نويسندگان: جورج ريتزر، داگلاس جي. گودمن
مترجمان: خليل ميرزايي، عباس لطفي زاده
مترجمان: خليل ميرزايي، عباس لطفي زاده
در بحث از نظريه ي اجتماعي پس مدرن ضروري است که تمرکز خود را از نظريه هاي جامعه شناختي به نظريه هاي اجتماعي انتقال دهيم. گرچه تمايز بين اين دو آشکار نيست، اما نظريه هاي جامعه شناختي معمولاً تحولاتي را انعکاس مي دهند که عمدتاً در درون جامعه شناسي رخ داده و اساساً مورد علاقه ي جامعه شناسان هستند. در حالي که نظريه هاي اجتماعي معمولاً چند رشته اي مي باشند. در واقع، شايد بهتر باشد برخي از نظريه هاي پيش تر بحث شده در اين کتاب، بويژه نظريه هاي نومارکسيستي و عامليت- ساختار را به منزله ي نظريه هاي اجتماعي توصيف کنيم. در هرحال، اين قضيه روشن است که نظريه هاي پس مدرن بهترين مثال براي نظريه هاي اجتماعي هستند.
به پيروي از لش ( 1991: ix ) « ساختارگرايي ]را که[ سراسر انديشه ي اجتماعي فرانسه را در دهه ي 1960 فرا گرفته بود » به عنوان نقطه ي آغاز ظهور پس ساختارگرايي و پس مدرنيسم بر مي گزينيم. ساختارگرايي واکنشي عليه انسان گرايي فرانسوي، بويژه وجودگرايي ژان پل سارتر بود. سارتر در کار اوليه اش بر فرد و مخصوصاً آزادي فردي تأکيد کرد. در آن زمان، او از اين ديدگاه هواداري مي کرد که آنچه که انسان ها انجام مي دهند، نه توسط قوانين اجتماعي يا ساختارهاي اجتماعي گسترده تر، بلکه به وسيله ي خود آنها تعيين مي شود. با وجود اين، سارتر بعدها به نظريه ي مارکسيستي کشيده شد و گرچه هم چنان بر « فرد آزاد » تأکيد مي کرد، اما اين فرد اکنون « در يک ساختار اجتماعي وسيع و سرکوبگري قرار گرفته بود که فعاليت هاي او را محدود و از خودبيگانه مي ساخت ». ( کرايب، 1976: 9 )
ژيلا هييم ( 1980 ) در تحليلش بر کار سارتر، بين کارهاي اوليه و بعدي او پيوستگي مي بيند. سارتر در کتاب بودن و نبودن که در 1943 منتشر شد، بيشتر بر فرد آزاد تأکيد داشت و بر اين نظر بود که « وجود به واسطه و بر مبناي اعمال فرد تعريف مي شود.... فرد همان چيزي است که انجام مي دهد » ( هييم، 1980: 3 ). سارتر در همين حال به ساختارگرايي به خاطر در نظر گرفتن « ساختارهاي عيني به مثابه ي تعيين کنندگان کامل رفتار » مي تازد ( هييم، 1980: 5 ). به نظر او، و به طور کلي وجودگرايان، کنشگران اين قابليت را دارند که از حال فراتر رفته و به سوي آينده حرکت کنند؛ بنابراين از ديدگاه سارتر انسان ها آزادند، مسئول هر آنچه انجام مي دهند هستند و هيچ عذر و بهانه اي ندارند. از جهاني اين « مسئوليت هاي گيج کننده ي ناشي از آزادي » ( هييم، 1980: 17 ) مايه ي اضطراب وحشتناکي براي انسان ها است. اما از جهاتي ديگر، اين مسئوليت مي تواند مايه ي خوش بيني براي انسان ها باشد؛ چرا که سرنوشت شان در دست خودشان است. سارتر در نقد خرد ديالکتيکي که در 1963 انتشار يافت، بيشتر توجهش را به ساختارهاي اجتماعي معطوف کرد، اما حتي در اين اثر نيز بر « امتياز ويژه ي انساني براي تعالي( 1)، يعني پيشي گرفتن از وضعيت معين » تأکيد مي ورزيد ( هييم، 1980: 16 ). او منتقد مارکسيست هاي ( مارکسيست هاي ساختاري ) گوناگوني است که بر نقش و جايگاه ساختار اجتماعي تأکيد افراطي دارند. « به نظر سارتر، مارکسيست هاي جزم انديش عنصر انسان گرايانه ي انديشه ي اصيل مارکس را حذف کرده اند » ( هييم، 1980: 72 ). سارتر به عنوان يک وجودگرا، همواره اين عنصر انسان گرايي را حفظ نموده است. اما اين قضيه که يک فرد ظهور ساختارگرايي، پس ساختارگرايي و پس مدرنيسم را پيش بيني کند، با پس زمينه ي انسان گرايي وجودگرايي سازگار نيست.
