نظريه ي جامعه شناختي جفري الکساندر

جفري الکساندر يکي از جامعه شناسان معاصر امريکايي، به عنوان طراح و پايه گذار کارکردگرايي جديد در مقابل کارکردگرايي ساختي پارسنزي شناخته شده است. او سعي کرده است تا با استفاده از اصطلاح کارکردگرايي جديد به
پنجشنبه، 27 فروردين 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نظريه ي جامعه شناختي جفري الکساندر
 نظريه ي جامعه شناختي جفري الکساندر

 

نويسنده: تقي آزاد ارمکي




 

جفري الکساندر (1) يکي از جامعه شناسان معاصر امريکايي، به عنوان طراح و پايه گذار کارکردگرايي جديد در مقابل کارکردگرايي ساختي پارسنزي شناخته شده است. او سعي کرده است تا با استفاده از اصطلاح کارکردگرايي جديد به طرح مفاهيم، اصول، ويژگي ها و تعابير گوناگون جامعه شناختي در حوزه ي کارکردگرايي ساختي و تحقيقات انجام شده بپردازد، در همان حال عده اي ديگر از جامعه شناسان معاصر ازجمله کلمي (2) در امريکا و لوهمن (3) در اروپا، با اعتقاد به کارکردگرايي جديد، به بحث و بررسي پرداخته اند. عده اي نيز در حوزه هاي مختلف جامعه شناختي، تحت تأثير کارکردگرايي جديد تحقيقات تجربي ديگري را انجام داده اند.
مطالعات تطبيقي در حوزه ي کارکردگرايي نقد و بررسي کارکردگرايي ساختي، اصول و مباني جايگزين شده در کارکردگرايي، و تحقيقات تجربي ارائه شده در حوزه هاي گوناگون جامعه شناختي، همه تحت عنوان « کارکردگرايي جديد در جامعه شناسي » نامگذاري شده است. اين تلاش ها به طور خاص از آغاز دهه ي هشتاد قرن اخير آغاز شده است و هم چنان ادامه دارد. اصطلاح « کارکردگرايي جديد » به طور خاص درسال 1985 مطرح گرديده و جديت علمي بيشتري در قبول يا رد آن در ميان جامعه شناسان نيمه ي دوم دهه ي هشتاد و آغاز دهه ي نود صورت گرفته است. مطالب اين مقاله متوجه بيان اصول، مبادي، مشخصات و جهت گيري هاي کارکردگرايي جديد مي باشد.

