند.
آدمها در زمينه هاي فرهنگي گوناگون- نوشيدني هايي که مي خورند ( پري يا کولا )، اتومبيل هايي که سوار مي شوند ( مرسدس بنز يا فورد اسکورت )، روزنامه هايي که مي خوانند ( نيويورک تايمز يا يواس آ تودي )، تفريحگاه هايي که براي تعطيلات شان برمي گزينند ( فرانس ريويا يا ديسني وورلد )- در پي تمايز هستند. روابط مبتني بر تمايز به طور عيني بر روي اين محصولات حک شده و در زمان مقتضي دوباره فعال مي شوند. از ديدگاه بورديو، « زمينه ي کلي اين زمينه ها، امکان ها و احتمالات تقريباً پايان ناپذيري را براي پيگيري تمايز عرضه مي کند ». ( a1984: 227 ) تملک برخي از کالاهاي فرهنگي ( مانند يک مرسدس بنز ) براي فرد « سود » به بار مي آورد، در حالي که برخي از کالاهاي ديگر ( مثلاً يک اتومبيل اسکورت ) هيچ سودي را به بار نمي آورند و حتي ممکن است « زيان » بزنند.
بورديو ( 1998: 9 ) تلاش هاي بسياري کرد تا نشان دهد که او صرفاً به پيروي از نظريه ي مشهور تورستن وبلن ( 1899/1994 ) درباره ي مصرف نمايشي، استدلال نمي کند که « نيروي محرک تمام رفتارهاي بشري، تلاشي براي تمايز بوده است ». بلکه او معتقد است که نکته ي اساسي نظريه اش « اين است که زندگي در يک فضاي اجتماعي معين، سکونت در يک مکان خاص و يا حضور در يک فضاي اجتماعي خاص، همگي براي تفاوت داشتن و متفاوت بود است.... فرد با استقرار در فضاي مورد نظر.... از برداشت هاي معين، از طرح واره هاي مربوط به طبقه بندي و از ذايقه ي معيني برخوردار مي شود و اين امر به او .... امکان تفاوت قائل شدن، تميز دادن و متمايز کردن را مي دهد » ( بورديو، 1998: 9 ). به عنوان مثال، فردي که تصميم مي گيرد يک پيانوي بزرگ بخرد، متفاوت از آن فردي است که يک آکاردئون را براي خريد انتخاب مي کند. اين قضيه که يک گزينه ( پيانو ) با ارزش و گزينه ي ديگر ( آکاردئون ) پست تلقي مي شود، نتيجه اي از سلطه ي ديدگاه و خشونت نمادين آن شخصي است که بر ديدگاه هاي افراد ديگري که به اين سلطه تن در مي دهند، اعمال سلطه مي کند.
بين ماهيت محصولات فرهنگي و ذايقه ها رابطه اي ديالکتيکي وجود دارد. دگرگوني در کالاهاي فرهنگي به تغييراتي در ذايقه مي انجامد و دگرگوني در ذايقه نيز احتمالاً به تغيير کشل هايي در محصولات فرهنگي منتج شود. ساختار زمينه نه تنها اميال مصرف کنندگان کالاهاي فرهنگي، بلکه همچنين آنچه را که توليد کنندگان در جهت برآورده کردن اين تقاضاها مي آفرينند، مشروط مي سازد.
دگرگوني در ذايقه ( بورديو همه ي زمينه ها را موقتي در نظر مي گيرد ) از کشاکش بين نيروهاي مخالف چه در عرصه هاي فرهنگي ( مثلاً طرفداران مدهاي قديم در برابر طرفداران مدهاي جديد ) و چه در عرصه هاي طبقاتي ( براي مثال، جناح هاي مسلط در برابر جناح هاي تحت سلطه در درون طبقه ي مسلط ) پديد مي آيد. به هر صورت، کانون اين کشاکش در درون نظام طبقاتي جاي دارد و در واقع کشاکش فرهنگي بين مثلاً هنرمندان و روشنفکران، بازتابي از کشاکش بي پايان بين جناح هاي مختلف طبقه ي مسلط براي تعريف فرهنگ و به راستي تعريف کل جهان اجتماعي است. همين تضادهاي درون ساختار طبقاتي است که اختلاف ذايقه و ساختمان ذهني را تعيين مي کند. گرچه بورديو اهميت بالايي به طبقه ي اجتماعي مي داد، اما از تقيل آن به مسائل محض اقتصادي يا روابط توليد اجتناب مي ورزيد و طبقه را به عنوان پديده اي مي انگاشت که بر مبناي ساختمان ذهني نيز تعريف مي شود.
