نويسنده: تقي آزاد ارمکي
تعريف تقابل
تعريف اصطلاح تقابل، به سادگي امکان پذير نيست. زيرا معادل هايي چون « نزاع » ، « کشمکش »، « انحراف »، « تضاد »، « تزاحم »، « دوگانکي » و « دشمني » در نام گذاري اين نظريه نيز در نظر گرفته شده است. آلبرت ( 1979 ) تقابل را نوعي از رفتار جمعي تلقي مي کند که يک شخص به ديگري آسيب مي رساند. در اين تعريف آسيب، شرط لازم تقابل تلقي شده است. در تعريف ديگري آسيب، از رفتار جمعي توأم با تقابل حذف شده است. مطابق با اين نظر تقابل زماني اتفاق مي افتد که دو فرد يا بيشتر، احساس دشمني يا خطر نسبت به يکديگر داشته باشند. عده اي نيز دشمني را شرط تقابل نمي دانند. بلکه آن را رقابت با وجود عدم توافق در رفتار مي دانند.کارکردگرايان، عملي را به عنوان « تقابل » تلقي کرده اند که در نهايت به انحراف انجاميده باشد. در اين صورت تقابل، شکل انحرافي عمل در سطح فردي و جمعي است.
در بدو امر تقابل به شکل رفتار اجتماعي اي اطلاق مي شود که ناشي از کنش بين دو فرد جهت کسب منافع مشترک در دو جهت مخالف ( انحرافي يا غيرانحرافي ) باشد. در اين تعريف چندين عنصر در نظر گرفته شده است:
1- تقابل شکل رفتار اجتماعي است نه خود رفتار اجتماعي.
2- تعريف بر رفتار تحريک شده تأکيد دارد، کنش انساني تحريک شده است.
3- در تعريف فرض گرديده که رفتار تقابلي يک کنش همگراست. زيرا تقابل متکي بر خواسته و هدف کنشگران است.
4- درگيري توأم با مخالفت است. زيرا هر يک از طرفين مانع دست يابي ديگري به هدف است.
5- تقابل يک جريان مستمر و پيچيده است که به طور ساده شروع نمي شود و پايان نمي يابد.
با توجه به ويژگي هايي که ذکر شد امکان تمييز تقابل با ديگر مفاهيم نزديک بدان وجود دارد. به عنوان مثال: جرج زيمل با تکيه بر تعريف واحد از تقابل اجتماعي به تفکيک « دشمني و تقابل پرداخته است. او تقابل را اين گونه تعريف مي کند: « تقابل نزاع براساس ارزش ها و موقعيت ها، قدرت و منافع، حذف رفتارها و ايجاد جراحات در طرف مقابل است ». او به طور آشکار به تفکيک ديگر مفاهيم تقابل نپرداخته است. ولي کوزر ( 1956 ) اظهار کرده که: تمايز بين تقابل و احساس دشمني امري اساسي است. تقابل هميشه در کنش متقابل بين دو يا چند نفر اتفاق مي افتد. در حالي که احساس دشمني مقدمه ي تقابل است. احساس دشمني به جاي اين که به کنش متقابل ارتباط داشته باشد به کنش ارتباط دارد. ( Coser, 1956 )
تقابل موضوعيت هاي گوناگون دارد. يک وجه آن تقابل مثبت و ديگري تقابل منفي است. صورت ديگر تقابل را با تامور، در مقاله ي « مطالعه ي تقابل اجتماعي »، تحت عنوان تقابل بين المللي و تقابل ملي، مورد بررسي قرار داده است. از نظر او تقابل بين المللي بين ملت ها، امپراطوري ها، يا گروه هاي قومي است، در حالي که تقابل ملي شامل نزاع هاي انقلابي و جنگ هاي ملي مي شود.