زمينه هاي پيدايش کارکردگرايي جديد

دو نوع عنصر- فکري و اجتماعي- در پيدايش و توسعه ي کارکردگرايي جديد مؤثر واقع گرديده اند. رابطه ي بين اين دو عنصر، تعيين کننده ي چگونگي پيدايش کارکردگرايي جديد بوده است. عنصر اول را مي توان پيدايش گرايش هاي، ترکيبي در جامعه شناسي در طول دهه ي هشتاد دانست ( ريتزر 1988 ، الکساندر 1988 ). در اين تمايل فکري، عواملي چون عمل و نظم، تقابل و ثبات، ساخت و فرهنگ، سطوح تحليل هاي خرد و کلان، رابطه ي فرد و جمع، رابطه ي ايده و ماده در بررسي هاي جامعه شناختي توسط اکثر جامعه شناسان دهه ي هشتاد با يکديگر ترکيب گرديده و مکاتب جامعه شناختي را وارد مرحله ي جديدي کرده است.
به عنوان مثال اين گرايش فکري موجب پيوند مکتب تقابل و کارکردگرايي، کنش متقابل نمادي و مبادله، ساخت گرايي و روش شناسي مردمي و ساخت گرايي و کنش متقابل نمادي گرديده است. به طور خلاصه ديدگاه کارکردگرايي ساختي از اين حوزه هاي فکري متأثر گرديده و با ديدگاه هاي جامعه شناختي از قبيل تقابل، کنش عقلاني، روش شناسي مردمي، پديدارشناسي، کنش متقابل نمادي و بينش تاريخي و فرهنگي به ترکيب جديدي تحت عنوان « کارکردگرايي جديد » مبدل گرديده است.
افزون بر اثرگذاري عامل فکري؛ ديدگاه و تمايل ترکيبي، شرايط محيطي اعم از اجتماعي، سياسي و فرهنگي نيز مؤثر واقع گرديده اند.
پديده هاي جديد دهه هاي هفتاد و هشتاد و آغاز دهه ي نود که در شکل گيري کارکردگرايي جديد مؤثر بوده اند، عبارت اند از: انحطاط مارکسيسم و کمونيسم، افول جريانات فکري چپ گرا، پيروزي جريانات فکري راست در اروپا و امريکا، تغيير در تمايلات ايدئولوژيک و پيدايش جريانات فکري منطقه اي و ناحيه اي، پيدايش فرانوگرايي و پيدايش و رشد حرکت هاي آزاديخواهانه ي زنان و با اهميت تلقي شدن پديده هاي سياسي از قبيل تقابل، قدرت و تزاحم. اين عوامل در مقابل اکثر ديدگاه هاي فکري و علمي خصوصاً مکاتب جامعه شناسي ضرورت بازنگري و بازسازي آنها را طرح ساخته است. از اين رو در دهه ي هشتاد و سال هاي آغازين دهه ي نود با گرايش هاي جديد علمي در هر يک از مکاتب و نظريه ها با عناوين نو ( Neo ) و فرا ( Post ) روبه رو مي باشيم.
کارکردگرايي ساختي با ترکيب و پيوند عوامل فکري- تمايل به ترکيب بين مفاهيم، اصول- و عوامل محيطي از قبيل شکست جريان هاي چپ گرا و پيدايش عوامل و پديده هاي جديد در جهت بازسازي برآمده و به کارکردگرايي جديد تبديل گرديده است.

کارکردگرايي جديد چيست؟

جفري الکساندر مؤسس کارکردگرايي جديد، مدعي است که اصطلاح و عنوان « کارکردگرايي جديد » (4) با توجه به اصطلاح مارکسيسم جديد (5) انتخاب گرديده است. با توجه به اين که مارکسيسم جديد تلاشي فکري اجتماعي در جهت دوباره مطرح کردن تفکر جامعه شناختي مارکسيستي با توجه به شرايط جديد- با در نظرگرفتن ضعف ها و انتقادات وارد شده- مي باشد، کارکردگرايي جديد نيز مي تواند با توجه به شرايط جديد جامعه و علم جامعه شناسي راهي در بازسازي انديشه ي کارکردگرايي تالکوت پارسنز تلقي شود.
پيش فرض اساسي در نزد مدافعان کارکردگرايي و کارکردگرايي جديد قابل استفاده بودن بعضي از اصول و مفاهيم ارائه شده توسط تالکوت پارسنز و رابرت مرتن مي باشد. لذا مفاهيم، اصول، ديدگاه ها و اطلاعات ارائه شده در کارکردگرايي ساختي قابليت بازنگري و بازسازي را دارند و مي توانند براي تبيين شرايط امروز مفيد واقع گردند. آنها مدعي اند که ديدگاه کارکردگرايي در بعضي از حوزه هاي جامعه شناسي و از جنبه هاي « آسيب شناسي اجتماعي » و « جامعه شناسي فرهنگي »، « تحولات و تغييرات اجتماعي »، « اقتصاد سياسي » و « جامعه شناسي سياسي » مورد استفاده قرار مي گيرد و با شرايط جديد مطابقت مي يابد.