بورديو در قالب رابطه ي ديالکتيکي بين ساختمان ذهني و زمينه، نظريه ي متمايزي را در باب رابطه ي بين عامليت و ساختار ارائه کرد. تمرکز بر عملکرد ( مثلاً عملکردهاي زيبايي شناختي در بحث قبلي ) و اجتناب از عقل گرايي خشک نيز مشخصه ي نظريه ي او بود. در اين تعبير، کار او بازگشتي را به تعلق مارکسيستي به رابطه ي بين نظريه و عمل منعکس مي سازد.

انسان دانشگاهي:

بورديو در اثر خود تحت عنوان، انسان دانشگاهي(51) ( b1984 ) اهداف مختلفي، از جمله از کاربست زرادخانه ي نظري اش براي تحليل فضاي دانشگاهي فرانسه، را در سر داشت ( براي آشنايي با کاربرد اين نظريه در مورد فضاي دانشگاهي آلمان، رجوع کنيد به کريس، 1996 ). بورديو در خلال توصيف زمينه مورد بحث در اين اثر، ايده هايي را عرضه مي کند که اکنون براي ما مأنوس هستند:
زمينه ي دانشگاه مانند هر زمينه ي ديگر، کانون منازعه بر سر تعيين شرايط و معيارهاي عضويت مشروع و سلسله مراتب مشروع است، يعني تعيين خواص مناسب، کارآمد و معتبر براي کاربست به عنوان سرمايه در آن زمينه، تا اين که سودهاي خاص تعهد شده توسط همان زمينه را فراهم آورند.
( بورديو، b1984: 11 )
به بياني دقيق تر، موضوع مورد توجه بورديو رابطه ي بين جايگاه هاي عيني زمينه هاي مختلف دانشگاهي، ساختمان ذهني متناظر آنها و کشاکش بين آنها بود. بعلاوه، بورديو مي خواست زمينه ي دانشگاهي و آنچه را که در آن اتفاق مي افتد، با زمينه ي گسترده تر قدرت پيوند دهد. او در رابطه با اين پيوند عنوان مي کند که ساختار آموزش عالي « ساختار زمينه اي قدرتي را که به آن دسترسي دارد، بر مبناي منطق خاص دانشگاهي باز توليد مي کند » ( b1984: 38 ). همچنين ساختار زمينه ي دانشگاهي از طريق گزينش و تلقين فکري(52) در بازتوليد زمينه ي قدرت مشارکت مي کند.(53)
بورديو متوجه اين نکته شد که فضاي دانشگاهي فرانسه بين زمينه هاي سلطه گر حقوق و پزشکي و زمينه هاي تبعي علم و تا حدي کمتر هنرها تقسيم شده است. اين تقسيم بندي قرينه اي از تقسيم بندي زمينه ي قدرت است که در آن، افراد داراي صلاحيت اجتماعي به لحاظ دنيوي(54) مسلط هستند و آنهايي که از صلاحيت علمي برخوردارند به لحاظ اجتماعي فرودست اند. به هر روي، مسئله با اين واقعيت پيچيده تر هم مي شود که فضاي دانشگاهي هم يک نوع سلسله مراتب اجتماعي ( که زمينه ي قدرت و نيز نظام قشربندي اجتماعي را منعکس مي سازد و در آن، قدرت سياسي و اقتصادي حکمفرمايي مي کنند ) است و هم نوعي سلسله مرتبه ي فرهنگي ( که از سرمايه ي فرهنگي برخاسته از اقتدار علمي و آوازه ي فکري فرمان مي گيرد ). در اين قلمروي فرهنگي، سلسله مرتبه ي رشته هاي دانشگاهي برعکس است: علم در رأس قرار دارد و حقوق و پزشکي در رده هاي پايين تر. بدين سان، کشاکش بين زمينه ي اقتصادي- سياسي و زمينه ي فرهنگي در نظام دانشگاهي فرانسه به جنگ انجاميده است.
اين کشاکش نه تنها بين دانشکده ها بلکه در درون دانشکده ي هنرها بين دو طيف اجتماعي و علمي آن نيز
وجود دارد. بدين سان، دانشکده ي هنرها « مکان مناسبي براي مشاهده ي کشاکش بين دو نوع قدرت دانشگاهي است » ( بورديو، b1984: 73 ). برخي از اعضاي دانشکده ي هنرها از قدرت اجتماعي ( يا اداري ) برخوردارند، قدرتي که از نقش آنها در دانشگاه، به عنوان جايي براي انتقال دانش مشروع برمي خيزد. سرمايه ي آنها در داخل دانشگاه از طريق نظارت شان بر فرآيند آموزشي و توليد نسل بعدي دانشگاهيان حاصل مي شود. برخي ديگر از اعضاي دانشکده ي هنرها داراي قدرت علمي هستند و قدرت آنها از آوازه ي فکري شان در زمينه ي تخصصي شان سرچشمه مي گيرد. اين دو گروه از دانشگاهيان در درون دانشکده ي هنرها، که بخشي از زمينه ي نظام دانشگاهي فرانسه به شمار مي رود، بر سر قدرت کشاکش دارند.
هر فرد دانشگاهي صرف نظر از نوع سرمايه براي به دست آوردن آن به زمان نياز دارد. فرآيند کسب سرمايه به پويايي جالبي بين اساتيد جاافتاده از يک سو و دانشجويان تحصيلات تکميلي و اساتيد جوان تر گروه که در آرزوي دستيابي به جايگاه آنها هستند از سوي ديگر منجر مي شود. آنهايي که قدرت را در دست دارند، گروه دوم را تحت نظارت مي گيرند گروهي که بايد مطيع و سلطه پذير باشد. با وجود اين، اين آرزومندان جايگاه هاي برتر خودشان نيز در اين فرآيند دست دارند. به قول بورديو، « فقط ماهي هايي که به آبگير مي آيند، گرفتار قلاب مي شوند » ( b1984: 89 ). اساتيد ارشد نمي بايست اجازه دهند که تازه واردها خيلي زود مستقل شوند، اما همچنين نبايست آنها را آنچنان برنجانند که ترک شان کنند و درصدد همکاري با اساتيد رقيب برآيند. تعداد و وجهه ي زيردستان يک استاد جاافتاده، وجهه ي او را بالا مي برد. بعلاوه، شمار بالاي دانشجويان يک استاد، دانشجويان ديگري را نيز به سوي او مي کشاند. از اين طريق و طرق ديگر، « سرمايه، سرمايه مي آورد » ( بورديو، b1984: 91 ). دانشجويان بلندپرواز به سوي استادان بلندآوازه کشيده مي شوند و بنابراين مي توان گفت که قرابت آنها بيشتر اجتماعي است تا فکري.
بورديو از اين مثال استفاده کرد تا به بي مايگي فکري نظام دانشگاهي مذکور بتازد. فرد براي اين که در اين نظام به موفقيت برسد بايستي همنوا باشد تا نوآور. در حقيقت، زماني که براي کسب قدرت دانشگاهي ( مثلاً از طريق مشارکت در کميته ها ) صرف مي شود، زماني است که مي بايست وقف تلاش هاي فکري شود. انباشت و حفظ قدرت دانشگاهي زمان زيادي مي برد؛ زماني که نمي تواند به کوشش هاي فکري اختصاص داده شود. به نظر بورديو، همه ي اين مسائل محصول انتخاب آگاهانه ي بخشي از اعضاي دانشگاه نيست، بلکه نتيجه ي پويايي کنش متقابل بين جايگاه هاي موجود در زمينه ي دانشگاهي است.
بورديو اين رابطه ي بين دانشگاهيان ارشد و دون پايه را براي تحليل انقلاب دانشگاهي فرانسه که در 1986 اتفاق افتاد، نيز به کار بست. اساتيد قديمي تري که در نظام دانشگاهي گرم و نرم توصيف شده در بالا پرورش يافته بودند، براي اغتشاشات آتي آمادگي نداشتند. برخي از اين تازه واردان، به سهم خودشان، انتظار و بردباري طولاني اسلاف شان را براي دستيابي به جايگاه آنها نپذيرفتند. بدين ترتيب، بين ساختمان ذهني موجود و ماهيت در حال تغيير زمينه ي دانشگاهي، چه در مورد اساتيد ارشد و چه در مورد اساتيد جوان تر، تصادمي پديد آمده بود. استادان قديمي تر « بدون هرگونه هماهنگ سازي آگاهانه اي براي دفاع از ثبات اجتماعي بدنه ي حرفه اي شان » به کارشان ادامه دادند ( بورديو، b1984: 137 ). اما تعدادي از تازه وارداني که توانسته بودند بدون پرداخت عوارض مورد انتظار وارد هيأت علمي شوند، اين اساتيد ارشد را هراسان ساخته بودند؛ با اين تازه واردان طوري برخورد مي شد که انگار با « بليط ارزان » وارد دانشگاه شده بودند. اين اعضاي جديد هرچند که جايگاه هايي ( ولو دون پايه ) را در دانشگاه ها اشغال کرده بوند، اما همان ها بودند که براي برپايي انقلاب دانشگاهي به صف دانشجويان پيوستند.