بديهي است که ساختارگرايي مستلزم نوعي توجه به ساختارها است، اما نه آن ساختارهايي که اصولاً مورد علاقه ي کارکردگرايان ساختاري است. در حالي که کارکردگرايان ساختاري و مسلماً بيشتر جامعه شناسان به ساختارهاي اجتماعي مي پردازند، از جمله علايق اصلي ساختارگرايان ساختارهاي زبان شناختي است. اين جابجايي از ساختارهاي اجتماعي به ساختارهاي زبان شناختي همان چيزي است که به چرخش زبان شناختي(2) معروف شده است. چرخشي که ماهيت علوم اجتماعي را به نحو چشمگيري دگرگون ساخته است ( لش، 1991: ix ). بدين سان، شمار زيادي از انديشمندان اجتماعي توجه خود را از ساختار اجتماعي به زبان ( براي مثال، نگاه کنيد به کار هابرماس درباره ي ارتباطات و کارهاي مبتني بر تحليل گفتگوي برخي از روش شناسان مردمي ) يا به طورکلي به انواع نشانه ها(3) انتقال داده اند.
ريشه هاي ساختارگرايي در زبان شناسي
ساختارگرايي از خلال تحولات گوناگون رشته هاي مختلف پديد آمده است ( داس، 1998 ). سرچشمه ي ساختارگرايي مدرن و نيرومندترين پايگاه آن تا به امروز زبان شناسي بوده است. کار زبان شناس سوئيسي فرديناند دو سوسور ( 1913-1875 ) در تحول زبان شناسي ساختاري و نهايتاً در تحول ساختارگرايي در رشته هاي مختلف ديگر نقش برجسته اي داشته است ( کالر، 1976 ). تمايز بسيار مهم سوسور بين زبان صوري و گفتار در اين جا مورد توجه ما خواهد بود. زبان صوري(4) همان نظام صوري و دستوري زبان است. نظامي از عناصر آوايي که با باور سوسور و پيروانش قوانين ثابتي بر روابط آنان حکمفرماست. بيشتر نيروي زبان شناسي از زمان سوسور تاکنون در جهت کشف اين قوانين صرف شده است. وجود زبان صوري، گفتار را ممکن مي سازد. گفتار(5) همان صحبت عملي است که طي آن صحبت کنندگان، زبان را براي بيان منظورشان به کار مي گيرند. هرچند سوسور به اهميت کاربرد ذهني و فردي زبان از سوي انسان ها اذعان داشت، اما معتقد بود که کاربرد زبان به وسيله ي فرد نمي تواند موضوع مورد بررسي زبان شناس علم گرا واقع شود. زبان شناس علم گرا بايد به زبان صوري يا نظام صوري زبان توجه داشته باشد و نه به شيوه هاي ذهني مورد استفاده ي کنشگران.بدين سان، زبان صوري را مي توان به منزله ي نظامي از نشانه ها يعني به عنوان يک ساختار در نظر گرفت و هر نشانه اي در رابطه اش با نشانه هاي درون آن نظام معنا پيدا مي کند. آنچه در اين جا اهميت ويژه اي دارد روابط مبتني بر تفاوت، از جمله تقابل هاي دوتايي(6) است. براي مثال، معناي واژه ي گرم از برخي خواص ذاتي آن ناشي نمي شود، بلکه از رابطه ي آن واژه و تقابل دوتايي اش با واژه ي سرد است که معنا مي يابد. معاني، ذهن و نهايتاً جهان اجتماعي به وسيله ي ساختار زبان شکل مي گيرند. بدين سان، به جاي دنياي وجودگرايانه ي انسان هايي که پيرامون شان را مي آفرينند، جهاني داريم که در آن انسان ها و ديگر جنبه هاي جهان اجتماعي به وسيله ي ساختار زبان شکل مي گيرند.
علاقه به بررسي ساختار از زبان فراتر رفته و بررسي همه ي نظام هاي نشانه اي را در برگرفت. اين تمرکز روي ساختار نظام هاي نشانه اي، « نشانه شناسي »(7) نام گرفت و هوادارن بسياري را به سوي خود جلب کرد ( گاتدينر، 1994: هاکس، 1977 ). نشانه شناسي از زبان شناسي ساختاري گسترده تر است، زيرا علاوه بر زبان، نظام هاي نشانه اي و نمادين ديگري چون حالت هاي چهره اي،(8) زبان اندامي(9)، متون ادبي و در واقع همه صورت هاي ارتباط را در برمي گيرد.
