براي نتيجه گيري، سه مقصود را دنبال مي کنم. نخست، چند نظر کلي درباره ي وضعيت فعلي نظريه ي اجتماعي و وضعيتي که احتمالاً در آينده شاهد آن خواهيم بود، مي دهم. دوم اينکه مي خواهم بر ضرورت ادامه ي تحقيق درباره ي نظريه ي اجتماعي تأکيد کنم و پيشنهادهايي در اين مورد بدهم که دانشجو چگونه مي تواند نظريه را به نحو احسن، نه تنها در تفکر خود در مورد جامعه شناسي، بلکه درباره ي جهان به طور کلي، به کار بندد. سوم اينکه مي خواهم به تعمّق نظري خود در اين باره بپردازم که چگونه مي توانيم با تفکر نظري، چيزهايي درباره ي ماهيّت مدرنيته و پسامدرنيته که از مضامين اصلي اين کتاب هستند بياموزيم.
ويرايش نخست اين کتاب بعد از دوره اي بود که کريستوفر براينت با عنوان « جنگ مکاتب » از آن ياد مي کند.(1) اين دوره، بيش از هر چيز دوره ي افراط در نظريه پردازي و به طور قطع دوره ي اميدواري هاي بيش از حد براي نظريه از سوي طرفدارانش بود و علت نگارش اين کتاب و عنوان نتيجه گيري آن هم همين بود. سپس آن را با شگرد بيرون کشيدن خرگوش از کلاه شعبده بازي، يعني شگرد نهايي جمع کردن همه چيز در يک چيز، مطرح کردم و به چيزي رسيدم که به تصور من يک نوع جمع بندي « پسامدرن گرا » است: نه تنها خرگوش، که کلاهي هم در کار نيست. حالا تصور مي کنم که اين جمع بندي را بايد وارونه کنم. اگر کلاه همان عالم اجتماع يعني عالمي است که موضوع مطالعه ي جامعه شناسي است، مي توانيم نه تنها انواع و اقسام خرگوش بلکه هزاران جانور ديگر را از آن بيرون کشيم که بسياري از آنها عجيب و غريب و حيرت انگيزند. اندک اند کساني که مدعي باشند خرگوشه را به وجود آورده باشند؛ از کساني که در اين کتاب ذکر کردم، گيدنز يک اسکلت اصلي به ما مي دهد که مي توانيم به شکل هاي مختلف آنها را به هم وصل کنيم و انواع و اقسام خرگوش به دست آوريم و هابرماس در واقع به ما مي گويد که اگر چه ممکن است کلاهي داشته باشيم و خرگوشي، چيزي که در نهايت مهم است اين نيست که چه چيزي را از چه چيزي بيرون مي کشيم، بلکه مهم نحوه ي تعيين آن چيز است. تصور مي کنم که ساير رويکردها هم بتوانند مدعي اين باشند که تنها خرگوش اصلي و واقعي هستند، و در واقع بايد بگويم که ديگر چنين ادعايي ندارند.
يک ويژگي خوب ده سال اخير اين است که ظرافت و پيچيدگي اين رشته بيشتر و شايد هم بسيار بيشتر از سال هاي پيش از شروع جنگ شده است؛ بازگشتي جزئي، و نه کلي، به « تحقيق جدّي » صورت گرفته است که کم و بيش کل خلاقيت فکري از حيث پيشرفت روش هاي فني تحقيق تلقي مي شود از اين لحاظ، بيش از هر کس ديگري مديون آنتوني گيدنز هستيم؛ او براي ساخت و پرداخت رويکرد خود، بسياري از آرايي را که در اين کتاب آوردم، ارائه کرده و به آنها اعتبار بخشيده است. چيزي که اينک اتفاق مي افتد - يا دست کم يکي از چيزهايي که در حال وقوع است و آنچه به نظر من همچنان در حال وقوع خواهد بود - همان چيزي است که براينت آن را « نو عمل گرايي ( نوپراگماتيسم ) » (2) مي خواند. معلوم شده است که هيچ قِسم چهارچوب نظري فراگير، حتي نزد حاميان اين يا آن رويکرد وجود ندارد، بلکه نوعي فرايند گفت و گوي مدام، فرايند ترجمه ي يک وضعيت به وضعيت ديگر در کار است و توسط اين اصل هدايت مي شود که دانش آن قدرها بازنمايي واقعيت به عنوان « وسيله اي براي مقابله با آن » نيست. تصور مي کنم که اين هست و جز اين هم هست، و باقي مانده ي اين فصل را مي پردازم به باز گشودن ساير چيزهايي که در نظريه پيش مي آيد.