مشخصات و ويژگي هاي کارکردگرايي جديد

کارکردگرايي جديد متکي بر مفاهيم، اصول و ويژگي هاي خاص است که آن را از کارکردگرايي ساختي پارسنزي متمايز مي کند. اين ويژگي ها عبارت اند از:
1- بهره گيري از مفاهيم و اصطلاحات جديدي چون « کارکردکرايي جديد » به جاي « کارکردگرايي ساختي ».
2- توجه به ثبات و تغيير، قدرت و تکامل و تحول با يکديگر.
3- طرح جامعه شناسي چند بعدي (6) است. براساس اين طرز تلقي، الکساندر و همکارانش سعي دارند تا ميان نظم ( فردي و جمعي ) و کنش ( مادي و ايدئالي ) به تلفيق جديدي دست يابند.
رابطه ي عناصر فوق توسط الکساندر تحت عنوان « مدل انسجام » طراحي شده است. از نظر او در جامعه به لحاظ نظري و عملي دو مشکل عمده وجود دارد. مشکل اول نظم است که در دو سطح کلان ( جمعي ) و خرد ( فردي ) ادامه دارد. مشکل دوم کنش است، کنش از نظر الکساندر داراي فرايندي مادي ذهني است. کنش از حالت مادي و ابزاري تا ايدئالي استمرار دارد. الکساندر اين دو روند ( نظم و کنش ) را در ارتباط با هم در نظر گرفته و براساس آن مدلي ترسيم نموده است.
در رابطه ي بين عوامل فوق چهار طرف وجود دارد. در طرف اول که از رابطه ي نظم جمعي و کنش ابزاري تشکيل شده است، ساخت هاي مادي قابل بررسي مي باشند. در اين حوزه آزادي فردي وجود ندارد. در طرف دوم که از برخورد نظم جمعي و عمل ايدئال ايجاد مي گردد، نرم ها حادث مي شوند. در طرف سوم که از رابطه ي بين عمل مادي و نظم فردي حاصل مي شود، عمل عقلاني قابل پيگيري است و در طرف چهارم که از رابطه ي بين عمل ايدئالي و نظم فردي به وجود مي آيد، کارگزاري داراي اراده قابل تصور است.
از چهار قسمت فوق الذکر، صرفاً قسمت دوم که همان حوزه هجارها هستند و از تقاطع نظم جمعي توأم با عمل ايدئالي و عادي حاصل مي شوند، مطلوب اوست. تمايل وي در اين ميان بيشتر به بخش کلان و ذهني است.
الکساندر معتقد است که جامعه شناسي چند بعدي او که همان جامعه شناسي ترکيبي است، در جهت توسعه ي يک چارچوب تئوريکي است که بر کنش عقلاني (7) و کنش تفسيري (8) و هم چنين طرح ديدگاه هاي ترکيبي از فردگراي و جمع گرايي مبتني است.
آن چه در اين ديدگاه به نظر الکساندر مطلوب است، بررسي و تحليل « نحوه ي اجتماعي شدن فرد » در جامعه ي منتج از نيروي جمعي با وجود رفتارهاي ارادي است. اين طرز تلقي نقد کننده ي ديدگاهي است که عمل فردي را مطلقاً آزاد يا مطلقاً جبري مي داند.
در اين طرز تلقي الکساندر در پي طرح ديدگاهي ترکيبي از فرد و جامعه، نظم فردي و جمعي، عمل مادي و غيرمادي و تحليل عقلاني و تفسيري بر اثر پيوند ميان انديشه هاي گار فينگل، ميد، شولنز، وبر، مارکس و ديگران مي باشد.
4- الکساندر در عين اين که به عنصر تغيير، توجه دارد، بر طرح دوباره ي تعادل نيز اصرار دارد.
5- در عين تمايز بخشي بين ساخت هاي شخصيتي، فرهنگي و اجتماعي به رابطه ي بين آنها نيز پرداخته است.
6- تأکيد فراواني بر تمايزپذيري به عنوان مکانيسم تغيير دارد.
7- شناخت ديالتيک به عنوان ابزاري براي کنترل، هم گرايي و انحراف، ويژگي نظريه ي او تلقي مي شود.
8- ترنر و همکارانش معتقدند که کارکردگرايي جديد بازگو کننده ي نظريه اي است که در آن: الف) سطوح تحليل فرهنگي، ساختي، فردي با يکديگر مرتبط هستد، ب) ارتباط بين سيستم و افراد وجود دارد.
ج) متوجه جريان عادي حوادث است، د) متوجه حرکات متمايز است، هـ) متوجه ساخت هاي متمادي است.
9- يکي ديگر از ويژگي هاي آن بيان محدوديت هاي سيستمي و تفاوت هاي درون سيستم ها است.
10- جلوگيري از انتقاد دروني، از طرح نيازها و ضرورت هاي سيستم ها اجتناب کرده و صرفاً به کارکردها توجه شده است.

از پارسنز تا الکساندر

در کتاب ساخت کنش اجتماعي و سيستم اجتماعي، بازگوکننده ي انديشه ي پارسنز هستند. پارسنز در ساخت کنش اجتماعي، به طرح مبادي انديشه ي خود پرداخته است. الکساندر نيز در کتاب منطق نظري در جامعه شناسي (9) به بازانديشي در باب مبادي تفکر کارکردي پرداخته است. او در آغاز، طرح مفهومي خود را مانند پارسنز در جلد اول کتابش ارائه داده است و بر اساس آن به توضيح چارچوب نظري اش پرداخته است.
الکساندر مانند پارسنز، جامعه شناسي امروز را جدا از گذشته ندانسته، بلکه بين نظريه پردازان نوين و گذشته ي جامعه شناسي، رابطه برقرار ساخته است. به نظر او، انديشه ي دورکيم، وبر، و مارکس هم چون گارفينگل، ميد، پارسنز، و ديگران زنده و قابل بهره گيري هستند. او برخلاف پارسنز به بيان انديشه ي مارکس و ديگر معاصران جامعه شناس امريکايي پرداخته است.
تالکوت پارسنز در ميان دوآليسم هاي نظري عصر خويش، چون سودمندي اقتصادي و ديدگاه نهادي با مطالعه ي آثار دورکيم، مارشال، وبر، و پاره تو به ارائه ي راه سومي تحت عنوان نظريه ي کنش اجتماعي پرداخته است. الکساندر نيز با دنبال کردن اين مدل عدم رضايت خويش را از بينش اثباتي و غيراثباتي و فراتفسيري ناشي از ترکيب اين دو ديدگاه بيان کرده است.
الکساندر به جاي بحث از انديشه هاي مارشال و پاره تو، به بحث در انديشه ي مارکس، گارفينگل، هوسرل و پارسنز پرداخته است. قصد او از طرح انديشه ي مارکس، رفع بعضي از اشکالات وارد شده بر کارکردگرايي ساختي چون بي توجهي به تحول، تقابل و قدرت بوده است و بر اثر تأکيد بر انديشه ي پارسنز خود را در حوزه ي کارکردگرايي باقي گذارده و به طور غيرمستقيم از انديشه ي پاره تو و مارشال متأثرگرديده است.
الکساندر نيز هم چون پارسنز در جهت رفع دوگانگي بين ماده گرايي و ايدئال گرايي برآمده است. او تعارض بين ايدئال گرايي و ماده گرايي جامعه شناختي را در ترکيب چند جانبه جامعه شناختي دانسته است. انديشه ي مارکس از نظر الکساندر چون ماده گرايي جامعه شناختي و انديشه ي دورکيم چون ايدئال گرايي جامعه شناختي بوده است. او با تأکيد بيشتر بر انديشه ماکس وبر در جهت يافتن راه حل و انديشه ي خود بوده است.
الکساندر، پارسنز را در اين جهت گيري به عنوان پيشگام تلقي کرده است. ازاين رو بيشترين تلاش خود را به رفع اشکالات نظريه ي پارسنز معطوف ساخته است. به عنوان مثال، او با تأکيد بر انديشه ي تاريخي مارکس جدا از جهت گيري ايدئولوژيک در جهت تاريخي کردن ديدگاه کارکردگرايي برآمده است. بنابراين همت اساسي او تفسير افکار جامعه شناسان کلاسيک، در بازسازي کارکردگرايي بوده است.
گوس (10) معتقد است که الکساندر صرفاً تاريخ و انديشه هاي جامعه شناختي پس از 1945 را بر انديشه ي پارسنز افزوده است. با اين که به نظر مي آيد الکساندر اين نقش را به خوبي انجام داده است، ولي با ملاحظه ي انديشه ي مارکسيستي و آراء او، مي توان گفت الکساندر به دوران پيش از پارسنز نيز بازگشته و با طرح انديشه ي جامعه شناسان پيشين به انديشه هاي جديد نيز توجه کرده است. بنابراين مي توان گفت که الکساندر انديشه ي پارسنز را با انديشه هاي قبل و بعد از پارسنز ترکيب کرده است.
همان گونه که در بحث « انديشه ي جامعه شناختي تالکوت پارسنز » اشاره گرديد، يکي از عمده ترين مباحث طرح شده توسط او « کارکردهاي چهار سيستم » است. از اين رو از نظر الکساندر، کارکردها نيز مانند ديگر عوامل و عناصر تنها بخشي از تحليل جامعه شناختي و نه همه ي آن را تشکيل مي دهند.
الکساندر نظريه ي نهادها را از دورکيم، مفهوم کارگر و نزاع طبقاتي را از مارکس، مفهوم قدرت و عمل فردي و جمعي را از انديشه ي ماکس وبر و ديدگاه کارکردي را از پارسنز اخذ کرده و در نهايت در يک تعبير ترکيبي به ارائه ي نظريه ي کارکردگرايي جديد دست يافته است.

نقش الکساندر در توسعه ي کارکردگرايي جديد

جفري الکساندر مؤسس ديدگاه کارکردگرايي جديد است. او در دهه ي هشتاد به طرح اصول و مفاهيم اين ديدگاه پرداخته است. الکساندر معتقد است که دوره ي جديد شاهد دوباره ي مطرح شدن ميراث پارسنز به وسيله ي نسل جديد جامعه شناسان تحت عنوان « کارکردگرايان جديد » است که رابطه ي فکري « کارکردگرايي ساختي » دارند. او مدعي است که کارکردگرايي جديد، مبتني بر مجموعه ي مفاهيم، روش، مدل و ايدئولوژي است و به عبارت ديگر يک سنت فکري است. او مدعي است که مفهوم و ديدگاه طرح شده توسط او به اندازه ي گذشته ي کارکردگرايي ساختي به آينده ي آن مربوط است. از نظر اوکارکردگرايي جديد مبتني بر اصول زير است.
1- کارکردگرايي جديد تصويري کلي و عمومي از رابطه ي بين اجزا و عناصر اجتماعي است. اين مدل براي توصيف جامعه به عنوان يک سيستم ارائه شده است. اين ديدگاه، جامعه را متشکل از عواملي مي داند که اشکال کنش متقابل را در يک الگو از بعضي عناصر محيط خارجي جدا مي کند، از نظر الکساندر کارکردگرايي جديد معتقد به وجود سيستم هاي باز و بسته به جاي جبرگرايي تک عليتي است.
2- کارکردگرايي جديد، مانند ساخت متکي بر کنش است.
3- کارکردگرايي جديد، بازگوکننده ي تمايزات بين شخصيت، فرهنگ و جامعه است.
4- کارکردگرايي جديد، به بيان تغيير و کنترل و تمايز ميان آنها مي پردازد.
5- کارکردگرايي متعهد به استقلال بخشي نظريه سازي از سطوح تحليل جامعه شناختي است.
به زعم او جهت گيري موجود در کارکردگرايي جديد با عناصري چون فردگرايي، تغيير، روحيه ي ضد محافظه کاري و ايدئاليستي و تجربه سازگاري دارد و برخلاف ديدگاه پارسنز کمتر داراي ابهام و تناقض است.
الکساندر مدعي است که از نيمه ي دوم دهه ي هفتاد تاکنون تمايلي اساسي در دوباره مطرح کردن کارکردگرايي به شکل جديد آن وجود داشته است و شواهد چندي را براي اين امر طرح کرده است:
1- تمايلات ايدئولوژيک در جامعه شناسي کاهش يافته است. از اين رو نسل جديد جامعه شناسان در مقابله با بينش هاي موجود- خصوصاً ليبراليسم- کمتر تمايلات سياسي و ايدئولوژيک از خود نشان مي دهند و بيشتر گرايش هاي علمي دارند.
2- جامعه شناسي اروپايي رشد دوباره ي خود را از کارهاي پارسنز آغاز کرده است. از اين رو در اروپا حوزه ي کارکردگرايي حيات مجدد يافته است.
3- برخي افراد تمايل خويش را در حوزه هاي گوناگون جامعه شناسي و در قبول عمومي کارکردگرايي به عنوان نظريه ي مناسب نشان داده اند.
4- الکساندر و کلمي معتقدند که جامعه شناسي غربي پس از جنگ جهاني دوم، دو دوره را طي کرده و در حال حاضر وارد مرحله ي سوم گرديده است. مرحله ي اول تاپايان دهه ي شصت امتداد داشته و مصادف با تسلط کارکردگرايي ساختي و انديشه هاي پارسنز و مرتن بوده است. از دهه ي شصت تا دهه ي هشتاد مصادف با رشد ديدگاه هاي ديگر در تعارض با کارکردگرايي ساختي بوده است که همان مرحله ي دوم است. از اين رو از دهه ي هشتاد به بعد، دوره ي جديد که در حقيقت براي پشت سرگذاشتن دو دوره ي گذشته است، تحت عنوان دوره فراپارسونزي (11) يا کارکردگرايي جديد آغاز شده است.
در بررسي کارکردگرايي جديد يک سؤال اساسي طرح است: آيا درکارکردگرايي جديد، گرايش هاي نظري کمتري در مقايسه باگرايش هاي عملي تجربي وجود دارد؟
الکساندر معتقد است که گرايش موجود بيشتر عملي و کمتر ايدئولوژيک بوده و در عين حال تمايلات سياسي و اقتصادي نيز در آن مطرح شده است. به عنوان مثال، کار خود او متوجه ايجاد رابطه بين انديشه ي پارسنز با دمکراسي اجتماعي و رفاه است.
او معتقد است که کارهاي اوليه ي پارسنز بيشتر تجربي بوده، ولي با گذشت زمان از مطالعات تجربي دور گرديده است. اساس تلاش کارکردگرايان جديد بازگرداندن کارکردگرايي به کارهاي تجربي است. بنابراين تلاش در جهت پيوند بين مطالعات کارکردي با کنترل اجتماعي و قدرت و تغييرات اجتماعي و ديگر متغيرهاي اجتماعي سياسي صورت مي گيرد. کارکردگرايي جديد به ميزاني که مارکسيسم جديد تمايل ايدئولوژيک » دارد، ايدئولوژيک و داراي يک گرايش فکري است. مي دانيم که در مارکسيسم طرح بيشتر متمايل به ترکيب سنت هاي فکري مارکسيستي با مطالعات تجربي، واقعيت هاي
جاري و رفع تناقضات فکري و تئوريکي در مارکسيسم مي باشد. از اين رو کارکردگرايي جديد نيز در همين راستا گام بر مي دارد. در اين صورت کمتر ايدئولوژيک و بيشتر علمي و آکادميک است.
در نهايت الکساندر معتقد است که کارکردگرايي جديد هنوز توسعه ي کافي نيافته است. بنابراين نمي توان آن را به عنوان يک نظريه ي توسعه يافته تلقي کرد، بلکه بايد آن را يک تمايل فکري به شمار آورد. که ريشه در نظريه هاي گذشته و مطالعات تجربي جاري دارد. او مدعي است که کارکردگرايي جديد به مرحله ي اوليه اش، کارکردگرايي ساختي، برنخواهدگشت، بلکه جهت گيري جديدي خواهد يافت. همچنين او معتقد است که گرايش مسلط در حوزه هايي چون « تغييرات اجتماعي »، « جامعه شناسي فرهنگي »، « جامعه شناسي سياسي »، « ارتباطات جمعي »، « مطالعات دفاع از حقوق زنان »، « جامعه شناسي مشاغل » و « جامعه شناسي اقتصادي » متأثر از آن خواهد بود و بيشتر کارهاي جاري در اين حوزه ها حکايت از اين واقعيت دارد.

مقايسه ي کارکردگرايي جديد و کارکردگرايي ساختي

مطالعات انجام شده در حوزه هاي کارکردگرايي در دهه ي هشتاد قرن بيستم با تکيه بر انتقادهاي وارد نسبت به انديشه هاي پارسنز، مرتن و ديگر صاحب نظران اين حوزه عنوان « کارکردگرايي جديد » يافته است. در اين صورت با اين که اساس هر دو ديدگاه توجه به انديشه هاي بنيان گذاران آن چون پارسنز و مرتن مي باشد، ولي در ديدگاه اثباتي و انتقادي تفاوت وجود دارد. کارکردگرايي ساختي براساس تأييد و تثبيت ديدگاه پارسنز است، در حالي که کارکردگرايي جديد در جهت نقد و بازنگري آن با توجه به شرايط جديد مي باشد.
کلمي معتقد است که کارکردگرايي جديد با کارکردگرايي ساختي داراي دو سطح متفاوت مي باشند، اول، در سطح بحث هاي نظري و عمومي و دوم در سطه تحقيقات تجربي. کارکردگرايي جديد در سطح عمومي، در جهت دوباره سازي عوامل اساسي سنت فکري پارسنز است.
کلمي معتقد است که کارکردگرايي جديد در مرحله ي بازسازي و بازنگري انديشه هاي پارسنز مي باشد، در حالي که کارکردگرايي ساختي در مرحله ي بيان و توصيف و تحليل آنها بوده است. از نظر او در اين ديدگاه و نوع بررسي است که کارکردگرايي جديد تحت عنوان انديشه ي جامعه شناختي فراپارسونزي نيز خوانده شده است. او ديدگاه فراپارسونزي را به منزله ي پشت سرگذاشتن انديشه هاي پيشين و دست يابي به ديدگاهي ترکيبي بين کارکردگرايي ساختي و انديشه هاي ديگر جامعه شناسي از قبيل تقابل، کنش متقابل، پديدارشناسي، روش شناسي مردمي و کنش عقلاني تلقي کرده است.
کلمي هم چنين مدعي است که کارکردگرايي جديد ديدگاهي چند جانبه دارد. از اين رو بر مداخله ي نظم وکنش، ماده گرايي و ايدئاليسم، رابطه ي سطوح خرد و کلان، تقابل و تعادل و ملاحظات تاريخي و سيستمي اصرار اساسي دارد. بنابراين که کارکردگرايي جديد با تکيه بر ديدگاهي چند جانبه و يا چند بعدي از کارکردگرايي ساختي که صرفاً به نظم، کارکرد و ساخت توجه دارد، متفاوت است.
هر دو ديدگاه در عين داشتن چارچوب تئوريکي مشخص در نحوه ي ملاحظه ي تحقيقات تجربي متفاوت اند. کارکردگرايي ساختي توجه کمتري به مطالعات تجربي داشت و به عنوان نظريه ي کلان تلقي مي شد، در حالي که کارکردگرايي جديد، در کنار نظريه، تجربه را به عنوان عنصر اساسي قلمداد کرده است. به همين جهت بسياري از کارکردگرايان جديد در حوزه هاي گوناگون جامعه شناختي به مطالعات تجربي و ميداني پرداخته اند.

انتقادات

بعضي از انتقادات مطرح شده بر کارکردگرايي جديد از نوع ايرادات وارد شده بر کارکردگرايي ساختي است. به عنوان مثال محققان مدعي اند که هر دو گرايش، کلان و کلي هستند و کمتر با عالم واقع ارتباط دارند. هرچند که الکساندر و پيروان او تمايل به استفاده از چارچوب تئوريکي در کارهاي تجربي دارند، ولي هم چنان نظريه ي کارکردگرايي جديد به لحاظ کلي بودن مورد انتقاد مي باشد.
ترنر و همکارانش معتقدند که نظريه ي کارکردگرايي جديد بيشتر توصيفي است تا تبييني. آنها مدعي اند که اين نظريه در حد توصيف پديده ها باقي است و توان تبييني براي طرفداران نظريه ايجاد نمي کند.
ترنر و همکارانش هم چنين معتقدند که کارکردگرايي جديد، مانند کارکردگرايي ساختي بيش از آن که يک نظريه باشد، يک روش شناسي است. اين ديدگاه بيشتر به منظور ارائه ي چارچوب جديدي در مطالعات مقايسه اي مطرح شده است.
يکي از امتيازات نظريه ي کارکردگرايي جديد در مقايسه با کارکردگرايي ساختي اجتناب کردن از ابتلا به دور منطقي ( تفسيرکارکرد با نيازها و نيازها با کارکردها ) بوده است. ولي صاحبنظران کارکردگرايي جديد، تاکنون تعبير دقيقي براي تفکيک کارکردها و نيازها ارائه نداده و صرفاً بحث نيازها را مسکوت گذاشته اند. بنابراين ترنر و همکارانش معتقدند که به طور ضمني اشکال دور منطقي همچنان در کارکردگرايي جديد وجود دارد.
عده اي هم چنان معتقدند که در کارکردگرايي جديد گرايشي هاي ايدئولوژيک وجود دارد. اما اين گرايش ايدئولوژيکي کمتر از تمايل ايدئولوژيکي در کارکردگرايي جديد مي باشد و بياني تازه در طرح ديدگاه هاي محافظه کارانه و تفکر سياسي ايدئاليستي است.
نادر ساجدي معتقد است که کارکردگرايي جديد از دو ضعف اساسي رنج مي برد. اول آن که توانسته است نقش مسلط کنش انساني را در بررسي پديده هاي اجتماعي روشن سازد و دوم اين که توانسته است به طورکامل آزادي واقعي و استقلال کنشگر را در انجام کنش فردي بيان کند. به نظر او کارکردگرايي جديد بيشتر يک ديدگاه مبتني بر جبر است تا آزادي انساني، زيرا نتوانسته است آزادي انساني را تبيين کند. و در مقابل، به بيان رابطه ي نظم و کنش توجه کرده است.
نادر ساجدي هم چنين مدعي است که کارکردگرايي جديد، قدرت و حاکميت و اقتدار را به عنوان مسائل حاشيه اي و منفي در نظر گرفته است و بنابراين در کارکردگرايي جديدگرايش هاي سياسي کمتري وجود دارد.
به طور کلي نقد اصلي نادر ساجدي بر کارکردگرايي جديد به ديدگاه چند جانبه اي الکساندر برمي گردد. او معتقد است که هيچ تصور ترکيبي و چند جانبه اي در انديشه ي الکساندر وجود ندارد، زيرا او قادر نبوده است رابطه ي بين فرد و جامعه، ساخت هاي ابزاري و با قاعده و بالاخره آزادي فرد و جبر را بازگو کند. به نظر مي رسد که هر چند الکساندر در چارچوب کنش و نظم و ديدگاه تئوريکي خود به اين روابط توجه کرده است، ولي توجه خود را صرفاً به رابطه ي نظم جمعي و کنش با قاعده که ناشي از نرم ها و ارزش هاست معطوف کرده و مابقي را به فراموشي سپرده است.

پي‌نوشت‌ها:

1. Jeffrey C. Alexander.
2. Colomy.
3. Luhmen.
4. Neo Functionalism.
5. Neo Marxism.
6. Multi- Dimensional Socioloigy.
7. Rational Action.
8. Interpretative Action.
9. The Theoretical Logic in Sociology.
10. Goas.
11. Post– Parsonian.

منبع مقاله :
آزاد ارمکي، تقي؛ ( 1389 )، نظريه هاي جامعه شناسي، تهران: سروش ( انتشارات صدا و سيما )، چاپ ششم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.