چگونه يک نظريه مي ميرد؟

در طول دو قرن گذشته نظريه هاي گوناگون جامعه شناختي، روان شناختي، تاريخي، سياسي و اقتصادي مطرح شده اند. برخي از اين نظريه ها چندين دهه حيات داشته اند. به عنوان مثال، نظريه ي ارگانيستي ابتدا در يونان قديم شکل
دوشنبه، 31 فروردين 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چگونه يک نظريه مي ميرد؟
چگونه يک نظريه مي ميرد؟

 

نويسنده: تقي آزاد ارمکي




 

در طول دو قرن گذشته نظريه هاي گوناگون جامعه شناختي، روان شناختي، تاريخي، سياسي و اقتصادي مطرح شده اند. برخي از اين نظريه ها چندين دهه حيات داشته اند. به عنوان مثال، نظريه ي ارگانيستي ابتدا در يونان قديم شکل گرفت و سپس از طريق متفکران مسلمان توسعه يافت و در نهايت، مجدداً در قرن نوزدهم از طريق انديشه ي اسپنسر در جامعه شناسي انگليس و توسط دورکيم در جامعه شناسي فرانسه و بالاخره به واسطه ي پارسنز، در جامعه شناسي امريکا حياتي تازه يافت. اين مدل در گذر قرن ها در اشکال گوناگون تجلي يافته، و در نهايت در دهه هاي اخير به عنوان مدلي که توان کافي تحليل واقعيت هاي اجتماعي را نداشته، رو به زوال گذاشته است. از مدل ارگانيکي در جامعه شناسي در حال حاضر به عنوان مدلي مرده ياد مي شود. مثال ديگر مارکسيسم نمونه ي ديگري از نظريه هاي رو به زوال است؛ اين مکتب فکري، با مطالعات مارکس و انگلس شروع شد و حيات آن تقريباً تا دهه ي حاضر ادامه داشته است. به طور مسلم، حيات اين مکتب بيش از يک قرن و نيم تداوم يافت و آثار عمده اي بر ساختار علوم اجتماعي و انساني داشته است. اثرگذاري مارکسيسم بر تفکرات قرن بيستم به اندازه اي بوده است که عده اي از مارکسيست ها و مورخان، حاضر به قبول اين نکته نيستند که « تفکر مارکسيستي دچار افول گرديده است. » از اين رو عده اي هم چنان معتقدند که اين ديدگاه فکري هنوز تأثيرگذار است و مي تواند به حرکت هاي اجتماعي، سياسي، و فکري نسل هاي آينده جهت بدهد. در مقابل، عده اي ديگر نيز هيچ جايگاهي براي مارکسيسم قائل نبود و معتقدند که مارکسيسم به لحاظ ناتواني در تحليل واقعيت هاي اجتماعي يک نظريه ي مرده است.
براي فهم چرايي افول مارکسيسم به عنوان يک نظريه ي جامعه شناختي گرديده و يا به عبارت ديگر، مرده است و يا اين که بعضي از عناصر آن دچار افول گرديده است، پاسخ به اين سؤال ضروري است که: « چگونه يک نظريه مي ميرد؟ »
نظريه سيستمي منطقي است که قدرت تفسير، و تبيين واقعيت هاي اجتماعي را داشته باشد. در نظريه عناصري چون مفاهيم، روابط بين مفاهيم، تفسير، تبيين و تحليل، ارتباط با واقعيت خارجي و انسجام منطقي مورد نظر است. فقدان هر يک از اين عناصر زمينه و عاملي در نقض يا اضمحلال نظريه تلقي مي گردد.
نظريه زماني مرده و مضمحل مي گردد که يک يا چند مورد از موارد فوق را شامل نباشد. بنابراين مي توان فرض هاي گوناگون در صحت يا عدم صحت ( زنده بودن يا نبودن ) يک نظريه مطرح کرد.
1- نظريه در صورتي مرده است که مفاهيم به کار گرفته شده در آن گويايي کافي نداشته باشند و قابل فهم و درک نباشند و يا با يکديگر رابطه نداشته باشند. به عنوان مثال نظريه ي کارکردگرايي ساختي مطرح شده توسط تالکوت پارسنز، در بردارنده ي دو مفهوم علت و اثر مي باشد. اين دو مفهوم ابزار تحليل پديده هاي اجتماعي هستند. از ديدگاه رادکليف براون، دورکيم و پارسنز، پديده هاي اجتماعي بايد با توجه به « علل » و « آثار » آنها مورد بررسي و تحليل قرار گيرند. آنها معتقدند که تحليل کارکردي بايد بيان کننده ي علل و آثار پديده هاي اجتماعي در ارتباط منطقي باشند. باوجود اين که بنيان گذاران ديدگاه کارکردگرايي ساختي، کمتر اشکال منطقي بين علل و آثار پديده هاي اجتماعي قائل شده اند، ولي بررسي و تحليل پديده هاي اجتماعي با توجه به علل و کارکردشان متضمن دور باطل است. عده اي از جامعه شناسان، نظريه ي فوق را داراي اشکال منطقي دانسته اند. آنها مدعي اند که نظريه ي موجود به ناچار براي بررسي علل بايستي به آثار پديده ها و براي بيان آثار پديده ها به علل آنها توجه کند.
به اين دليل اين نظريه در جريان تفسير و تبيين اجتماعي در يک دور باطل قرار مي گيرد. نظريه ي مارکسيستي نيز با طرح مفاهيمي چون تضاد و ديالکتيک به لحاظ تعريف و تعلق هر يک از اين دو مفهوم به يکديگر دچار تعارض منطقي گرديده است.
2- نظريه در صورتي مرده است که تناسب واقعي با واقعيت هاي اجتماعي و تاريخي نداشته باشد و نظريه پرداز بدون توجه به شرايط واقعي جامعه، به طرح نظريه بپردازد. به عنوان مثال نظريه ي روان شناختي فرويد در اثر گذشت زمان به لحاظ علمي غيرقابل قبول مي باشد. زيرا متکي به اطلاعات کافي نيست. نظريه ي ماترياليسم تاريخي مارکس نيز به دليل کمي ارتباط با واقعيت هاي تاريخي و اجتماعي به افول گراييده است. اين نظريه ها بيشتر متکي بر تمايلات فکري نظريه پردازان است تا اتکا بر واقعيت ها. نظريه پردازان در اين نظريه ها بيشتر تمايل ايدئولوژيکي داشته اند تا علمي، و نظريه هاي ارائه شده همانند چارچوب ايدئولوژيک تلقي مي گردد.
3- نظريه در صورتي مرده است که تصور و تحليل بنيان گذار و پيروان نظريه ي در بيان مطالب، نادرست باشد. يعني نظريه از مباني تحقيق به اندازه کافي برخوردار است و اصول نظريه نيز درست و منطقي مي باشد، ولي نظريه پرداز در ايجاد پيوند بين عناصر مطرح شده در نظريه دچار اشتباه شده و در نتيجه گيري دچار خطاي نظري گرديده است.
4- نظريه زماني مرده است که قابل به کارگيري در شرايط جديد نباشد. در اين فرض، اصل بر بهره گيري از مبادي درست تحقيق، مطابقت با شرايط اجتماعي در زمان پيدايش نظريه، وجود مفاهيم گويا و صحت در تفسير و تحليل واقعيت هاي عصر آن است، ولي به لحاظ تغيير درشرايط، نظريه امکان بيان تحولات جديد را ندارد و در اين صورت مي توان آن را نظريه مرده و غيرقابل قبول تلقي کرد. به عنوان مثال، نظريه ي تحول اجتماعي ابن خلدون را مي توان اين گونه مورد توجه قرار