با اين همه، به نظر بورديو تضاد مذکور، نه بين اساتيد قديمي تر و جوان تر، بلکه بيشتر در بين دو گروه از دانشگاهيان جوان تر پيش آمده بود. در يک سو، اعضاي هيأت علمي جوان تري قرار داشتند که ساختمان ذهني نسل قديمي تر را در خود دروني کرده بودند و از امکان ترفيع در سلسله مرتبه ي دانشگاهي برخوردار بودند. در ديگر سو، گروه ديگري از اين اعضاي جوان تر صف آرايي کرده بودند که ساختمان ذهني متفاوتي داشتند؛ و اين تفاوت از اين واقعيت آب مي خورد که آنها دورنماي چنداني براي پيشرفت نداشتند. ( آنهاي که براي تحرک عمودي شانسي را در خود نمي بيننند، احتمالاً همان کساني اند که دست به اعتراض مي زنند ).
بورديو همچنين استدلال کرد که دانشکده هاي مختلف واکنش هاي متفاوتي به اين بحران از خود نشان دادند. دانشکده هايي که بيش از همه درگير اين بحران شده بودند، همان دانشکده هايي بودند که « پناهگاه دانشجوياني شده بودند که در نظام قبلي، احتمالاً مي بايست از دانشگاه اخراج مي شدند يا خود کناره گيري مي کردند » ( بورديو، b1984: 165 ). جامعه شناسي و روان شناسي از جمله ي اين زمينه ها بودند: « اين جايگاه هاي دانشگاهي ابهام آميز، که امکان دستيابي به جايگاه هاي اجتماعي را فراهم مي آوردند که آنها هم به نوبه ي خود خوب تعريف نشده بودند. طوري طراحي شده بودند که اشغال کنندگان اين جايگاه ها را با هاله اي از بي تکليفي و ابهام در مورد خود و آينده ي شان احاطه مي کردند ». ( بورديو، b1984: 165 ). آنهايي که ناسازگاري يا انتظارات مبهمي داشتند، بيشتر از ديگران در اين بحران درگير مي شدند. دانشکده ي جامعه شناسي نه تنها به خاطر دلايل ذکر شده، بلکه همچنين به خاطر آنکه « دانشجوياني از طبقه ي مسلط با سطح پاييني از پيشرفت دانشگاهي » را به خود جذب کرده بود، در به راه انداختن اين بحران نقش مهمي ايفا کرد. ( بورديو، b1984: 170 ) در همين دانشکده ي جامعه شناسي بود که يک چنين دانشجويان با مدرساني که دورنماي حرفه اي مطلوبي نداشتند تماس يافتند و همين کنش متقابل بود که در تحريک شورش نقشي کليدي بازي کرد. به گفته ي بورديو، « بين اين دانشجويان و مدرسان دونپايه قرابتي ساختاري » وجود داشت ( b1984: 171). آنها نه به صورت آگاهانه، بلکه به خاطر همانندي هاي موجود در ساختمان ذهني شان و نيز در جايگاه هاي شان در درون زمينه هاي مربوطه ( دانشجويي و هيأت علمي ) به همديگر پيوستند.

جمع بندي انديشه ها:

بورديو ( و گارفينکل ) از جمله انديشمنداني است که نظريه پرداز به شمار مي رود، اما خودش اين برچسب را رد مي کند. او اعلام کرد که در پي « توليد يک گفتمان کلي(55) درباره ي جهان اجتماعي » نبوده است ( بورديو و واکوان، 1992: 159 ). بورديو نظريه ي محض را به خاطر فقدان يک مبناي تجربي رد مي کرد، اما از تجربه گرايي محض نيز که در يک خلاء نظري انجام مي گيرد، متنفر بود. او خود را متعهد به تحقيقي مي دانست که « به طور جدايي ناپذيري تجربي و نظري [ است ]..... تحقيق بدون نظريه کور است و نظريه ي بدون تحقيق توخالي » ( بورديو و واکوان، 1992: 160، 162 ).
به طورکلي، ما با جنکينز هم صدائيم زماني که استدلال مي کند: « طرح فکري بورديو طرحي است ديرپا، نسبتاً منسجم و متراکم. اين طرح دست کمي از يک تلاش براي ساخت نظريه اي درباره ي عملکرد اجتماعي و جامعه ندارد ». ( 1992: 67 ) کلهون بورديو را به عنوان يک نظريه پرداز انتقادي مي انگارد، اما او اين برچسب را در معنايي گسترده تر از آن لحاظ مي کند که صرفاً وابستگان مکتب فرانکفورت را در برمي گيرد. کلهون نظريه ي انتقادي را به صورت « طرحي از نظريه ي اجتماعي » تعريف مي کند « که به طور همزمان نقد مقولات پذيرفته شده، نقد عملکرد نظري و تحليل انتقادي زندگي اجتماعي را در هر شکل ممکن و نه صرفاً برحسب شکل موجود آن متعهد مي شود ». ( 1993: 63 )
گرچه بورديو يک نوع نظريه عرضه نمود، اما نظريه اش از اعتبار جهان شمول برخوردار نيست. او خودش عنوان کرد که « هيچ گونه قوانين فرا تاريخي درباره ي روابط بين زمينه ها » وجود ندارد ( بورديو و واکوان، 1992: 190 ). ماهيت روابط واقعي موجود بين زمينه ها همواره يک مسئله ي تجربي است. به همين سان، با دگرگوني شرايط تاريخي، ماهيت ساختمان ذهني نيز تغيير مي يابد: « ساختمان ذهني.... يک مقوله ي فراتجربي(56) است، اما با وجود اين، تاريخي هم هست و در بطن ساختار و تاريخ يک زمينه شکل مي گيرد ». ( بورديو و واکوان، 1992: 189 )

پي‌نوشت‌ها:

1. Structuralization.
2. Constitution of Society.
3. ما با اين نظر موافقيم که مارکس در نظريه ي ساختاربندي و به طورکلي در نظريه هاي مربوط به تلفيق عامليت و ساختار نقشي محوري داشته است. همانگونه که ريتزر ( a1981: 232 ) نتيجه گيري کرده است، کار مارکس بهترين « سرمشق براي انگاره ي جامعه شناختي تلفيقي » است.
4. Recurrent social practices.
5. Duality.
6. Reflexivity.
7. Double hermeneutic.
8. Discursive consciousness.
9. Practical consciousness.
10. Intention.
11. Subjectivity.
12. Memory traces.
13. Distancing.
14. Institutions.
15. Symbolic orders.
16. Ontological depth.
17. Morphogenesis.
18. Interchanges.
19. Structural elaboration .
20. Morphostasis.
21. Dualisms.
22. Parts.
23. براي آشنايي با استدلال مخالف با اين ديدگاه هاي مربوط به فرهنگ و براي آشنايي با اين ايده که فرهنگ بايد به عنوان ساختار اجتماعي در نظر گرفته شود، رجوع کنيد به هيز ( 1994 ). به نظر هيز، ساختار اجتماعي از « نظام هاي روابط اجتماعي و نظام هاي معنا » تشکيل شده است. ( 1994: 65 )
24. Temporal.
25. Downward conflation.
26. Upward conflation.
27. Central conflation.
28. Practice.
29. Constructivist structuralism.
30. Structuralist constructivism.
31. Genetic structuralism.
32. Hubitus؛ اين ايده را بورديو ابداع نکرد، بلکه يک مفهوم سنتي فلسفي است که وي آن را احياء نمود. ( واکوان، 1989 )
33. Hysteresis .
34. Externality.
35. Internality.
36. Reasonable.
37. Practical sense.
38. Polythetic.
39. Relationism.
40. Field.
41. Symbolic capital.
42. Symbolic violence.
43. Reasoned utopianism .
44. Methodological relationism.
45. Intellectualism.
46. Distinction.
47. High culture.
48. Preference.
49. Taste.
50. disposition.
51. Homo Academicus.
52. Indoctrination.
53. بورديو در آثار ديگرش آشکار مي سازد که تمايل دارد تأثير زمينه هاي دانشگاهي را بر زمينه هاي گسترده تر قدرت تأييد کند. « دوست دارم که نويسندگان، هنرمندان، فيلسوفان و دانشمندان بتوانند صداي خود را مستقيماً به تمام پهنه هاي زندگي عمومي که در آن سررشته اي دارند، برسانند ». ( بورديو، 1998: 9 )
54. Temporally.
55. General discourse.
56. Transcendental.

منبع مقاله :
ريتزر، جرج؛ گودمن، داگلاس جي؛ (1390)، نظريه ي جامعه شناسي مدرن، خليل ميرزايي و عباس لطفي زاده، تهران: انتشارات جامعه شناسان، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط