همجواری و آینده ی بشر

تأکید این کتاب بر این نکته است که بشر عملاً هرچه هست و هر کاری انجام می دهد با درک او از فضا همبستگی دارد. درک بشر از فضا حاصل ترکیبی از چندین داده حسی است، مانند: بینایی، شنوایی، حرکتی، بویایی و حرارتی. نه تنها
پنجشنبه، 14 خرداد 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
همجواری و آینده ی بشر
 همجواری و آینده ی بشر (1)

 

نویسنده: ادوارد. تی. هال
ترجمه: دکتر منوچهر طبیبیان



 

تأکید این کتاب بر این نکته است که بشر عملاً هرچه هست و هر کاری انجام می دهد با درک او از فضا همبستگی دارد. درک بشر از فضا حاصل ترکیبی از چندین داده حسی است، مانند: بینایی، شنوایی، حرکتی، بویایی و حرارتی. نه تنها هر کدام از اینها سیستم پیچیده ای را تشکیل می دهند-به عنوان مثال حدود دوازده راه مختلف برای درک عمق از طریق بینایی وجود دارد، اما انگاره و الگوسازی هر کدام از طریق فرهنگ صورت می پذیرد. پس هیچ چاره ای جز قبول این واقعیت وجود ندارد که مردمی که در فرهنگ های مختلف رشد و پرورش می یابند در جهان های حسی متفاوتی هم زندگی می کنند.(1)
ما از مطالعه فرهنگ درمی یابیم که انگاره سازی جهان های ادراکی نه تنها یک عملکرد فرهنگی بلکه ارتباطی، فعالیتی و حسی عاطفی نیز می باشد. بنابراین، مردم فرهنگ های مختلف وقتی به تفسیر و تحلیل رفتارهای یکدیگر می پردازند اغلب در تفسیر ارتباطات، فعالیت ها، احساسات و عواطف دچار اشتباه می شوند. این موضوع موجب بیگانگی در برخوردهای افراد یا ارتباطات انحرافی می گردد.
بنابراین مطالعه فرهنگ از دیدگاه مدل پروکسمیک (همجواری ها) در واقع مطالعه نحوه استفاده مردم از دستگاه های حسی در شرایط عاطفی مختلف و در طول فعالیت های متفاوت، در روابط مختلف و در جایگاه ها و اوضاع و احوال مختلف می باشد. برای تجسس در زمینه موضوع پیچیده و چند بعدی مانند مشاهدات هم جواری هیچ روش و تکنیک پژوهشی واحدی کفایت نمی کند. بلکه تکنیک به کار رفته تابعی از جنبه های ویژه مشاهدات همجواری تحت مطالعه در یک لحظه ی معین است. اما به طور کلی، من در جریان تحقیقاتم بیشتر سعی کرده ام جنبه های ساختاری را بیش از محتوا (مضمون) مدنظر داشته باشیم و بیشتر به سؤال «چگونه؟» علاقه مند بوده ام تا «چرا».

فرم در مقابل عملکرد، محتوی در مقابل ساختار (2)