داد؛ نظريه ي او شرايط لازم و قابل قبول براي تبديل به يک نظريه ي کامل در قرن هشتم هجري را داشته است، ولي به لحاظ تغييرات حاصل شده در قرون گذشته، نظريه ي او قادر به بيان مسائل جديد نمي باشد. از اين رو کمتر محقق اجتماعي اي در بررسي تحولات اجتماعي تمايلي بر به کارگيري نظر يا تغييرات اجتماعي ابن خلدون دارد. راه اصلي در قابل استفاده کردن نظريه هاي اعصار گذشته در اين است که پيروان نظريه ها سعي در بازسازي و بازنگري به اصول، مفاهيم، روش ها و ديگر عناصر آن بنمايند. در ارتباط با نظريه ي ابن خلدون، عده اي اعتقاد به دوباره نويسي و بازسازي آن دارند و در اين زمينه تلاشي هايي نيز صورت گرفته است.
5- نظريه در صورتي مرده است که صرفاً بازگوکننده بخشي از مسائل جامعه در زمان حيات نظريه باشد. با وجود اين که نظريه در بدو پيدايش براي تفسير و بررسي يک عنصر و يا يک پديده اجتماعي طراحي گرديده است، ولي اگر در گذر زمان براي تفسير کليت جامعه و يا پديده هاي ديگر استفاده شود، دچار بي اعتباري مي گردد. به عنوان مثال نظريه ي « رل » يا نقش در بدو امر، جهت تبيين بخشي از حيات اجتماعي طراحي گرديده که در گذر زمان بعضي از مدافعان آن تلاش بر حاکميت دادن آن بر کليت جامعه شناسي داشته اند و سعي کردند تا کليت حيات جمعي را به نقش هاي اجتماعي تقليل دهند. اين نوع عموميت گرايي موجب بي اعتبار شدن نظريه ي نقش اجتماعي شده است.
براساس موارد فوق مي توان اظهار کرد که اگر نظريه ي حداقل يکي از فرض هاي فوق را داشته باشد، دچار انحطاط و اضمحلال مي گردد. اين امر شايد بدين منظور باشد که بيشتر علماي علوم اجتماعي کمتر نظريه را مطلق مي انگارند و به توسعه و بازسازي آن در گذر زمان با تغيير شرايط و افزايش آگاهي تأکيد مي کنند، زيرا تاريخ نظريه سازي در علوم اجتماعي نشان دهنده ي اين نکته است که نظريه ها در يک رابطه ي چند جانبه بين شخصيت نظريه پرداز، نظريه هاي پيشين و شرايط اجتماعي حاصل مي شوند. تغيير در هر يک از عناصر سه گانه ي فوق، موجب تغيير در ساختار نظريه مي شود. به عنوان مثال، تغيير در شرايط اجتماعي، مرگ نظريه پرداز، تحولات فکري در جامعه، تحقيقات و بررسي هاي جديد، افزايش مطالعات نظري و تجربي، بحران هاي سياسي و اجتماعي و ديگر عوامل در جهت گيري نظريه مؤثرند. پس تغيير در هر يک از عوامل فوق باعث ضرورت در بازسازي و طرح امکان تغيير در ساختار نظريه مي شود و شرط اساسي زنده ماندن و يا معتبر بودن آن به شمار مي رود. به طور قطع، در اين که چه عاملي در معتبر ساختن نظريه مؤثرتر مي باشد، اختلاف نظر وجود دارد. به عنوان مثال اثباتيون قابل تجربه و آزمايش بودن و غيراثباتيون سازگاري منطقي و ارتباط با واقعيت هاي اجتماعي را شرط اساسي اعتبار نظريه مي دانند.
منبع مقاله :
آزاد ارمکي، تقي؛ ( 1389 )، نظريه هاي جامعه شناسي، تهران: سروش ( انتشارات صدا و سيما )، چاپ ششم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط