ابعاد نظريه و ابهام در آن
نظريه مفيد و لازم است، و نظريه به شکل لاعلاجي، سردرگم و درهم و ناگزير چند پاره است؛ جامعه شناسي بنا به ماهيت خود نمي تواند نظريه اي فراگير بسازد تا کل اين رشته را در بر بگيرد. بهتر است اين طور تصور کنيم که نظريه ي اجتماعي دستِ کم چهار بعد مختلف دارد و نظريه پرداز هم کسي است که در آنِ واحد چهار کار مختلف مي کند. نظريه راهي براي تأسيس دانش درباره ي عالم اجتماع است. اين بُعد شناختي (1) نظريه است. در نظريه ي اجتماعي مي توانيم ردّپاي لغزش هاي شناختي (2) را پيدا کنيم و به اين وسيله به فرايند چند پارگي (3) پي ببريم.جامعه شناس، مقدم بر هر چيز، درگير مشکل نظري کردن است آن هم نه در مقام جامعه شناس بلکه به عنوان يک شخص. يک نظر محکم و قوي - امّا نه مستقيم و سر راست - هست که مي گويد تجربه ي نظريه پرداز اجتماعي از جهان در نظريه اش دخالت مي کند، چه بسا وجوهي از عالم را از چشم او دور نگه مي دارد يا بر نحوه ي روبه رو شدن او با مسائل و مشکلات اثر مي گذارد. شايد استفاده از ضمير مؤنث (4) در اينجا کار خطايي باشد، چون روشن ترين مثال در اين مورد نحوه ي چشم پوشي از موقع و مقام زن يا تعريف غلط آن در جامعه توسط جامعه شناس جماعت است که اکثراً مردان براي مثال، معمولاً خانواده را بر حسب شغل مرد در نظام قشربندي (5) قرار مي دهند. تا اين سالهاي اخير، توجه چنداني به قشربندي بر حسب جنس نمي شد مگر کتاب پارسنز درباره ي خانواده که در اين کتاب هم نقش سنّتي زن به ندرت مورد سؤال قرار مي گيرد. اين کتاب بيم ها و اميدهايي را هم به شکلي بي واسطه تر منعکس مي کند که کاملاً مشخص است. الن داو (6) به پيروي از الوين گولدنر (7) جامعه شناس آمريکايي، بعضي آثار نظري را به نيايش و دُعا تشبيه کرده است. پس اين بُعد نظريه ي بُعد عاطفي (8) آن است. نظريه گوياي تجربه و احساسات و عواطف نظريه پرداز است. هر گونه بحث نظري تنها شامل استدلالي عقلاني (9) نيست؛ نظريه شامل ميل به دانستن و ميل به درست کردن است و اين اميال مي توانند آثار واقعيت خارجي را تحت الشعاع خود قرار دهند. اين بُعد دوم نظريه، آب را گل آلود مي کند: موجب ابهام بحث و استدلال مي شود و گاه وجوه اختلاف را بي جهت مورد تأکيد قرار مي دهد.
بُعد سوم را بُعد بازتابي (10) نظريه مي خوانم. منظور از اين اصطلاح اين است که جامعه شناسي و نظريه ي اجتماعي، هم بايد جزئي از جهان باشند و هم وسيله اي براي فهم جهان. جامعه شناسي و نظريه ي اجتماعي بايد آنچه را « در بيرون » و بر همه ي ما مي گذرد منعکس کنند. در دهه ي اخير، بر اهميت اين بُعد بيش از پيش افزوده شده و با آرايي مرتبط است که جامعه شناسان مي بايستي درباره ماهيت جهان مدرن (11) يا ( به قول بعضي ) جهان پسامدرن (12) ارائه دهند. يکي از ويژگي هاي جامعه ي کنوني غرب، سرعت تغييرات، به خصوص تغييرات فن آوري است. اين شتاب، به سهم خود بر تحرک جغرافيايي (13) و تحرک اجتماعي (14) ، بر ساختار شغلي (15) ( به اين معني که مهارت هاي شغلي لازم براي استخدام در نقش هايي که بر عهده ي ماست و بر سرعت لازم براي تغيير اين نقش ها اثر مي گذارد. به بيان ديگر، اين مطلب يعني که زندگي ما بيش از پيش چند پاره مي شود. در عين حال، جوامع ما و سازمان هايي که برايشان کارمي کنيم پيچيده تر و احياناً با تجربه تر و بيش از پيش از اختيار ما خارج مي شوند. نظريه ي اجتماعي بخشي از اين تغييرات را، هم به صورت چند پاره اش و هم به شکل هاي ديگري که در پايان اين فصل به آنها خواهيم پرداخت، منعکس مي کند.
بُعد چهارم بُعد هنجاري (16) نظريه است که تأثيرات بُعد سوم را تشديد مي کند. اگر نظريه اي مي گويد که جهان چگونه هست، بايد مفروضات ضمني و صريحي نيز در اين باره که جهان چگونه بايد باشد ارائه دهد. الوين گولدنر از اين مفروضات با اصطلاح مفروضات حوزه اي (17) ياد مي کند. نتيجه آنکه، نظريه در مورد اقدام سياسي و اينکه کدام اقدام سياسي ممکن و کدام مطلوب است بايد دلالتهاي ضمني خاصي هم داشته باشد. پس نظريه ي اجتماعي فقط درباره ي فرايندها، تعارضها، و مسائل و مشکلات اجتماعي نيست بلکه جزئي از آنهاست. تصور نمي کنم که اين چيز بدي باشد؛ اين قبيل مفروضات را حتي الامکان بايد روشن و صريح کرد، چه اگر در يک محيط علمي و دانشگاهي به صورتي منطقي درباره ي آنها بحث نکنيم، بعيد است که هيچ جاي ديگري درباره ي آنها بحث بشود. اين فرايند موجب مي شود که با يکي از جنبه هاي مهّم نظريه آشنا شويم و آن انعطاف پذيري (18) نظريه است. از نظريه هميشه مي توانيم براي بحث درباره ي مطالب مختلف، به شيوه هاي مختلف و در انواع و اقسام وضعيت ها، استفاده کنيم و تغييرات دايمي حيات اجتماعي و سياسي عادي ما، به طور مسلم نشان خواهد داد که اکثر نظريات، به شيوه هاي مختلف نظريه شده اند. مارکسيسم مثال بارز اين مطلب است، امّا اکثر نظريه هايي که در اينجا مورد بحث قرار مي دهيم، درگير مجادلاتي فراتر از بُعدِ مستقيماً شناختي نظريه شده اند. منازعات اجتماعي و بين المللي، هميشه به زور و در اغلب موارد به شکلي مبدّل، نقبي به نظريه مي زنند و گاه نظريه را به دو پاره ي مخالف هم بخش مي کنند. بسط بيشتر اين موضوع، کار جامعه شناسي سياسي است. قصد من تأکيد و تمرکز بر بُعد شناختي نظريه است که لازمه ي آن مختصري گشت و گذار در فلسفه ي علم است.
نظريه چه چيزي را شرح و توضيح مي دهد؟
فلسفه ي علوم اجتماعي، در نگاه نخست چه بسا ترسناک تر از نظريه ي اجتماعي هم به نظر رسد. اگر واژه ي « نظريه » گاه اين اميدواري را مي دهد که قابل فهم باشد، واژه ي « فلسفه » در خود ناقض فهم است و اگر نظريه اين قدر به هم ريخته است آيا فلسفه نبايد به هم ريخته تر باشد؟پاسخ سهل و ساده به اين سؤال اين است که خير. شايد بهترين راه براي نگاه کردن به فلسفه اين باشد که آن را قِسمي « نظريه ي نظريه » (19) بدانيم و صرفاً به اين خاطر که « انتزاعي » تراست، برخي چيزها ساده تر و روشن تر خواهند شد. البته آنچه را « دام تشحيذ ذهن » خواندم قطعي تر و مشخص تر است و هر قدر بحث فلسفي فني تر باشد خطر هم بيشتر است. با اين حال صرف نظر از جزئيات مربوط به زمينه ي کلي موضوع، قصد ندارم به بحث ها و استدلال هاي مربوط به اين موضوع بپردازم و در واقع اکثر آنها راهم به کلي کنار خواهم گذاشت. براي آگاهي از اينها، خواننده مي تواند به مراجع ديگري که در پايان همين فصل آمده است مراجعه کند. توجه اصلي من، به يکي از بحث هاي اخير در اين زمينه است.
فلسفه ي علوم اجتماعي بيش از هر چيز با دو موضوع اصلي سر و کار دارد: نخست ماهيت جهان؛ چه نوع چيزهايي وجود دارند و شکل هاي مختلف وجود کدام اند - براي مثال، آيا افراد بشر همان طور وجود دارند که چيزهاي بي جان، و اگر نه چه تفاوت هايي دارند؟ اين سؤال ها را مي توانيم با عنوان سؤال هاي هستي شناختي (معرفت الوجودي (20)) رده بندي کنيم و شايد هم با مختصري توجيه، تصور کنيد که جواب مثالي که زدم، براي همه کس مگر فيلسوف جماعت، روشن است. دوم اينکه فلسفه با ماهيت يک تبيين سرو کار دارد: از چه روش هايي براي رسيدن به تبيين بايد استفاده کرد، اين تبيين چه ساختاري بايد داشته باشد، و چه دلايلي لازم است؟ اين نوع سؤالها شناخت شناختي اند (21)- درباره ي نحوه ي شناخت ما از دانش بودنِ دانش يا معرفت ماست.
در مورد علوم اجتماعي و خصوصاً در مورد جامعه شناسي، اين مسائل در متن مجادلات مربوط به شبيه بودن يا نبودن علوم اجتماعي و علوم طبيعي جريان داشته است- بحث در اين خصوص که آيا علوم اجتماعي هم بايد از همان روش هايي علوم طبيعي استفاده کند يا خير. مدت هاي مديدي بود که اين مسئله دو جواب بيشتر نداشت: بله يا نه. بعدها، پس از انتشار همان اثر تامس کون که در فصل پيش نام بردم، معلوم شد که خودِ علوم طبيعي، جانوراني سخت تر و پيچيده تر از آنچه تاکنون تصور مي شد، هستند. اين موضوع باعث شد که يک جواب ديگر هم اضافه بشود: بله و نه. علوم اجتماعي از بعضي جهات شبيه علوم طبيعي است و از بعضي جهات نيست.
البته اين قبيل بحث ها هنوز هم ادامه دارد اما موضوع اصلي بحث فعلي ما موضوعي است بالنسبه جديدتر که اکثراً به عنوان واقع گرا (22) مي شناسيم، خصوصاً به صورت مطرح شده در کتاب رُي بَسکر (23) ، کتابي که به نظر من چند پارگي نظريه ي اجتماعي را به شيوه اي متفاوت با ديگران نشان مي دهد. بسکر سعي مي کند نشان دهد که سؤال هاي مُبتني بر هستي شناسي و شناخت شناسي به هم وابسته اند، به اين معنا که نحوه ي کسب معرفت و شناخت از علم، آنچه يک تبيين کافي را تشکيل مي دهد - بسته به نوع وجود (24) هاي موجود در عالم است. به بيان ديگر، چيزي که موضوع مطالعه ي ماست تعيين کننده ي شناخت ما از آن چيز است. اين مطلب را در سطور بعدي بيشتر توضيح خواهم داد.
يکي از راه هاي متداول براي تقسيم بندي نظريه ي اجتماعي، تمايز بين نظريه هاي کل نگر (25) و نظريه هاي فرد نگر (26) بود. نظريه ي کل نگر، از جامعه به عنوان يک کل شروع مي کند و جامعه را چيزي بيش از جمع افرادي مي داند که جامعه را مي سازند. بر طبق اين نظريه، اعمال افراد را جامعه اي تعيين مي کند که افراد جزئي از آن هستند. نظريه ي فرد نگر، جامعه را محصول اعمال تک تک افراد مي داند. صاحبنظراني هم بودند که مي گفتند اين دو فرايند همزمان وجود دارند، افراد جامعه را مي سازند و جوامع افراد را. امّا بسکر مي گفت اين مواضع هر سه غلط اند، زيرا جامعه و فرد ( يا به اصطلاح خود او عامل (27)) را موجوداتي از يک نوع مي دانند، به صورتي که اين يک مي تواند ديگري را تعيين کند، يا امکان وجود نوعي فرايند تعيين متقابل (28) هست. جامعه و فرد وجودهايي هستند از دو نوع اساساً متفاوت يعني ويژگي و صفات متفاوتي دارند. قدم بَعد، بررسي همين صفات متفاوت است.
از جامعه شروع مي کنيم. مي توانيم از جامعه اين طور شروع کنيم که جامعه بزرگتر از افراد سازنده ي آن است. جامعه، وجودي خاص خود يا به تعبير دورکيم، (29) يگانه دارد. دورکيم مدت ها پيش به طرفداري از اين نظر استدلال مي کرد تا ثابت کند که براي مطالعه ي جامعه به رشته اي با عنوان جامعه شناسي نياز داريم. وجود يا موجود اجتماعي ويژگي هايي دارد که مقدم بر تولد فرد است و پس از مرگ او هم ادامه دارد و فرد بايد با اين ويژگي ها منطبق شود. اين موضوع را مي توانيم به زبان تشبيه کنيم. زبان انگليسي خيلي پيشتر از آن که من به دنيا بيايم وجود داشته است و سال هاي سال پس از مرگ من نيز باقي خواهد بود. اگر بخواهم در جامعه ام با کسي با اکثر مردم ارتباط داشته باشم بايد اين زبان را ياد بگيرم و هيچ کار من هم تغييري در اين قضيه نمي دهد؛ نه من خالق زبانم و نه هيچ کس ديگر. زبان به اين معنا، وجودي مستقل دارد. بعداً خواهم گفت که جامعه و فردِ عامل، به اعتباري به هم وابسته اند، بدون آنکه همديگر را تعيين کنند يا به وجود بياورند.
اولين ويژگي جامعه رابطه مندي (30) آن است: جوامع، داراي روابط (31) پايدار بين افراد و بين خودشان و اشياي مادي سازنده محيط اجتماعي اند. بايد به ياد داشته باشيم که اين روابط ماندني تر از يکايک افراد واقع در آنهاست. پس هم مفيدتر و هم دقيق تر است که درباره ي روابط بين جايگاه (32) ها صحبت کنيم نه افراد. براي مثال، خانواده ي هسته اي (33) را مي توانيم به اين صورت بررسي کنيم که روابطي بالنسبه پايدار بين سه جايگاه دارد: مادر، پدر، فرزند (ان). اين روابط در مقطع خاصي و صرف نظر از افراد خاصي که اين جايگاه ها را اشغال مي کنند؛ به يک صورت باقي مي ماند. به همين قياس، رابطه و مناسبت من هم با دانشجويانم جنبه هايي اساسي و اصولي دارد که طي سال ها ثابت است، در صورتي که هر سال با دانشجويان مختلفي سرو کار دارم.
ويژگي دوم جامعه اين است که به تعبير بسکر « عمق هستي شناختي (معرفت الوجودي (34)) دارد؛ از چندين لايه ي وجودي، فراتر از سطح ظاهري آن و آنچه مي توانيم ببينيم برخوردار است و اين سطوح بُنيادي اهميتي خاص دارند چون مي توانند آنچه را مي بينيم، تبيين کنند. نقل قول معروفي از مارکس هست که اين نکته را به خوبي روشن مي کند: « اگر ذات و غَرَض چيزها عين هم بود که نيازي به علم نبود. » (35) ظاهر بيروني ميز تحرير من هيچ نشانه اي دال بر اينکه از ميليون ها ميليون مولکول وابسته به هم تشکيل شده است، ندارد. به نظر من، فرايند علت و معلولي به دو معناي واضح، در جامعه دست اندر کار است. نخست اينکه مي توانيم يک دسته روابط رويه اي (36) را معلول فلان دسته روابط بنيادي (37) يا نوعي ساختار اجتماعي (38) بنيادي بدانيم؛ براي مثال، يک نفر مارکسيست ممکن است بگويد بحث هاي سياسي مندرج در اخبار روزانه معلول مناسبات اقتصادي بنيادي است، و لو آنکه اين بحث ها درباره ي اقتصاد نباشد. دوم اينکه، ممکن است ساختار بنيادي به صورتي باشد که قوانين يا گرايش هاي معيني براي رشد و توسعه داشته باشد؛ براي مثال ممکن است مکانيسم يا ساز و کار خاصي در مناسبات يک جامعه ي سرمايه داري باشد که موجب بحران هاي اقتصادي پياپي براي آن جامعه يا افزايش دخالت دولت در امور اقتصادي شود.
به عامل باز مي گرديم. بسکر مي گويد که عمل انسان، جامعه را به وجود نمي آورد بلکه يا آن را حفظ و نگهداري مي کند يا به صورتي تغيير مي دهد. فرد و جامعه به اين معنا از هم جدا نيستند. جامعه « تعيين کننده ي » افرادش نيست امّا فقط از طريق افرادي که در آن عمل مي کنند، باقي مي ماند يا تغيير مي کند. بسکر يک مدل گشتاري (39) براي عمل آدمي مي دهد: جامعه مادّه خام را فراهم مي آورد، انسان ها روي اين ماده ي خام کارمي کنند و جامعه هم از آن سر بيرون مي آيد. با توجه به بحث فعلي ما، ويژگي بسيار مهم جامعه هدفهمند (40) بودن آن است؛ جامعه مقصودي دارد که مي خواهد به آن برسد. بسکر هم اساساً همين نکته را - منتها به شکلي ديگر - بيان مي کند: افراد آدمي نه تنها ناظر اعمال خود هستند ( يعني به آنچه مي کنند آگاه اند ) بلکه بر عمل نظارت خود هم نظارت دارند يعني مي توانند در مورد آنچه که از انجامش آگاهند، فکر کنند، ارزيابي و قضاوتش کنند و دست به انتخاب زنند. پس افراد آدمي از اين لحاظ فرقي بسيار مهم با جامعه دارند که عبارت است از ساختار روابط اجتماعي.
در اينجا نکته ي مهّم اين است که رابطه ي بين عمل و نيّت فرد و تأثير آن بر جامعه رابطه اي صرف يا رابطه ي اجتماعي خاصي نيست. مثال رايج اين موضوع، که چندين نويسنده هم به کار برده اند، اين است که فلان شخص مي خواهد ازدواج کند چون عاشق فلاني است، يا مي خواهد پدر و مادرش راضي و خوشحال شوند، يا مي خواهد روابط جنسي مشروع داشته باشد. تأثير اين عمل، تکثير روابط اجتماعي پايدار خانواده ي هسته اي است. يک مثال عکس هم هست. فلاني مي خواهد طلاق بگيرد چون همسرش را دوست ندارد و مي خواهد با ديگري زندگي کند، يا به اين دليل که همسرش او را دوست ندارد. تأثير اين عمل بر جامعه کمک به آن نوع ساختار خويشاوندي (41) است که در آن خانواده ي تک سر (42) همان قدر متداول است که خانواده ي قرص و محکم و بهنجار هسته اي. حتي اگراعمال من دقيقاً به قصد تغيير يا حفظ و نگهداري وجهي از ساختار اجتماع باشد، نتيجه ي اين اعمال خود به خود نيست. براي مثال، ممکن است فلان دولت تصميم بگيرد هزينه هاي عمومي، به ويژه هزينه هاي مربوط به خدمات اجتماعي را کاهش دهد، تا پول را به سمت سرمايه گذاري هاي خصوصي هدايت کند با اين حساب که رونق بخش خصوصي در جامعه موجب بهتر شدن شرايط زندگي براي آحاد آن جامعه مي شود. ممکن است حاصل اين تصميم، رکود اقتصادي و نابودي بسياري از مؤسسات صنعتي باشد زيرا پول موجود براي خريد محصولات صنعتي کمتر است.
پس جهان اجتماع از دو نوع موجود مجزّا و متفاوت درست شده است: جامعه و افراد عامل. پيشتر گفتم که از نظر بسکر، سؤال هاي مبتني بر شناخت شناسي به سؤال هاي هستي شناختي ( معرفت الوجودي ) وابسته اند. به بيان ديگر بايد بگويم که نتايجي هم از اين حيث بر نظريه مترتب مي شود.
نظريه چگونه تبيين مي کند؟
تا اينجا منظور من بايد روشن شده باشد که نظريه ناگزير چند پاره است، به اين معنا که براي تبيين چيزهاي مختلف به نظريه هاي مختلف نيازمنديم. با ارائه اين نظر، به اعتباري فراتر از بسکر مي روم و احياناً آراي او را به جهتي سوق مي دهم که باب ميل او نيست. اما بر مبناي نظر اوست که شايد بتوانيم بگوييم که تبيين ويژگي هاي ساختار اجتماعي و تبيين اعمال آدمي دو نوع مختلف اند. حال مي خواهم شرح مختصري درباره ي انواع مختلف تبيين بدهم و کار من در واقع شرح و بسط معناي نظريه است به صورتي که در فصل يکم ارائه دادم، و غرض تکميل برخي از فرايندهاي تفکر نظري است.نقش نظريه در مورد جوامع، تعيين و تشخيص ساختارهاي بنيادي مناسبات است و گام نخست در اين راه استفاده از تمثيل (43) و استعاره (44) است. جامعه شبيه چيز ديگري است. در سراسر نظريه هاي اجتماعي، به انواع و اقسام استعاره بر مي خوريم: گاه جامعه را به اندامواره ي زيستي (45) تشبيه کرده اند؛ مارکسيسم استعاره ي ساختمان و بنا، زيربنا و روبنا را به کار مي برد؛ نظريه ي مبادله ي نمادين احتمالاً از استعاره ي « گفت و گو » استفاده مي کند. اين مرحله از بسياري جهات تخيلي ترين مرحله است، اما در مراحل بعدي دقت عمل بيشتر مي شود. نه تنها شباهت ها بلکه تفاوت ها هم مهم اند و در جريان تکوين نظريه، مفاهيمي پيدا مي شوند که ربطي به استعاره ي اصلي ندارند. با اين حال کار نظريه فقط تشخيص و تصريح ساختارهاي بنيادي نيست، چه نظريه بايد تبييني هم به دست دهد. به بيان ديگر، نظريه بايد تصور و مفهومي هم از علت (46) ارائه کند.
لازم است از بحث فعلي خارج شده و توضيحي درباره ي معناي علت بدهم، چه در زندگي روزمره معمولاً اين کلمه را طوري به کار مي بريم که گويي براي همه ي ما واضح و بديهي است. شکستگي ساق پايم به علت تصادف با اتومبيل است؛ علت طلاق فلاني، خيانت به زنش بود؛ علت تورم، بالا رفتن دستمزدهاست. در هر يک از اين تبيين ها، فرايند بسيار متفاوتي نهفته است و فرق مهّم دو نوع نظريه ي مورد بحث ما، در نوع تبيين علّي ( علت و معلولي )(47) آنهاست. براي نظريه کافي نيست که بگويد چيزي علت چيز ديگري است بلکه بايد تصريح کند که کار آن فرايند علّي چگونه است. براي مثال، اگر فلان کارخانه يا مؤسسه دستمزد بيشتري مي دهد، بايد قيمت ها را هم بالا ببرد تا هزينه هايش را جبران کند و در نتيجه، تورم پيش مي آيد. ( در ضمن بايد بگويم که به درستي اين تبيين عقيده ندارم، اما مثال مفيدي است ).
در مورد جوامع، نوعي مفهوم ضمني ساختاري نهفته است. علت نه به عنوان چيز، يا امري واحد و مجرد، بلکه چيز يا امري واقع در مجموعه ي خاصي از مناسبات متشکل، تلقي مي شود. اين مناسبات را مي توان سازنده يا تشکيل دهنده ي يک « مکانيسم علّي ( علت و معلولي ) » (48) ( شايد بيشتر شبيه کليد برق ) دانست که وقتي به کار بيفتد آثار معيّني به دنبال دارد. نظريه اين را هم بايد تصريح کند که چه شرايطي اين مکانيسم را به کار مي اندازد يا اينکه آيا فقط به علت مناسباتي که آن را تشکيل مي دهند کار خواهد کرد يا خير اين نکته را به سختي مي توانيم با کلمات انتزاعي روشن کنيم. در بخش سوم کتاب مثال هايي ارائه خواهم داد، امّا طرح کلّي اين موضوع مستلزم شرح دقيق و کامل کل نظريه است که در اين مرحله قصد ندارم به آن بپردازم. در عوض دو نمونه ذکر مي کنم که ربطي به ساختار اجتماعي ندارد، ولي اميدوارم که تصوري کلي از موضوع به دست دهد.
مثال نخست مربوط به موسيقي است. اگر بتوانيم دستگاه هاي پيشرفته ي موسيقي نظير دستگاه دوازده صوتي (49) را کنار بگذاريم، کل موسيقي رايج و کلاسيک غرب بر پايه ي تعداد محدودي نت ساخته شده است که به تنهايي و در مدت زماني بسيار کوتاه مي توان ياد گرفت. کلّ موسيقي از نت هاي واحدي ساخته شده است، اما چيزي که موجب تفاوت قسمت هاي مختلف موسيقي مي شود - يا به اصطلاح بهتر - چيزي که علت به وجود آمدن آهنگهاي مختلف مي شود - ترتيب و آرايش اين نت هاست. مثال دوم اين است که همه ي ما رابطه اي نزديک با پدر يا مادر يا دوستي داشته ايم که براي مدتي، يا شايد براي هميشه، به تدريج « از بين رفته » است. ظواهر اين موضوع را مي توانيم ببينيم؛ صحبت هاي کم و بيش تند و تلخ، زود رنجي شديد، احساس ناراحتي، خالي بودن و حتي نا اميدي. اگر بتوانيم به قدر کافي سبک و سنگين کنيم، يا بعدها که احساسات ما فروکش کرد، آن وقت مي توانيم تصديق کنيم که اشتباه از هيچ يک از طرفين نبوده است، بلکه از رابطه، از به هم خوردن توازن، از نوعي « اختلال » در آنچه بين دو طرف مي گذرد، بوده است. براي مثال، ممکن است اين « مکانيسم علّي » در رابطه ي بين من و همسرم، نا مطمئن بودن من به مردانگيم و خشم فرو خفته ي زنم باشد که در فلان مواقع باعث بگو و مگوي شديد ما بر سر اين مي شود که چه کسي بايد غذاي گربه را بدهد.
امّا در مورد عامل: تبيين نظري اين موضوع که چرا و چگونه است که عمل فرد ساختاري سراسر متفاوت دارد و مفهوم علّت در آن فرق مي کند. به ياد داشته باشيم که فرد درباره ي عملش فکر مي کند، تصميم مي گيرد و هدف و مقصودي دارد. وقتي درباره ي علت عملي در زندگي روزمره صحبت مي کنيم، خيلي از چيزها مورد نظر ماست اما عنصر شاخص و مشخص آن قصد و نيّت عامل است؛ وضعيتي از امور که عامل مي خواهد ايجاد کند يا به آن برسد. اصطلاح فني و تخصصي اين قسم تبيين، غايت شناختي (50) است: از همان آغاز، هدف غايي، حاصل نهايي، به صورت خواست و آرزويي که بعدها بايد در قالب عمل در آيد، معلوم است.
عمل از حيث نتيجه ي نهايي تبيين مي شود و معلول (51) به يک معنا علت است. درباره ي اين موضوع که آيا راه درست تبيين اعمال اين است و اينکه آيا مي توانيم قسم ديگري تبيين علّي بسازيم که متعارف تر باشد بحث و گفتگو فراوان است و در اينجا امکان دسته بندي همه ي اين بحث ها نيست. به نظر من، در همه ي اشکال نظريه ي اجتماعي که درباره ي عمل فرد حرفي براي گفتن دارند، در عمل نوعي تبيين غايت شناختي هست و تصور نمي کنم غير از اين هم باشد. تفاوت اين دو نوع تبيين به همين يکي خلاصه نمي شود؛ فهم صحيح يک عمل عبارت است از فهم اشکال تفکر، مناسبات بين معاني موجود در ذهن افراد؛ به بيان ديگر، شامل عمل تفسير(52) ي است که مفاهيمي چون علت ساختاري (53) و مکانيسم علّي هيچ نقشي در آن ندارند. براي مثال، اگر بخواهيم عبارت يا قطعه اي از کتابي را بفهميم، اين مفاهيم در واقع هيچ کمکي به ما نخواهند کرد.
امّا اين سؤال که چه طور مي دانيم نظريه اي درست يا غلط است هنوز باقي است ( سؤال مهمّي که از حيث شناخت شناسي مطرح مي شود ). جواب ساده اي که براي اين سؤال وجود دارد اين است که نمي دانيم اما مي توانيم ميان تبيين هاي کم و بيش کافي يک نظريه قضاوت کنيم. اين گونه قضاوت ها سهل و ساده نيستند و بايد وجوه يا جوانبي را در بر گيرند که در انواع مختلف نظريه فرق مي کند؛ اما هميشه بايد به خاطر داشته باشيم در جهاتي زندگي مي کنيم که هيچ جواب قاطعي در آن نيست. همان طور که خود جهان تغيير مي کند و به جاي ديگري تبديل مي شود، نظريه هم که وسيله ي فهم اين جهان است، تغيير خواهد کرد.
از آنچه تاکنون گفتم، به چندين ملاک براي قضاوت در مورد نظريه هاي جامعه مي رسيم. نظريه ي بهتر، نظريه اي است که بتواند فرايندهاي علت و معلولي (54) دست اندرکار وضعيت هايي را که مکانيسم هاي علّي در آن به کار مي افتند، روشن و مشخص کند. علاوه بر اين انسجام منطقي هم به نظر من مهم است: به نظريه اي که دائماً خلاف خود يا ضدّ خود است، بايد به چشم ترديد نگاه کرد. از حيث « تجربه » هم بايد نظريه را به نحوي با شاهد و دليل سنجيد. به نظر من، يک ويژگي علوم اجتماعي اين است که اين کار به شکلي دقيق و منتظم، عملي نيست امّا هميشه مي توانيم به ويژگي هاي از تجربه دست يابيم که نشان مي دهد که بايد در فلان نظريه تجديد نظر کنيم يا نظريه ي ديگري به جايش بگذاريم. نظريه مي تواند بگويد که احتمال وقوع چيزي هست و آن چيز هم اتفاق نيفتد. براي مثال، بخش اعظم نظريه ي مارکسيستي مدرن صرف تجديد نظر در نظام اصلي تفکر مارکسيستي شده است تا بگويد که چرا در آمريکاي شمالي و اروپاي غربي انقلاب سوسياليستي نشده است. و به عکس، نظريه ممکن است بگويد که فلان اتفاق نمي افتد و بيفتد. به ندرت پيش مي آيد که نظريه اي لزوماً رد شود؛ در نظريه معمولاً تجديد نظر مي کنند، اصلاحش مي کنند و احتمالاً دايره اش را محدود و تبيين هاي ديگري به آن اضافه مي کنند. به نظر من، همه ي نظريه هاي مورد بحث در کتاب حاضر حرفي براي گفتن درباره ي جهان دارند. به نظر من، همه ي نظرهاي مورد بحث در کتاب حاضر حرفي براي گفتن درباره ي جهان دارند. در چند مورد صريح هست که نظريه اي از يک حيث بهتر از بقيه است، امّا همه ي نظريات، صرف نظر از نارسايي هايشان، کاربردهايي دارند.
بخش عمده ي نکاتي که گفتم، باز هم به تبيين هاي نظري عمل مربوط مي شود. نکات مربوط به انسجام منطقي و ارتباط با شاهد و دليل مي تواند تغييري نکند. مشخص کردن دقيق و صريح فرايندهاي تفسير (55) را مي توانيم به جاي مشخص کردن دقيق و صريح فرآيندهاي علّي بگذاريم. يک ملاک ديگر هم اين است که تبيين در اين سطح هميشه ريشه اش در تجربه ي افراد عامل است، در حالي که تبيين هاي نظري مناسبات اجتماعي ممکن است مغاير با تجربه ي افراد عامل باشند و مفاهيمي به کار برند که در اختيار خود آنها نباشد.
چرا نظريات چند پاره اند؟
گفتيم که نظريه ي اجتماعي از جهاتي که مورد بحث ما بود، ( شايد هم از ساير جهاتي که به زودي به آنها خواهيم پرداخت ) ناگزير چند پاره است اما خود اين موضوع نشان مي دهد که با اين شيوه نمي توانيم از آشفتگي و ابهام بيرون بياييم. ما نمي توانيم نظريه هاي مختلف را به « موضوعهاي شناخت » مختلف اختصاص دهيم - برخي را به جامعه و برخي را به افراد. اين قسم تقسيم بندي، موثر از تقسيم بندي هايي نيست که پيشتر در تاريخچه ي اين رشته نام برديم ( و به بعضي از آنها هم بي شباهت نيست ) شايد لازم باشد که اين تقسيم بندي را عملي کنيم و اگر اين کار عملي بشود، حدود و ثغور دانش نظري نيز در مواجهه با مشکلات مربوط به عبور از اين قسم تبيين به آن قسم، مفهوم ساختن ماهيت ارتباط هايي که بين افراد و جوامع هست، مشخّص شود. اما قضيه به اين صورت نيست و وجوه اختلاف نظريات، شيوه اي غير مستقيم براي بيرون آمدن از اين سردرگمي است.نکته ي نخست اين است که اين وجوه اختلاف حاکي از مشکلي ذووجهي اند. جامعه و فرد دو نوع موجود متفاوت و مستلزم دو نوع تبيين و شناخت مختلف اند، اما براي شناخت واقعيت اجتماعي (56) هر دو را بايد بشناسيم: جامعه بدون فرد نمي ماند و به عکس. بسکر ظاهراً سعي مي کند که با تخصيص چيزها و موضوع هاي مختلف به علوم مختلف، مشکل را حل کند؛ جامعه را به جامعه شناسي، فرد را به روانشناسي و رابطه ي بين اين دو را به روانشناسي اجتماعي. به نظر من، اين تقسيم بندي غلط است چه هر علم به تنهايي به بقيه ي علوم نياز دارد تا فهميده شود - درست همان طور که « موضوع شناخت = اُبژه » هاي علوم هم به همديگر نيازمندند تا آن چيزي باشند که هستند. به تصور من، اين نوع نظريه ي شامل و کليت دهنده يا « کلي ساز » در ذات عمل جامعه شناسي هم به طور ضمني هست، منتها دست يافتن به آن ممکن نيست. با اين حال، بسياري از نظريه هايي که در اين کتاب بررسي مي کنيم، مدعي چنين کليت و شمولي هستند و دقيقاً به همين دليل است که از همان بدو کار چند پاره شده اند. سعي اين نظريه پردازان در عمل اين بوده است که نظريه اي مناسب با چيز واحدي را در عالم اجتماع به همه ي انواع چيزها تعميم دهند. اين تلاش ها موجب نارسايي هاي بسيار واضح و صريح هم در پرداختن به فرد و هم در بررسي جوامع يا هر دو مي شود. يکي از موضوع هاي اصلي کتاب حاضر، تلاش هايي است که براي کليت دادن صورت مي گيرد و نتايجي است که اين قبيل تلاش ها به بار مي آورند. شايد موجودات ديگري هم علاوه بر آنچه گفتيم در عالم اجتماع باشند که البته تصور نمي کنم تا به حال ثابت شده باشد. سه امکان خاص در نظرم هست: امکان نخست شامل ساختار مناسبات اجتماعي در سطح روبنا در مقابل ساختارهاي زيربنايي است. اين ساختارها مشتمل بر همان چيزي هستند که جامعه شناسان با عنوان نهاد (57) ياد مي کنند و ترکيبي از ويژگي هاي فرد و ساختارهاي اجتماعي اند. براي مثال، حزب سياسي مقاصد و هدف هايي دارد: سياست هايي دارد که مي خواهد هنگام رسيدن به قدرت اجرا کند. اما خصوصياتي هم دارد که به ساختارهاي اجتماعي نسبت مي دهيم؛ مرکب از مناسباتي کم و بيش پايدار است و امکان مشخص کردن ساختارهاي زير بنايي وجود دارد. مثال بعدي از حيث ويژگي هاي فرد است اين امکان هست که بتوانيم « عمق وجودي يا هستي شناختن » فرد يا به بيان ديگر ناخود آگاه (58) فرد را بشناسيم. اگر فرويد را جدّي بگيريم، کارِ ضمير نا آگاه به همان صورت ضمير آگاه نيست. در هر دو صورت، شکل نظريه اي که به کار مي بريم، نحوه ي ساختن تبيين هاي نظري، ممکن است فرق کند. و امکان سوم که در بخشهاي دوم، سوم و چهارم اين کتاب مطرح خواهم کرد، اين است که به ظاهر مي توانيم قائل به سطحي باشيم که آن را سطح « معاني کلي » مي خوانم، معاني و تصوراتي که همچون زبان سوايِ افراد هستند، به تدريج که عضو جامعه مي شويم همه ي ما اعضاي اجتماعِ آن مي شويم و با اين حال با جامعه فرق مي کند. در فصل مربوط به ساختارگرايي به همين سطح خواهيم پرداخت.
بحث تبيين نظري در مورد جوامع، چند پارگي ديگري را نشان مي دهد که در فصل پيش با عنوان « دام توصيف » از آن ياد کردم. تبيين بايد فرايندها و ساز و کارها يا مکانيسم هاي علّي مربوط به آنها را مشخص کند، در صورتي که توصيف اين کار نمي کند. همه ي نظريات سرو کارشان با تعميم (59)و تجريدِ تحليلي (60) است. تجريد تحليلي ويژگي هاي مشترکي را در چيزها مشخص مي کند که اجازه مي دهد آنها را ، صرف نظر از ساير تفاوت هايشان، در يک رده (61) بگذاريم؛ اين رده يک تعميم است. براي مثال مي توانيم همه ي سازمان هايي را که کالا براي فروش در بازار توليد مي کنند سازمان اقتصادي (62) بدانيم؛ سازمان اقتصادي يکي از رده هاي نهاد مي شود. اگر به جنبه ي ديگري از همين سازمان نگاه کنيم، احياناً مي توانيم آن را به عنوان سازمان اجتماعي يا سازمان فرهنگي (63) رده بندي کنيم. کار نظريه ي توصيفي (64) تشکيل اين قبيل رده بندي هاي کلي است و نه نشان دادن مکانيسم هاي علت و معلولي. فونکسيوناليسم ( کارکردگرايي ) ساختاري (65) پارسنز مثال اصلي اين نظريه است و اين نکات را در فصل بعد روشن تر خواهم کرد. فعلاً کافي است ياد آور شوم که بدون هيچ شرح و وصفي درباره ي فرايندها و ساز و کارهاي علّي مي توانيم يک رده را مهم تر از بقيه بدانيم و هيچ تعميم قطعي و مشخصي هم براي اين کار نداشته باشيم. علاوه بر اين مي توانيم طرح براي رده بندي بسازيم که هر که هر چه را پيشنهاد کرد در آن بگنجانيم. اين طرح رده بندي بيشتر شبيه يک بازي پازل است که قطعاتش را مي توانيم به هر ترتيبي کنار هم بچينيم، قسمت هايي را اضافه کنيم و قسمت هايي را برداريم، بدون اينکه تصوير نهايي به نحوي از انحا کامل تر يا ناقص تر باشد. در حقيقت نظريه به اين دليل که فرايندهاي علّي را مشخص مي کند و به چيزي بيش از چيزي ديگر اولويت مي دهد، اثر تبييني دارد و کل يکپارچه اي را تشکيل مي دهد.
نحوه ي تلقي و استفاده از نظريه ي اجتماعي در جهان امروز به اين چند پارگي ها دامن زده است. به نظر من چند پارگي و پراکندگي خودِ تجربه ي ما موجب نوعي بدبيني کلي نسبت به امکان وجود تبيين، امکان وجود نظريه ي کلي ساز شده و همين موضوع موجوب شده است که نظريه فقط به توصيف بپردازد؛ به نظر من نظريه ي ساختگري (66) آنتوني گيدنز (67) تازه ترين نمونه ي اين مطلب است ولي در مورد نظريه ي پسامدرن گرا (68)، پيدايش نو فونکسيوناليسم (69) و نظريه ي مبادله ي نمادين هم صدق مي کند. علاوه بر اين، تصور مي کنم ( و مطمئن نيستم که آيا اين تصور، مارکسيسم به شکل نپرداخته ي آن يا کريبيسم (70) به صورت نپرورده ي آن است يا خير ) که اگر چه نحوه ي تکامل جامعه به ظاهر خارج از اختيار بشر بوده، اما واکنش ما هم چه در عالم نظريات و چه در عوالم عادي و روزمره اين بوده است که خود را قانع کنيم که قدرتمان نسبت به زندگي روزمره بيشتر شده است. شايد نتوانيم جامعه اي معقول و بر حق بسازيم، اما مي توانيم مراقب سلامتي خود باشيم و در عالم خيال هم تا ابدالدّهر زنده بمانيم. قلمرو رشد نظريه ي اجتماعي، نظريه (هاي) عمل اجتماعي (71) که افراد را سازنده ي جوامع مي دانند نه به عکس، و نظريه هاي پسا ساختارگرا (72)درباره ي گفتمان (73) که در واقع مي گويد که مي توانيم جهان خود را با شيوه ي تفکر و تکلّم خود درباره ي آن خلق کنيم بوده اند. نظريه هاي مربوط به جامعه يا ساختار اجتماعي، بيش از پيش محدودتر شده و لذا تغيير کرده اند.
پيشرفت نظريه ي اجتماعي را مي توانيم به چندين صورت بسيار سهل و ساده تعبير کنيم و بگوييم که به رغم تعدّد نظريات، جامعه شناسي از سير پيشرفتي يکنواخت و يکپارچه برخوردار است. اما به تصور من چنين نيست: الگوي پيشرفت را به طور کلي مي بينيم اما اين پيشرفت به نظر من بيشتر به دليل چيزي است که در عالم اطراف ما روي مي دهد نه به علت بيشتر شدن انسجام منطقي و تکامل جامعه شناسي.
پس مي توانيم سه دوره ي تکامل و پيشرفت نظريه ي اجتماعي از جنگ جهاني به اين سو قائل شويم.(74)دوره ي نخست تا دهه ي شصت است که زير سلطه ي فونکسيوناليسم ساختاري پارسنز بود، امّا در امريکا نظريه ي مبادله نمادين هم همراه با نوعي مکتب راديکال که سي.رايت ميلز (75) نماينده ي آن بود، از نظريات غالب بود، با وجود اينکه پارسنز نظريه ي مبادله ي نمادين را در سنتز خود ادغام کرد؛ و در انگليس، نظريه ي تضاد (76) که اغلب عناصري از فونکسيوناليسم ساختاري را مي پذيرفت، يکي ديگر از نظريات غالب بود. گرايش اين دوره به سوي تفکيک نظريه ي اجتماعي به وفاق (77) و تضاد (78) بود امّا هميشه معلوم نبود چه چيزي متعلق به کجاست.
اين دوره ي نخست مصادف با ثبات نسبي و افزايش رونق و رفاه در جوامع غربي بود. انفجار تضادها و تغييرات سياسي که در دهه ي شصت آغاز شد متقابلاً موجد نوعي انفجار در نظريه هاي جامعه شناسي شد. در امريکا مکاتب مختلفي پيدا شدند که محور اصلي آنها شناخت عالم اجتماع از نگاه و از خلال فعاليت هاي عامل اجتماعي (79) بود. مکتب روش شناسي مردم، پايدارترين مکتب اين دوره ماند. اگر چه در اين دوره شاهد عنايت بيشتر به آثاري از مکاتب فلسفي پديدار شناسي (80) و اگزيستانسياليسم (81) اروپا و مکتب فلسفه ي تحليلي انگليس نيز هستيم. مارکسيسم هم در عرصه ي دانشگاهي آنگلوسا کسون تولدي دوباره يافت. هميشه مارکسيسم هاي ملّي (82) وجود داشته اند؛ اين نظريه در زمينه هاي سياسي گوناگون به صورت هاي مختلفي پيدا شده و چهار يا پنج نوع مختلف تفکر مارکسيستي، وارد جريان اصلي نظريه ي اجتماعي زبان انگليسي شده است. تاکنون، مهم ترين انواع اين تفکر، مکتب هاي فرانسوي و آلماني بوده اند. تولد دوباره ي مارکسيسم در انگليس با ترجمه ي آثار لويي آلتوسر (83) ، فيلسوف فرانسوي، صورت گرفت. علاقه و توجه به آثار آلتوسر و شاگردان و همکارانش موجب و مشوق علاقه به مکتب فکري معروف به ساختار گرايي (84) شد. مارکسيسم آلتوسر، تنها شکل ساختارگرايي و تنها منبع الهام آثاري در مردم شناسي (85) و جامعه شناسي فرهنگ (86) نبود. ساختارگرايي هميشه منبع بحث هاي زنده و پر شور بود و پس از گذشت چندين سال، بسياري از قضاياي اين نظريه با پيدايش مکاتب فکري موسوم به پساساختارگرا و پسامدرن، سُست و بي پايه شده اند.
مکتب مارکسيستي آلمان، در ايالات متحده امريکا با اتصال به مکتب راديکال آن ديار، و در حدّي کمتر از آن، در انگليس پا گرفت. اين مکتب که گاه به مارکسيسم مکتب فرانکفورت و گاه فقط به نظريه ي انتقادي (87) معروف است، معرّف مکتبي فکري است که هگل بنيانگذار آن بود و تأثيري بسيار مهم بر خودِ مارکس داشت. مکتب مارکسيستي، موجب تشديد علاقه به افکار هگل شد اما خود مکتب دستخوش دگرگوني هاي مهمّي، خاصه در آثار يورگن هابرماس (88) شد؛ آثار هابرماس مکتب فکري ديگري با نام علم تأويل (89) به تفکر اجتماعي افزوده است. علم تأويل در اصل حاصل بحث هايي بود که بر سر نحوه ي تفسير يا تأويل متون مذهبي در مي گرفت، امّا امروزه مي توانيم آن را نظريه ي عمومي تفسير (90) بناميم
نتيجه ي اين انفجار همچنان باقي است، به اين معنا که حدود و عمق نظريه هايي که جامعه شناس در برابر خود دارد بسيار بيشتر از دو دهه ي پنجاه و شصت است. امّا بحث هاي شديد و اغلب تند و تيزي که ويرايش نخست اين کتاب در بستر آن انجام شد، با کاهش منازعات سياسي در امريکا و اروپا، استقرار مجدد حکومت هاي جناح چپ و در سال هاي اخير با فرو پاشي ظاهري جوامع کمونيستي، فروکش کرده است. مارکسيسم بيش از همه ي مکتب هاي فکري مهمّ، از اين اوضاع متأثر شده است. به دنبال کاهش اين منازعات، سنتز نظري بالقوه اي پيدا شده است و آن تدوين نظريه ي ساختگري توسط آنتوني گيدنز است. در صفحات بعد خواهم گفت که اين نظريه يک سنتز نيست و اگر هم باشد از حيث بي درو پيکر بودن نظير ندارد چون به اکثر مکتب هاي نظري مورد بحث در کتاب حاضر اجازه و امکان مي دهد که به شيوه ي مرضيه ي خود ادامه دهند. تنها مورد استثنا، فونکسيوناليسم است.
در ويرايش فعلي نيز مثل ويرايش نخست، نخواسته ام شرحي درباره ي هر يک از انواع نظريات رايج در جامعه شناسي بدهم. هدف من بيشتر اين است که شناختي مقدماتي نسبت به مؤثرترين نظريه پردازان امروزي که آثارشان بيش از بقيه مورد عنايت بوده است، بدهم. يکي از موضوع هاي ثابت در سراسر مباحث کتاب، موضوع چند پارگي است. پيشتر گفتم که کتاب حاضر بيشتر درباره ي مکتب يا جريان هاي مختلف نظريه است. به تصور من، هر يک از اينها از حيث « لغزش هايي » که در سطرهاي پيش شرح دادم، چند پاره مي شوند. جريان اصلي اين نظريه ي رايج جامعه شناسي ، فونکسيوناليسم ساختاري، نظريه ي انتخاب عقلاني (91) نظريه ي مبادله ي نمادين، نظريه ي روش شناسي مردم، نظريه ساختگري، نظرياتي تحليلي و توصيفي هستند که در يک فرض اصلي مشترک اند: موضوع اصلي جامعه شناسي عمل اجتماعي (92) است. اين نظريه ها، توصيف هاي عمل اجتماعي را سپس به توصيف هاي ساختار اجتماعي تعميم مي دهند. کار ساختارگرايي، همان طور که از نام آن پيداست، عکس آن است؛ تبيين هاي ساختار اجتماعي را به عاملان تعميم مي دهد و مشکلات واقعي اين شيوه ي برخورد هم از اينجا پيدا مي شود، و بالاخره طرز کار نظريه ي انتقادي و علم تأويل هم معمولاً همان نحوه ي عمل نظريه هاي عمل اجتماعي است. اما اين دو نظريه قائل به نوعي ساختار اجتماعي هم هستند که ورا و سواي افراد وجود دارد: هر دو به هم نزديک مي شوند فقط براي اينکه دوباره از هم جدا شوند.
پينوشتها:
1- cognitive dimension.
2- cognitive fault lines.
3- fragmentation.
4- مؤلف در سراسر مقاله ضماير مؤنث she و her را به کار برده است.م
5- stratification system.
6- Alan Dawe.
7- Alvin Gouldner.
8- affective dimension.
9- rational argument.
10- reflective dimension.
11- modern world.
12- Postmodern world.
13- geographical mobility.
14- social mobility.
15- career structure.
16- normative dimension.
17- domain assumptions.
18- flexibility.
19- theory of theory.
20- ontological.
21- epistemological.
22- realism.
23- Roy Bhaskar.
24- being.
25- holistic.
26- individualistic.
27- agent.
28- mutual determination.
29- E.Durkheim.
30- realational.
31- relationships.
32- Position.
33- nuclear family.
34- ontological depth.
35- K.Marx,Capital,vol,3.Lawernce and Wishart,London, 1996,p.817.
36- surface relationship.
37- underlying relationships.
38- social structure.
39- transformative.
40- interntional.
41- Kinship structure.
42- single - parent family.
43- analogy.
44- metaphor.
45- biological organism.
46- cause.
47- causal explanation.
48- causal mechanism.
49- twelve- tone system.
50- teloelogical.
51- effect.
52- interpretation.
53- structural causality.
54- causal processes.
55- interpretative processes.
56- social reality.
57- institution.
58- unconscious.
59- generalisation.
60- analytic abstraction.
61- class.
62- economic organisation.
63- cultural organisation.
64- descriptive theory .
65- strictural functionalism.
66- structuration theory.
67- Anthony Giddens.
68- postmodernist theory.
69- neefunctionalism.
70- Craibism.
71- social action theory.
72- post - structuralist.
73- discourse.
74- R.Kilminister "Structuration theory as a World- view" in C.G.A.Bryant and D.Jary ( eds.),Giddents, Theory of Structuration,A critical appreciaation,Routledge,London, 1991, pp. 74- 115.
75- C.Wright - Mills.
76- conflict theory.
77- consensus.
78- conflict.
79- social actor.
80- phenomenolory.
81- existentalism.
82- national Marxisms.
83- Lois Althusser .
84- structuralism.
85- anthropology.
86- sociology of culture.
87- critical theory.
88- Jurgen Habermas.
89- hermeneutics.
90- General theory of interpretation.
91- rational choice theory.
92- social action.
کرِيب، اِين؛ نظريه هاي مدرن در جامعه شناسي، محبوبه مهاجر، تهران: سروش (انتشارات صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران)، چاپ دوم