پاسخ به سؤالاتی که به فرم در مقابل عملکرد ارتباط پیدا می کنند، مانند این سؤال که: «آیا ما چیزها را می گیریم چون دست داریم یا ما دست داریم چون توان گرفتن داریم؟» به عقیده من این کاملاً تعبیری بیهوده است. من مثل برخی از همکارانم هیچ گاه ذهن خود را مشغول محتوای فرهنگ نکرده ام، چرا که به تجربه دریافته ام تأکید بیش از حد روی محتوی اغلب باعث انحراف می گردد. همین طور منجر به ناتوانی در درک موقعیت ها و وضعیت هایی می شود که در آن محتوی عمدتاً رنگ باخته است. به عنوان مثال این حالت در مورد فرهنگ سیاه پوستان آمریکا مصداق دارد. در واقع بسیاری بر این باورند که سیاهان آمریکا هیچ فرهنگی از خود ندارند صرفاً به این دلیل که محتوای فرهنگ آنها آشکارا در طول زمان تغییر کرده و از بین رفته است. در نظر چنین افرادی، آمریکایی های اسپانیایی تباری که در نیومکزیکو زندگی می کنند و به زبان انگلیسی صحبت کرده بچه های خود را به مدرسه های شهری می فرستند، در خانه های مدرن زندگی می کنند و سوار اتومبیل بیوک می شوند، فرهنگی مشابه فرهنگ همسایه های آنگلو-آمریکایی خود دارند. از زمانی که من استثناهایی را در این رابطه مطرح کردم، در واقع به آرامی نکاتی تغییر یافته است، شاهد آن کتاب گلایزر و موینیهان به نام آن سوی دیگ گداخته است. نکته ای که خواهان ارائه آن هستم بسیار ظریف بوده و امکان دارد که باعث سوء تفاهم های زیادی شود و این موضوع ناشی از آن است که نتیجه گیری کلی من مربوط به گروهی می شد که از چندین جنبه تمایز مشخصی با هم دارند (برای بیشترین بخش از زندگی خصوصیشان) و از جنبه های دیگری هم غیرقابل تمایز و تشخیص هستند (غالباً در زندگی عموی شان)، و یا در جایی که محتوی کاملاً یکسان بوده اما ساختار فرق می کند. همانطور که ممکن است باعث تردید خواننده گردد الگوهای پروکسمیک (همجواری) تنها تعداد معدودی از تفاوت های شناخته شده هستند که انسان را قادر به تشخیص یک گروه از گروه دیگر می سازند.
به عنوان مثال، اخیراً مشغول تحقیق پیرامون ارتباطات غیر لفظی بین سیاهان طبقه پایین و سفید پوستان طبقه متوسط بودم. تفاوت استفاده از زمان سوء تفاهم های بسیار پیش پاافتاده ای را مطرح می کند. بعلاوه صدا، پاها، دستها، چشم ها، بدن و فضا همه به طرز مختلفی به کار برده می شوند، که اغلب باعث می شود حتی پرانگیزه ترین سیاه پوست هم موفق نشود شغلی را که درخواست کرده بدست بیاورد. این قبیل ناتوانی ها و شکست ها همیشه ناشی از پیش داوری ها نیست، بلکه علت آن را می توان در مواردی جستجو کرد که دو گروه یاد شده در درک رفتار یکدیگر دچار اشتباه می شوند. به طور کلی، ارتباطات بین سیاه پوستان که من و دانشجویانم بر روی آنها مطالعه کرده ایم به نکات ظریفی جهت داشت، بنابراین حتی ممکن است نشانه هایی