نويسندگان: جورج ريتزر، داگلاس جي. گودمن
مترجمان: خليل ميرزايي، عباس لطفي زاده
مترجمان: خليل ميرزايي، عباس لطفي زاده
انديشه هاي اوليه ي هابرماس را زير عنوان « نظريه ي انتقادي » مي توان دست کم تا اندازه اي به منزله ي نوعي جهت گيري نومارکسيستي قلمداد کرد ( مک برايد، 2000 ). اما اين ديدگاه گسترش قابل ملاحظه اي داشته است و ديگر به راحتي نمي توان آن را در قالب اين نوع رويکرد يا هرگونه مقوله ي نظري ديگر جاي داد. نظريه ي هابرماس به موازات تلاش او براي بررسي و ادغام طيف وسيعي از عقايد نظريه پردازان جامعه شناسي که جديدترين و برجسته ترين آنها جورج هربرت ميد، تالکوت پارسونز، آلفرد شوتس و اميل دورکيم هستند، رشد و تنوع يافته است. به رغم آنکه ديدگاه نظري نوآورانه ي هابرماس را به دشواري مي توان در قالب يک مقوله ي نظري جاي داد، در اين جا عقايد اخيرتر او را مورد بحث قرار خواهيم داد، که به طور کلي مي توان آنها را تحت عنوان « استعمار زيست جهان »(1) و در قالب « قضيه ي عامليت- ساختار » مطرح کرد. هابرماس ( 1991: 251 ) اين نکته را آشکار مي سازد که او درصدد « ترکيب انگاره اي »(2) است؛ بدين معنا که مي خواهد ديدگاه عامليت- ساختارش را به واسطه ي تلفيق عقايد برگرفته از نظريه ي کنش با عقايد برگرفته از نظريه ي نظام ها بيافريند. هابرماس دست کم تا اندازه اي در قالب عقايدش راجع به زيست جهان، به قضيه ي عامليت مي پردازد. همچنين عمدتاً در خلال عقايدش درباره ي نظام اجتماعي، قضيه ي ساختار را مورد توجه قرار مي دهد؛ همان گونه که خواهيم ديد نظام اجتماعي نيرويي است که زيست جهان را استعمار مي کند. اما منظور هابرماس از زيست جهان، نظام و استعمار چيست؟ در اين قسمت، توجه خود را به اين پديده ها و روابط آنها با يکديگر و نيز به ديگر ايده هاي اساسي موجود در جديدترين کار نظري هابرماس متمرکز مي کنيم.
پيش از پرداختن به اين ايده ها، بايستي اين نکته را آشکار سازيم که توجه عمده ي هابرماس همچنان بر کنش ارتباطي است. ارتباط آزاد و باز هم چنان مبناي نظري و نيز مبناي هدف سياسي اش را تشکيل مي دهد. اين مبنا همچنين اين کارکرد روش شناختي را دارد که درست مانند نمونه هاي آرماني وبر به هابرماس اجازه مي دهد تا انحراف ها از الگو را نيز تحليل کند: « ساخت بندي يک گفتمان بدون محدوديت و تحريف نشده مي تواند شاخص خوبي براي بهتر نشان دادن زمينه هاي تحولي نسبتاً مبهم در جامعه ي نوين باشد » ( هابرماس، a1987، 107 ). در حقيقت، علاقه ي محوري هابرماس به قضيه ي استعمار زيست جهان، در قالب توجه او به نحوه ي تأثير منفي اين فرآيند بر ارتباط آزاد نمود پيدا مي کند.
هابرماس يک نوع علاقه به فرآيند عقلاني شدن موردنظر وبر، بويژه تفاوت عقلاني شدن زيست جهان و عقلاني شدن نظام و تأثير اين تفاوت بر استعمار اولي از سوي دومي، را همچنان حفظ کرده است ( براي آشنايي با يک ديدگاه تقريباً مخالف، رجوع کنيد به بارتوس، 1996 ). به تعبير وبر، نظام قلمرو عقلانيت صوري(3) است، در حالي که زيست جهان جايگاه عقلانيت جوهري(4) است. بنابراين، ايده ي استعمار زيست جهان بازگويي اين تز وبري است که در جهان مدرن عقلانيت صوري بر عقلانيت جوهري فايق آمده و بر عرصه هايي تسلط يافته است که پيش تر بر مبناي عقلانيت جوهري تعريف مي شدند. بدين سان، گرچه نظريه ي هابرماس مسيرهاي جديد و جالبي را در پيش گرفته، اما ريشه هاي نظري اش، بويژه ريشه هايش در رويکردهاي مارکسيستي و وبري را همچنان حفظ کرده است.
زيست جهان:
اين مفهوم به طور کلي از جامعه شناسي پديده شناختي و بويژه از نظريه هاي آلفرد شوتز گرفته شده است ( باورينگ، 1996 ). اما هابرماس عقايد جورج هربرت ميد را نيز در بينش هاي مربوط به زيست جهان سهيم مي داند. به نظر هابرماس، زيست جهان نوعي ديدگاه دروني را باز مي نمايد ( در حالي که نظام نقطه نظري بيروني را آشکار مي سازد ): « جامعه از ديدگاه شناساي کنشگر ادراک مي شود » ( a1987: 117 ). با اين حال، تنها يک جامعه وجود دارد؛ زيست جهان و نظام صرفاً شيوه هاي متفاوتي از نگاه به جامعه هستند.هابرماس زيست جهان و کنش ارتباطي را « مکمل » يکديگر مي انگارد. به بياني دقيق تر، کنش ارتباطي در درون زيست جهان رخ مي دهد:
مي توان گفت که زيست جهان مکاني فراتجربي است که گوينده و شنونده در آن با يکديگر روبرو مي شوند و متقابلاً ادعا مي کنند که اظهارات شان با جهان آنها تناسب دارد... و اين همان جايي است که آنها مي توانند اعتبار اين ادعاها را مورد انتقاد و تأييد قرار دهند، عدم توافق هاي شان را حل و فصل کنند و به توافق هايي دست يابند.
( هابرماس، a1987: 126 )
زيست جهان عبارت است از يک نوع « پيش زمينه ي بافت ساز(5) براي فرآيندهاي معطوف به تفاهم » از طريق کنش ارتباطي ( هابرماس، a1987: 204 ). زيست جهان طيف وسيعي از پيش فرض هاي اظهار نشده درباره ي تفاهم متقابل را در برمي گيرد که بايستي براي تحقق کنش ارتباطي وجود داشته باشند و فهم متقابلي در مورد آنها برقرار باشد.
هابرماس به عقلاني شدن زيست جهان توجه دارد، فرآيندي که بيانگر ارتباط عقلاني روزافزون در زيست جهان است. او معتقد است که هرچه زيست جهان عقلاني تر باشد بيشتر احتمال دارد که کنش هاي متقابل جاري در آن تحت نظارت « تفاهم متقابل برخاسته از انگزيش عقلاني » قرار گيرند. چنين تفاهمي و يا يک چنين روش عقلاني براي دستيابي به توافق، نهايتاً بر پايه ي اقتدار استدلال بهتر برقرار مي شود.
هابرماس عقلاني شدن زيست جهان را در تمايز فزاينده ي عناصر گوناگون آن مي بيند. زيست جهان از فرهنگ، جامعه و شخصيت تشکيل مي شود ( که نفوذ پارسونز و نظام هاي کنشي او را نشان مي دهد ). اين عناصر به ترتيب، به الگوهاي تفسيري يا مفروضات زمينه اي درباره ي فرهنگ و تأثير آن بر کنش، درباره ي الگوهاي مناسب در روابط اجتماعي ( جامعه ) و درباره ي چگونه بودن انسان ها ( شخصيت ) و نحوه ي رفتار آنها اشاره دارند. دست يازيدن به کنش ارتباطي و دستيابي به توافق در قالب هر يک از اين درون مايه ها، به بازتوليد زيست جهان از طريق تقويت فرهنگ، يکپارچگي جامعه و شکل گيري شخصيت منجر مي شود. در حالي که اين عناصر در جوامع باستاني درهم تنيده بودند، عقلاني شدن زيست جهان بيانگر « تمايز روزافزون بين فرهنگ، جامعه و شخصيت » است. ( هابرماس، a1987: 288 )
نظام:
در حالي که زيست جهان نقطه نظر شناساهاي کنشگر را درباره ي جامعه باز مي نمايد، نظام بيانگر ديدگاهي بيروني است که جامعه را « از ديدگاه مشاهده گري که در آن دخالتي کارکردي ندارد » مي نگرد ( هابرماس، a1987: 117 ). در تحليل نظام ها با به هم پيوستگي کنش ها و نيز اهميت کارکردي کنش ها و نقش آنها در ابقاي نظام سر و کار داريم. هر يک از اجزاي اصلي زيست جهان ( فرهنگ، جامعه و شخصيت ) عناصر مربوط به خود را در داخل نظام دارند. بازتوليد فرهنگي، يکپارچگي اجتماعي و شکل گيري شخصيت، همه در سطح نظام اتفاق مي افتند.نظام در زيست جهان ريشه دارد، اما در نهايت مشخصه هاي ساختاري خاص خود را آشکار مي سازد. خانواده، نظام قضايي، دولت و اقتصاد از جمله ي اين ساختارها هستند. اين ساختارها به موازات تکامل شان، بيش از پيش از زيست جهان فاصله مي گيرند. به مانند زيست جهان، عقلاني شدن در سطح نظام نيز بيانگر تمايز و پيچيدگي هرچه بيشتر است. اين ساختارها همچنين رفته رفته خودکفاتر مي شوند. هرچه اين ساختارها قدرت مندتر مي شوند، توانايي بيشتري در سلطه بر زيست جهان پيدا مي کنند. ساختارهاي مذکور ارتباط شان بيش از پيش با فرآيند دستيابي به توافق کمتر مي شود و در واقع، وقوع اين فرآيند را در زيست جهان محدود مي نمايند. به تعبيري ديگر، اين ساختارهاي عقلاني به جاي اينکه ظرفيت ارتباط و دستيابي به تفاهم را بالا ببرند، از طريق اعمال نظارت خارجي بر فرآيندهاي مذکور، آنها را در معرض تهديد قرار مي دهند.
يکپارچگي اجتماعي و يکپارچگي نظام:
هابرماس با توجه به بحث قبلي درباره ي زيست جهان و نظام نتيجه مي گيرد: « مسئله ي بنيادي در نظريه ي اجتماعي اين قضيه است که چگونه دو راهبرد مفهومي متجلي در مفاهيم نظام و زيست جهان را مي توان به شيوه اي قانع کننده با هم پيوند داد » ( a1987: 151 ). هابرماس اين دو راهبرد مفهومي را « يکپارچگي اجتماعي » و « يکپارچگي نظام » مي نامد.ديدگاه يکپارچگي اجتماعي بر زيست جهان و شيوه هايي تمرکز دارد که طي آن نظام کنشي از طريق توافق هنجاراً تضمين شده و يا توافق حاصل از ارتباط، يکپارچه مي شود. نظريه پردازاني که معتقدند جامعه از طريق يکپارچگي اجتماعي انسجام مي يابد، تحليل خود را با کنش ارتباطي آغاز مي کنند و جامعه را به منزله ي زيست جهان در نظر مي گيرند. آنها ديدگاه دروني اعضاي گروه را اتخاذ مي کنند و براي مرتبط ساختن ادراک شان با ادراک اعضاي زيست جهان از رويکردي هرمنوتيک بهره مي برند. از ديدگاه يکپارچگي اجتماعي، بازتوليد مستمر جامعه نتيجه ي کنش هايي است که اعضاي زيست جهان به منظور حفظ ساختارهاي نمادين آن متعهد به انجام شان مي شوند. اين فرآيند تنها از ديدگاه خود اين اعضاء نگريسته مي شود. پس چيزي که در اين رويکرد هرمنوتيک از نظر دور مي ماند، نقطه نظر مشاهده گر خارجي و نيز ادراکي از فرآيندهاي بازتوليدي است که در سطح نظام اتفاق مي افتند.
مسئله ي اساسي مورد توجه در ديدگاه يکپارچگي نظام، خود نظام و نحوه ي يکپارچه شدن آن از طريق نظارت خارجي بر تصميمات فردي که به لحاظ ذهني با يکديگر هماهنگ نمي شوند است. آنهايي که اين ديدگاه را اتخاذ مي کنند، جامعه را به عنوان يک نوع نظام خودگردان مي انگارند. آنها ديدگاه مشاهده گر بروني را اقتباس مي کنند، اما اين ديدگاه آنها را از فهم واقعي آن الگوهاي ساختاري که تنها به طور هرمنوتيک و از طريق ديدگاه دروني اعضاي زيست جهان قابل فهم هستند، محروم مي سازد.
بدين ترتيب، هابرماس نتيجه مي گيرد که گرچه هر يک از اين دو ديدگاه گسترده، چيزهايي براي ارائه دارند، اما با محدوديت هاي جدي نيز مواجه اند. هابرماس بر مبناي نقدش از يکپارچگي اجتماعي و يکپارچگي نظام، پيشنهاد ديگري را عرضه مي کند که درصدد تلفيق اين دو جهت گيري نظري است: او جامعه را به منزله ي نظامي مي انگارد که
بايد شرايط لازم براي ابقاي زيست جهان هاي اجتماعي- فرهنگي را ممکن سازد. اين نوع جوامع بيانگر مجموعه کنش هاي گروه هاي از نظر اجتماعي يکپارچه اي هستند که به طور نظام مند تثبيت مي شوند.... [ من ] هوادار اين پيشنهاد ابتکاري ام که جامعه را بايد به عنوان موجوديتي تلقي کرد که طي تکامل اجتماعي، هم به صورت يک نظام و هم به صورت يک زيست جهان تمايز مي يابد.
( هابرماس، a1987: 152-151 )
هابرماس که عنوان کرده هم به نظام و هم به زيست جهان علاقمند است، در پايان نقل قول بالا آشکار مي سازد که به تکامل اين دو نيز توجه
دارد. گرچه هر دوي آنها در جهت عقلاني شدن هرچه بيشتر تکامل مي يابند، اما اين عقلاني شدن در سطح زيست جهان و نظام اشکال متفاوتي به خود مي گيرد و همين افتراق است که مبناي استعمار زيست جهان مي شود.
استعمار:
اين واقعيت براي فهم ايده ي استعمار، تعيين کننده است که هابرماس جامعه را متشکل از هم زيست جهان و هم نظامي مي داند. گذشته از اين، گرچه هر دوي اين مفاهيم در تاريخ گذشته شديداً درهم تنيده بودند، اما امروزه فاصله ي روزافزوني بين آنها پديده آمده است؛ در واقع آنها از هم « جدا شده »اند. هرچند که هر دوي اين مقوله ها در معرض فرآيند عقلاني شدن قرار گرفته اند، اما اين فرآيند شکل هاي متفاوتي را در اين دو محيط به خود گرفته است. گرچه هابرماس يک نوع رابطه ي ديالکتيکي بين نظام و زيست جهان مي بيند ( آنها هم يکديگر را محدود مي کنند و هم امکانات تازه اي براي همديگر فراهم مي آورند )، اما توجه اصلي او بر شيوه اي متمرکز است که طي آن نظام توانسته است زيست جهان را در جهان مدرن تحت نظارت خود در آورد. به عبارت ديگر، هابرماس به مختل شدن رابطه ي ديالکتيکي بين نظام و زيست جهان و قدرت روزافزون اولي بر دومي توجه دارد.(6)هابرماس عقلانيت روزافزون نظام و زيست جهان را با يکديگر مقايسه مي کنند. عقلاني شدن زيست جهان بيانگر رشد در عقلانيت کنش ارتباطي است. بعلاوه، کنشي که در راستاي دستيابي به تفاهم متقابل اتفاق مي افتد، روز به روز از قيد و بندهاي هنجاري آزاد شده و هرچه بيشتر به زبان روزمره اتکا مي يابد. به عبارت ديگر، يکپارچگي اجتماعي بيش از پيش از طريق فرآينداهي مبتني بر توافق زباني حاصل مي شود.
اما نتيجه ي اين فرآيند اين واقعيت است که فشارها بر روي زبان افزايش مي يابد و از ظرفيت هاي آن فراتر مي رود. واسطه هاي غيرزباني(7) ( به ويژه پول در نظام اقتصادي و قدرت در نظام سياسي و دستگاه اداري ) که در درون نظام تمايز مي يابند و از درون آن ساطع مي شوند بر آن مي شوند تا اين خلاء را پر کرده و دست کم تا اندازه اي جايگزين زبان روزمره گردند. به جاي آنکه زبان هماهنگ کننده ي کنش باشد، پول و قدرت اين کارکرد را انجام مي دهند. بدين سان، زندگي پول محور و ديوان سالارانه مي شود.
به طورکلي، نظام با پيچيدگي فزاينده اش « چنان عنان از الزاماتش برمي دارد که از گنجايش زيست جهان ابرازي شده سر مي زند » ( هابرماس، a1987: 155 ). بدين سان، هابرماس از « خشونت »ي سخن مي گويد که نظام به واسطه ي محدود کردن ارتباطات بر ييست جهان اعمال مي کند. اين خشونت به نوبه ي خود « آسيب هايي » را در درون زيست جهان به بار مي آورد. هابرماس اين تحول را در قالب نمايي از تاريخ جهان مطرح مي کند:
جدايي گسترده بين نظام و زيست جهان، شرطي ضروري براي گذار از جوامع طبقاتي قشربندي شده ي فئوداليسم اروپايي به جوامع طبقاتي- اقتصادي اوايل دوران مدرن بود؛ اما مشخصه ي الگوي سرمايه دارانه ي مدرنيزاسيون، نوعي کج شکلي(8) است، يعني يک نوع شيء انگاري درباره ي ساختارهاي نمادين زيست جهان تحت الزام خرده نظام هاي تمايز يافته از طريق پول و قدرت؛ و اين ساختارهاي نمادين به مرور خودکفا مي شوند.
( هابرماس، a1987: 283 )
بايستي يادآوري کرد که هابرماس به واسطه ي پيوند دادن اين کج شکلي ها به نظام سرمايه داري، دست کم در اين تعبير، هم چنان در يک چهارچوب نومارکسيستي فعاليت مي کند. با وجود اين، وقتي هابرماس جهان مدرن را مورد بررسي قرار مي دهد ناچار مي شود که از رويکرد مارکسيستي فاصله بگيرد ( سيتون، 1996 ) زيرا او نتيجه مي گيرد که کج شکلي زيست جهان را نمي توان « ديگر در قالب هيچ شيوه ي خاص طبقاتي جاي داد » ( a1987: 333 ). هابرماس با توجه به اين محدوديت و با در نظر گرفتن ريشه هايي که در نظريه ي انتقادي دارد، آشکار مي سازد که کارش شديداً تحت نفوذ نظريه ي وبر است. در همين راستا، او استدلال مي کند که تمايز بين زيست جهان و نظام و نيز استعمار نهايي زيست جهان، اين اجازه را به ما مي دهد که تز وبري « درباره ي تضاد مدرنيته با خودش » را در پرتوي جديدي بنگريم ( هابرماس، a1987: 299 ). در نظر وبر، اين تضاد بيش از هر چيز بين عقلانيت جوهري و عقلانيت صوري وجود دارد و در جهان غرب به پيروزي دومي بر اولي انجاميده است. به نظر هابرماس، عقلاني شدن نظام بر عقلاني شدن زيست جهان فائق آمده و در نتيجه زيست جهان به استعمار نظام درآمده است.
