ده سالي هست که از نوشتن اين مقاله مي گذرد و از آن زمان به بعد، جهان واقع آن چنان تغيير کرده است که در آن روزگار به تصور هم نمي آمد؛ در حقيقت بايد بگويم که چهار سال پيش هم اين تغييرات متصور نبود. اين تغييرات به صورتي هستند که امروزه نوشتن درباره ي مارکسيسم، خاصه هر آن چيزي که به مارکسيسم راست کيش (1) نزديک باشد، بسيار دشوار است. ظاهراً هر رژيمي که خود را کمونيست بداند امروزه اعتباري ندارد؛ کمونيسم ديگر در هيچ کجاي اروپاي غربي به عنوان يک نيروي سياسي عمده شمرده نمي شود و در اروپاي شرقي نيز بيش از پيش اهميت خود را از دست مي دهد. به سختي مي توانيم بيش بيني کنيم که بر سر سوسياليسم به عنوان شکلي از سياست، و مارکسيسم همچون شکلي از علوم اجتماعي، چه خواهد آمد. گاه به نظر مي رسد که بساط اين دو به طور کلي برچيده خواهد شد، ولي من شخصاً در اين مورد ترديد دارم. در زندگي خصوصي افراد شايد پيش بيايد که تصور کنند زير و رو شده اند، در حالي که در واقع همان هستند که بوده اند - فقط يک بار به خود آمده اند و با تأسف متوجه اين موضوع شده اند. به تصور من، تغييرات کنوني واقع در عالم، عميق تر از اين هستند ولي درست همان طور که اعتقاد به بسياري از آرمان هاي مارکسيسم و سوسياليسم را مهمّ مي دانم، همان طور هم سهم نظريه ي مارکسيستي را در علوم اجتماعي بسيار پر اهميت مي شمارم و معتقد نيستم که بايد آنها را کنار گذاشت.
اين مشکل، ضمن بحث درباره ي آراي آلتوسر و پولانزاس، نخست به علت تغييرات بسيار سريع شيوه هاي فکري راديکال در اواخر دهه ي 60 و دهه ي 70 - فرايندي که به نظر من اگر چه ادامه داشته ولي در دهه ي اخير قدري کمتر شده است- تشديد شد که به دنبال آن مارکسيسم ساختاري در همان ده سال نخستِ ظهور به کلي ناپديد شد. نکته ي ديگر اينکه بررسي تحول اين تفکر، جدا از زندگي دردناک متفکران آن، دشوار است. آلتوسر بخش اعظم عمر را از بيماري شيدايي - افسردگي (2) رنج مي برد و ده سال آخر زندگي را پس از به قتل رساندن همسرش در گمنامي و اغلب در بيمارستان رواني به سر برد و پولانزاس هم دست به خودکشي زد. به نظر من اين حقايق را بايد با تأسف فراوان بيان کرد و ذکر آنها نبايد اسباب ناچيز شمردن اهميت عظيمي شود که اين دو تن در عالم تفکر داشتند.
همه ي اين مطالب مرا به اينجا مي رساند که بگويم بسيار بيشتر از ده سال پيش که اين فصل را مي نوشتم با مارکسيسم ساختاري موافق هستم؛ دليل اين موضوع را هم موکول به پايان همين فصل مي کنم.
هدف هاي مارکسيسم ساختاري
« مرگ شناسنده » اولويت فراواني براي مارکسيسم ساختاري پيدا کرد. بر طبق اين نظريه، تجربه ي ما به عنوان پديد آورنده ي اعمال خودمان، به اعتباري غلط يا « ايدئولوژيکي » است؛ واقعيت اين است که زير ساختارهاي اجتماعي هستند که اعمال ما را تعيين مي کنند؛ از خلال آنها عمل مي کنند، و اعمال ما در خدمت باز توليد و ابقاي اين ساختارها هستند و در مواردي نيز به کمک انقلاب، آن ساختارها را متحول مي سازند. آدم ها تبديل به عروسک هاي ساختار اجتماعي که خود تبديل به نوعي ماشين شده و مُدام در حرکت است، مي شوند. نظر من اين است که اين نظريه به رغم فايده اي که از حيث تحليل ساختارهاي اجتماعي دارد، وقتي به عمل اجتماعي مي رسد، وقتي به توصيف رشته نخ هايي مي پردازد که اين عروسک ها را به حرکت مي اندازد، همان جا در هم مي شکند.اين فصل از کتاب، نخستين فصلي است که در آن وجوهِ شناختي موضوع يعني وجوه مرتبط با شناخت جهان پيوندي نزديک و اغلب واضح و صريح با وجه سياسي آن پيدا مي کند و آن تلاش براي تغيير جهان است. همين جا متوجه يک تناقض مي شويم: اگر ما حُکم عروسک هاي ساختارهاي اجتماعي را داريم، چگونه مي توانيم اين ساختارها را تغيير دهيم؟ در بسياري از موارد به اين تناقض بر مي خوريم. فعلاً مي خواهم به زمينه ي عملي، سياسي مارکسيسم ساختاري بپردازم و شايد براي آن دسته از ما که در غرب زندگي مي کنيم، خصوصاً حالا، بسيار ساده باشد که مارکسيسم را هم از حيث نظريه و هم در عمل، ذاتي يکپارچه، رژيمي توتاليتر که مظهر آن مشتي احکام جزمي درباره ي عالم است که بيشتر با دين سنخيّت دارد تا با علم، تصور کنيم. با توجه به وقايع سه سال پيش ( يا در واقع هفتاد سال پيش ) اروپاي شرقي، اين مطلب تا حدّ زيادي درست به نظر مي رسد. اين نظريه و رژيم هايي که آن را در عمل به کار بستند، آن قدر گرفتار تحجر شدند که نوسازي از درون غير ممکن شد. با اين حال جرّ و بحث در درون مارکسيسم هميشه وجود داشته است و اين مجادلات در غرب با شروع فعاليت احزاب کمونيستي اروپا براي کسب حمايت انتخاباتي تشديد شد، که در مجموع هيچ گاه در حدّ دلخواه آنها نبود.
ظهور « کمونيسم اروپايي » فقط حاصل مجادله هاي طولاني و حاد بين کمونيست هاي اروپا بود. خود اين بگو و مگوها نيز که حاصل مجادله هاي تاکتيکي بر سر بقاي سياسي بود، محملي نظري داشت - بحث هاي نظري در اين مورد که مارکسيسم چگونه مي تواند درباره ي جهان و در واقع درباره ي ماهيت جهان ( يعني سرمايه داري مدرن ) چيزي به ما بگويد.
خاستگاه مارکسيسم ساختاري نيز همچون خود ساختارگرايي، فرانسه بود و در اين فصل آراي لويي آلتوسر - برجسته ترين چهره ي اين مکتب - و سپس آراي نيکوس پولانزاس را به تفصيل کمتري بررسي خواهم کرد. در بستر سوسياليسم مدرن، آلتوسر و پولانزاس، نمايندگان مارکسيسم جزمي تر و سنتي تري هستند که مارکسيسم را نوعي علم مي دانند، که به ما شناخت علمي از جهان مي دهد، که با استفاده از اين شناخت مي توانيم به يک استراتژي ( راهبرد ) سياسي براي به قدرت رساندن طبقه ي کارگر دست يابيم. حزب کمونيست، نماينده ي طبقه ي کارگر، حامل شناخت و تعيين کننده ي تاکتيک هاست. در آثار اين دو، همان گرايش به جزم انديشي ( حق با ماست ) و قدرت طلبي (3) ( حزب از همه بهتر مي داند ) را مي بينيم که متأسفانه ويژگي و نشان مارکسيسم سنتي شده است. اين دو تن تفسير فوق العاده پيچيده و برانگيزنده اي نيز از مارکسيسم به دست داده اند که به اشکال مختلف در هر دو سوي اقيانوس اطلس تأثير و نفوذ داشته است. در انگليس، اين تفسير موجب پيچيده تر شدن فلسفه ي علم و توليد چند اثر اصلي، خاصه در اين زمينه شده است. کتاب بسکر که در مقدمه ي کتاب شرح دادم، به طور عمده مديون بحث هايي است که آلتوسر مطرح کرد. در ايالات متحده امريکا، اين تفسير در به وجود آمدن پژوهش هاي تجربي پر باري درباره ي ساختار طبقاتي مؤثر بوده است که در کتاب اريک اُلين رايت مي بينيم.
شکل پيچيده ي مارکسيسم سنتيِ آلتوسر و پولانزاس بر ضد دو هدف پيدا شد که معمولاً مزين به دو بر چسب « اراده گرايي » و « اقتصاد گرايي »(4) است. اقتصادگرايي شکل خام و پرورش نيافته ي مارکسيسم جزم انديش است، متضمن اين فرض که خاستگاه همه چيز سطح اقتصادي جامعه است، که شکل خاصي از سازمان اقتصادي ماهيت ساير قسمت هاي جامعه، سازمان سياسي، افکار يا تصورات آن جامعه درباره ي خود و نظاير آن را تعيين مي کند. فرض ديگري هم دارد و آن فرض اين است که سير پيشرفت تاريخ را همين سازمان اقتصادي تعيين مي کند، و لذا تحول از سرمايه داري به سوسياليسم اجتناب ناپذير است. امّا از سوي ديگر،« ارده گرايي » بر پايه ي اين فرض است که آدم ها تعيين کننده ي هر آن چيزي هستند که روي مي دهد نه سازمان هاي اقتصادي؛ انسان ها فاعلان آزاد و خود مختاري هستند که آزادي خود را در قبال نوع خاصي از سازمان اجتماعي که سرمايه داري باشد از دست داده اند. هر گاه مردم به اين نکته آگاه شوند، سوسياليسم خواهد آمد و آنها هم آزادي خود را دوباره به دست خواهند آورد. بخش عمده ي اين ديدگاه متأثر از آثار اوليه ي مارکس، خاصه دستنوشته هاي 1844 است که پس از 1960 اهميت فراواني نزد مارکسيست هاي فرانسه پيدا کرد که خواستار تغييرات بنياني در تاکتيک ها و سازان کمونيستي بودند. پس آلتوسر در عين حال که سعي مي کرد خود را از مارکسيسم جزم انديش دور کند، در همان حال از اين شکل مارکسيسم دفاع مي کرد- که يکي ديگر از مظاهر تناقضي است که در آغاز اين فصل آوردم.
پيش از ادامه ي مطلب بايد دو نکته را ذکر کنم. نکته ي نخست اينکه آلتوسر هميشه انکار مي کرد که تحت تأثير ساختارگرايي - که آن را « ايدئولوژي » مي خواند- بوده است. ترديد دارم که اين انکار او ماهيتي سياسي نداشته باشد ولي تأثير ساختارگرايي را ضمن بحث درباره ي افکار آلتوسر خواهيم ديد. نکته ي دوم اينکه در اوايل دهه ي 70 کتاب کوتاهي با عنوان جستارهايي در انتقاد از خود (5) منتشر ساخت و در آن اصلاحاتي در چهارچوب اصلي آراي خود که طي دهه ي 60 شکل داده بود، وارد کرد. به اين اصلاحات به هيچ وجه اشاره اي نخواهم کرد زيرا به نظرم مي رسد که مهمترين اصلاح او از اصالت نظريه اش کم مي کند و حرف تازه اي براي گفتن به او نمي دهد. حرف هاي مهمّ و آموزنده ي انتقادي را کساني زده اند که سعي کرده اند آثار آلتوسر را بسط دهند و به کار گيرند.
ماهيت نظريه
در اين فصل سعي مي کنم که آراي اين متفکران را به روشن ترين وجه ممکن شرح دهم و نخست مي پردازم به مفهوم خود نظريه از نگاه آلتوسر که برخي از تناقض هايي را هم که موجد شاخه شاخه شدن اين رويکرد شده آشکار مي کند. در سراسر اين بحث بد نيست به خاطر بسپاريم که با مارکسيسم ساختاري به عالم نظريه اي باز مي گرديم که به سبک نظريه ي پارسنز تعميم دهنده است و مي کوشد مفاهيمي بسازد هم براي فهم جوامع و هم براي فهم عامليّت. پارسنز از عامليت شروع مي کند و مارکسيست هاي ساختارگرا از جامعه، و هر دو نيز وقتي از اين يک متوجه آن ديگري مي شوند، ناموفق مي مانند. آلتوسر هم نظير پارسنز نويسنده اي مغلق و دشوارنويس است: در برخي از آثار آلتوسر، هدف از برقراري ارتباط جاي خود را به هدف تو خالي دقّت در خصوص چيزهايي مي دهد که ماهيتاً غير دقيق هستند. اما آلتوسر بر خلاف پارسنز مي تواند نظريه را آميخته با شور و علاقه اي سازد که پيروان او در بسياري از مواردناديده مي گيرند.
يکي از دلايل مبهم بودن آراي آلتوسر را مي توانيم وجود تناقض بين دو ديدگاه او درباره ي نظريه بدانيم که در سراسر آثارش مي بينيم: از يک سو بين نياز به يافتن راهي براي آزمودن يک نظريه در برابر « امور واقع » حتي اگر آن نظريه مربوط به چيزهايي باشد که نتوانيم ببينيم؛ و از سوي ديگر اين نظر که افکار يا تصورات ما درباره ي عالم اجتماع در واقع به وجود آورنده ي امور واقعي هستند که در اين عالم مي بينيم. اين نظر دوم شبيه به همان نظر ساختار گرايان است که در فصل پيش شرح دادم. گاه به نظر مي رسد که آلتوسر مي گويد عالم مشهود را ساختار ( يا « مسئله وار » )(6) نظريه اي که به کار مي گيريم « به وجود مي آورد ». هر نظريه ي علمي خالق جهاني است که « اُبژه ( موضوع شناخت ) هاي نظري »(7) خاص خود را دارد و آلتوسر مي گويد يکي از خصايص تعيين کننده ي هر علم اين است که آن علم، عالمي از اُبژه هاي نظري پديد مي آورد؛ اُبژه هايي متفاوت با جهاني که در زندگي روزمره مي بينيم، جهاني که دانشمند در آثار علمي خود مي بيند. مشکل اين رويکرد اين است که هر نظريه اي جهاني خاص خود به وجود مي آورد؛ ما نمي توانيم « جهاني واقعي » بيرون از نظريه کشف کنيم تا بتوانيم نظريه هاي خود را در برابر آن بسنجيم. به بيان ديگر نمي توانيم بين نظريه ها حکم صادر کنيم؛ هر نظريه اي متعلّق به جهان خود است پس احتمالاً براي آن جهان بخصوص هم درست است. اين ديدگاه، يک نفر مارکسيست را که مي خواهد ثابت کند که مارکسيسم تنها علم جامعه، تنها نظريه، است با مشکلي علني رو به رو مي کند؛ با اين همه، پارسنز نيز « اُبژه هاي نظري » را در نظريه اش مي گنجاند که از آن جمله است نظام هاي کلي عمل و انواع و اقسام خرده نظام هاي آن. از بين اينها کدام را انتخاب کنيم؟
در آراي آلتوسر نظر ديگري هم درباره ي نظريه هست که دست کم تا حدودي پاسخ به اين مسئله است. به رغم اينکه يک نظريه جهانِ « اّبژه هاي نظري » خاص خود را به وجود مي آورد، ولي همين اُبژه هاي نظري مناسباتي با اشياي واقعي دارند که داراي وجودي مستقل در عالم اند، هم مستقل از نظريه و هم جدا از اينکه بتوانيم آنها را واقعاً ببينيم يا خير. اين نظر آلتوسر شباهت بسيار زيادي با همان نظري دارد که در مقدمه ي اين کتاب مطرح کرده ام : نظريه نشان دهنده ي ساختارهاي اجتماعي غير قابل مشاهده اي است که ماهيت آنها بيانگر چيزي است که مي توانيم مشاهده کنيم. ولي اين نظر معلوم نمي کند که چگونه بدانيم نظريه ي ما درست است يا دست کم بهتر از ساير نظريه هاست؛ چگونه بدانيم که زير ساختارهاي واقعي را شناخته ايم يا به تعبير آلتوسر « از آنِ خود » کرده ايم؟ چون هر نظريه اي اشياي خاص خود را به وجود مي آورد که « متصرفاتي » از ساختارهاي غير قابل مشاهده اند و نمي توانيم نظريه را مستقيماً با آن چيزي که مي توانيم ببينيم بسنجيم. پس چه بايد کرد؟
از نظر آلتوسر، اين مشکل مرتبط با اين مسئله است که چگونه يک علم را تشخيص دهيم، چگونه چيزي را علمي و غير علمي بدانيم. علم « حقيقت » ازلي و ابدي به ما ارائه نمي دهد بلکه مراتب تحول يا « انقلاب هايي » را پشت سر مي گذارد که نخستين مرحله ي آن شاخص مبادي آن به عنوان يک علم است، لحظه اي است که آن علم « ابژه هاي نظري » خود را به وجود مي آورد. علاوه بر اين، آلتوسر دو معيار براي تشخيص علم يا علمي تر بودن يک نظريه نسبت به نظريه هاي ديگر تعيين مي کند. به تصور من، يکي از اين دو معيار خيلي مفيد نيست و معيار ديگر مفيد ولي ناقص است و همين نقص آن هم در نهايت موجب تضعيف نظريه ي آلتوسر مي شود. معيار نخست عبارت است از « باز بودنِ » « مسئله وارگي » نظريه يا کل مفاهيمي که آن نظريه را مي سازد. اگر يک نظريه از مفاهيمي ساخته شده باشد که به فهم ما از جهان کمک کند، آن نظريه مفيد است زيرا به وسيله ي آن مي توانيم سؤال هايي درباره ي جهان، در قالب مفاهيم آن نظريه، مطرح کنيم - به وسيله ي آن مي توانيم مسئله طرح کنيم و « مسئله وار » بودن يک نظريه هم مسبوق به اين دليل است. به زعم آلتوسر، يک « مسئله وار بسته »(8) ( غير علمي يا « ايدئولوژيکي » ) سؤال هايي را مطرح مي کند، ولي پاسخ آن را هم پيشاپيش دارد. اگر مسيحيت را مثال بگيريم، مي بينيم سؤال هايي از اين قبيل مطرح مي کند که : « اگر خداوند خوب است پس رنج و محنت چه معنايي دارد؟ ». جواب اين سوال پيشاپيش معلوم است زيرا اگر قرار نباشد که کل اين نظام عقيدتي را مورد سؤال قرار دهيم، پس بايد جوابي پيدا کنيم حامي اين عقيده که خداوند خوب است؛ امّا به تصور من، اين نکته در مورد هر نظريه اي اعم از علمي يا غير آن صدق مي کند. براي مثال، با نظريه ي مارکسيستي اين سؤال براي ما مطرح مي شود که چرا در کشورهاي سرمايه داري پيشرفته هيچ انقلابي روي نداده است؟ پاسخي که از حيث تعادل کارکرديِ ( فونکسيونل ) خرده نظام هاي مختلف مي توان به اين سؤال داد، بنيان اين نظريه را که با صراحت تمام مي گويد سرمايه داري به طور دايم دستخوش بحران است، سست مي کند. پاسخ به اين سؤال بايد متضمن تحول شيوه ي توليد (9) سرمايه داري، مبارزه ي طبقاتي (10) و مفاهيمي نظير اين باشد نه ارجاع به اينها. پاسخ نظريه بايد متضمن ابزارهاي مفهومي آن نظريه و مؤيد قضاياي اصلي تري باشد که با استفاده از آن ابزارهاي مفهومي به آنها مي رسيم.
معيار دوم آلتوسر همان چيزي است که با عنوان « مراتب صراحتِ »(11) مفاهيم در نظريه، ياد مي کند. شايد اين اصطلاح برايتان نامفهوم باشد؛ البته حق با شماست و چيزي که من از آن مي فهمم اين است که هر قدر مفاهيم يک نظريه از نظر « منطقي » يا « عقلاني » ارتباط بيشتري با هم داشته باشند، هر قدر تک تک مفاهيم يک نظريه بيشتر به ساير مفاهيم آن نظريه وابسته باشند و بتوانيم يک مفهوم آن را به ترتيبي خاص از ساير مفاهيم آن بيرون بکشيم آن نظريه هم علمي تر است. پيشتر گفتم که انسجام منطقي يا عقلاني يکي از لوازم حکم کردن درباره ي نظريه است؛ امّا اين را هم گفتم که معيارهاي ديگري هست که همين قدر مؤٍثر و مفيدند. يکي از اين معيارها حدود تبيين نظريه - دامنه ي پوشش و شمول آن - است و مقدار تأييدي که مشاهده ي ما مي تواند به طور مستقيم يا غير مستقيم بر آن بگذارد. همه ي اين نقش و تأثير دارند و هرگز نمي توانيم يک نظريه را بر مبناي يکي از اين معيارها يا همه ي آنها بپذيريم يا ردّ کنيم. اين را هم گفتم که مشکل اين نظر - گذشته از اينکه انسجام « منطقي » يا « عقلاني » را چه چيز بدانيم - اين است که خودِ جهان ناگزير جايي منطقي و منسجم نيست و معلوم نيست بتوانيم نظريه اي کاملاً منسجم درباره ي آن بدهيم؛ شبکه اي از تارهاي درهم تنيده که نه سري دارد و نه تهي. پيروان آلتوسر خاصه پيروان انگليسي اش هم به دنبال همين شبکه ي نظري بودند که نظريه او را تکه تکه کردند؛ خودِ او چيزي براي آنها باقي نگذاشت که به اين کار ادامه دهند.
پس از نظر آلتوسر، نظريه اشياي نظري خاص خود را مي سازد که با اين وجود اشياي واقعي ولي مشاهده ناپذير ( يعني زير ساختارهاي اجتماع ) را « از آنِ خود مي کند ». يک نظريه ي علمي از حيث توليد اشياي نظري خود از حيث منطقي و عقلي منسجم است. بايد تأکيد کنم که آلتوسر درباره ي نظريه صحبت مي کند نه درباره ي نظريه پرداز، و اگر همه ي ما آلت دست ساختارهاي اجتماعي هستيم، او هم همان قدر آلت دست ساختارهاي نظري است. آلتوسر مي کوشد نشان دهد که در آثار مارکس شاهد يک انقلاب نظري ( يا « گسستِ معرفت شناختي » )(12) هستيم که در علم جامعه را بنيان گذاشت و ساختار مفهومي اين علم را مي توانيم در آثار بعدي او، خاصه در سرمايه ببينيم. اين نکته بخش اصلي نظر او در مخالفت با انسان گرايي (13) است. نخستين آثار مارکس که سرمايه بر پايه ي آنها نوشته شده، آثاري علمي نيستند. آلتوسر نيز مثل ساير مارکسيست هاي مدرن، مدعي توسيع يا تفسير آراي مارکس نيست بلکه بيشتر مي خواهد آراي واقعي او را ارائه دهد. اين موضوع باعث شده است که اکثر آثار آلتوسر رنگ و بوي تفاسير کتاب مقدس را به خود بگيرد که نوعي تلاش براي کشف حقيقت و حياني (14) است. آلتوسر نظريه ي اجتماعي خود را بيشتر به اين دليل معتبر مي داند که « حرف واقعي مارکس اين بود » ولي هيچ دليلي وجود ندارد که اين مطلب را خيلي جدّي بگيريم. مي توانيم آلتوسر را مفسّر و شارح مکتب مارکسيستي بدانيم و از آثار او هم آن چنان نصيبي بريم که احتمالاً از درگيري در مجادله هاي مربوط به متون مقدس عايدمان نمي شود.
مفاهيم اصلي نظريه ي اجتماعي آلتوسر
شيوه هاي عمل و ساختارها
حال مي توانيم به مفاهيم اصلي - يا اگر بخواهيم وسعت نظر کمتري به خرج دهيم، به واژگان تخصصي - نظريه ي اجتماعي آلتوسر باز گرديم و سعي کنيم تا حدّ ممکن، از آن دسته از وجوه غير جالب سبک او صرف نظر کنيم. مفاهيمي هستند که مسئله وارِ علمي مارکس را تشکيل مي دهند و بيش از هر چيز به کلي ترين افکار و آرايي مي پردازم که « نقشه ي » ماشين اجتماعي را مي سازند و همين ماشين است که آدم هاي عروسک وار را به حرکت وا مي دارد. نخست مي پردازم به دو مفهوم « شيوه ي عمل (15) » و « ساختار » و سپس درباره ي چگونگي تلفيق اين دو مفهوم در مدلي که آلتوسر براي سازمان اجتماعي يا « شکل بندي ( فرماسيون ) اجتماعي (16) » ، قائل است، بحث خواهم کرد. سپس به تفصيل بيشتري به سطح اصلي شکل بندي اجتماعي يعني به ساختار اقتصادي (17) خواهم پرداخت و خواهم گفت که چگونه به اين وسيله مي توانيم انواع مختلف جامعه را باز شناسيم.« شيوه ي عمل » اصطلاحي است که براي اشاره به عمل انسان به کار مي رود و در نظريه ي آلتوسر نقش مهمي دارد و اين نقش عبارت است از حذف دو وجه مهمّ عامليت از نظر من، يعني قصد يا « نِيّت » و انتخاب. هر شيوه ي عمل از سه عنصر ساخته شده و مدل همه ي شيوه هاي عمل، شيوه ي عمل اقتصادي است يعني عملِ توليد چيزي از چيزي ديگر. يک ماده ي خام، وسايل توليد (18) - از جمله نيروي کار و ابزارهاي موجود - هست و يک محصول تمام شده.( 19 ) عنصر اصلي و تعيين کننده در يک شيوه ي عمل عبارت است از ترکيب نيروي کار و وسايل توليد کار وسايل توليد حکم نوعي سوخت را براي نيروي کار دارند؛ عامليّت فقط نيرويي است که چيزهاي مادي را به حرکت مي اندازد. وصفي که آلتوسر به صورت استعاري از بسياري از فرايندهاي کار به دست مي دهد يقيناً خالي از منطق نيست؛ انسان ها زير سلطه ي ابزارها و وسايلشان قرار مي گيرند، تبديل به انرژي محرک ماشين مي شوند و براي بسياري از کارگران صنعتي محلّي براي انتخاب يا قصد و نيّت باقي نمي ماند. با اين وجود، بين شرح استعاري فرايند کار به عنوان محملي براي نقد جامعه ي سرمايه داري و شرح استعاري فرايند کار به منزله ي مبنايي براي نظريه ي اجتماعي فرق است. اگر اين فرض را بپذيريم، عمل آدمي عبارت مي شود از چند شيوه ي عمل که از نظر تحليلي با هم فرق دارند ولي مدل همه ي آنها شيوه ي عمل اقتصادي است. شيوه ي عمل سياسي، مبتني بر ماده ي خام روابط اجتماعي، و به وساطت سازمان سياسي (20) است؛ شيوه ي عمل ايدئولوژيکي (21) مبتني بر نحوه ي تلقي مردم از خود و از جهانشان است؛ شيوه ي عمل نظري (22) مبتني بر ايدئولوژي و به وساطت مسئله وار نظريه و به منظور ايجاد دانش و معرفت است و عالم و دانشمند نيز فراهم آورنده ي « نيروي ي تفکر » هستند. قياس با شيوه ي عمل اقتصادي، در همه ي موارد کاملاً واضح و صريح نيست زيرا به نظر من عامليّت در سطوح سياسي و ايدئولوژيکي به مراتب مهم تر است. بعداً به اين نکته خواهم پرداخت ولي فعلاً به همين شيوه ي عمل نظري مي پردازم زيرا يک فرق مهمّ نظريه از نظر آلتوسر و نظريه از نگاه مخالفان نظريه ي عمل را دست کم مي گيرد. از نظر مخالفان نظريه ي عمل، نظريه چيزي نيست مگر شرح و بسط عرف عامه، يعني توضيح دادن همان چيزي که مردم خود مي دانند. امّا از نظر آلتوسر نظريه عبارت است از دگرگون کردن جهان عامه فهم يا جهان ايدئولوژيکي؛ محصول تمام شده به کلّي با ماده ي خام اوليه فرق مي کند. اگر بخواهيم نظريه اي درباره ي ساختارهاي اجتماعي در برابر عامليت بدهيم، در اين صورت از همان مطالبي که پيشتر گفتم معلوم خواهد شد که مفهوم آلتوسر به مفهومي که ما مي خواهيم نزديک تر است.
فهرست اين شيوه هاي عمل را مي توانيم تا بي نهايت ادامه دهيم و براي اين منظور هيچ نوع دليل پيشيني هم در دست نداريم؛ خود آلتوسر شيوه ي عمل هنري (23) را هم اضافه مي کند. با اين حال سه شيوه ي عمل اصلي اهميت خاصي دارند زيرا شالوده هاي تحليل جامعه را تشکيل مي دهند: اقتصادي، سياسي و ايدئولوژيکي. هر يک از اين شيوه هاي عمل در قالب ساختارها، در قالب مجموعه اي مناسبات رخ مي دهند که در اطراف عناصر اصلي شيوه ي عمل يعني مادّه خام، وسايل توليد و محصول تمام شده ساخته شده اند. ساختارهايي که اين سه شيوه ي عمل در آنها روي مي دهند سطوح ( يا « مرحله هاي » ) اصلي جامعه را تشکيل مي دهند - سطوح اقتصادي، سياسي و ايدئولوژيکي. همه ي جوامع از اين سه سطح تشکيل شده اند: اين سه سطح « شکل بندي اجتماعي » را مي سازند که ساختارِ ساختارهاست. مبناي قول به اين سه سطح نيز همان قول مارکس است. قصد من مخالفت با اين نظر نيست و حتي به نظرم مي رسد که اين نظر وسيله ي بسيار مفيدي براي نگريستن به عالم است و فايده اي هم دارد که در سطور بعد نشان خواهم داد. اما نکته اي که در همين جا بد نيست يادآوري کنم اين است که به واژه هاي « سياسي » « ايدئولوژيکي » معناي وسيع تري بايد داد تا معنايي که در زندگي روزمره به آنها مي دهيم. مي توانيم اکثر سازمان ها را سياسي و ايدئولوژيکي بشماريم، و اصطلاح ايدئولوژيکي اشاره به همه ي شيوه هاي نگرش ما به خود و به جهان است. اين گونه تقسيم بندي جامعه به سه سطح شامل همان چيزي است که مي خواهم در زمينه ي نظريه ي اجتماعي درباره اش صحبت کنيم.
عليت ساختاري و چند علّتي بودن
يک فرق مهم آلتوسر با ساختار گرايان جزم انديش تر اين است که آلتوسر قائل به نوعي مفهوم عليّت (24) در مقابل « قواعد تحول »(25) است. اما عين اين تأکيد را آلتوسر بر اهميت مناسبات هم مي گذارد و « علت هايي » که بر مي شمارد نه در چيزهاي مشخص و معلوم ( يا در عناصر ساختار ) و نه به طريق اولي در نيات اشخاص بلکه در روابط يا مناسبات بين عناصر قرار دارند. بخش عمده ي بحث من درباره ي عليت در فصل دوم کتاب حاضر مديون آلتوسر است با اين تفاوت که من معتقدم که تصور غايت نگرانه، تصوري اساسي براي شناخت عامليّت است حال آنکه آلتوسر نظري خلاف اين دارد.و امّا پيشتر گفتم که آلتوسر در دو جبهه ي سياسي و نظري مي جنگيد: هم در مخالفت با شکل هاي خام و نپرورده ي مارکسيسم راست کيش به مخالفت برخاسته بود و هم با مارکسيسم انسان گرايانه. در اين جا مي خواهم استدلال نخست خود را مطرح کنم که مخالفت با مارکسيسم خام و نپرورده است. مفهوم عليت ساختاري، به سهم خود نوعي پيشرفت است زيرا مارکسيست ها هميشه خواسته اند طوري بنويسند که گويي اقتصاد چيزي است با تأثير علّي صرف بر همه چيز - گويي که اقتصاد چوب بيليارد است و سطوح سياسي و ايدئولوژيکي هم توپک هاي بيليارد که با اين چوب به حرکت در مي آيند. به اين ترتيب، آلتوسر ذهن ما را متوجه اين مطلب مي کند که اين سه سطح سه ساختار هستند، عناصر و مناسبات مختلفي بين آنها هست و بايد مراقب باشيم که آنها را تحليل کنم. اينها سه سطح صاف و ساده نيستند. همچنين مي گويد که سطوح سياسي و ايدئولوژيکي، محصول صرف تأثيرات سطح اقتصادي نيستند. هر سطح وجودي واقعي دارد و به شيوه هاي مختلف ( يا « پيچيده » که واژه بهتري است ) با سطوح ديگر ارتباط دارد.
در اين جا تمثيل مفيدي از معماري نقل مي کنم که اصل آن از مارکس است و به کمک آن مي توانيم تا حدودي متوجه مقصود آلتوسر شويم. مي توانيم به رابطه ي بين طبقات يک ساختمان چند طبقه نگاه کنيم: اگر بگوييم که طبقات اول و دوم معلول طبقه ي همکف هستند، اگر چه متکي بر آن هستند، نوعي رابطه ي وابستگي به آن دارند. هر طبقه جدا از طبقه ي زير و روي آن است و هر آنچه در طبقه ي زير روي مي دهد تعيين کننده آن چيزي نيست که در طبقه ي بالا واقع مي شود. طبقه ي اول ممکن است يک مغازه باشد، طبقه ي دوم واحدهاي اداري و دفتري و طبقه ي سوم واحدهاي مسکوني. اصطلاحي که آلتوسر براي توصيف اين رابطه به کار مي برد، رابطه اي که در آن ارتباطِ علّي هست، ولي وابستگي به صورت تام و تمام نيست و به اصطلاح خود مختاري نسبي (26) است. سطوح سياسي و ايدئولوژيکي وابستگي تام و تمام به سطح اقتصادي ندارند ولي کاملاً هم مستقل از آن نيستند. اگر اين ساختمان مختص کار واحدي باشد، کارهاي اداري طبقه ي دوم البته وابسته به نوع داد و ستدي است که در مغازه ي طبقه نخست جريان دارد ولي همين کارهاي اداري را مي توان به شيوه هاي مختلف سازمان دهي کرد و مناسبات کاري اين طبقه ممکن است به صورت هايي تغيير و تحول پيدا کند که ربطي به فعاليت هاي اقتصادي طبقه ي زير نداشته باشد. به همين قياس اگر مالکان اين ساختمان در طبقه ي سوم آن ساکن باشند، سطح و شيوه ي زندگي آنها حدّ و حدودي دارد که نوع فعاليت اقتصادي آنها تعيين مي کند ولي در چهار ديواري همين محدوديت ها هم آزادي هايي براي انتخاب هست و صورت گرفتن وصلت يا ازدواج و تشکيل زندگي خانوادگي نيز نيروهاي محرک خود را دارد.
گام بعدي آلتوسر براي دور شدن از مارکسيسم خام و نپرورده، اقامه ي اين نظر است که فرايندهاي علّي دو سويه اند: سطوح سياسي و ايدئولوژيکي بر سطح اقتصادي تأثير مي گذارند: باز مي گرديم به تمثيلي که آورديم. تصميم هايي که بر اساس ضوابط اداري بخش دفتري گرفته مي شود، ممکن است بر داد و ستدهاي جاري بخش فروش تأثير داشته باشد - ممکن است براي مثال « بالا بردن کارايي ساختار مديريت » موجب بالا رفتن ميزان برگشت سرمايه شود. همچنين اگر اين فعاليت اقتصادي با اشتراک دو مالک باشد و شرکت ورشکست بشود، نوع توافق بين دو شريک ممکن است اثر فراواني بر ماهيت اين فعاليت داشته باشد. دامنه ي اين بحث را مي توانيم تا جايي که اين تمثيل قد دهد ادامه دهيم. باز هم به تبع استدلال آلتوسر بايد بگويم که براي اين مقصود بايد به سطحي انتزاعي تر باز گرديم.
مارکسيست ها هميشه سطح اقتصادي و تحول آن را طوري ديده اند که گويي نوعي تضاد (27) آن را تعيين مي کند و معمولاً آن را تضاد بين نيروها و روابط توليدي مي دانند. لازم نيست جزئيات فني اين استدلال ها را بدانيم ولي مفهوم اصلي همه ي اين آرا اين است که نيروهاي توليدي (28) سرمايه داري يا توانايي سرمايه داري از نظر توليد ثروت بسيار زياد است و مرتباً هم بيشتر مي شود؛ از سوي ديگر، روابط توليدي (29) ، اين حقيقت که مالکيت و تخصيص ثروت خصوصي است، رشد نيروهاي توليدي را محدود مي کند. اين امر نيروي محرّکي در نظام به وجود مي آورد که يکي از نتايج و آثار آن وقوع بحران ادواري است؛ اين نظام بيش از حد توليد مي کند لذا توليد سقوط مي کند و بيکاري پيش مي آيد. پس تضاد که حاصل روابط توليدي است عاملي علّي است. امّا آلتوسر مي گويد که عوامل علّي است. امّا آلتوسر مي گويد که عوامل علّي ساير سطوح را هم مي توانيم تضاد ببينيم و آنچه در زندگي روزمره ي يک جامعه روي مي دهد، بر اثر نحوه ي جمع شدن اين تضادها در « ساختار ساختارهاي » بنيادين آن جامعه است. آلتوسر اين وضعيت را « چند علتي بودن »(30) مي نامد؛ اين اصطلاح از جهتي برابر با اين است که بگوييم « عوامل فراواني دست اندر کارند »، ولي گاه معناي بيشتري دارد و آن وقتي است که مقصودمان نحوه ي برخورد تضادهاي سطوح مختلف براي تقويت يا تضعيف و رشد يکديگر است. حاصل مورد نخست، انقلاب و ظهور شکل ديگري از جامعه است و حاصل مورد دوم، رکود و زوال. روسيه و هند را اغلب به ترتيب مثال هاي اين دو مورد مي دانند.
انقلاب روسيه، خصوصاً مثال خوبي براي « چند علتي بودن » است. اين مثال، به خصوص براي آلتوسر فايده دارد زيرا مي تواند به « متون مقدس » لنين اقتدا کند، ولي شايد بتواند شرح بهتر و روشن تري در اين باره در فصل نخست تاريخ انقلاب روسيه ي ( 1967 ) تروتسکي پيدا کند. شرح بسيار ساده ي اين نظر اين است که تضاد را نخست مي توانيم در سطح اقتصاد تشخيص دهيم: در سرمايه داري کوچک، ولي به سرعت در حال رشد روسيه، تضاد بين نيروهاي توليدي و روابط توليدي، مثل هميشه، موجب بروز تضاد طبقاتي (31) کارگران و مالکان شد. همراه با اين تضاد، در بخش بسيار بزرگ تر کشاورزي فئودالي، تضاد اقتصادي متفاوتي موجب بروز تضاد بين دهقانان و زمين داران شد. تضادها و تناقض هاي ديگري هم بر همين اساس بين سرمايه داران روس و زمين داران روس پيدا شدند زيرا رشد سرمايه داري طبقه ي زمين دار را تهديد مي کرد و بين سرمايه گذاران غربي که حامي سرمايه داري روس بودند و برخي از بخش هاي سرمايه داري روس که مي خواستند اختيار صنايع خصوصي آنها به دست خودشان باشد و نيز اشراف فئودال سنتي تر روس. همه ي اينها را مي توانيم تضادهاي اقتصادي اوليه و ثانوي بدانيم.
در سطح سياسي، بين مدافعان حکومت تزاري قبل، که رژيمي استبدادي و مبتني بر سلسله مراتب بود و کساني که خواستار حرکت به سوي نوعي دموکراسي سياسي بودند، تضاد روي داد. پايه ي اين تضاد در سطح اقتصاد بود به اين معنا که حکومت هاي فئودالي، استبدادي و سلسله مراتبي هستند در صورتي که پيدايش سرمايه داري، اغلب - نه هميشه - مشوق دموکراسي سياسي است؛ ولي در عين حال منطق خاصي هم از حيث بروز تضاد و توافق داشت. در سطح ايدئولوژيکي، اين تضاد بين کساني بود که متأثر از افکار علمي مدرن غرب بودند و کساني که از معتقدات ديني مرسوم در فئوداليسم روس حمايت مي کردند. اين تضاد نيز با تضاد اقتصادي ارتباط داشت ولي تحول و رشد آن از منطقي خاص خود پيروي مي کرد. وجود منطق هاي جداگانه براي تحول و رشد هر سطح، در واقع به اين معناست که مثلاً انصار داشته باشيم که فلان دسته از افراد به علت وضعيت اقتصادي خود موضع واحدي داشته باشند و به عکس، ديدگاه سياسي يا ايدئولوژيکي آنها به کلي مخالف باشد. جامعه ي روس، بر اثر اين تضادها آن چنان در هم فروپاشيد که به هيچ وجه نبايد آن را ساده گرفت. عاملي که اين تضادها را به حدّ انفجار رساند و انقلاب روسيه هم از دل همين فروپاشي بر آمد، شکست روس از آلمان ها در جنگ جهاني اول بود.
« تعيين گري در مرحله ي نهايي » و « ساختار غالب »
براي پي بردن به معناي اين دو اصطلاحِ کم و بيش مرغوب کننده، بايد آن رويِ ديگر مبارزه ي سياسي آلتوسر را به خاطر بياوريم. آلتوسر اگر چه با شکل هاي نپرورده ي مارکسيسم رايج مي جنگيد ولي همچنان از نوعي جزم انديشي مارکسيستي در برابر تجديد نظرهاي انسان گرايانه که خواستار طرد اعتقاد به هر گونه اولويت سطح اقتصادي بودند دفاع مي کرد؛ او همچنان بايد از اين نظر دفاع مي کرد که با وجود استقلال نسبي و تأثير علّي سطوح ايدئولوژيکي و سياسي، باز هم براي تعيين آنچه مي گذرد ( و در نتيجه براي فهم آنچه مي گذرد )، اولويت با سطح اقتصادي است. چاره اي که آلتوسر براي فايق آمدن بر اين معضل اختيار مي کند، در اين جمله خلاصه مي شود که [ سطح ] اقتصادي تعيين کننده ي نهايي است »، جمله اي که از انگلس به امانت مي گيرد و بلافاصله آن را به اين وسيله تصريح مي کند که « مرحله ي نهايي هيچ وقت پيش نمي آيد. » اين جمله کم و بيش شبيه به اين است که بگوييم تضاد اقتصادي مهم ترين تضاد است ولي هيچ گاه به شکلي خالص و تمام عيار ديده نمي شود، بلکه هميشه زير پوشش ساير تضادها قرار دارد. اميدوارم در صفحات بعد بتوانم اين نکته را روشن کنم که اين نظر، براي فهم شکل کلي و تحول انواع جوامع، رويکرد بسيار مفيدي است، اگر چه تناقض هايي به وجود مي آورد که بيشتر اشاره اي به آنها کردم بين « استقلال » و « وابستگي » سطوح مختلف که اگر به دنبال انسجام منطقي باشيم - اين تناقض ها تأثيري مخرب خواهند داشت.يکي از تدابير آلتوسر براي کنار کشيدن از مارکسيسم خاص و نپرورده و قول به اهميّت علّي سطح اقتصادي اين است که بگويد انواع مختلف جامعه را مي توانيم از حيث « تفوق يا برتر بودن » انواع سطوح ساختاري آنها باز شناسيم. مقصود او از اقامه ي اين نظر اين است که در سير تحول دروني روزمره ي يک جامعه، فلان سطح يا فلان سطوح آن جامعه اهميت بيشتري دارند. در جامعه هاي فئودالي، دو سطح ايدئولوژيکي و سياسي مشترکاً از اين حيث برترند؛ در نخستين مراحل، جوامع سرمايه دار اين برتري با سطح اقتصادي است؛ و بعضي هم معتقدند که در جامعه هاي سرمايه داري پيشرفته، سطح سياسي برتر است. با اين حال، ساختار سطح اقتصادي است که تعيين مي کند کدام سطح، از جمله سطح اقتصادي، برتر است. گويي سطح اقتصادي، براي حفظ و بقاي آن نوع جامعه، سايه ي قدرت خود را بر سر سطح ديگر مي اندازد يا آن سطح را زير پر و بال خود مي گيرد. براي روشن کردن اين مطلب بايد با تحليل آلتوسر از « شيوه ي توليد » يا سطح اقتصادي آشنا شويم؛ به خاطر داشته باشيم که شيوه ي توليد اساسي ترين ساختار از زير ساختارهاي جامعه است.
شيوه ي توليد (32)
بسياري از مطالب اين قسمت برگرفته از آثار اتين باليبار (33) ، يکي از همقلمان آلتوسر در کتاب سرمايه خواني ( 1970 ) است تا خودِ آثار آلتوسر. اين کتاب يکي از منابع اصلي نظريه ي مارکسيستي ساختارگراست. گفتيم که عمل اقتصادي شامل ماده ي خام، وسيله ي توليد - از جمله نيروي کار - و محصول تمام شده است. در تحليل سطح اقتصادي، اين عناصر يکي مي شوند و به صورت عنصر واحدي در مي آيند که همان وسايل توليد است و دو « عنصر » ديگر به آن اضافه مي شوند: « زحمتکش » و « غير زحمتکش ». اصطلاح « زحمتکش » اطلاق به شخص يا کسي است که ماده ي خام را به محصول تمام شده تبديل مي کند، کسي که مستقيماً روي کالاهاي توليدي کار مي کند. اصطلاح « غير زحمتکش » اشاره به کساني است که مستقيماً روي محصول کار نمي کنند، ولو آنکه کار هم بکنند - در واقع اين اصطلاح در اکثر جوامع اشاره به صاحبان وسايل توليد است. از اين افراد گاه با عنوان « صاحبان جايگاه » ياد مي شود تا تأکيد کنند که اگر ويژگي هاي شخص صاحبان اين جايگاه ها مهم نيستند ولي مقام هايي که احراز مي کنند مهمّ اند. لذا جامعه اي که ميزان تحرک اجتماعي در آن بالاست، يعني مردم آن مي توانند کم و بيش به راحتي از « زحمتکش » به « غير زحمتکش » برسند، باز هم يک جامعه ي سرمايه دار است، زيرا وجود جايگاه عامل تعيين کننده در آن است.البته ارائه ي اين نظر به اين صورت گمراه کننده است زيرا چيزي که تعيين مي کند جامعه اي سرمايه دار است يا خير، وجود صرف موقع و مقام يا ارکان در جامعه نيست ( زيرا در همه ي انواع جامعه موقع و مقام يا ارکان وجود دارد ) بلکه مناسبات بين آنهاست. بين اين عناصر دو دسته مناسبات هست. دسته ي نخست مناسبات مربوط به مالکيت است- « زحمتکشان » يا « غيرزحمتکشان » ممکن است مالک وسايل توليد باشند. دسته ي دوم، در واقع مناسبات مربوط به « سلطه » است- اشاره به جايگاه است اعم از جايگاه زحمتکش يا غير زحمتکش که قدرت به کار انداختن وسايل توليد را داشته باشد. اين مطلب ضمن بحثي که درباره ي انواع مختلف جامعه خواهيم داشت، روشن تر مي شود زيرا شيوه هاي مختلف ترکيب و تلفيق اين سه عنصر بر طبق اين دو دسته مناسبات به ما اجازه مي دهد که انواع مختلف جامعه را تشخيص دهيم. بلافاصله مي توانيم چهار نوع جامعه را باز شناسيم.
1. فئوداليسم: ارباب فئودال، غير زحمتکش است و دهقان زحمتکش. ارباب، مالک واقعي زمين است ( اگر چه نمي تواند به خواست خود از آن منصرف شود. بنابر نظريه، زمين از طرف پادشاه به امانت نزد او سپرده شده که خود شاه از طرف خداوند امانت دار آن است ). از سوي ديگر خانواده ي دهقان صاحب اختيار قطعه زمين خود هستند به اين معنا که انتخاب زمان کارکردن، محصولي که بايد بکارند و نظاير آن با خودشان است. البته اين امتياز خاصي نيست زيرا موضوع بحث ما اقتصاد معيشتي است که فقط اندکي محصول را طي ساعات روز بايد کشت و زرع کرد.
2. سرمايه داري: صاحب کارخانه غير زحمتکش است و کارگر زحمتکش. غير زحمتکش مالک ابزار توليد است و بر آن نظارت دارد - و اين مالک است که تصميم مي گيرد چه چيزي توليد شود، کي توليد شود و غيره.
3. شيوه ي توليد مرحله ي انتقالي: از شيوه ي توليد ما بين سرمايه داري و فئوداليسم اغلب با عنوان دوره ي « صنايع دستي (34) ياد مي شود. اين شکل از صنعت، طي انقلاب صنعتي و با صنعت نساجي در انگليس به وجود آمد. اختيار قطعه زمين هنوز با کارگر و خانواده اوست ولي توليد کالا با ماشين ( براي مثال دستگاه ريسندگي ) که متعلق به آنهاست و در کلبه ي خود نگهداري مي کنند، کمک در آمد آنهاست. پس کارگر يا زحمتکش مالک وسيله ي توليد است. غير زحمتکش معمولاً تاجري است که ماده ي خام را مي خرد و تحويل کارگران خود مي دهد و محصول تمام شده را مي گيرد. از اين حيث، غير زحمتکش استفاده از وسايل توليد را در اختيار دارد. توليد کارخانه اي و سرمايه داري، به معناي واقعي، با انتقال ماشين به يک مکان پيدا مي شود.
4.سوسياليسم: زحمتکش به واسطه ي شکل گسترده اي از دموکراسي مشارکتي (35) مالک و صاحب اختيار وسايل توليد است. پيش از بحث درباره ي رابطه و مناسبت زير ساختار اقتصادي جامعه با ساير ساختارهاي آن، مي خواهم سه نکته را درباره ي تصور ساختار اقتصادي به اين صورت عرض کنم. نکته ي نخست فضل فروشانه است - آلتوسر مي گويد که اين نظريه را به اين علت نمي توانيم ساختارگرا بدانيم که مناسبت بين عناصر که تغيير کند، خود عناصر نيز تغيير مي کنند. وسيله ي توليد در جامعه ي فئودالي زمين است و در جامعه ي سرمايه دار ماشين. ساختارگرايي جزم انديش، عناصر را ثابت مي داند - « ج » و « گ » و « ن » در « گنج » و « جنگ » تغييري نمي کنند. شايد هم همين طور باشد ولي به نظر من، به رغم ويژگي مشترک آنها که اولويت دادن به مناسبات است نه ارکان، اهميتي ندارد. مسلماً آلتوسر خواهد گفت که همين تغيير مناسبات موجب تحول در ارکان مي شود زيرا عکس اين نظر او را به تعيين گري سطح اقتصادي به صورتي خام، باز خواهد گرداند.
نکته ي دوم اين است که اين مدل به همين صورتي که هست فقط مي تواند قائل به وجود چهار شيوه ي توليد باشد که اين چهار شيوه به هيچ وجه شامل همه ي جوامعي نيست که مي شناسيم. چيزي که مارکس « شيوه ي توليد آسيايي »(36) مي ناميد موضوعي خصوصاً پر دردسر است- اين شيوه ي توليد هم نظير جامعه ي فئودالي « پيشاسرمايه داري »(37) است، ولي نقش دولت در آن بسيار مهمّ به نظر مي رسد. آن دسته از پيروان آلتوسر که خواهان انسجام منطقي کامل هستند، سعي کرده اند بگويند که جوامعي هستند فاقد شيوه هاي توليد، و استدلال آنها هم بر اين اساس است که نظريه ي قادر به توصيف اين جوامع نيست؛ من تصور نمي کنم که اين نظر خيلي مؤثر و مفيد باشد. شقّ نظري صحيح اين است که ساير عناصر - يا مهمتر از آن - ساير مناسباتي را که ممکن است براي تشخيص ساير انواع مفيد باشند، پيدا کنيم. براي مثال، نيکوس پولانزاس بين مالکيت « حقوقي »(38) و مالکيت « حقيقي » (39)- مالکيت بنا به تعريف قانون و مالکيت در عمل - فرق مي گذارد . در جوامع اروپاي شرقي تا همين اواخر، مالکيت حقوقي در دست زحمتکشان بود در صورتي که مالکيت حقيقي به بوروکراسي دولتي تعلق داشت و منافع حاصل از وسايل توليد زير نظر و متعلق به آن بود. اين نظام را مي توانيم « سوسياليسم دولتي »(40) يا « سرمايه داري دولتي »(41) بخوانيم، بسته به اينکه طرفدار کدام رژيم باشيم. نکته ي سوم همان مسئله کلاسيک ساختار گرايي در مورد تغيير است. اين مدل ها، مدل هاي ايستايي انواع جامعه اند؛ اگر استدلال آنها اين باشد که اين مدل ها شاخص مکانيسم ها يا ساز و کارهايي هستند که موجب تغيير جامعه مي شوند، آن وقت دوباره به همان تعيين گري خشک و خام اقتصادي مي رسيم. آلتوسر نمي تواند براي تبيين تغيير متوسل به عامليت شود زيرا درست در موضع مخالف اين نظر قرار دارد. در نتيجه، به نظرم مي رسد که اين نکته از لحاظ نظري تبيين نشده باشد اگر چه مي توانيم آن را توصيف کنيم - درست همان طور که انقلاب روسيه را در سطور پيش وصف مي کردم. علت جمع شدن اين تضادها را به اين صورت و در چنين موقعي، شکست روس مي دانيم نه ساز و کاري که از لحاظ نظري مشخّص شده باشد. « شيوه ي انتقالي »(42) تلاشي است براي حلّ اين مشکل که البته حاصل آن هم يک مدل ايستاي بينابيني است. بار ديگر به شکل ديگري از همان تناقض هاي اصولي مي رسيم که اسباب تضعيف کلّ اين نظريه مي شوند.
حال مي توانيم به بررسي ساز و کار علّي حاصل از اين روابط اقتصادي و نحوه ي تأثير اين ساز و کار بر رابطه ي بين سطوح اقتصادي، سياسي و ايدئولوژيکي بپردازيم. بهترين مقايسه از اين لحاظ مقايسه فئوداليسم و سرمايه داري است و فرض اين است که در هر دو نظام نوعي مازاد اقتصادي (43) ( يعني بيش از حد، لازم براي بقاي همه يا بيشتر اعضاي آن جامعه ) توليد مي شود. در جامعه هاي طبقاتي که شامل همه ي جوامع به جز جامعه هاي سوسياليستي مي شود، اين مازاد را غير زحمتکشان از آنِ خود مي کنند. آن ساز و کار علّي که به دنبالش هستيم، ساز و کار تصرف يا از آنِ خود کردن است که غير زحمتکش به وسيله ي آن مازاد اقتصادي را بر مي دارد.
در فئوداليسم، غير زحمتکش مالک زمين است ولي نظارت بر زمين با زحمتکش است. ممکن است زحمتکش محصولي کافي براي زنده نگاهداشتن خانواده ي خود توليد کند، ولي چون نظارت بر زمين در دست اوست، خود به خود به اين معني نيست که مازاد اقتصادي توليد مي شود و در اختيار ارباب قرار مي گيرد. اين موضوع در عمل به چندين صورت تضمين مي شود: ممکن است دهقان ملزم به پرداخت ماليات سالانه به ارباب باشد يا روي زمين ارباب يا در خانه ي ارباب براي روزهاي متمادي در سال کار کند؛ پس دهقان بايد متقاعد بشود که کار درست هم همين است، يک تکليف يا وظيفه ي اخلاقي است، يا اينکه بر اثر تهديد به مجازات حقوقي مجبور به انجام آن شود. در نظريه ي مورد بحث ما اين مطلب به اين صورت تبيين مي شود که روابط توليدي چنان است که غير زحمتکش بايد با اتکا به ساختارهاي سياسي و ايدئولوژيکي مطمئن شود که اين مازاد از آنِ اوست. لذا ماهيت سطح اقتصادي چنان است که سطوح سياسي و ايدئولوژيکي را در موقعيت برتر قرار مي دهد.
اين وضع را مي توانيم با سرمايه داري مقايسه کنيم که در آن مالکيت و کنترل وسايل توليد در دست غير زحمتکش است. کارگر که سرکار مي رود، بايد کالاهايي توليد کند که ارزش آنها براي بقاي شخص او کفايت کند ( دستمزدش ) و در عين حال مازادي هم داشته باشد - اين کارگر نمي تواند تصميم بگيرد که سرکار برود فقط براي اينکه چيزي براي خود توليد کند؛ در اين صورت کارفرما اخراجش مي کند و اگر اين موضوع شامل همه ي کارگران بشود، کار و بار کارفرما تعطيل مي شود. کارگر نمي تواند از کار خانه براي مقاصد خود استفاده کند، بلکه فقط مقاصد کارفرما مطرح است. کارگر مجبور است مدت زماني را که کار فرما مقرر کرده کار کند و در غير اين صورت بايد تن به يک زندگي بخور و نمير در جمع بيکاران بدهد. اگر کارگر کار مي کند، اضافه توليدي دارد که خود به خود از آنِ کارفرما مي شود زيرا اختيار محصول با کارفرماست. به اين ترتيب ساز و کار تصرف در سطح اقتصادي عمل مي کند و سطح اقتصادي که همچنان تعيين کننده ي نهايي است، سطح غالب و برتر هم هست. ساختار اقتصادي مهم ترين علت تغيير و تبديل هاي روزمره ي شکل بندي اجتماعي است.
به نظر مي رسد که آنچه در اين جا گفتم، به همين صورت، نظريه ي خوبي براي تشخيص انواع مختلف جامعه و براي ترسيم روابط دروني « ساختار ساختارها »ي شکل بندي اجتماعي باشد. پيشتر به پاره اي از مشکلات اين نظريه اشاره اي کردم که تصور مي کنم به قدر کافي نشان مي داد که اين نظريه کامل نيست. تحولات بيشتري در اين نظريه بايد بشود و مسائلي چون موضوع تغيير ممکن است خارج از حيطه ي آن باشد. ولي به همين شکل فعلي اش نظريه ي مفيدي است و شايد همين مقدار هم حداکثر انتظاري باشد که نقداً مي توانيم از هر نظريه اي داشته باشيم.
ايدئولوژي و سياست:
هُل دادن نظريه به بيرون از محدوده اش
حال مي پردازم به رويکردي که نظريه ي ساختارگرا نسبت به ساير سطوح يعني سطوح سياسي و ايدئولوژيکي دارد و اين سطوح همان قسمت هاي ماشين عروسک گرداني هستند که مستقيم تر از ساير سطوح عروسک ها را به حرکت وا مي دارند. اين موضوع، مستقيماً به نظر آلتوسر درباره ي ايدئولوژي - رشته نخ هاي متصل به عروسک ها - مي رسد. هميشه به نظرم رسيده است که راه منطقي براي رسيدن به يک شالوده ي نظري - که راه منطقي مفيدي است - اين است که زير ساختارهاي سطوح سياسي و ايدئولوژيکي را همراه با ساز و کارهاي علّي مربوط به آنها تحليل کنيم و مشخص کنيم که چگونه به سهم خود بر سطح اقتصادي تأثير مي گذارند. اما چنين چيزي اتفاق نمي افتد: آلتوسر و پيروانش وقتي که به ساير سطوح مي رسند به نهادهاي واقع در سطح مي پردازند نه به زير ساختارها. به نظر من دليل اين کار اين است که مشخص کردن زير ساختارها در اين سطوح مستلزم اين است که قائل به نوعي ساختار مستقل براي عامليت باشي زيرا در اقتصاد و ايدئولوژي مسئله ي مليت به صراحت تمام مطرح مي شود: جهان ماديِ طبيعت، و ماشين ها مي توانند تا حدودي انسان ها را در اختيار خود داشته باشند؛ در عالم تفکر و عمل سياسي، انسان ها سعي مي کنند که جهان مادّي را از آنِ خود کنند. قول به وجود ساختارهاي مستقل در اين سطوح يعني ميدان دادن بيش از حدّ به انسان گرايان، لذا آلتوسر و پيروانش به شکلي از عليت گرايي اقتصادي متوسل مي شوند که در آن زير ساختار اقتصادي سازنده ي نهادهاي سياسي و ايدئولوژيکي رو بنايي است. اين استدلال، قول صريح و سر راست به تعيين گري اقتصاد نيست و تناقض هاي خاصي در آن است.در اين قسمت مي خواهم با بررسي آراي پولانزاس درباره ي طبقات اجتماعي و آراي پولانزاس و آلتوسر در مورد دولت و « دستگاه هاي ايدئولوژيکي دولت »(44)تعمق بيشتري درباره ي اين نظر کنم. به استعاره ي نمايش عروسکي بر مي گرديم؛ به عروسک ها نزديک مي شويم، حالا به سطح دوم دستگاه عروسک گرداني مي رسيم که عروسک ها را به حرکت وا مي دارد، و سطح اول هم که شيوه ي توليد است.
طبقات اجتماعي
تحليل ساختار طبقاتي (45) حيطه اي است که نظريه ي آلتوسر تأثيرات مثبتي در آن به جاي گذاشته است اگر چه اين تأثيرات آن قدرها بنيادي نيست که خود نظريه مدعي است. بدون شک، سهم نيکوس پولانزاس از اين حيث بيش از همه بوده است. تحليل ساختار طبقاتي مسلماً پيچيده تر از تحليل هايي است که شکل هاي خام و نپرورده تر نظريه ي مارکسيستي مي دهند، بي آنکه به کالئيدوسکوپ تمايزهايي که نظريه اي چون نظريه ي دارندورف قائل است، تجزيه شوند. اصل و پايه ي اين نظر اين است که عامل تعيين کننده ي طبقات اجتماعي فقط ساختار اقتصادي نيست بلکه ساختارهاي سياسي و ايدئولوژيکي هم هستند. با اين حال به نظرمن پيشرفت هاي حاصل در اين نظر، در جهت فهم تعيين طبقه به دست سطح اقتصادي بوده است و اين موضوعي است که پيش از هر چيز به آن خواهم پرداخت.شکل افراطي مارکسيسم خام، علي القاعده بر آن است که سرمايه داري دو طبقه ي مالک و غير مالک، بورژوازي و پرولتاريا به وجود مي آورد و طبقه سومي هم هست که همان خرده بورژوازي يا توليد کنندگان کوچک است و به تدريج بي رمق و محو مي شود. سهم نخست مارکسيسم ساختارگرا در نشان دادن اين نکته است که در يک شکل بندي اجتماعي ممکن است چند شيوه ي توليد همزيستي داشته باشند، و به موضوع نحوه ي « صراحت پيدا کردن » آنها توجه فراواني نشان داده است. معناي اين مطلب اين است که در جامعه ي واحد ممکن است انواع طبقات اجتماعي متعلق به انواع شيوه هاي توليد وجود داشته باشد. پولانزاس درباره ي « توليد خرده کالا »( 46) صحبت مي کند که به ظاهر يک شيوه ي اصلاح شده ي انتقالي است و به سرمايه داري مي رسد و غرض او اين است که ادامه ي بقاي خرده پورژوازي را تبيين کند، ولي اين را هم مي گويد که مي توانيم شاهد « پاره هاي طبقاتي »(47) باشيم که طبق معيارهاي اقتصادي ثانوي تعيين مي شوند. در جمع غير زحمتکشان مي توانيم مالکان زمين، دارندگان سرمايه ي صنعتي (48) و سرمايه ي مالي (49) را تشخيص دهيم که در مواقع مختلف ممکن است منافع سياسي و ايدئولوژيکي و نيز منافع اقتصادي آنها با هم تضاد پيدا کنند. پولانزاس در ادامه ي اين نظر خود، بين « طبقه ي حکومتگرا »(50) که اداره ي سياست را به دست دارد و « طبقه ي سلطه گر »(51) يا طبقه ي حاکم (52) که تصميم هاي سياسي به نفع آن گرفته مي شود، فرق مي گذارد. براي مثال در انگليس نيمه ي سده ي نوزدهم، اشراف زمين دار حکومت را به دست داشتند ولي قدرت سياسي را به نفع سرمايه داران صنعتي اعمال مي کردند. در طبقه ي غير زحمتکش مي توانيم کارگران ماهر و کارگران غير ماهر را تشخيص دهيم که تضادهاي موجود بين آنها نقش مهمّي در پيدايش نهضت اتحاديه ي کارگري انگليس داشته است. مجادلات پولانزاس با رالف ميليباند (53) که مارکسيستي انگليسي است، تفاوت اين دو نوع تحليل - و در صورتي که با زبان تخصصي آنها آشنا باشيد - پيچيده تر شدن تحليل مارکسيستي را نشان مي دهد.
تا اين قسمت بحث که به نتيجه ي خوبي رسيده ايم؛ به مدلي نسبتاً پيچيده از ساختار طبقاتي. ولي وقتي که پولانزاس به عوامل تعيين کننده ي ساختار طبقاتي مي رسد، به ظاهر همان سطح اقتصادي است که بار ديگر مطمح نظر اوست و دليل آن را هم در همين چند سطر پيش گفتم. او کم و بيش به تفصيل درباره ي « خرده بورژوازي جديد » بحث مي کند. موقعيت اقتصادي اين افراد با « خرده بورژوازي قديم » فرق مي کند؛ خرده بورژوازي جديد مالک محلّ کار خانوادگي نيست بلکه در زمينه هايي چون تبليغات کار مي کند و کارگر غير مولّد (54) است. با اين حال مي توانيم آن را خرده بورژوازي بدانيم زيرا از نظر ايدئولوژيکي بيشتر همان اعتقادهايي را دارد که بخش قديم طبقه ي خرده بورژوار دارد. ولي بررسي علت وجود اين معتقدات نشان مي دهد که پايه و مايه ي اصلي آنها نوعي وضعيّت اقتصادي است - وضعيّت اقتصادي آنها فرق مي کند ولي نگرش هاي سياسي واحدي دارند. پولانزاس بحثي نيز درباره ي « رده هاي اجتماعي »(55) دارد که بسته به وضعيّتي که در نهادهاي سياسي ( 56) دارند به وجود مي آيند نظير بوروکراتهاي دولتي و روشنفکران و نظاميان. پولانزاس مي گويد که اين رده ها مي توانند در مواردي خاص نقشي حساس داشته باشند. براي مثال، نقش آنها خاصه در رژيم هاي فاشيستي مهم است. ولي اين را هم مي گويد که اين رده ها در زمان بحران معمولاً بر طبق اصليت طبقاتي خود که همان طبقه ي اجتماعي آنهاست، منشعب مي شوند.
پس بار ديگر مي بينيم که اهميت اصلي با عامل تعيين کننده ي اقتصاد است. درباره ي اين آراي پولانزاس به تفصيل بحث نخواهم کرد و فقط اميدوارم نشان داده باشم که با استفاده از مارکسيسم ساختاري مي توانيم مدل پيچيده تر و مفيدتري از ساختار طبقاتي به دست آوريم تا با استفاده از شکل هاي خام و نپروده ي مارکسيسم و نظريه ي تضاد؛ با اين حال به رغم خودِ نظريه، به رغم نيات اين نظريه، نوعي عليت گرايي اقتصادي ظاهر مي شود. اين مطلب الزاماً غلط نيست - مارکسيسم ساختاري اگر چه نوعي چهار چوب تحليلي از ساختار طبقاتي در اختيارمان مي گذارد ولي به خودي خود نمي تواند پيچيدگي گروه بندي هاي سياسي موجود در جامعه مدرن را توضيح دهد در صورتي که نظريه ي تضاد دست کم مي تواند آنها را توصيف کند. براي بحث بيشتر در اين مورد بايد زير ساختارهاي سطوح سياسي و اقتصادي را به تفصيل بيشتري تحليل کنيم.
" دولت و دستگاه هاي ايدئولوژيکي دولت
مارکسيست هاي سنتي تر، اعم از خشکه مارکسيست ها و غير آن، سرچشمه ي تضادهاي سياسي را طبقات مي دانند که ساختارهاي اقتصادي آنها را تعيين مي کنند ولي اکثر آنها بر اين قول هستند که عوامل ديگر را هم از همه قسم بايد در نظر بگيريم تا بتوانيم به طور کامل پي به حيات سياسي يک جامعه بريم. ظاهراً اين موضوع در نظر ساختارگرايان محکي شده است براي تعيين عيار « خام بودن » يک نظريه به صورتي که در نهايت، هر نوع تلاش براي ربط دادن تضاد سياسي به اقتصاد را به عنوان خام بودن يا تعيين گرا بودن مردود بدانند. اين حکم ساختارگرايان، مغاير با اين مطلب است که خود آنها مدلي نسبتاً پيچيده و مفيد از ساختار طبقاتي به دست داده اند که مبتني بر تعاريف اقتصادي است و ظاهراً راه فراري هم از آن ندارند. ناسازه (57) هاي عجيب و غريب تري هم در آراي آنها هست.
دولت، زمينه ي اصلي پژوهش شده است و اين تأثير بيشتر از ناحيه ي آثار ساختارگرايان بوده است. به زودي خواهيم ديد که اصطلاح « دولت » در اين متن معنايي بسيار بيشتر از زبان روزمره دارد. اين مطلب را به روشن ترين وجه در مقاله ي 1971 آلتوسر درباره ي دولت و دستگاه هاي ايدئولوژيکي دولت مي بينيم. در سطور پيش اين استدلال را شرح دادم که وجه مميّز سرمايه داري اين است که « مکانيسم يا ساز و کار تصرف » را روابط اقتصادي تضمين مي کنند. آلتوسر مي گويد که اين درست است ولي بسياري ويژگي هاي ديگر هست که همين روابط اقتصادي ايجاب مي کنند، و در خودِ سطح اقتصادي تضمين نمي شوند. براي مثال هر روز بايد به کارگر جا و غذا داد تا « نظام کارگري » دوام داشته باشد؛ به کارگر بايد مهارت هاي کلّي لازم ( براي مثال بايد سواد لازم براي خواندن و نوشتن را داشته باشد ) و برخي مهارتهاي خاص را ياد داد؛ فرزندان کارگري را بايد تربيت کرد و به آنها کار ياد داد تا جانشين کارگران فعلي شوند؛ کارگران بايد موقعيت خود را بدانند و بشناسند تا تحت تأثير جاه طلبي هاي بيهوده يا نفرت از تحکّم ديگري، ناراضي يا دلسرد نشوند. همه ي اين چيزها لازم و ضروري اند ؛ آنها « شرايط وجودي (58) » بقاي روابط توليدي سرمايه داري اند. آلتوسر ( و پولانزاس ) دولت را مسئول تداوم اين شرايط مي دانند؛ در نظر آنان دولت کانون اصلي شکل بندي اجتماعي و بقاي روابط توليد سرمايه داري است. دولت به دو صورت اين نقش را ايفا مي کند - در شرايط حاد به زور متوسل مي شود و از ارتش و پليس که « دستگاه هاي سرکوبگر دولت »اند استفاده مي کند. توسل به زور در اوقات ضروري نيست زيرا « دستگاه هاي ايدئولوژيکي دولت » کم و بيش موثرند و با استفاده از آنها دولت مطمئن مي شود که مردم تابع خواست زير ساختار جامعه اند. اين دستگاه ها همه ي نهادهايي هستند که ضامن بقاي همان شرايط وجودي [ روابط توليدي سرمايه داري ] در عمل اند و عبارت اند از بسياري از نهادهايي که معمولاً به عنوان خصوصي مي شناسيم نظير رسانه ها، کليسا، خانواده و حتي اتحاديه هاي کارگري - و البته « نهادهاي دولتي » نظير نظام آموزشي. همه ي اين دستگاه ها ضامن بقاي سرمايه داري اند.
يکي از ايرادهايي که به اين نظر مي گيرند اين است که تمايزهاي بسيار مهمّ نهادهاي دولتي و خصوصي را مخدوش مي کند، ولي يک استدلال قوي تر اين است که تبيين آلتوسر فونکسيوناليستي است و تبييني نيست که در حقيقت بسياري از چيزها را توضيح دهد. قول به اينکه سطح اقتصادي مستلزم تحقق شرايطي است، نحوه ي تحقق آن شرايط را تبيين نمي کند؛ اين شرايط ممکن است به هيچ وجه تحقق پيدا نکنند و ممکن است نحوه ي تحقق آنها به چندين صورت باشد. گواه اين مدعا وجود نظام هاي آموزشي مختلف در امريکاي شمالي و در کشورهاي اروپايي است. قول به ضرورت وجود يک چيز به معناي تبيين آن چيز يا چگونگي تحقق آن نيست. اين مطلب همان قدر در مورد جوامع صدق مي کند که در خصوص افراد. من به مبلغ هنگفتي پول نياز دارم ولي به دست نمي آورم. در پسِ اين گفته ي من نوعي عليت گرايي اقتصادي کمين کرده است؛ فرض ضمني اين قول - که نمي توانيم آن را به صورتي صريح در آوريم، زيرا درست همان نظري است که آلتوسر مخالف آن است - اين است که وجود اين نهادها را سطح اقتصادي تعيين مي کند.
يک مشکل ديگر براي آلتوسر و پولانزاس اين است که مارکسيست ها هميشه گفته اند که تضاد بين طبقات اجتماعي، در بسياري از همين نهادهاي دولتي مورد نظر آنها جريان دارد؛ اگر چنين است و اين دو نيز ظاهراً با اين قول موافق هستند، پس سرچشمه ي اين تضاد کجاست؟ اين سرچشمه نمي تواند خودِ دستگاه هاي ايدئولوژيکي و سياسي دولت باشد چون وجود اين دستگاه ها براي تضمين جريان مداوم نظام است و اگر مولّد تضاد باشند که ديگر ضامن بقا نيستند؛ طبقاتي هم که اقتصاد آنها را تعيين کرده باشد، نمي توانند سرچشمه ي اين تضادها باشند زيرا اين قول به معناي هم رأي شدن با مارکسيسم خام است.« تضاد طبقاتي » حاصل هيچ کجا نيست. تناقضي که اين موضوع در نظريه به وجود مي آورد، خاصه پولانزاس را به دو مسير مي کشاند: يکي مسير مارکسيسم راست کيش تر که البته به هيچ وجه مارکسيسم خام و نپرورده نيست و متأثر از آنتونيوگرامشي (59)، نظريه پرداز ايتاليايي، است و مسير ديگر که متوجه افکار پساساختارگرايي است و موضوع فصل بعدي اين کتاب است.
شناسنده: رشته هاي نامريي لعبتک ها
بحث آلتوسر درباره ي دستگاه هاي ايدئولوژيکي، دست آخر ما را به نمايش عروسکي ساختارگرايي بر صحنه ي تئاتر مي کشاند. بحث او درباره ي « دستگاه هاي ايدئولوژيکي دولت »، يکي از مراحل مسيري است که موضوع شناسنده ( ذهن ) و شناسندگي ( ذهنيت )(60) يا به بيان بهتر موضوع مرگ شناسنده را تشکيل مي دهد. در فصل آخر اين کتاب، درباره ي اين نظر بحث کرده ام که تجربه ي ما به عنوان مصدر و پديد آورنده ي اعمال خود از جهتي خطا يا گمراه کننده است. آلتوسر مي خواهد شرح دهد که اين تجربه چگونه پيش مي آيد و چرا گمراه کننده است - چرا ما در واقع عروسک هايي بيش نيستيم. چرا باور من به اينکه دارم اين کتاب را مي نويسم ( در حالتي که در واقع نظريه ي اجتماعي است که دارد از طريق من خود را مي نويسد ) باوري خطاست. در حقيقت استدلالي که آلتوسر درباره ي اين موضوع پيش مي کشد، استدلالي ظريف و باريک است مُشعر بر اينکه اين تجربه هم لازم است و هم گمراه کننده : آلتوسر با اقامه ي اين نظر، هسته ي اصلي همان چيزي را مي سازد که ما از « ايدئولوژي » مراد مي کنيم. او اين تجربه را « خيالي »(61) مي نامد که واژه اي است قرضي و ژاک لاکان (62) ، روانکاو ساختارگراي فرانسوي، معنايي فني به آن داده است.
لاکان اين تجربه را شرط قبلي انسان دانستن خودمان مي داند؛ به دست آوردن تجربه ي شناسنده بودن مُهر ورود ما به جامعه و فرهنگ است. اين تجربه در نخستين سال هاي کودکي ما پيدا مي شود که لاکان آن را « مرحله ي آينگي »(63) مي خواند و اين مرحله مطابق با همان مراحل رشدي است که فرويد ترسيم مي کند. مجمل اين نظر اين است که کودک نوزاد خود را به صورت انباني از سائقه (64) هاي بسيار قوي مي بيند که با هم مغايرت دارند و او را به اين سو و آن سو مي کشانند. احتمالاً اکثر روانکاوان با اين نظر موافق اند و فرايند رشد را يادگيري مهار زدن و مسير دادن به اين سوائق مي دانند. لاکان اين فرايند را فرايند کسب تجربه ي شناسنده بودن مي داند. اين تجربه وقتي دست مي دهد که نوزاد تصوير خود را در آينه مي بيند. اين تصوير لزوماً در آينه نيست و ممکن است به واسطه ي پدر و مادر کودک باشد به همان صورتي که جورج هربرت ميد (65) به وجود آمدن « منِ مفعولي » يا ( Me ) را مي ديد. لاکان مي گويد اين « من فاعلي » يا ( I ) است که پيدا مي شود؛ کودک موجودي را در تصوير آينه مي بيند که هر تکه اش به دست يک سائقه ي قوي نيست بلکه کل آن در اختيار خود اوست. همه ي کساني که عادت دارند در آينه به خود نگاه کنند متوجه هستند که گاه تصويرشان گويي همه ي چيزهايي را دارد که بيننده فاقد آن است. لاکان مي گويد کودک نوزاد سعي مي کند که شبيه به اين تصوير شود؛ سعي مي کند که تبديل به اين شناسنده شود که « خيالي » است در حالي که سائقه هاي متعارض در اعماق وجود او به نحوي همچنان دست اندر کارند. اکثر ما گرفتار دوره هاي بحراني مي شويم و اين وقتي است که اين سائقه ها بروز مي کنند.
علاقه ي اصلي لاکان به ساختار ناخودآگاه (66) است که شالوده ي اصلي اين تجربه ي خيالي شناسنده بودن را تشکيل مي دهد. کل چيزي را که مي خواهم در اين مورد بگويم اين است که با اين نظر لاکان، به مفهومي از عامليت دست پيدا مي کنيم که مسلماً پيچيده تر از همين مفهوم در نزد نظريه پردازان عمل است. ولي منظور اصلي آلتوسر از نظر لاکان اين نيست؛ نظر آلتوسر اين است که اين احساس خيالي شناسنده بودن را دستگاه هاي ايدئولوژيکي دولت به ما مي دهند. اين دستگاه ها پيش از تولد شخص وجود دارند و نقشه ي زندگي ما را برايمان ترسيم مي کنند. ما براي نقشي که پيشاپيش در خانواده، در مدرسه و در کارمان و نظاير آن برايمان مقدر شده به دنيا مي آييم. اين نظر آلتوسر شباهت زيادي به همان « نقش مقرر » در نظريه ي پارسنز دارد. تجربه ي شناسنده بودن و بسياري ديگر از وجوه تصورات يا افکار ما زاده ي اعمال ( يا شيوه هاي عمل )ي هستند که پيشاپيش براي ما مقدر و مقرر شده و مجبور به انجام آنها هستيم. آلتوسر قولي از پاسکال، عالم الهي ژانسنيست، نقل مي کند به اين مضمون که اوّل به خداوند ايمان نمي آوريم تا بعد عبادت او را به جا آوريم، بلکه با گزاردن عبادات خود نسبت به خداوند، به او ايمان مي آوريم. من با انجام دادن نقش هاي خود، به ترتيبي که برايم مقرر شده، به اين باور مي رسم که پديد آورنده ي اعمال خود هستم.
چرا دستگاه عروسک گرداني جالب است؟
تماشاخانه ي عروسکي حالا به صورت تمام و کمال در برابر ماست. رشته هاي نخ در سطح اقتصادي قرار دارند که همان شيوه ي توليد است؛ اين رشته ها از دولت و دستگاه هاي ايدئولوژيکي دولت مي گذرند که لايه ي دوم دستگاه نمايش است و آن را سرويس مي کند تا به کار خود ادامه دهد. و بالاخره، کار اين رشته هاي نخ اين است که عروسک ها را با اين تصور که آزادند و انتخاب و عمل مي کنند به کار اندازند. اين نظر ايراد فاحشي دارد که در فصل بعد به آن مي پردازم ولي در اينجا مي خواهم فايده ي اين دستگاه را به اجمال شرح دهم:1. مدلي از جامعه به ما مي دهد که به وسيله ي آن مي توانيم تفاوت هايي تشخيص دهيم که في المثل با مدل پارسنز نمي توانيم، و بين جامعه و عامليت به قدر کافي فرق مي گذارد، اگر چه وقتي به عامليت مي رسيم مشکلاتي پيدا مي شود.
2. با اين مدل مي توانيم انواع مختلف جامعه و نيز چگونگي تلفيق دو يا چند شيوه ي توليد را در جامعه اي واحد بررسي کنيم.
3. اين دستگاه مدل پيچيده تري از ساختار طبقاتي و سياسي است تا مارکسيسم خام، بي آنکه مثل نظريه ي تضاد، پذيراي انبوه رويدادها باشد.
4. با اين مدل مي توانيم دست کم شروع به فکر کردن درباره ي فرايندهاي تعيين متقابل بين سطوح اقتصادي، سياسي و ايدئولوژيکي کنيم؛ و اگر بتواند اين امکان را فراهم کند که زير ساختارها را در سطوح سياسي و ايدئولوژيکي و ساز و کارهاي علّي مرتبط با آنها مشخص کنيم، از اين حيث نيز راهي به پيش است.
5. اين مدل به رغم ايراد فاحشي که در مفهوم شناسنده دارد مي تواند با ارجاع به ناخودآگاه ، با استفاده از نظر لاکان، مفهوم عميق تري از عامليّت داشته باشد.
امّا تناقض هاي ديگري هم در بطن اصلي تعبير آلتوسر از مارکسيسم پيدا شده است که حاصل ضد و نقيض بودن مبارزات سياسي اوست. اين غيريّت ها را مي توانيم در موضوع اصلي اين کتاب به طور کلي خلاصه کنيم: تضاد بين تحليل ساختار اجتماعي و تحليل عمل اجتماعي. قول به عليت گرايي ساختاري از نظر آلتوسر که نظريه اي پيچيده است ما را با مشکلاتي از نظر توضيح و تبيين تضادهاي حاصل از تغيير روبه رو مي کند که ظاهراً ربطي به تضادهاي اقتصادي ندارند و اين مشکلات را از نظر توضيح و تبيين خود عمل انسانها هم داريم. اين مشکلات علاوه بر تضادها و مشکلات نظري خاصي هستند که در بخش مربوط به ماهيت نظريه گفتم. در فصل بعد خواهم گفت که چگونه همين مشکلات موجب چند پارگي اين رويکرد مي شوند.
ده سال بعد: بعد التّحرير
حالا مي خواهم به موضوع اصلي مطالبي که در آغاز کتاب آوردم باز گردم. با توجه به فروپاشي ظاهري کمونيسم به عنوان يک نهضت سياسي جدّي، با همه اينها چه کنيم؟ من سعي کرده ام که آلتوسر را در زمينه اي سياسي قرار دهم ولي تحول آراي او ارتباط بسيار نزديک تري با سير تحول کمونيسم و تاريخ مارکسيسم - لنينيسم داشته است تا چيزي که من در واقع گفتم. هگل مي گفت « جغد مينروا غروب به پرواز در مي آيد » که تلميحي است مناسب براي اشاره به اين حقيقت که فقط در اواخر يک دوره ي تاريخي است که مي توانيم به آنچه روي داده است پي ببريم. به تصور من، آلتوسر شکلي از مارکسيسم راست کيش ساخت و پرداخت که حتي المقدور منسجم بود، در شرايطي که محلّي براي دفاع از راست کيشي نبود. تأثير آلتوسر - اگر چه شايد مقدار بسيار اندکي از کساني که تحت تأثير او بوده اند در همان چهارچوبي که او بنا نهاد باقي ماندند - بسيار عظيم بوده است. بخش عمده ي واقع گرايي فلسفي (67) بسکر آشکارا مديون شناخت شناسي آلتوسر است ولي بسياري از تحقيقات غير انتزاعي تر ديگر هست که بر پايه ي آراي اوست و تعدادي از مهم ترين آنها را در پايان همين فصل، ذيلِ براي مطالعه ي بيشتر آورده ايم.با اين حال اهميت آلتوسر و مکتب مارکسيسم ساختاري از نظر من به دلايل تاريخي نيست و شايد تأثير آنها بر فلسفه ي علوم اجتماعي نيز فقط در درجه ي دوم اهميت باشد. سويه ي « مثبتي » که ده سال موافق آن بودم، حالا بيش از پيش به نظرم مهمّ شده است. چهارچوبي که آلتوسر ارائه مي دهد، حاوي پيچيده ترين مفهومي است که از ساختار اجتماعي در علوم اجتماعي يافت مي شود. گمان مي کنم مهم ترين بديلِ اين چهارچوب مفهومي، نظريه ي نظام هاي پارسنز يا برخي از مشتقات آن باشد و بد نيست که اندک زماني را صرف مقايسه ي اين دو کنيم. آثار آلتوسر مفهومي از ساختار اجتماعي بُنيادين به دست مي دهد. مفهوم ضمني وضعيت ها در واقع « عميق تر » از معناي ضمني نقش هاست. وضعيّت چيزي است که من در آن هستم؛ خواه درباره ي آن بدانم يا ندانم و در حالي که آشکارا آن نقش اساساً تعيين گري را ندارد که آلتوسر به آن مي دهد، چيزي است که اعمال مرا تعيين ( به معناي تحديد ) مي کند و چيزي است که نمي توانم به دست خود يا شايد به صورت جمعي تغييرش دهم. نقيض مطلب اينجاست که اگر مارکسيسم را غالباً متهم به اين کرده اند که تبيين هاي تک علّتي مي دهد، آلتوسر امکان تبيين هاي پيچيده و چند علتي مي دهد و تقدم و تأخر فرايندهاي علّي به ترتيبي فراتر از توصيف ماوقع است. به نظر من، تبيين هاي پارسنز، به استثناي مفهوم سلسله مراتب سيبر نتيکي ، فاقد چنين امکاني است.
يکي ناسازه ي ديگر هم اين است که فيلسوفي که مي خواست يک مکتب مارکسيستي راست کيش را در تفکر احيا و کامل کند، در واقع راه را براي ظهور نظريه هاي پسامدرن گرا گشوده است که هر نوع تحليل بر آمده از مارکسيسم را از بيخ و بُن رد مي کنند. همين موضوع که آثار و آراي آلتوسر را به آساني گرفته و به نوع ديگري از تفکر، که به تصور من بسيار ايدئولوژيکي است، روي آورده اند يک دليل خوب ديگر براي تفکر و تأمل درباره ي آن است. ممکن است شناخت شناسي آلتوسر ايرادهايي داشته باشد ولي به رغم اين مشکلات، دست کم خود را ملتزم به معرفت و استفاده از آن براي ايجاد تغييرات سياسي مفيد مي داند. اين تعهّد به نظر من همچنان مهم است.
پينوشتها:
1- orthodox.
2- manic - depressive.
3- authoriarianism.
4- economism.
5- Essays in Self - Criticism.
6- problematic.
7- theoretical objects.
8- closed problematic.
9- mode of production.
10- class struggle.
11- order of exposition.
12- epistemological break.
13- humanism.
14- revealed truth.
15- practice.
16- social formation.
17- economic structure.
18- means of production.
19- finished product.
20- political organisation.
21- ideological practice.
22- theoretical practice.
23- artistic practice.
24- causality.
25- rules of transformation.
26- relative autonomy.
27- contradiction.
28- productive forces.
29- relations of production.
30- overdetermination.
31- class conflict.
32- اين اصطلاح را اغلب براي اشاره به هر سه سطح به کار مي برند نه براي اطلاق به سطح اقتصادي صِرف، و مقصود من هم در اين جا همين است. منظور از « شکل بندي اجتماعي » نيز اشاره به انواع ترکيب شيوه هاي توليد است. اين مورد استعمال، وسيله ي بهتري براي پرهيز از قول به تعيين گري اقتصاد به صورت محض و مطلق است.
33- Etienne Balibar.
34- cottage industry.
35- partipant democracy.
36- Asiatic mode of production.
37- pre - capitalist.
38- Juridical ownership.
39- real ownership.
40- state socialism.
41- state capitalism.
42- transitional mode.
43- economic surplus.
44- ideological state apparatuses.
45- class structure.
46- petty commodity production.
47- class fragments.
48- industrial capital.
49- finance capital.
50- reigning class.
51- hegemonic class.
52- ruling class.
53- Ralph Miliband.
54- non - productive workers.
55- social categories.
56- political institutions.
57- paradox.
58- conditions of existence.
59- Antonio Gramsci.
60- subjectivity.
61- imaginary.
62- Jacques Lacan.
63- mirror stage.
64- drive.
65- George Herbert Mead.
66- unconscious.
67- philosophical realism.
کرِيب، اِين؛ نظريه هاي مدرن در جامعه شناسي، محبوبه مهاجر، تهران: سروش (انتشارات صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران)، چاپ دوم