از نظر باتامور، کنت و اسپنسر تقابل بين المللي و مارکس تقابل ملي را مطرح کرده اند. علاوه بر آن، اسپنسر نزاع بين جوامع در حال گذار از نظامي به صنعتي و مارکس نزاع بين طبقات را نيز مطرح مي کنند. ( باتامور، 1374 )
ريشه هاي شکل گيري نظريه ي تقابل
با توجه به تفکر بنيان گذاران نظريه ي تقابل از قبيل جرج زيمل و ماکس وبر، سپس دارندرف و کوزر مي توان به ريشه هاي فکري شکل گيري نظريه ي تقابل دست يافت. زيمل و وبر، دو متفکر آلماني غيرمارکسيست هستند که هر دو ضمن نقد و بررسي آثار و آراي کارل مارکس به طرح نظريه هاي خود پرداخته اند. با توجه به اين موضوع، ديدگاه تقابلي و تضادي را مورد توجه قرار داده اند. اين بدان معني است که مفهوم و عنوان « تقابل » تنها به مارکس و مارکسيست ها تعلق ندارد و ساير نظريه پردازان نيز براي تبيين تحولات اجتماعي از آن استفاده کرده اند. با قوت گيري تفکر جامعه شناسي مارکسيستي بعضي از روشنفکران غرب به درک جايگزين جديدي در مقابل دو تفکر 1- سرمايه داري و 2- مارکسيستي گرايش داشتند. بعضي از بنيان گذاران مکتب تقابل ( دارندرف و کوزر ) منتقد مارکسيسم بوده و سعي در اصلاح انديشه ي مارکسيستي داشته اند. از اين رو آنها را مارکسيست هاي جديد قلمداد کرده اند.تعارض بين مکتب مارکسيسم و کارکردگرايي ساختي نياز به نزديک سازي اين دو ديدگاه را بيشتر آشکار مي کند. بعضي از متفکران مارکسيست و کارکردگرايان ساختي به انديشه هاي حد وسط بين دو ديدگاه متمايل شده اند. در اين راستا نوعي مصالحه بين آراي مارکس، زيمل و وبر ايجاد شد که در مراحل نهايي با افزوده شدن انديشه ي پارسنز به آنها جهت گيري جديدي در مکتب تقابلي صورت گرفت.
ديدگاه مارکس در مورد تقابل، عاملي اساسي در توسعه ي نظريه ي تقابل بوده است. اول آن که مارکس تقابل را در سطح فردي جست و جو نمي کرد، دوم آن که مارکس تقابل را در سرتاسر جامعه جاري مي دانست. از اين رو تقابل را محور تحليل قرار داده بود. او و انگلس کتاب بيانيه ي کمونيست را اين گونه آغاز کرده اند: تاريخ جوامع، تاريخ تنازعات طبقاتي است. ( آبراهامز، 1363 ) و سوم آن که ديدگاه تقابلي مارکس داراي سه بعد اقتصادي، ديالکتيکي و انقلابي است که متمايل به سرنگوني نظام سرمايه داري و حاکميت بخشيدن به کمونيسم است.
ماکس وبر نيز مسئله تقابل را به جاي طبقه ي اجتماعي در گروه هاي اجتماعي طرح مي کند. ماکس وبر تنها به تقابل نپرداخته، بلکه نظم و تقابل را توأماً در نظر گرفته است.
ماکس وبر با طرح مفهوم « گروه هاي اجتماعي »، « اقتدار »، « اجتماعي سازگار شده » و « اجبار » در شکل گيري نظريه ي تقابل نقش اساسي داشته است.
داک (1) مدعي است که نظريه ي تقابل وبر شباهت بسياري به آن چه مارکسيست هاي جديد چون دارندرف مطرح کردند، دارد. او به پيش فرض هايي که مورد وفاق ماکس وبر و دارندرف است، پرداخته است. پيش فرض هاي نظريه ي تقابل از نظر داک عبارت اند از:
1- تقابل منافع افراد و گروه ها، امري واقعي و حتمي در زندگي جمعي است.
2- به کارگيري قدرت در ميان افراد و گروه ها و در زندگي اجتماعي، امري واقعي و حتمي است.
3- نظم اجتماعي در هر جامعه اي از طريق اعمال قوانين و دستورهاي صادر شده به وسيله ي افرادي ذي نفوذ به افراد کم نفوذ و کم قدرت به دست مي آيد.
4- ساخت اجتماعي و سيستم هاي آمرانه ي يک جامعه شديداً توسط اعمال افراد ذي نفوذ و افراد بدون نفوذ تعيين مي شود که بيان کننده ي منافع افراد صاحب نفوذ است.
5- تغييرات اجتماعي براي افراد قدرتمند و ذي نفوذ خطرناک است تا افراد ضعيف.
6- تغيير در جامعه به واسطه ي اعمال افرادي که در پي بهره گيري از تحولات و کسب قدرت جديدند، حاصل مي گردد.