رولان بارت را غالباً به عنوان بنيان گذار راستين نشانه شناسي قلمداد مي کنند. او عقايد سوسور را به همه ي عرصه هاي زندگي اجتماعي بسط داد. برابر با ديدگاه بارت، نه تنها زبان بلکه رفتارهاي اجتماعي را نيز بايد به عنوان بازنمودها و نشانه ها در نظر گرفت: « نه فقط زبان، بلکه مسابقات کشتي نيز شيوه هايي براي بيان نشانه هستند، هم چنان که شوهاي تلويزيوني، مدل ها، پخت و پز و هر چيز ديگري در زندگي روزمره نيز چنين اند » ( لش، 1991: xi ). « چرخش زبان شناختي » همه ي پديده هاي اجتماعي را در برگرفت و آنها را در حکم نشانه ها باز تفسير نمود.
ساختارگرايي انسان شناختي: کلود لوي اشتروس
يکي از شخصيت هاي محوري در ساختارگرايي فرانسوي، کلود لوي اشتروس انسان شناس است؛ کرزوايل ( 1980: 13 ) او را « پدر ساختارگرايي مي نامد ». گرچه ساختار در آثار لوي اشتروس اشکال مختلفي به خود مي گيرد، اما آنچه در اينجا اهميت دارد اين قضيه است که او کار سوسور درباره ي زبان را به مباحث انسان شناختي- براي مثال، اسطوره در جوامع ابتدايي- بسط داد. با وجود اين، لوي اشتروس ساختارگرايي را به صورتي گسترده تر در مورد همه ي صورت هاي ارتباط به کار گرفت. نوآوري عمده ي او مفهوم سازي طيف وسيعي از پديده هاي اجتماعي ( مانند نظام هاي خويشاوندي ) به عنوان نظام هاي ارتباط و از اين طريق مهيا ساختن آنها براي تحليل هاي ساختاري بود. به عنوان مثال، برابر با ديدگاه لوي اشتروس مبادله ي عروس را مي توان به همان شيوه ي مبادله ي واژه ها تحليل کرد؛ هر دو مبادلاتي اجتماعي هستند که مي توانند تحت بررسي انسان شناسي ساختاري قرار گيرند.انديشه ي لوي اشتروس ( 1967 ) را مي توان با بيان همانندي هاي بين نظام هاي زبان شناختي و نظام هاي خويشاوندي روشن ساخت. نخست اينکه، اصطلاحاتي که براي توصيف خويشاوندي به کار برده مي شوند همانند واج ها در زبان، به عنوان واحدهاي اساسي تحليل يک انسان شناس ساختارگرا به شمار مي روند. دوم آنکه، نه خويشاوندي و نه واج ها هيچ کدام معناي في نفسه اي ندارند. بلکه هر دو فقط زماني معنا مي يابند که به صورت اجزاي تشکيل دهنده ي يک نظام بزرگ تر درآيند. لوي اشتروس حتي نوعي نظام تقابل هاي دوتايي را در انسان شناسي اش به کار گرفت ( براي نمونه، خام و پخته ) که به تقابل هاي دوتايي سوسور در زبان شناسي بسيار شبيه است. سوم اينکه، لوي اشتروس پذيرفت که هم در نظام هاي واجي و هم در نظام هاي خويشاوندي از وضعيتي به وضعيت ديگر، گوناگوني هاي تجربي وجود دارد، اما حتي رد پاي اين تغييرات را مي توان در عملکرد قوانين عمومي ولي ناآشکار پيدا کرد.
همه ي اين قضايا دقيقاً در راستاي چرخش زبان شناختي است، اما لوي اشتروس نهايتاً از مسيرهايي سر در آورد که با اين چرخش مغايرت دارند. مهمتر از همه اينکه، او استدلال کرد هم نظام هاي واجي و هم نظام هاي خويشاوندي محصولات ساختارهاي ذهن هستند. با وجود اين، اين نظام ها نه توليدات يک فرآيند آگاهانه بلکه محصولات ساختار منطقي و ناآگاهانه ي ذهن هستند. اين نظام ها و نيز ساختار منطقي ذهن که سر منشأ آنها است، بر مبناي قوانين کلي عمل مي کنند. بسياري از آنهايي که دنباله روي چرخش زبان شناختي بوده اند، از ايده ي لوي اشتروس مبني بر تعريف ساختار نهفته ي ذهن به عنوان بنيادي ترين ساختار پيروي نکرده اند.
مارکسيسم ساختاري
گونه ي ديگر ساختارگرايي که موفقيت چشمگيري در فرانسه ( و بسياري ديگر از نقاط جهان ) به دست آورد، مارکسيسم ساختاري و بويژه کارهاي لوئيس آلتوسر، نيکوس پولانزاس و موريس گودليه بود.گرچه ما عنوان کرديم که ساختارگرايي مدرن با کار سوسور در زبان شناسي آغاز گرفته است، اما هستند کساني که استدلال مي کنند ساختارگرايي با کار کارل مارکس شروع شده است: « هنگامي که مارکس اظهار مي کند که نبايد ساختار را با روابط مرئي اشتباه گرفت و به تبيين منطق پنهاني اين روابط مي پردازد، در واقع، سنت ساختارگرايانه ي مدرن را افتتاح مي کند » ( گودليه، b1972: 336 ). هرچند که مارکسيسم ساختاري و ساختارگرايي به معناي عام، هر دو به بررسي « ساختارها » علاقه دارند، اما هر يک به نحو متفاوتي ساختار را مفهوم سازي مي کنند.
دست کم برخي از مارکسيست هاي ساختاري در علاقه به بررسي ساختار به عنوان پيش نيازي براي بررسي تاريخ با ساختارگرايان وجه اشتراک دارند. به گفته ي موريس گودليه، « بررسي عملکرد دروني يک ساختار بايد پيش از بررسي تکوين و تکامل آن ساختار انجام گيرد » ( b1972: 343 ). گودليه در جاي ديگر عنوان کرد « منطق دروني اين نظام ها بايد قبل از تحليل سرمنشأ آنها مورد تحليل قرار گيرد » ( a1972: xxi ). مطلب ديگري که ساختارگرايان و مارکسيست هاي ساختاري در آن اتفاق نظر دارند، اين است که ساختارگرايي بايستي به ساختارها يا نظام هايي بپردازد که بر پايه تأثير متقابل روابط اجتماعي شکل گرفته اند. هر دو مکتب ساختارها را واقعي ( ولي نامريي ) مي انگارند، گرچه در مورد ماهيت آن ساختاري که واقعي اش مي پندارند با هم اختلاف چشمگيري دارند. در حالي که توجه اصلي لوي اشتروس بر ساختار ذهن متمرکز است، مارکسيست هاي ساختاري عمدتاً بر ساختار زيربنايي(10) جامعه تأکيد مي ورزند.
شايد مهمترين نکته اين باشد که هم ساختارگرايي و هم مارکسيسم ساختاري تجربه گرايي را رد مي کنند و ساختارهاي زيربنايي و نامريي را به عنوان موضوع مورد بررسي خود برمي گزينند. به گفته ي گودليه « آنچه هم ساختارگرايان و هم مارکسيست ها طرد مي کنند، همان تعاريف تجربه گرايانه درباره ي آن چيزي است که يک ساختار اجتماعي را تشکيل مي دهد ». ( a1972: xviii ) گودليه همچنين عنوان کرده است که:
ساختار در نظر مارکس و نيز اشتروس واقعيتي نيست که مستقيماً قابل رويت و قابل مشاهده باشد، بلکه سطحي از واقعيت است که فراسوي روابط مرئي بين انسان ها وجود دارد و عملکرد آن، منطق زيربنايي نظام را به وجود مي آورد، يعني نظم شالوده اي(11) که نظم ظاهري را بايد از روي آن تبيين کرد. ( گودليه، a1972: xix )
گودليه حتي پا را فراتر مي گذارد و استدلال مي کند که يک چنين جستجويي مبناي تعريف علم را تشکيل مي دهد: « چيزي که مرئي است، واقعيتي است که يک واقعيت عميق تر ديگر را پنهان نگه مي دارد، واقعيتي که مخفي شده است و کشف آن دقيقاً همان هدف شناخت علمي است » ( a1972: xxiv ).
به رغم اين همانندي ها، مارکسيسم ساختاري اصولاً در چرخش زبان شناختي مشارکت نکرد، چرخشي که مي بايست بعدها در علوم اجتماعي اتفاق مي افتاد. براي مثال، مارکسيسم ساختاري همواره علاقه ي اصلي اش را به ساختارهاي اجتماعي و اقتصادي و نه زبان شناختي حفظ کرد. گذشته از اين، ارتباطش را با نظريه ي مارکسيستي و بسياري از انديشمندان اجتماعي فرانسه که دست کم به همان اندازه وجودگرايي از نظريه ي مارکسيستي گريزان بودند، تداوم بخشيد.
پينوشت:
1. Transcendence.
2. Linguistic turn.
3. Signs.
4. Langue.
5. Parole.
6. Binary oppositions.
7. Semiotics.
8. Facial expressions.
9. Body language.
10. Underlying structure.
11. Subjacent order.
ريتزر، جرج؛ گودمن، داگلاس جي؛ (1390)، نظريه ي جامعه شناسي مدرن، خليل ميرزايي و عباس لطفي زاده، تهران: انتشارات جامعه شناسان، چاپ اول