ضرورت مطالعه ي نظريه ي اجتماعي
تصور مي کنم که به سختي بتوانيم از ميل به کلاه و خرگوش دست کشيم. نياز به وجود نوعي « نقطه ي اتکا » بسيار قوي است و تحمل عدم قطعيت (3) هميشه آسان نيست. شايد زماني لازم باشد که مخالف با جستجوي قطعيت (4) باشيم و زماني هم لازم باشد که بگوييم پاره اي از چيزها بيش از هر وقت به قطعيت نزديک اند. در چاپ نخست اين کتاب، مورد اول صريحاً مناسب به نظرم مي رسيد و از تبيين هاي ساده انگار زيست - جامعه شناختي (5) استفاده کردم تا بگويم که قطعيت ظاهري چيزي خطرناک است. نظريه ي اجتماعي پيدا شد و همچنان باقي است زيرا زماني که افراد آدمي با هم زندگي مي کنند با پديده هاي « نو پديد (6) » روبه رو مي شوند چيزهايي که ناگهان پديد مي آيند و ناشي از ساختمان زيستي يا جسماني آنها نيست. اين چيزها به تدريج مهم ترين مشکلاتي را مي سازند که احتمالاً هم به صورت جمعي هم در مقام فرد با آن رو به رو مي شويم: جنگ، رونق يا فقر اقتصادي، شيوه هاي زندگي موجود يا ممنوع برايمان. دليل نخست براي مطالعه ي نظريه ي اجتماعي و اساسي ترين دليل اين است که نظريه ي اجتماعي به همين مسائل مي پردازد و يک دليل دشوار بودن نظريه هم دشوار بودن خود اين مسائل است. اگر خرگوش جامعه شناسي سرابي دور دست است، خرگوش زيست - جامعه شناسي که بيشتر شبيه به کلاهبرداري است.البته اين موضوع همچنان به قوت خود باقي است. با اين حال تجربه ي ساليان من نشان داده است که نه همکارانم و نه دانشجويانم، نيازي به قانع شدن در مورد کافي نبودن تبيين هاي زيست - جامعه شناختي محض دارند به سختي مي توانند بپذيرند که چيزهايي چون محدوديت هاي زيستي بر امکانات آدمي وجود دارد. رواج و مقبوليت رويکردهاي قايل به « تفسير گرايي اجتماعي » - که شامل مبادله ي نمادين، روش شناسي مردم و پساساختارگرايي و نيز برخي از تفاسير نظريه ي ساختگري و خود ساختارگرايي است - مستلزم نپذيرفتن يا ناتواني در قبول چنين محدوديت هايي است. براي مثال اين حقيقت که مرد و زن اندام هاي جنسي مختلفي دارند که هر دو براي توليد مثل انسان ضروري اند، تأثيراتي بي اندازه مهم بر سازمان اجتماعي دارد؛ و همين طور اين حقيقت که ما در مقايسه با ساير پستانداران زودرس به دنيا مي آييم يا اين حقيقت که پير مي شويم و مي ميريم. شايد از قلم انداختن اين ويژگي هاي حيات به وسيله ي نظريه اي که به ظاهر پائين تر از سطح برود و ثابت کند که همه ي اين چيزها در اجتماع ساخته مي شود، بسيار آسان باشد. البته که معنا تعبيري اجتماعي دارد، ولي هر قدر هم بخواهيم از مرگ فرار کنيم به هر حال مي ميريم. شايد زماني که نظريه از سطح امور مي گذرد و چيزي به ما نشان مي دهد که نمي خواهيم قبول کنيم آن وقت است که توان انقلابي آن به حداکثر مي رسد.
پس اگر چه هيچ نظريه ي فراگير يا شامل و جامعي وجود ندارد، ولي اين حقيقت دارد که مي توانيم چيزها را با وجود همه ي قيد و شرط هايش بشناسيم و صحبت ما درباره ي دانستن يک واقعيت خارجي است نه پذيرفتن محض آن. بسياري از نظريات مدرني که در اين کتاب مطرح کردم تلويحاً يا صريحاً مي گويند که چنين دانشي محال است و به تصور من اين يکي از خطرناک ترين روندها در نظريه ي اجتماعي مدرن است. اين استدلال که چون دانايي مطلق يا مسلّم نيست، پس هيچ دانشي هم وجود ندارد، فقط تفسير ما - اينکه چون واقعيت خارجي به وساطت زبان منتقل مي شود، اينکه زبان تنها واقعيت موجود است - به نظر من شبيه به نوعي دهن کجي، دهن کجي روشنفکرانه، است: يا همه اش يا هيچ. اين استدلال موجب تضعيف همان چيزي مي شود که هنوز هم به نظر من يکي از حياتي ترين کمک هاي نظريه است. نظريه مي تواند شناختي عميق تر به آنچه موضوع مبارزات سياسي و اجتماعي است و وجود آن در عالم خارج بسيار واقعي است به ما بدهد؛ نظريه مي تواند اين فرصت را به ما بدهد که به اصطلاح « شهرونداني بهتر » شويم، آگاه تر باشيم و شناختي عميق تر به آنچه در اطراف ما مي گذرد داشته باشيم. اگر نظريه پاسخگوي ما به مسائل نيست، به کمک آن مي توانيم شناختي بهتر به پيچيدگي و دشواري آنها پيدا کنيم.
امّا مطالعه ي نظريه هاي اجتماعي، دلايل شخصي تر و بي واسطه تري هم دارد که اميدوارم آنها را با برخي از مثال هايي که به کار بردم، نشان داده باشم. هر چيز تازه اي که مي آموزم، به اعتباري ما را در سطحي که بيشتر مربوط به شخص خودمان است تغيير مي دهد و هميشه بلافاصله متوجه اين تغيير نيستيم. اگر درباره ي نظريه هاي گوناگوني که در اين کتاب مطرح کرديم حتي المقدور به شکلي روشن و صريح فکر کرده باشيد، يا اگر به رويکردي خاص علاقه مند شده باشيد و آن را تعقيب کنيد، در اين صورت شايد اين تغيير محسوس باشد. هر گاه که نگاه شما به عالم تغيير کند، ولو اين تغيير جزئي باشد، به تدريج چيزهايي مي بينيد که پيشتر نمي ديديد. ارتباط بين اين قبيل تغييرات و عمل شما ممکن است معلوم نباشد ولي به هر حال تغيير کرده ايد. براي مثال اگر اين فکر درشما پيدا شود که بيماري رواني حاصل فرايندهاي اجتماعي است، يا اعتصاب جزء ذاتي مناسبات بين کار فرما و کارگر است، يا نظام آموزشي يکي از دستگاه هاي ايدئولوژِيکي دولت است، در اين صورت عکس العمل شما هم در برابر چنين مسائلي متفاوت خواهد بود. تأثير نظريه، بر سطحي بسيار شخصي تر از آن است که احتمالاً در وهله ي نخست به نظر مي رسد؛ تفکر نظري مورد بحث ما در فصل هاي مقدماتي اين کتاب راهي براي عمق و توسعه دادن به خويش و در عين حال شيوه اي براي انديشيدن به جهان است.
چگونگي استفاده از نظريه ي اجتماعي
پُل فيرابند که يک فيلسوفِ علم آمريکايي است، سال ها پيش کتابي درباره ي علوم طبيعي نوشت به نام بر ضد روش (7) (1975) و در اين کتاب از آنچه « نظريه ي آنارشيستي دانش (8) » مي ناميد و بر اصل « همه چيز هست » استوار بود، دفاع کرد. نظر فيرابند اين است که آنچه ما معمولاً روش علمي مي دانيم باز دارنده است و اگر به تاريخ علم رجوع کنيم، مي بينيم که انواع و اقسام چيزهاي عجيب و غريب در وضعيت فعلي آن دست داشته اند. براي مثال نظر او اين است که گاليله توانست مردم را متقاعد کند که زمين به دور خورشيد مي گردد ولي نه بر پايه ي شواهد علمي بلکه به اين دليل که قدرت تبليغي او بيش از مخالفانش بود. غرض فيرابند حمايت از افکاري است که محدوده اي براي عالم قائل نيستند: هيچ نظريه ي قديمي را نبايد کنار گذاشت و هيچ نظريه ي تازه اي را نبايد مردود دانست؛ با همه ي آنها بايد کار کرد؛ همه ي آنها را بايد در برابر هم قرار داد و آزمود.ميل دارم از چيزي نظير همين در مورد نظريه ي اجتماعي حمايت کنم، البته با اندکي جرح و تعديل. آنارشيسم تمام عيار، نقيض خود است. اگر همه چيز در کار باشد يک روش شناسي مطلق و مشخص هم مجاز است و فيرابند هم اگر نظر خود را بهتر از ديگران نمي دانست، اين کتاب را نمي نوشت. در حقيقت بايد گفت که اين چهارچوب بسيار وسيع است ولي در هر صورت چهارچوبي هست که همه چيز در آن جاري باشد. در مورد فيرابند اين چهارچوب دست کم شامل استدلال عقلاني است و کتاب او مبتني بر دلايل موجه و روشن است. در مورد نظريه ي اجتماعي سعي کرده ام که چهارچوب ديگري را از قسمي ديگر باز شناسم که مبتني بر موضوع هاي مطالعه ي ما باشد، چهارچوبي که در عالم خارج « وجود دارد » و جزئي از استدلال و نظر ما نيست. استدلال من مخالف با يک چنين رويکرد خشک و بي انعطاف است که سعي مي کند همه ويژگي هاي عالم اجتماع را در قالب يک نظريه و تبيين نظري جاي دهد. در مقابل، نظر من اين است که عالم اجتماع از انواع پديده هاي گوناگون ساخته شده است و هر نوع پديده اي نيازمند به فهم و تبيين نظري متفاوتي است.
نخستين تقسيم بندي تشکيلاتي، بين ساختار اجتماعي يا جامعه و عمل اجتماعي يا عامليت است و نظر من اين بود که سعي در گذشتن از اين تقسيم بندي در چهارچوب يک نظريه، مسبّب اکثر چند پارگي هاي موجود در اين عرصه بوده است. پس از اين « دو حوزه » پيشنهاد من اين بود که حوزه هاي ديگري هم در هر دو قسمت تقسيم بندي بزرگ هست. هر کدام را به شکل متفاوتي بايد شناخت و هر کدام مستلزم تبيين علّي متفاوتي است. در حوزه ي جامعه، اساسي ترين سطح، زير ساختار کلّ اجتماع است. از بين نظرياتي که بررسي کردم، مارکسيسم ساختاري به نظر من بيش از همه اين زير ساختار را شناخته است و راهي در اختيار ما مي گذارد که بتوانيم بين انواع مختلف جامعه ( بر طبق شيوه هاي مختلف توليد) و اشکال گوناگون يک نوع جامعه ( بر طبق مناسبات مختلف بين سه سطح اصلي) فرق بگذاريم. نظر ديگري که ارائه دادم اين بود که يک سطح « نماي ظاهري » نهادهاي اجتماعي هست: آن دسته از سازمان هايي که مي توانيم به روشني تشخيص دهيم، در آنها کار کنيم و کم و بيش به شکلي مستقيم آنها را مطالعه کنيم. نمونه ي اين قبيل سازمان ها مدارس، احزاب سياسي، کليساها و نظاير آنها هستند و اگر چه برخي از ويژگي هاي کلي در اين سطح را ممکن است بتوانيم از حيث تحليل ساختاري بفهميم، ولي عمل انسان را به شيوه اي بسيار متفاوت در بر مي گيرند. مدل فونکسيونل (کارکردي) با تشبيه نهاد اجتماعي به اندامواره ي زيستي، احتمالاً مي تواند شناخت هايي در اين سطح به دست مي دهد؛ اين مدل به رغم پاره اي از محدوديت هايش، پيچيدگي واقعي اين گونه نهادها را نشان مي دهد.
شبکه هاي افکار يا نظام هاي فکري رايج در عرف عام يا در عالم نظريه که مثل زبان، پيش از موجوديت پيدا کردن ما وجود دارند و در جريان رشد خود به درون آنها مي رويم. ساختارگرايي و پساساختارگرايي مي توانند درباره ي سازمان بندي و عمل يا تأثير متقابل اين گونه نظام ها، نحوه ي شکل گيري و محدود شدن نگاه ما به جهان به دست اين نظام ها چيزهايي بگويند. اگر در تحليل ساختاري جوامع از يک مدل ساختاري عليت استفاده مي شود و در تحليل هاي کارکردگرا و تضادگرا از نهادهاي واقع در نماي ظاهري جامعه مدل هاي غايت نگر را به کار مي برند، نه در ساختارگرايي و نه در پسا ساختار گرايي، ظاهراً تصور ساخته و پرداخته اي از عليت مي بينيم؛ ساختارگرايي با قواعد سرو کار دارد پسا ساختار گرايي با قواعد و زماني هم فقط با بازي معاني.
اين مطلب ما را يکراست به قلمرو عمل اجتماعي مي برد. يکي از سطوح عمل اجتماعي به کارگيري و به کار بردن معاني کلي در شکل دادن به نگرش ها، نيّات و اعمال است که لازمه ي آن تبيين صريح غايت نگرانه است. نظريه ي مبادله ي نمادين بيش از هر نظريه ي ديگري ما را به جزئيات و جريان اين فرايند نزديک مي کند و نظريه ي روش شناسي مردم چند گام در جهت شناسايي قواعد آن است. نظر من، بدون آنکه به جزئيات دقيق بپردازم، اين بود که عامليت ظاهراً سطوح ديگري هم دارد که اين رويکردها به آنها نپرداخته اند و شايد بتوانيم با استفاده از نظريه ي روانکاوي به اين سطح برسيم و هم ساختارگرايي و هم نظريه ي انتقادي در اين جهت پيش مي روند. نظريه ي انتقادي بيش از ساير نظريه هاي اجتماعي، فرق بين جامعه و عامليت را باز مي شناسد ولي نمي تواند آنها را به درستي از هم جدا نگه دارد و سرانجام جامعه را در دل عامليت فرو مي پاشد. با اين حال، نظريه ي انتقادي است که ميل به کمال مطلوب يا انگيزه ي انتقادي (9) را به صراحت نشان مي دهد.
پس چگونه مي توانيم به خاطر دانشجوي جامعه شناسي، شکل تعديل شده ي « همه چيز هست » را در اين نگرش جاي دهيم؟ اولين نکته اي که از خلاصه ي کتاب به نظرم مي رسد اين است که رويکردهاي مختلف فقط زماني که سعي مي کنند به چيزي بپردازند که موضوع آنها نيست، يعني زماني که به خطه ي هم تجاوز مي کنند، با هم درگير مي شوند. از همين نکته معلوم مي شود که چرا اين همه بحث و گفتگو بين رويکردهاي مختلف عقيم و مخرّب بوده است. اين مباحثات مي تواند سازنده باشد ولي فقط به شرطي که اين يا آن طرف بحث مدّعي نباشد که نظر او مطلقاً صحيح است. در اين صورت، نظريه تبديل به نوعي بازي فوتبال باشگاهي مي شود که تماشاگران و شرکت کنندگانش راضي و ناراضي، به درجات مختلف براي آن بازي ابراز احساسات مي کنند. بحث و گفتگو کمتر بايد متوجه اين موضوع باشد که کدام نظر درست است يا کدام غلط زيرا همه ي نظريه ها به درجات مختلف هم درست هستند و هم نادرست. بحث و گفتگو بيشتر بايد در اين باره باشد که کدام جنبه ي فلان وضعيت يا امر خارجي را کدام نظريه و به کدام شيوه ممکن است دريابد. اصلِ « همه چيز هست » در اين جا يعني که مي توانيم با انواع و اقسام نظريه ها بازي کنيم؛ بازي کردن به معناي ابداع و ابداع دوباره ي تبيين هاي يک چيز واحد، نخست انتخاب اين رويکرد و سپس انتخاب يک رويکرد ديگر و بعد چيز ديگري که متوجه آن نبوده ايم، ولي با استفاده از همه ي منابع نظري، حتي اگر آشکارا مناسبتي هم نداشته باشند.
معنا دار کردن خود
در آثار مربوط به روانکاوي، اغلب مي خوانيم که اين روزها با قِسم ديگري از شخص براي روانکاوي سرو کار داريم. شخص مورد نظر فرويد کسي بود که مي توانيم او را روان رنجور (10) « کلاسيک » بخوانيم، کسي که به نحوي در يک بخش از زندگي خود ناتوان است ولي در ساير بخش هاي آن کار کردن معمولاً بهنجار يا طبيعي دارد: شخصيت وسواسي (11)، هراس زده (12)، يا هيستريايي.(13) از پايان جنگ جهاني دوم و به تدريج در چند دهه ي گذشته، افرادي که براي روانکاوي رجوع مي کنند اغلب از سنخ ديگري بوده اند. اين افراد در عالم بيرون موفق اند و کارشان هم ظاهراً درست است؛ با اين حال به شدت احساس تو خالي بودن مي کنند، تصوري که از خود دارند از توانمندي کامل هست تا نوميدي محض؛ براي آنها ادامه ي روابط دراز مدت با ديگران مشکل است و در عوض سعي مي کنند تا روابط انگل وار با ديگران داشته باشند تا عزت نفس را تقويت کنند؛ و معمولاً علاقه ي شديدي دارند به اينکه راجع به خود فکر کنند، که سال هاي سال به کاويدن و تحليل خود مشغول باشند بدون آنکه تغييري کنند.البته حالا ممکن است اين تغيير پيدا نشده باشد يا ممکن است حاکي از هيچ تغيير بزرگي هم نباشد. براي مثالي که خواهم زد، فرض مي کنيم که اين تغيير صورت گرفته است و پيام مهمّي درباره ي آن چيزي که براي همه ي ما اهاليِ جوامع معروف به « پيشرفته » اتفاق مي افتد، دارد. علاقه ي شخص من به شناخت روانکاوانه ي اين نوع ساختار شخصيتي نيست بلکه به شيوه هاي مختلف تفکر درباره ي اين تغيير است. پنج شيوه ي مختلف بلافاصله به ذهنم مي رسد.
1. يک رويکرد اين است که بگوييم صرف نظر از اينکه اين قبيل ساختار شخصيتي واقعاً وجود دارد يا خير و اعم از اينکه اين تغيير اتفاق نظر از اينکه اين قبيل ساختار شخصيتي واقعاً وجود دارد يا خير و اعم از اينکه اين تغيير اتفاق افتاده باشد يا نه، شکي نيست که بعضي از روانکاوان معتقدند که چنين چيزي هست و اين همان چيزي است که بايد مطالعه کنيم. از اين حيث، با توسل به نظريه ي روش شناسي مردم به هيچ تبيين جامعه شناختي از جريان امور دست نخواهيم يافت بلکه همان کاري را خواهيم کرد که روانکاوان در جلسات روانکاوي مي کنند و درقالب مشتي قواعد موردي جلسه را پيش مي برند، مقوله بندي - يا تشخيص - بيماران از دل همين قواعد بيرون مي آيند که همان شيوه هاي عمل روانکاوان است.
بديهي است که چيزهاي جالبي از اين رويکرد پيدا خواهد شد ولي همچنان در جلسه ي روانکاوي باقي مي مانيم. يکي از راه هاي خروج از اين جلسه اين است که کنش هاي متقابل را که در جلسه صورت مي گيرد، به عنوان جزئي از فرايند وسيع تر معناي اجتماعي شخصيت بررسي کنيم. سپس با پيروي از فوکو مي توانيم به يکي از دو صورت يا به هر دو شکل، آن را مطالعه کنيم. در وهله ي نخست مي توانيم آن را تلاشي بدانيم که سازمان هاي روانکاوي براي تعيين کردن و توسعه دادن قدرت خود عليه مثلاً روان پزشکي، روان شناسي رفتاري و نظاير آنها مي کنند. گويي که روانکاوي دست اندر کار حفاري يا ساختن خطه اي از « واقعيت روانشناختي (14) » است که بعداً ملک او خواهم شد. راه دوم اين است که در درمان روانکاوي را جزئي از فرايند وسيع نظارت اجتماعي بدانيم که نوعي « مهندسي روانشناختي (15) » است و به وسيله ي آن مي توانيم يک شخصيت « جامعه پسند » بسازيم. اين راه دوم بهترين راه اداي مطلب نيست زيرا نظارت اجتماعي يعني که کسي هست که نظارت مي کند. اين همان چيزي نيست که فوکو به دنبال آن است. مي توانيم به جاي اين نحوه ي برخورد، روانکاوي را يکي از هزاران مرکز قدرت بدانيم که اغلب به صورت هايي ضد و نقيض ممکن است دست اندر کار تأسيس نظارت اجتماعي باشد.
2- اگر پاي بند نظريه هاي پسامدرن گرا باشيم، اين موضوع را به شکل ديگري مي توانيم بررسي کنيم. گويي که روانکاوي در آستانه ي در شيوه ي عمل گفتاري (16) قرار گرفته است. شيوه ي نخست، افراد را داراي عمق، اخلاق و تماميت مي داند ( که مدل فرويد است )، شيوه ي دوم ( که يک گفتمان پسامدرن گراست ) افراد را سطوحي مي داند که به شيوه هاي گوناگون خُرد و تجزيه شده اند. اين دو شيوه ي گفتار، دو برداشت از موضوع مطالعه ي ما به دست مي دهند. در مقابل مدل « قديمي » فرويد از شخصيت يکپارچه و يکدست به شخصيتي مي رسيم که مدام در حال تغيير و تفسير خويش است، همان طور که يک متن ادبي « خوب » متني است که بيشترين تفسير را بتوان در مورد آن کرد. شخصيت مدرن به اين معنا، يعني شخصيتي که بتواند بي نهايت تفسير از خود به عمل بياورد، در عالم واقع وجود دارد: تنها چيزي که باقي مي ماند لذت بردن از آن است.
شيوه ي ديگر اين است که با استفاده از يک نظر لوي استروس، روانکاو و حکيم باشي را به هم تشبيه کنيم که کار هر دو اين است که افراد را قادر به پيدا کردن مقولاتي براي نقل شرح حال خود به صورتي « معنا دار » کنند. بازي بي پايان معاني را مي توانيم به اين صورت ببينيم که سرانجام به قِسمي نقيصه زير ساختاري مي رسد؛ گويي که هر يک از ما در نمايش « وسترن » خاص خود زندگي مي کنيم ولي در برخي از ما مقولات به هم مي ريزند و نمي توانيم به اعمال خود پي بريم. اگر بتوانيم اين نقيصه را بر طرف کنيم به داستاني باز مي گرديم که قابل فهم است.
3- راه ديگر اين است که نظر روانکاوي را در مورد ساختار متغير شخصيت، دال بر نوعي واقعيت اجتماعي بدانيم که وجود دارد و از نظر جامعه شناسي بايد تبيين شود. تصور نمي کنم که اين روش با شيوه هايي که در سطور پيش مطرح کردم مانعه الجمع باشد، بلکه بايد بگويم که بُعد ديگري به آن شيوه ها اضافه مي کند. اگر با نظريه هاي عمل شروع کنيم که در بخش نخست کتاب ديديم، دو شق خواهيم داشت. شق نخست اين است که تغييرات را از حيث همان چيزي که گيدنز جاکن شدن اعمال اجتماعي مي خواند و آن اتکاي بيش از پيش ما به نظام هاي انتزاعي (17) است؛ اين موضوع مي تواند احساس تهي بودن فرد را از درون، به تدريج که دست به اعمال نهادي مي زند، اعمالي که مدام عقلاني و باز عقلاني مي شوند و او را وامي دارند تا فقط به دنبال تأييدي باشد که بر اثر توفيق در انجام اين اعمال به دست مي آورد، توضيح دهد. بنابراين روانکاوي - و در واقع بسياري ديگر از شيوه هاي درماني را که اين روزها به ظاهر باب شده اند - مي توانيم تلاشي براي جايگزين دوباره ي اعمال خود در روابط رو در رو بدانيم.
يا اينکه مي توانيم تغيير را زاده ي تحول نظام بدانيم که فرايندي است مدام در حال چند پاره شدن يکپارچگي دوباره و دو حاصل دارد: نخست اينکه ارزش ها بيش از پيش آشکار و چند وجهي (18) مي شوند و اين چند وجهگي (19) ( اگر چنين واژه اي باشد ) تبديل به ارزش فراگير (20)مي شود ؛ و ما در وضعيتي قرار مي گيريم که برانبوه نقش هايمان مدام اضافه مي شود و بار ديگر احساس سطحي بودن يا کم مايگي و نياز به تأييد (که ملازم با احساس نوسان بين همه تواني (21) و نوميدي (22) است) مي کنيم. بخش عمده ي اين تغيير را مي توانيم با رجوع به آراي عمل متقابل رديابي کنيم - انبوه بي شمار « من » و مشکل وحدت دادن آنها به هم، همراه، با مشکلات اداره کردن احساسات که بيش از پيش حادتر مي شوند. روانکاوي، در چنين بستري تبديل به يکي از اشکال اجتماعي شدن (23) بزرگسالان مي شود که نقش ها و ارزش هاي بسيار متنوع تري را وحدت مي دهد تا اجتماعي شدن کودکي. بار ديگر نظر روانکاوي را به عنوان وسيله اي براي نظارت اجتماعي (24) در اختيار داريم.
اگر بخواهيم بُعدي انتقادي به اين نظر اضافه کنيم، يکي از دو راه يا احتمالاً هر دو راه ممکن است. مي توانيم تغيير را حاصل افزايش ابزاري شدن زندگي روزمره و وجود آدمي، پيروزي فعاليت عملي بر ارزش ها يا معنويات، پيروزي عمل کردن بر بودن، و « مهر تأييدي » بدانيم که روانکاوي به نام نو اجتماعي شدن (25) بر آن مي زند و آن فراخواني وجوه بالقوه ناراضي شخصيت است براي آنکه بتواند در جهان ابزاري شده زنده بماند. يا مي توانيم آن را استعمار زيست - جهان بدانيم که گفت و گو در فرايند روانکاوي ممکن است چاره و علاجش باشد و موجب ظهور عقل ارتباطي شود.
4- امکان بعدي، به دست دادن تحليل ساختاري مارکسيستي است که البته شبيه به تحليل هاروي از پسامدرنيته است و طبق آن، تغيير را مي توانيم همچون « تأثير » ايدئولوژِيکي تغييرات واقع در سطح اقتصادي، توليد « شناسنده » هايي جديد بدانيم که خود موجد شرايط وجودي تغيير اقتصادي اند؛ به جاي عامل اخلاقي (26) با عمل کننده اي انعطاف پذير سر و کار داريم.
5- و رويکرد آخر که مسيري کاملاً متفاوت دارد، اين است که مي توانيم هم تصورات روانکاوانه در مورد ساختار شخصيت و هم اين واقعيتِ راست و پوست کنده را که مردم براي کسب راهنمايي در مورد نيازهاي مهم خود و انتخاب هايي که ممکن است براي ارضاي آن نيازها بکنند به روانکاو رجوع کنند، بررسي کنيم. به بيان ديگر، با اين رويکرد مي توانيم مدل پيچيده تري را عمل کننده براي نظريه ي انتخاب عقلاني داشته باشيم.
برخي از اين پيشنهادها را کم و بيش به اختصار آورده ام ولي مي توانيم همه ي آنها را به صور مختلف بسط و تفصيل دهيم. تصور نمي کنم که هيچ کدام از اين پيشنهادها با پيشنهاد ديگر مانعه الجمع باشد؛ هر يک از اين رويکرد ها به کار فهم گوشه اي از عالم اجتماع مي آيد؛ شايد در سطوح مختلف تحليل، شايد از حيث مناسبات بين چيزهاي مختلف، گمان نمي کنم که همه ي آنها را بتوانيم يکي کنيم تا تصويري کلّي يا تمام نما به دست دهيم. در شرح و تفصيل ها و گفتگوهايي که احتمالاً در پي آنها پيش خواهد آمد، فرايند عقلاني شدن که لازمه ي نظريه است خود به خود پيش مي آيد؛ اين فرايند هميشه گرفتار يکي از همان دام هايي که گفتم خواهد شد: حل جدول کلمات متقاطع، انواع و اقسام سرگرميهاي ذهني، و دام منطق. اين دام آخر از همه خطرناک تر است؛ سعي کردم نشان دهم که چگونه نقادي هاي مارکسيسم ساختاري، هم نوزاده تازه به دنيا آمده را رها کرد و هم آب شستشويش را، خاصه با تکيه و تأکيدش بر اينکه يا اين بايد باشد يا آن. اين قبيل پافشاري ها، از آرائي مايه مي گيرند که مدعيِ داشتن ملاک دقيق جدا کرن دانش کافي از دانش ناکافي اند و همچنين ادعاي آنها به نوعي تروريسم فکري مي انجامد که در کلاس درس و سمينار و نيز در مباحثاتي که در کتاب ها جريان دارد بروز مي کند. اين قسم تروريسم وسيله اي براي خلع يد کردن افکار و شيوه هاي تفکر به همان ترتيبي است که برخي از افراد با ضوابط بسيار مشخص خود در عرصه ي اخلاق مي کنند و گاه رفتاري را که ديگران کاملاً مي پذيرند و بهنجار مي دانند تحريم مي کنند.
مي خواهم اين استدلال را کمي بيشتر بسط دهم. اگر چندين نظريه و برداشت ها مختلف را به کار گيريم خودمان هم تغيير مي کنيم. فهميدن، کسي را که مي فهمد تغيير مي دهد ولي اين تغيير ناگزير شامل حال وضعيتي که فهميده شده نمي شود. تغيير عبارت است از به دست آوردن اين توانايي که انواع و اقسام امکانات را بررسي کنيم و وجوه اختلاف آنها و بسا تضادهايشان را تحمل کنيم. اين تغيير را مي توانيم نوعي رشد بدانيم به همان معناي قالبي قديميش که « آموختن ذهن را باز مي کند » ، ولي يک معناي بسيار واقعي هم دارد. توانايي نگريستن به جهان از چندين منظر و ديدگاه مختلف و احياناً مغابر موکول به اين است که در مخالفت با خود بينديشيم و خود را فرو شکافيم. اين تغيير همچون فرايند يکپارچه شدن شخص است که به مراتب دشوارتر است و همه ي افراد در جريان رشد خود تا بزرگسالي با آن رو برو هستند: تجربه ي رو به رو شدن با احساسات ضد و نقيض در مورد شي ء يا شخصي واحد - عشق و نفرت، جذب و دفع. به اين معنا، يادگيري تحمّل تفکر نظري که ممکن است چيزي به ما بگويد که نمي خواهيم بدانيم و روا دانستن ابهام ها و تناقض هاي نظريه هاي مختلف، بسته به نحوه ي غلبه ي ما بر احساس تهي بودن است که به عنوان مثال نهايي به کار بردم. درک غلط نظريه، وسيله اي براي طولاني تر کردن اين احساس تهي بودن خواهد شد.
پينوشتها:
1- C.G.A.Bryant (1990) « Tales of innocence and experience » : Developments in sociological theory since 1950, in Becker and Bryant, C.G.A. (eds.) What Has Sociology Achieved? sage, London.
2- new pragmatism.
3- uncertainty.
4- certainty.
5- sociological.
6- emergent.
7- Paul Feyerabend (1975) Against Method, New Left Books, London.
8- anarchist theory of knowledge.
9- critical impulse.
10- neurotic.
11- obsessive.
12- phobic.
13- hysteric.
14- psychological reality.
15- psychological engineering.
16- discursive practice.
17- abstract systems.
18- multi - faceted.
19- multi - facetedness.
20- universalistic value.
21- omnipotence.
22- despair.
23- socialisation.
24- social control.
25- resocialisation.
26- moral agent.
کرِيب، اِين؛ نظريه هاي مدرن در جامعه شناسي، محبوبه مهاجر، تهران: سروش (انتشارات صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران)، چاپ دوم