هابرماس با اين استدلال که نيروهاي عمده در اين فرآيند « قلمروهاي رسماً سازمان يافته ي کنش » در سطح نظام مانند اقتصاد و دولت هستند، به انديشه هايش راجع به استعمار زيست جهان روشني بيشتري مي بخشد. هابرماس بر وفق مارکسيسم سنتي، جامعه ي مدرن را در معرض بحران هاي نظام مند و متناوب مي بيند. نهادهايي همچون دولت و اقتصاد براي مقابله با اين بحران ها به کنش هايي دست مي زنند که تأثير نامطلوبي بر زيست جهان مي گذارند و به آسيب ها و بحران هايي در درون آن منجر مي شوند. در حقيقت، اين نظام ها زيست جهان را از محتوا تهي مي سازند و کنش ارتباطي بيش از پيش از مسير دستيابي به توافق دور مي شود. ارتباطات روز به روز خشک تر، بي خاصيت تر و از هم گسيخته تر مي شود و بدين سان زيست جهان خود را در آستانه ي فروپاشي مي يابد. با توجه به علاقه ي هابرماس به کنش ارتباطي و وقع آن در زيست جهان، اين هجوم نظام به زيست جهان او را بسيار نگران مي سازد. اما صرف نظر از شدت و گستردگي استعمار زيست جهان توسط نظام، زيست جهان « هرگز به طور کامل شيره اش کشيده نمي شود » ( هابرماس، a1987: 311 )
اگر مسئله ي اساسي در جهان مدرن جدايي بين نظام و زيست جهان و سلطه ي نظام بر زيست جهان باشد، راه حل هاي آن بسيار واضح هستند. از يک طرف، لازم است که نظام و زيست جهان دوباره با هم پيوند يابند. از طرف ديگر، رابطه ي ديالکتيکي بين نظام و زيست جهان بايستي دوباره برقرار گردد، طوري که به جاي آنکه نظام، زيست جهان را از شکل واقعي اش بياندازد، آن دو متقابلاً همديگر را غني ساخته و تقويت نمايند. گرچه اين دو در جامعه ي ابتدايي درهم تنيده بودند، اما فرآيند عقلاني شدن که هم در سطح نظام و هم در سطح زيست جهان رخ داده است اين امر را ممکن مي نمايد که پيوند دوباره ي اين دو در آينده منجر به ايجاد سطحي از نظام، زيست جهان و رابطه ي متقابل آنها شود، رابطه اي که در تاريخ بشريت بي سابقه است.
بدين سان، هابرماس يک بار ديگر به ريشه هاي مارکسيستي اش باز مي گردد. البته مارکس براي يافتن دولت آرماني در تاريخ گذشته سير نمي کرد، بلکه آن را در آينده و در شکل کمونيسم و شکوفايي کامل نوع بشر مي ديد. هابرماس نيز به جوامع باستاني که نظام عقلاني نشده و زيست جهان با هم متحد بودند نيز نمي نگرد، بلکه به دولتي در آينده نظر دارد که متضمن وحدت رضايت بخش تري بين نظام عقلاني شده و زيست جهان باشد.
هابرماس همچنين نظريه مارکسيستي مبتني بر کشاکش هاي اساسي درون جامعه را دوباره تفسير مي کند. مسلماً مارکس بر تضاد بين پرولتاريا و سرمايه دار تأکيد داشت و آن را به ماهيت استثماري نظام سرمايه داري نسبت مي داد. اما هابرماس توجه خود را نه بر استثمار بلکه بر استعمار متمرکز مي سازد و بسياري از کشاکش هاي دهه هاي اخير را از اين ديدگاه مي بيند. بدين معنا که هابرماس جنبش هاي اجتماعي، مثلاً آن جنبش هايي را که برابري بيشتر، خودشکوفايي(9) بالاتر، حفاظت از محيط زيست و صلح تأکيد دارند، « به عنوان واکنش هايي در برابر يورش هاي نظام بر زيست جهان » در نظر مي گيرد. « اين گروه هاي ناهمگن به رغم تنوع علايق و طرح هاي سياسي شان، در برابر استعمار زيست جهان ايستادگي مي کنند » ( سايدمن، 1989: 25 ). اميد جهان آينده به ايستادگي در برابر تجاوزهاي نظام به زيست جهان و آفرينش جهاني بستگي دارد که در آن نظام و زيست جهان با يکديگر هماهنگي داشته باشند و متقابلاً در جهت تقويت و غني سازي همديگر به نحو بي سابقه اي عمل کنند.
پينوشتها:
1. Colonization of the life-world.
2. Paradigm combination.
3. Formal rationality.
4. Substantive rationality.
5. Context-forming background.
6. با وجود اين، هابرماس در درون زيست جهان نيز مشکلاتي ( مثلاً سلطه و خودفريبي ) را مي بيند. ( آوتوايت، 1994: 116 )
7. Delinguistified media.
8. Deformation .
9. Self-realization.
ريتزر، جرج؛ گودمن، داگلاس جي؛ (1390)، نظريه ي جامعه شناسي مدرن، خليل ميرزايي و عباس لطفي زاده، تهران: انتشارات جامعه شناسان، چاپ اول