منعکس کننده شدت اشتیاق سیاهپوستان به یک شغل مخصوص است، توسط مصاحبه گران که در جستجوی فردی با انگیزه قوی به عنوان یک شاخص مهم کارآیی هستند، توجهی نشود. با وجود چنین مواردی به دفعات انسان می تواند خطر تأکید زیاد بر محتوی را بخوبی به نمایش بگذارد. یک سیاه پوست بخوبی از این حقیقت آگاه است که طرف صحبت سفید پوستش منظور او را «درک نمی کند». اما آنچه او نمی داند این است که در عین حال که ممکن است آگاهی او از زیر و بم های روابط بین سیاه پوستان و سفید پوستان در مقایسه با یک فرد سفید پوست بسیار زیادتر باشد، اما نکات بسیار زیاد دیگری هم وجود دارند که او هم از آنها بی خبر است.
از آنجایی که ما آمریکایی ها ظاهراً بیشتر به محتوی تا ساختار یا فرم توجه می کنیم، اهمیت فرهنگ اغلب به حداقل خود می رسد. ما معمولاً تأثیر فرم ساختمان بر روی افراد ساکن در آن، یا نتایج حاصله از ازدحام شدید بین سیاه پوستان، یا پیامدهای مشروط کردن احساسات یک شخص به خاطر فرهنگ سیاه پوستان را، نادیده می گیریم. از همه مهمتر آن که ما همواره از قبول واقعیت فرهنگ های مختلف در درون محدوده مِلّیمان عاجز بوده ایم. با سیاهان، سرخ پوستان، آمریکایی های اسپانیایی تبار و اهالی پرتوریکو طوری برخورد می کنیم که گویی کافر، بی سواد، یا از نسل آمریکایی های طبقه متوسط شمال اروپا هستند، به جای اینکه ببینیم واقعاً آنها چه کسانی هستند: اعضاء گروه های نژادی با فرهنگ های متفاوت با سیستم ها، سازمان ها و ارزش های ارتباطی خاص خود. از آنجایی که ما آمریکایی ها، دارای «یک نوع پیش داوری فرهنگی» (3) هستیم، تنها به تفاوت های ظاهری موجود بین مردم جهان اعتقاد داریم. نه تنها غنایی را که از شناخت دیگران حاصل می گردد از دست می دهیم بلکه اغلب ما در جهت تصحیح عملکردمان در مقابل بروز مشکلات و توسعه آنها به کندی عمل می کنیم. به جای تأمل و بازنگری، همواره قصد داریم اعمال قبلی خود را تشدید بکنیم که اغلب می تواند پیامدهای غیر منتظره و جدی به عملکردهای الهام آمیز و از پیش آگاهاننده ارتباطی می گردد. وقتی مردم به ارتباطات مهم (از پیش خبر دهنده) عکس العملی نشان نمی دهند، تعهد عاطفی و احساسی از ناخودآگاهی به سطوح بالاتری از آگاهی منتقل می شود. در این لحظه است که نهاد و سرشت آدمی (4) به طور خودآگاه وارد عمل می شود، لحظه ای که اعراض از یک جر و بحث مشکل خواهد بود؛ در صورتی که انسان دارای توانایی ارزیابی صحیح از تغییرات هشدار دهنده باشد قبل از وقوع واقعه، می تواند وضعیت آشفته و درهم را بصورتی معقول تعدیل کند. در حیوانات وقتی که توالی علائم هشدار دهنده کوتاه می گردد، جنگ های وحشتناکی درمی گیرد. این پدیده وقتی اتفاق می افتد که ازدحام بیشتر می شود یا حیوانات غریبه وارد وضعیت پایداری می گردند.