جرج زيمل طرح جديدي از علم جامعه شناسي ارائه کرده و مدعي است که جامعه شناسي با روان شناسي اجتماعي تفاوت دارد. او به مطالعه ي « کنش متقابل اجتماعي » مي پردازد. زيمل بين اشکال (2) و نمونه هاي اجتماعي (3) تمايز قائل است. تعبير او از تقابل به تعريف او از جامعه برمي گردد. از نظر او جامعه حاصل کنش متقابل ( مثبت و منفي ) است که ظهور مثبت بين افراد دارد. زندگي جمعي، از نظر زيمل، دو وجه متضاد عشق و نفرت، شادي و غم، حقيقت و دروغ، پيروزي و شکست و... است. وجود قطب هاي مختلف در کنش و واکنش، سازنده ي جامعه ي واحد هستند.
جامعه و فرد در دو وجه وحدت و سازگاري دارند. وحدت در جامعه داراي دو معني است: 1- در سطح کنش هاي افراد که بر اثر تقابل، به جدايي و عدم سازگاري مي انجامند، 2- در سطح ديگر، کل ترکيب گروه هاي اجتماعي به اشکال و صور گوناگون بروز مي کنند. تقابل نيروي همگرا در گروه است.
تعارض و تقابل در واحد اجتماعي، دو نقش و کارکرد دارد: 1- موجب اتحاد گروه مي گردد، 2- موجب بقاي درست تقسيمات و بخش هاي گروه اجتماعي در روند رشد تدريجي آنها مي باشد. ( Coser )
زيمل تقابل در گروه اجتماعي و کل جامعه را ناشي از نفرت، حسد و شک، نياز و مطلوبيت مي داند. انواع تقابل ناشي از تنوع، ناشي از نحوه ي شکل گيري است. تقابل براي حل و رفع انواع دوگانگي ها در جهت دست يابي به وحدت طراحي شده است. او مدعي است که: تقابل رفع کننده ي تنش بين متباين هاست. ( Dahrendorf, 1959 ) تمايز تقابل منفي ( تمايز بين دو امر و يا پديده ) و تقابل مثبت ( هم گرايي دو امر يا پديده ) به لحاظ نظري قابل قبول است در حالي که در عمل، غيرقابل پذيرش است و اين دو تفکيک ناپذير هستند.
زيمل نيز مانند مارکس، تقابل را در همه ي سطوح جامعه ضروري و شايع مي داند، ولي برخلاف مارکس که تقابل را بين دو طبقه ي اجتماعي طرح کرده و آن را عامل تحولات مي شناسد، آن را يکي از اشکال کنش متقابل اجتماعي در سطح بين افراد و گروه هاي اجتماعي مي داند. توجه اصلي زيمل به بيان نتايج و کارکردهاي تقابل، بقا و استمرار اجتماعي است. تقابل عاملي در حل دوگانگي هاي اجتماعي است و براي دست يابي به وحدت، طراحي شده است. زيمل نتايج مثبت تقابل را که هم گرايي و همبستگي گروهي است، موضوع بررسي اصلي جامعه شناسي مي داند. زيمل برخلاف مارکس که تقابل را عامل انقلاب و تغيير ساختي مي داند، کمتر به تحليل تقابلي در تغييرات کلان اجتماعي مي پردازد و بيشتر تقابل را عامل مؤثري در نحوه ي اجتماعي شدن افراد در گروه هاي اجتماعي تلقي مي کند.
در بررسي تقابل از نظر زيمل اين سؤال اساسي قابل طرح است که چگونه تقابل ها ساخت اجتماعي را پديد مي آورند؟ زيمل مدعي است که روابط تقابلي خود به خود موجب شکل گيري ساخت اجتماعي نمي گردند، بلکه در سايه ي همکاري و اتحاد نيروهاست که جامعه ايجاد مي گردد. از نظر زيمل روابط تقابلي و تمايل به هم گرايي نيروهاي اجتماعي با يکديگر گروه را تبديل به امري واقعي و واحد در جامعه مي کند و به آن هويت مي دهد. به نظر مي آيد که تقابل به جاي وحدت و سازگاري به پراکندگي مي انجامد. زيمل با طرح مفهوم « تقابل قانوني » نهادي شدن تحولات را براساس تحليل تقابلي تبيين مي کند. زيرا در جريان نهادي شدن نقش هر يک از طرفين تقابل دو طرف نزاع و برخورد با توجه به قوانين و قواعد مسلط بر جامعه ي تعريف شده و در کل جامعه ي تقابلي به جاي ناسازگاري و پراکندگي به سازگاري و ارتباط مي انجامد. زيمل از وجود دو حزب رقيب که در بدو امر داراي منافع متفاوت هستند و هر يک در جهت حذف رقيب مي باشند، ولي در سطح ملي وحدت منافع دارند و از طريق اعمال قوانين و مقررات تقابل و درگيري ها قانوني گرديده اند و نتيجه ي تقابل آنها به سازگاري اجتماعي که همان جامعه سازي است مي انجامد؛ سخن مي گويد.
ويژگي هاي نظريه ي تقابل
1- نظريه ي تقابل ناشي از ترکيب ديدگاه مارکس، ماکس وبر و جرج زيمل در مورد تضاد و تقابل است. از اين رو عده اي، تقابليون را ماکس وبري و عده اي آنها را مارکسيست ناميده اند ( پيروان وبر و مارکس ).2- نظريه ي تقابل در پي ارتباط بين « سازگاري » و « تعارض » است. اين ديدگاه به دو وجه از پديده ي اجتماعي به طرح نظرگاهي ترکيبي مي پردازد. جامعه با وجود سازگاري در طول زمان به تحول و تغيير دست مي يابد.
3- تقابل يکي از صور حيات اجتماعي ( يا کنش اجتماعي ) است.
4- ساخت هاي اجتماعي از طريق تقابل هاي تعيين شده و مورد تأييد جامعه، دچار تغيير مي شوند و جايگاهي نو مي يابند.
نظريه پردازان مکتب تقابل
در مکتب تقابل، طرح و بررسي ديدگاه هاي عمده ترين صاحب نظران از قبيل دارندرف، کوزر و کالينز ضرورت دارد. دارندرف از ديدگاه ديالکتيکي و کوزر از ديدگاه کارکردي به مطالعه ي تقابل پرداخته اند. کالينز سعي در بازسازي نظريه ي تقابل با توجه به آرا و نظريه هاي جديد در جامعه شناسي تحت عنوان « نظريه ي تقابل جديد » (4) دارد.الف- دارندرف
نظريه هاي اين جامعه شناس معاصر با گرايش هاي ليبراليستي و تمايل به بينش دمکراتيک در آلمان متفاوت از نظريه هاي مارکس است. او با وجود تشابه هاي نظري و فکري با مارکس، اختلاف عمده اي نيز با او دارد. به لحاظ پيروي از مارکس و قبول بعضي از عناصر مارکسيسم، عده اي دارندرف را « مارکسيست جديد » (5) ناميده اند. در مقابل عده اي او را به لحاظ انتقاد از مارکسيسم و نقد: 1- ماترياليسم ديالکتيکي، 2- ديدگاه انقلابي و تحولي مارکس، 3- عدم باور به کمونيسم، منحرف از مارکسيسم تلقي کرده اند. با وجود اين دارندرف مدعي است که مارکس « بزرگ ترين نظريه پرداز تغييرات اجتماعي » است. ( Ibid )کتاب اصلي دارندرف طبقه و تقابل طبقاتي در جامعه ي صنعتي است. او در اين کتاب بيشترن نقش را در تبيين و توضيح نظريه ي تقابل اجتماعي داشته است. دارندرف در عين اين که ديدگاه مارکس را در مورد طبقات اجتماعي مورد نقد قرار داده، سعي در طرح مباني غيرضروري فلسفي و تأکيد بيشتر بر تفکر جامعه شناختي مارکسيسم داشته است.
نظريه ي تقابل دارندرف مبتني بر دو اصل: 1- انسجام و ارزش ها و 2- اجبار و منافع است. او مدعي است که مکتب جامعه شناسي مارکسي و کارکردگرايي ساختي در جهت بيان يکي از دو اصل هم گرايي ( نظم ) و يا اجبار بوده اند. در صورتي که دو مکتب در يک ديدگاه ترکيبي و تکميلي مي توانند در تحليل و بررسي وقايع اجتماعي مؤثر باشند. دارندرف براي طرح مدل و نظريه ي تقابلي اش در آغاز، اصول و ويژگي هاي مدل کارکردي و تضادي را مطرح کرده و در اثر نزديک کردن اين دو ديدگاه به طرح نظريه ي جديد خود پرداخته است.
1- مدل کارکردگرايي از نظر دارندرف
دارندرف مدعي است که تحليل کارکردي، مبتني بر بررسي پديده هايي است که جهت گيري منفي نسبت به حفظ وضعيت موجود دارد و هيچ چيزي به دانش ما نمي افزايد. زيرا به بيان نوع سيستم، سازمان و جريان هاي ثابت اجتماعي مي پردازد. ( Ibid )ويژگي هاي مدل کارکردگرايي از نظر دارندرف به شرح زير است:
1- در هر جامعه عوامل متعددي ساخت آن جامعه را شکل مي دهد.
2- جامعه در جهت حفظ و بقاي عوامل و عناصر ساختي اش گام برمي دارد.
3- عوامل ساختي جامعه جهتي هم گرايانه و ترکيبي هستند.
4- هر عنصر از جامعه با توجه به کارکردش در کليت ساخت مؤثر است.
5- اجماع و وفاق بين عناصر، شرط اساسي حيات جمعي است.
2- مدل تضاد از نظر دارندرف
مدل کارکردي با اين که چگونگي ارتباط و پيوند عوامل ساختي را نشان مي دهد، ولي براي فهم دقيق جامعه که داراي تغيير و تحول است، کافي نيست. در مقابل مدل کارکردي مدل تضاد وجود دارد که داراي ضعف هايي متفاوت از ضعف هاي مدل فوق است. اصول اين مدل عبارت اند از:1- هر جامعه موضوع تغيير و تحول است.
2- هر جامعه در جهت تجربه کردن تقابل اجتماعي گام برمي دارد.
3- هر عنصر از جامعه در تغيير اجتماعي مشارکت دارد.
4- عناصر به وسيله ي يکديگر کنترل و محدود مي شوند.
از نظر دارندرف هر يک از دو مدل فوق، در شرايط و موقعيت هاي خاصي داراي اعتبارند و به تنهايي اعتبار تام ندارند. زيرا ثبات و تغيير، هم گرايي و تقابل، کارکرد و عدم کارکرد و اجماع و اجبار، همه وجوه متفاوت جامعه اي واحد مي باشند. نظريه بايد مبتني بر ترکيب عناصر فوق باشد.
3- نظريه ترکيبي جديد
دارندرف به دنبال سازگاري دو مدل فوق بوده و در چارچوب ديدگاه ترکيبي جديد به نظريه اي تحت عنوان « نظريه ي تقابل » رسيده است. دارندرف چندين وظيفه براي نظريه ي تقابل اجتماعي طرح مي کند:1- نظريه ي تقابل بايد علمي و براي تبيين پديده ها با ابزار و روش هاي تجربي باشد.
2- عوامل نظريه نبايد با مدل تقابلي جامعه در حال تعارض باشد.
3- مفاهيم انتخاب شده در نظريه ي تقابل بهتر است با مفاهيم نظريه ي انسجام و کارکردي سازگار باشند.
4- نظريه بايد توان استخراج تقابلات اجتماعي را از نظم هاي مستقر ساختي دارا و در جهت تعميم سيستماتيک تقابل ها باشد.
5- نظريه بايد در جهت محاسبه ي چندگانگي اشکال تقابل و درجات کنش باشد.
دارندرف سه سؤال اساسي را براي تبيين بيشتر نظريه مطرح کرده و به هر يک پاسخ داده است. (Ibid)
1- چگونه تقابل از ساخت جامعه ناشي مي شود؟
2- چه شکلي از تقابل هاي اجتماعي در ميان گروه ها فرض مي کردد؟
3- چگونه تقابل ميان گروه ها بر ساخت اجتماعي اثرمي گذارد؟
دارندرف براي پاسخ به سؤال اول مدعي است که: سازمان هاي اجتماعي به طورکلي از دو گروه « مسلط و زير سلطه » تشکيل گرديده اند. در اثر ايجاد ارتباط بين دو گروه اجتماعي، ساخت اقتدار ايجاد مي شود. گروه هاي اجتماعي دوگانه ي فوق متشکل از شبه گروه هايي (6) هستندکه داراي منافع متضاد مي باشند. آنها ممکن است به تعارض منافع که با يکديگر تحت عنوان شبه گروه خوانده مي شوند، آگاهي نداشته باشند. آنها در صورت ايجاد آگاهي سازماندهي هاي جديدي تشکيل مي دهند که آنها را گروه هاي ذي نفوذ (7) مي نامند. انتقال از « شبه گروه » به « گروه ذي نفع » متأثر از عواملي چون ارتباط، حمايت قانوني، دسترسي به منافع مادي، حمايت ايدئولوژيک و رهبري است.
از نظر دارندرف پنج نوع تقابلي که ناشي از انواع گوناگون اجتماعي است عبارت اند از: نقش ها، گروه ها، بخش هاي جامعه، جوامع و روابط اجتماعي برتر. اين انواع پنجگانه در باسخ به سؤال دوم، مطرح گرديده است. دارندرف سه نوع ( گروه ها، بخش هاي جامعه و جوامع ) را تحت عنوان تقابل اجتماعي ياد کرده است. ( Ibid )
خديوي مترجم کتاب انسان اجتماعي دارندرف در مورد انواع تناقض هاي موجود در نظريه دارندرف چنين آورده است:
" تعارضات اجتماعي در تمامي سطوح مختلف جامعه وجود دارد. در پايين ترين سطر آن، تعارض بين نقش ها است و سپس تعارض در سطح گروه ها، جامعه ها و حتي تضادهاي فرا جامعه اي. ( دارندرف، 1377، ص 13 ) "
در پاسخ به سؤال سوم، دارندرف مدعي است که تقابل از دو طريق بر ساخت اجتماعي اثر مي گذارد: 1- تقابل طبقاتي تغييرات تندي ايجاد مي کند. 2- تقابل هاي انحرافي طبقاتي بيشتر توليد کننده ي تغييرات ساختي ناگهاني مي باشند. در اين صورت تقابل از طريق طبقات اجتماعي و ايجاد آسيب هاي اجتماعي با جامعه ارتباط دارد و موجب تغييرات عمده ي ساختي مي گردد.
دارندرف و مارکسيسم
ميزان رابطه ي نظريه ي دارندرف با مارکسيسم از طريق مقايسه ي او با انديشه ي مارکس، امکان پذير است. رابطه ي اين دو را در وجوه اختلافات و نقاط مشترکشان به شرح زير مي توان بازگو کرد:1- تعبير متفاوت از طبقه ي اجتماعي: مارکس طبقات اجتماعي را توأم با تسلط و عدم تسلط بر ابزار توليد تعريف مي کند، در حالي که دارندرف آن را مقوله اي براي تحليل ساخت هاي اجتماعي مي داند. او به جاي طرح مفهوم « طبقات اجتماعي » از نقش ها وگروه هاي اجتماعي ياد مي کند. واحد تحليل نظري دارندرف بيان ماکس وبر تحت عنوان « اجتماع هماهنگ شده ي اجباري » است. اين گروه از طريق روابط دروني توأم با اقتدار مشروع حاصل شده است.
2- مفاهيم گروه هاي ذي نفع و شبه گروه: طرح اين دو مفهوم تفکيک کننده ي بين منافع آشکار و غيرآشکار است. اساس رابطه ي بين آنها بر نوع اقتدار استوار است نه بر مالکيت.
3- تعبير از تقابل: از نظر مارکس تقابل جوهر اساسي تحولات است که توأم با نزاع صورت مي گيرد. در حالي که دارندرف تقابل را شکل تخفيف يافته ي رابطه ي قانوني بين گروه هاي اجتماعي مي داند. در اين صورت از نظر او « پايگاه موقعيت » و « سلطه » تبيين کننده ي تقابل هستند.
نقد و بررسي
نظريه هاي دارندرف از ديدگاه هاي متعددي بررسي شده است. از عمده ترين آنها مي توان به موارد زير توجه کرد:1- گيدنز، دارندرف را در تقليل روابط اجتماعي به گروه هاي اجتماعي مسلط و زير سلطه مورد سؤال قرار داده است. از نظر او دارندرف مفاهيم و عناصر ديگري چون دولت و صنعت را کمتر مورد بررسي و تحليل قرار داده است.
2- تعبير نارسايي از مفهوم و پديده ي « قدرت » ارائه داده است. او کمتر به طرح چرايي و چگونگي اقتدار مشروع در گروه اجتماعي پرداخته است.
3- دارندرف نظريه ي تضاد و کارکردگرايي را صرفاً به لحاظ تأکيد بر يک وجه از وجوه پديده هاي اجتماعي مورد سؤال قرار مي دهد و وظيفه ي اصلي نظريه ي تقابلي را ملاحظه هر دو با هم مي داند. در حالي که تحليل هاي او نشان دهنده تأکيد بيشتر بر مدل تضاد است تا حد وسط يا ارتباط بين دو مدل تضاد و کارکردي.
ب- نظريه ي تقابلي لوئيس کوزر
کوزر جامعه شناس معاصر امريکايي است که در نظريه ي تقابل خود بيشتر ديدگاهي کارکردگرايانه دارد. در دوران جواني، کوزر متمايل به تفکر مارکسيستي بود. ولي در اثر شرايط جديد جهاني و بدبيني هاي ايجاد شده نسبت به مارکسيسم ناشي از حاکميت کمونيسم در شوروي، او به کشور امريکا مهاجرت کرد. در دوران اوليه ي مهاجرت به امريکا به دنبال اخذ درجه ي دکتراي جامعه شناسي در دانشگاه کلمبيا و سپس هاروارد بود. آشنايي او با آثار تالکوت پارسنز و شاگردي رابرت مرتن، موجب ايجاد گرايش جديد نظري او تحت عنوان « کارکردگرايي تقابلي » (8) گرديد. از اين نظر، او کارکردهاي تقابلات اجتماعي را بيان کرد. بنابراين اصلي ترين کتابش تحت عنوان: کارکردهاي تقابل اجتماعي (9) در سال 1958 به چاپ رسيد.کوزر آشکارا مدعي است که هدف اصلي او از تأليف کتاب، بيان دقيق مفهوم تقابل اجتماعي و به کار بردن آن در تحقيق جامعه شناسي تجربي است. کوزر به تاريخچه ي مباحث در مورد تقابل اجتماعي در جامعه شناسي امريکايي پرداخته است، او مدعي است غفلت از تقابل اجتماعي در امريکا ناشي از چند امر است:
1- عدم ارتباط بين نظريه وتحقيق.
2- اولين نسل جامعه شناسان امريکايي بيشتر تأکيد بر رفرم و اصلاح به جاي انقلاب و تغييرات تند داشتند.
3- جامعه شناسي در امريکا در جهت توجيه وضعيت موجود بوده است.
4- در امريکا نوعي تقابل و ضديت با انديشه هاي راديکالي به لحاظ مخالفت با مارکسيسم وجود داشت.
5- مشکل اصلي و اساسي جامعه شناسي جامعه ي امريکا ( به لحاظ بافت مهاجرپذيرش ) تمرکز بر انطباق پريري و ثبات بوده است.
6- نگاه جامعه شناسان دهه هاي 1940 و 1950 ( کارکردگرايان ) به تقابل، به منزله ي آسيب و انحراف اجتماعي بوده است.
7- پارسنز تقابل را يک پديده ي بدون کارکرد و مخرب دانسته است.
کوزر مدعي است که بحث درباره ي تقابل اجتماعي در آثار عده اي از جامعه شناسان نسل او در کشور امريکا که متأثر از انديشه ي اجتماعي بودند و گروه متأثر از آثار مارکس، وجود داشته است. با وجود اين که او متأثر از انديشه هاي مارکس بوده است. ولي ديدگاه تقابلي زيمل را محور اساسي تحليل خود قرار داده است.
در ادامه براي فهم دقيق ديدگاه کوزر در مورد تقابل به بيان پيش فرض هاي مطرح شده توسط او مي پردازيم:
1- تقابل، هويت و خطوط مرزي جوامع وگروه ها را تعيين مي کند.
2- تقابل درون گروه هاي اجتماعي هميشه بدون کارکرد نيست.
3- دو نوع تقابل ( واقعي و غيرواقعي ) وجود دارد. تقابل واقعي کنشگري را که مي تواند راه هاي جانشيني براي دست يابي هدف بيابد، مد نظر قرار مي دهد. در اين صورت جايگزيني هاي کارکردي ابزار مي باشند. تقابل غيرواقعي در پي آشکار کردن نقش تجاوزکارانه درکنش متقابل بين افراد است.
4- تقابل واقعي مستلزم دشمني و تجاوز نيست.
5- تقابل، معمولاً حکايت از گذر يک عامل در رابطه ي نزديک و صميمي بين افراد و گروه ها نيست، بلکه تقابل در رابطه ي نزديک توأم با کنش متقابل متناوب است که موجب درگير شدن کل شخصيت مشارکت کنندگان شده است.
6- رابطه ي نزديک تر عامل تعميق بيشتر تقابل است.
7- تقابل، عوامل اختلاف برانگيز را دور و در مقابل وحدت و يگانگي را ايجاد مي کند.
8- تقابل، شاخص ثبات روابط اجتماعي است.
9- تقابل با گروه هاي خارجي (تقابل يک گروه با گروه ديگر ) موجب افزايش هم بستگي داخلي گروه مي شود.
10- تقابل با گروه ديگر ساخت گروه را تعيين مي کند و تقابل خارجي روي چگونگي و ميزان تقابل داخلي تأثير مي گذارد.
11- تقابل، عامل شناخت و تعيين دشمنان خارجي براي جامعه و گروه مي باشد.
12- تقابل، موجب مي گردد که گروه ها و مجموعه ها احساس کنند که نه تنها براي خود مبارزه مي کنند، بلکه براي ايده هاي گروه نيز در حال مبارزه مي باشند.
13- تقابل، حد و مرز بين گروه هاي اجتماعي را معلوم مي کند.
14- تقابل، موجب برقراري قواعد، قوانين، نرم ها، نهادها و سازمان هاي اجتماعي جديد مي شود.
15- تقابل توازن قدرت را برقرار مي کند.
16- تقابل، همکاري و تعادل ايجاد مي کند. زيرا عامل نزديک سازي افراد و گروه هاي غيرمرتبط با منافع مشترک مي شود. پيش فرض هاي طرح شده ي فوق توسط کوزر را مي توان با توجه به توضيح و بسط مباحث زيمل در مقاله ي « تقابل » در يافت. اين پيش فرض ها شرايط متفاوت تقابل اجتماعي را که براي انطباق روابط اجتماعي و ساخت هاي اجتماعي مشارکت مي کنند، منعکس مي نمايد.
کوزر در پايان کتاب به بيان نتيجه گيري هاي زير پرداخته است:
1- تقابل در درون گروه به وحدت و سازگاري مي انجامد.
2- هر نوع تقابل براي گروه اجتماعي مفيد نيست و براي همه ي گروه ها نتايج يکسان ندارد.
3- انواع تقابل و ساخت اجتماعي متغيرهايي مستقل از يکديگر نيستند. اين دو به يکديگر وابسته مي باشند.
4- تقابل هاي درون گروهي که از قواعد، قوانين و ارزش هاي واحد پيروي مي کنند براي ساخت اجتماعي کارکرد مثبت دارند.
5- گروه هاي نزديک به يکديگر داراي تقابل هاي عميق هستد. زيرا کم شدن فاصله ي اجتماعي موجب برخورد بيشتر مي شود. در مقابل، گروه هايي که هيچ تماسي با يکديگر ندارند، نمي توانند هيچ نوع تقابلي با يکديگر داشته باشند.
6- در گروهي که فرد به طور همه جانبه مشارکت نداشته باشد، امکان تقابل بيشتري وجود دارد.
7- گروه اجتماعي اي که در نزاع و درگيري در آن استمرار ندارد، کمتر مدعي هويت و شخصيت کلي و کلان براي افرادش است.
8- تقابل درون گروه، عامل ايجاد و بقاي نرم هاست.
9- تقابل، عامل نجات گروه و افرادش از انزواي اجتماعي است و در مقابل تقابل عامل ارتباط بين افراد و اعضاست.
در نهايت،کوزر به نتيجه گيري اساسي در نحوه ي رابطه ي بين تقابل اجتماعي و ساخت اجتماعي دست مي يابد و مي گويد: تمايز بين انواع تقابل و ساخت هاي اجتماعي، موجب اين مي شود که تقابل تمايل دارد تا در ساخت اجتماعي که در آن تقابل نهادي نشده است، حالتي غيرکارکردي داشته باشد.
همچنين عمق تقابل در سيستم اجتماعي با سختي ساخت مرتبط است.
کوزر اشاره کرده است که آن چه ساخت اجتماعي را مورد تهديد قرار مي دهد، تقابل نيست، بلکه سختي و عدم انعطاف سيستم اجتماعي است که دشمني را ايجاد مي کند. به عبارت ديگر، دشمني به لحاظ عدم انعطاف در سيستم اجتماعي حاصل مي شود و تقابل که مفهومي متفاوت از دشمني است عامل ناسازگاري در سيستم اجتماعي است.
پينوشتها:
1. Dake.
2. Forms.
3. Social Types.
4. Neo-Conflict Theory.
5. Neo-Marxist.
6. Quasi – Groups.
7. Interest Groups.
8. Conflict Functionalism.
9. The Functions of Social Conflict.
آزاد ارمکي، تقي؛ ( 1389 )، نظريه هاي جامعه شناسي، تهران: سروش ( انتشارات صدا و سيما )، چاپ ششم