گذشته زیست شناختی بشر (5)

انسان غربی خود را از طبیعت و بنابراین از کل حیوانات جدا کرده است. اگر انفجار جمعیت، علی الخصوص که در بیست سال گذشته حادتر شده است نبود، امروز می توانست واقعیت سرشت حیوانی خود را هم انکار بکند. این موضوع، همراه با سرازیر شدن مردم فقیر مناطق روستایی به شهرها، شرایطی را بوجود آورده است که همه نشان از انفجار جمعیت و متعاقب آن نابودی جهان حیوانات دارد. آمریکایی ها در دهه های 1930 و 1940 از چرخه های اقتصادی واهمه داشتند؛ امروزه هم شاید ما بیشتر به آگاهی از آثار چرخه های جمعیتی نیاز داشته باشیم.
بسیاری از اکولوژیست ها همواره از بیان این موضوع اکراه داشته اند که یافته های آنها به درد ابناء بشر هم می خورد. اگرچه دانش آنها در مورد حیواناتی بوده که در شرایط ازدحام و تنش محیطی شدید از بی نظمی های دوره ای، حمله های قلبی و کاهش مقاومت در مقابل بیماری ها رنج می بردند. یکی از تفاوت های عمده بین انسان و حیوانات این است که انسان خود را از طریق بسط و گسترش ابعاد الحاقی (6) بدن رام و اهلی کرد و بدین ترتیب طوری در تجزیه ی حواس خود پیشرفت کرد که توانست افراد زیادی را در مکان های کوچکی گردهم جمع بکند. تجزیه حواس می تواند مفید باشد، اما افزایش افراد در نهایت می تواند نابود کننده باشد. آخرین نمونه ازدحام بسیار شدید شهری در طول دوره ی مهمی از تاریخ در قرون وسطی اتفاق افتاد که منجر به ظهور بیماری طاعون گردید.
ویلیام لنگر (William Langer)، تاریخ شناس دانشگاه هاروارد در مقاله خود به نام «مرگ سیاه» (7) بیان می کند که از سال 1348 تا 1350 میلادی، بعد از یک دوره ی رشد بسیار سریع، جمعیت اروپا به علت بیماری طاعون به یک چهارم خود کاهش یافت. عامل این بیماری توسط کَکْ و از طریق موش ها به بشر منتقل می گردد، این مرض توسط موجود زنده خاصی به نام (Bacillus pestis) بوجود می آید. در مورد علت ازبین رفتن این بیماری توافق نظر زیادی وجود ندارد، چرا که رابطه انسان با این بیماری بسیار پیچیده می باشد، اما اظهارنظرهایی هم در مورد این حقیقت شده است که ریشه کنی این بیماری درست مقارن با وقوع تغییرات اجتماعی و معماری بوده است که به طور چشمگیری باعث کاهش تنش در محیط شهرهای آن زمان شده است. من به تغییراتی که در خانه ها برای حفاظت و جدا کردن خانواده ها از یکدیگر و توسط فیلیپ آریه (8) توصیف شده اشاره می کنم. این شرایط تغییر یافته با شرایط سیاسی پایدارتری بیشتر تقویت می شود و نقش زیادی در کاهش تنش ها از محیط های زیستی پر ازدحام شهری داشته است.
اگر بشر به مطالعه ی حیوانات توجه کند، می تواند به ظهور تدریجی نشانه های مکانیزم خود تقویتی و کنترلی غدد درون ریز که بی شباهت به ترموستات در خانه اش نیست، پی ببرد. تنها تفاوت در این است که سیستم کنترلی غده درون ریز به جای کنترل و تنظیم دما و گرما باعث تنظیم جمعیت می گردد. مهمترین کشف رفتارشناسان جانوران، پیامدهای رفتاری و فیزیولوژیک فاجعه آمیز انفجار جمعیت قبل از نابودی نهایی و نشان دادن محاسن و مزیت های داشتن یک قلمرو و یک فضا از آن خودشان در بین حیوانات است.
گرایش های اخیری که توسط آسیب شناسان به نام اچ. ال. راتکلیف (H. L. Ratcliffe) و آر. ال. اسنایدر (R. L. Snyder) از آزمایشگاه پن روز باغ وحش (9) فیلادلفیا ارائه شده است شاید جالب توجه باشند. گزارش آنها از یک مطالعه بیست و پنج ساله علت مرگ و میر 16000 پرنده و پستانداران نشان می دهد که نه تنها تعداد گسترده ای از حیوانات تحت تنش شدید ازدحام بالا بوده اند بلکه به بیماری هایی که دقیقاً مشابه بیماری های انسانی است مبتلا شده بودند: مانند فشار خون بالا، بیماری های دوره ای و بیماری های قلبی، حتی وقتی هم که تحت رژیم غذایی کم چربی قرار می گرفتند.
همچنین از مطالعه روی حیوانات درمی یابیم که ازدحام خودبخود نه خوب است نه بد، بلکه نوعی تحریک شدید و به هم خوردگی روابط اجتماعی ناشی از همپوشانی فواصل شخصی است که در نهایت منجر به فروپاشی جمعیت می گردد. جداسازی مناسب و صحیح افراد می تواند باعث کاهش به هم خوردگی ها و تحریک های شدید شود و تراکم های بالایی از جمعیت ها را امکان پذیر کند. جداسازی چیزی است که ما در اتاق ها، آپارتمان ها یا ساختمان های شهری به نوعی شاهد آنها هستیم. این قبیل جداسازی ها تا زمانی کارکرد خود را حفظ می کنند که فضای مورد بحث از تراکم معقولی برخوردار باشد؛ ولی از آن به بعد تغییرات مخربی بوقوع می پیوندد، دیوارها دیگر نقش حمایتی خود را از دست می دهند و در عوض فشاری را به داخل اتاق و بر ساکنین آن وارد می کنند.
بشر با اهلی کردن خود، عمدتاً فواصل گریز حالت بدوی خود را، که در شرایط تراکم بالای جمعیت ضرورتی مطلق به حساب می آید، تدریجاً از بین برده است. واکنش گریز (حفظ فاصله بین فرد و دشمن) یکی از اصلی ترین و موفق ترین راههای تطابق با خطرات است، اما برای عملکرد صحیح آن بایستی فضای کافی موجود باشد. اکثر موجودات زنده عالی، و همین طور انسان، از طریق فرایند رام شدن، می توانند در مساحت معینی متراکم شوند به شرطی که احساس امنیت کرده، پرخاشگری آنها تحت کنترل درآید. اما اگر انسانها از یکدیگر واهمه داشته باشند، این ترس دوباره باعث به کار افتادن واکنش گریز می شود و نیاز شدیدی را برای فضای بیشتر بوجود می آورد. ترس همراه با ازدحام در نهایت ایجاد هراس می کند.
ناتوانی در درک اهمیت روابط خصوصی بشر با محیط پیرامونش منجر به ظهور پیامدهای غم انگیزی در گذشته شده است. روانشناسی به نام مارک فراید (Marc Fried) و جامعه شناسی به نام چستر هارتمن (Chester Hartman) در گزارش های خود به افسردگی و اضطراب های عمیقی در بین برخی از ساکنین وست اندر بوستون (Boston West Enders) بعد از تخریب روستاهایشان به عنوان بخشی از برنامه ی بازسازی شهری دولت اشاره کرده اند. افسردگی وست اندی ها تنها به علت از بین رفتن محیط زیستشان نبوده بلکه دلیل آن نابودی ترکیب کلی روابطشان، با ساختمان ها، کوچه ها و مردم، به عنوان روش به هم پیوسته ای از زندگی بود. دنیای آنها بکلی از هم پاشیده شده بود.

نیاز به ارائه پاسخ (10)

برای حل بسیاری از مسائل پیچیده ی شهری که امروزه گریبانگیر ایالات متحده آمریکا است بایستی در ابتدا فرضیات و تصورات پایه خود را با سؤالاتی شروع کنیم که به روابط انسان با محیط زیست و همین طور رابطه او با خودش ارتباط داشته باشد. بیش از دو هزار سال قبل، استنتاج افلاطون (Plato)، این بوده که مشکل ترین وظیفه بشر در جهان شناخت خودش است. این واقعیت بایستی مدام مورد مکاشفه قرار گیرد؛ چرا که هنوز بسیاری از مفاهیم ضمنی آن بکلی درک نشده است.
کشف خویشتن (11) در سطح فرهنگی ممکن است حتی بیش از سطح فردی ضرورت داشته باشد، اما دشواری این کار، نباید باعث شود که از اهمیت آن بکاهیم. آمریکایی ها بایستی در سطح وسیعی خواهان همکاری با گروه های تحقیقاتی باشند تا نهایتاً به درک بیشتر روابط بشر با محیط اطرافشان بیانجامد. نکته ای که مکرراً از جانب روانشناسان تعاملی (12) مورد تأکید قرار گرفته است اشتباه این فرض بوده که این دو از هم جدا هستند و بخشی از یک سیستم مرتبط واحد نیستند. (به کتاب کیلپاتریک Kilpatrick، پژوهش در روانشناسی مراجعه شود.)
یان مک هارگ (Ian Mc Harg) در کتاب «بشر و محیط پیرامون او» در بخش شرایط شهری می نویسد:
... هیچ گونه ای بدون یک محیط نمی تواند وجود داشته باشد، هیچ گونه ای نمی تواند در محیطی انحصاری ساخت خودش زندگی بکند، هیچ گونه ای توان بقاء ندارد، مگر اینکه عضو غیر مخربی از یک جامعه اکولوژیکی باشد. هر عضوی برای بقاء خود باید خود را با سایر اعضاء جامعه و محیط تطبیق دهد. بشر هم از این مقوله خارج نیست.
این بدان معنی نیست که آمریکایی ها فقط تمایل به پرداخت هزینه های آن داشته باشند. بعضی تغییرات عمیق، از قبیل برانگیختن روح مقابله با مخاطره در افراد و تحرک برای روزهای مبارزه، ضروری بنظر می رسد که تعریف و شناساندن آن بسیار مشکل است. چرا که امروزه ما با مرزهای فرهنگی و شهری رو در رو قرار داریم. سؤال این است که چطور می توانیم این انگیزه ها را بسط دهیم؟ تاریخ گذشته ضد عقل گرایی ما خسارات زیادی را متوجه ما ساخت، برای تسلط بر پهنه به مغزها نیاز است نه به ماهیچه و زور. ما هم به انگیزه و هم به آرمان و ایده نیاز داریم و هر دو مورد آن را می توان در انسان یافت نه در اشیاء، در ساختار نه در محتوی، و در معاشرت نه در انزوا و انفصال از زندگی.
انسان شناسان و روانشناسان بایستی نحوه محاسبه و سنجش میزان درگیری و معاشرت افراد را از ساده ترین و معقول ترین راه ممکن کشف بکنند. به عنوان مثال، می دانیم که برخی از گروه ها، مانند ایتالیایی ها و یونانی ها، از لحاظ حسی در مقایسه با گروه های دیگر مانند آلمانی ها و اسکاندیناوی ها معاشرت و ارتباط بیشتری دارند. برای برنامه ریزی معقول بایستی یک معیار کمی برای چنین ارتباطات و معاشرت داشته باشیم. اگر نحوه سنجش میزان ارتباطات و معاشرت ها را بدانیم، سؤالاتی مطرح می شود که نیاز به پاسخ خواهند داشت: تراکم حداقل، حداکثر و بهینه تراکم برای گروه های شهری، روستایی و گذار چقدر باید باشد؟ حداکثر اندازه ی عملی خودکفا (13) برای گروه های مختلف ساکن در شرایط شهری قبل از اینکه کنترل های اجتماعی فروپاشیده شود، چقدر باید باشد؟ چند نوع مختلف از گروه های کوچک تر در آن جا وجود دارد؟ چگونه این گروه های کوچک به گروه های بزرگتری تبدیل می شوند؟ نحوه ارتباطات مورد نیاز آنها به چه ترتیب است؟ به عبارت دیگر، چه تعداد بیوتوب شهری مختلف وجود دارد؟ آیا این تعداد نامحدود است یا امکان طبقه بندی آنها وجود دارد؟ چگونه نحوه کاربرد فضاها می تواند به عنوان دارو و کمکی برای رهایی از تنش های اجتماعی و درمان بیماری های اجتماعی مؤثر بیفتد؟

فرهنگ را نمی توان دور ریخت (14)

در خلاصه ترین مفهوم محتمل، فرق نمی کند، انسان چقدر درگیر تلاش های روزانه باشد در هر حالت برای او غیرممکن است که از فرهنگ خودش محروم گردد. زیرا فرهنگ در اعماق سیستم عصبی او نفوذ کرده و تعیین کننده نحوه ادراک او از جهان است. بیشتر قسمت های فرهنگ پنهان بوده و خارج از توان کنترل ارادی است و تار و پود وجود انسانی را تشکیل می دهد. حتی زمانی که بخش های کوچکی از فرهنگ به سطح بالاتری از آگاهی و شعور می رسند، دیگر تغییر دادن آنها کار مشکلی است، نه تنها به دلیل اینکه این درک آنها جنبه شخصی پیدا می کند بلکه به این دلیل که مردم نمی توانند از هیچ راه معنی داری غیر از فرهنگ عملکرد یا واکنشی از خود در برابر دیگران نشان دهند.
بشر و ابعاد الحاقی او یک سیستم به هم پیوسته را تشکیل می دهند. و در مقیاس خود اشتباه بزرگی خواهد بود اگر بپنداریم که بشر یک چیز و خانه یا شهراش، تکنولوژی و زبان اش چیز دیگری است. چرا که رابطه بین بشر و ابعاد تعمیم یافته اش اقتضا می کند تا به انواع ابعاد الحاقی که بوجود می آوریم توجه بیشتری بکنیم، و این نه تنها به خاطر خودمان بلکه به خاطر افرادی می باشد که ممکن است این قبیل ابعاد برای آنها نامناسب باشد. ارتباط بشر با ابعاد الحاقیش صرفاً امتداد و شکل بخصوصی از رابطه موجودات زنده در کل با محیط اطرافشان است. اما وقتی یک ارگان یا فرایند گردش پیدا می کند، تکامل بقدری سریع می گردد که بُعد الحاقی امکان انتقال پیدا می کند. و این درست همان چیزی است که ما در شهرها و در اتوماسیون شاهد آن هستیم و همان چیزی می باشد که نوربرت واینر (Norbert Wiener) در پیشگویی خود در مورد خطرات کامپیوتر به عنوان بُعد الحاقی بخصوصی از مغز بشر در آینده درباره آن سخن گفته است. از آنجایی که این ابعاد تعمیم یافته اغلب بدون حس (و همین طور گنگ هستند) ایجاد پسخوراند (15) (تحقیق) در آنها به گونه ای که بتوانیم از وقایع آنها کاملاً آگاهی یابیم ضروری است. بخصوص با توجه به آن ابعادی که بصورت قالب یا جایگزینی برای محیط طبیعی عمل خواهند کرد. این پسخوراندها بایستی هم در شهرها و هم در هدایت روابط بین قومی و نژادی تقویت گردد.
بحران های نژادی و قومی، بحران های شهری و بحران های آموزشی ارتباط بسیار نزدیکی با هم دارند. اگر با دید وسیع تری به آنها نگاه کنیم هر سه آنها به عنوان جلوه های مختلفی از یک بحران عظیم تر جلوه گر می گردند، رشد بیش از حد طبیعی خواسته های انسان بُعد جدیدی را بوجود آورده است-یعنی بُعد فرهنگی-که بیشتر قسمت های آن از دیده ها پنهان می باشد. سؤال این است؛ تا کی انسان می تواند آگاهانه نسبت به ابعاد خود بی اعتنا و غافل باشد؟

پی‌نوشت‌ها:

1. Proxemics and The Future of Man.
2. Form vs. Function. Content vs. Structure.
3. A-cultureal bias.
4. Ego.
5. Man"s Biological Past.
6. Extensions.
7. The Black Death.
8. Philipe Aries.
9. Zoo"s Penrose Laboratory.
10. The Need for Answers.
11. Self.
12. Transactional psychologists.
13. Viable.
14. You Can"t Shed Culture.
15. Feedback.

منبع مقاله :
هال، ادوارد توئیچل؛ (1384)، بُعد پنهان، ترجمه منوچهر طبیبیان، تهران: انتشارات دانشگاه تهران، چاپ هفتم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط