تا آنجا كه ذوق و حافظهی من همداستانی میكند، در هزار سال گذشته از میان هزاران سخنور پارسی زبان كسی نتوانسته است شب تیرهی سهمناك سرد و توفانی را مانند فردوسی چنین زنده و مهیب وصف كند، آنجا كه میگوید:
شبی چون شبه روی شسته به قیر *** نه بهرام پیدا نه كیوان نه تیر
چو پولاد زنگارخورده سپهر *** تو گفتی به قیر اندر اندوده چهر
نمودم ز هر سو به چشم اهرمن *** چو مار سیه باز كرده دهن
هر آنگه كه بر زد یكی باد سرد *** چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد
فرومانده گردون گردان به جای *** شده سُست خورشید را دست و پای
زمین زیر آن چادر قیرگون *** تو گفتی شدستی به خواب اندرون
جهان را دل از خویشتن پرهراس *** جرس برگرفته نگهبان پاس
نه آوای مرغ و نه هرّای دد *** زمانه زبان بسته از نیك و بد
آیا شما خوانندهی باذوق، وصف شب تیره را به این زیبایی از زبان هیچ شاعر دیگر پارسی زبان به خاطر دارید؟ اگر قلهی آسمان خراش سخن پارسی را در اندیشه مجسم كنیم این گونه سرودههای فردوسی در گوشهای از آن در ارتفاع بالا بر روی سنگ خارا نقش بسته است. (1)
هیچ سواركار رویین تن تیغ به دست، گذشتن شب و برآمدن آفتاب را چنین دلیرانه بیان نكرده است:
چو بگذشت شب گِرد كرده عنان *** سپیده برآورد رخشان سنان
اگر بارسالار درگاه شهریاری در زبان فارسی چیره دست هم میبود، باز هرگز نمیتوانست به خوبی فردوسی، بدون هیچ تكلف و تندی، شب را از درگاه به آهستگی براند و روز را با احترام آشكار به سرای شاه بار دهد:
چو خورشید رخشان بگسترد پر *** سیه زاغ پرّان فرو برد سر
بنده وقتی در ملك هنر و سخن پارسی به چشمان جهانبین فردوسی و همگنانش خیره میشوم، قلم در دستم میلرزد. مگر فروغ بینش، دیگر در چشم ما مردم پارسی زبان نیست؟ چرا در وصف شب و روز و آفتاب و كوه و دشت، سخن ما دیگر با سخن آن بزرگ مردان پهلو نمیزند؟
باری، سخن نیرومند منوچهری به خاطرم رسید، آنجا كه میگوید:
سر از البرز بر زد قرص خورشید *** چون خون آلوده دزدی سر ز مكمن
به یاد دارم در تابستان 1962 دعوت داشتم كه در دانشگاه زیبای كلرادو (2) در شهر كوهنشین بُلدر (3) در دانشكدهی مهندسی برق تدریس كنم.
این شهر زیبا مانند دربند ماست كه بر دامان كوههای كلرادو در ارتفاع قدری بلندتر از دربند گسترده شده است.
هنگام تابستان بسیاری از دانشمندان سرشناس برای تدریس در آن دانشگاه بهشت منظر به كلرادو دعوت می شوند. چون جا زیبا و دانشگاه ارزنده است، مدت سه ماه قبول دعوت برای دانشمندانی كه وقتشان بسیار گرفته است، چندان دشوار نیست. به این روش، دانشگاه كلرادو یكی از بهترین برنامههای تدریس تابستانی كارشناسی ارشد و دكترا را همه ساله آماده میكند.
از مطلب دور نشوم. در میان اساتید همكار من در آن سال یكی از شعرای بنام و نویسندگان جهانی امریكای جنوبی بود، كه سال تحصیلی را به تدریس در دانشگاه بلندپایهیهاروارد گذرانده بود و اینك در تابستان در دانشگاه كلرادو ادبیات اسپانیولی درس می گفت. وی و نگارنده و چند استاد دیگر در باشگاه دانشگاه منزل كرده بودیم.
روزی سحرگاه با این استاد ادب به كوهپیمایی رفتیم و من از زیبایی ادب فارسی سخن میگفتم. آسمان و زمین و هوا با بلندیهای كوه البرز شباهت زیاد داشت. درست به خاطر دارم كه هنگام برآمدن آفتاب، همین شعر منوچهری را برای آن استاد ترجمه و توجیه كردم. این سخن منوچهری مانند شعلهی خورشید به خرمن جان ما آتش افكند. دوست عالی مقام من مكرر به زبان انگلیسی بلند بانگ برداشت: «Powerful Powerful».
آری، ما هر روز برآمدن آفتاب را از البرز از خیابانهای تهران میبینیم، اما تشبیه نیرومند منوچهری چیز دیگری است؛ این چنین چشم بینا و زبان گویا در جهان نادر است.
ادب فارسی دریاست. باز به خاطرم میآید كه منوچهری گذشتن شب را در جای دیگر با چنان استادی بیان میكند كه گویی یك گروه فیلم بردار سینما از هالیوود برای فیلم برداری در شهر بزرگی آماده شدهاند، كه از پایان شب فیلم بگیرند:
چو از زلف شب باز شد تابها *** فرو مُرد قندیل محرابها
در این صحنهها شاهد دلفریب رازآلود شب، بندها و تابها را از موی برمیگشاید، زلفها را پریشان میكند، و چراغها و شمعهای محرابها و كلیساها فرو میریزند. شب نشینی رند مست، و نیاز زاهد وارسته هر دو پایان مییابد. اكنون هنگام كار فرا رسیده است. چرخ روز به گردش میافتد و شاهد شب به خواب میرود.
سخن را كوتاه كنم. كاش سخندانان گشاده زبان ما بیشتر به دروننگری و جهان بینی بپردازند، تا وصف زندگانی عاریتی. در اینجا مقصودم این است كه وصف برآمدن آفتاب منوچهری زیبا و قوی و جاودانی است، ولی مدح او از امیران یا وصف نبرد سالاران قابل توجه نیست.
در بیت زیر گویی دیگر حكایت از طلوع آفتاب و پایان شب نیست. حدیث دختر بیمناكی است كه دامان از جنگجوی تیغ به دستی درمی كشد:
چو خورشید تیغ از میان بركشید *** شب تیره زو دامن اندر كشید
پنجاه سال در عالم خیال در دربار جهانداران فرهنگ ایران باستان زیستن، و سی و چند سال اندیشههای رزمی در سر پروردن و سخن دلیرانه گفتن، چنان ذرات رشتههای پیچ در پیچ مغز استاد طوس را به رزم دلیران درآمیخته كه وقتی به طبیعت زیبا هم نظر میافكند و میخواهد برآمدن آفتاب را اعلام كند، چنان مینماید كه سرداری از دبیرخانهی ستاد ارتش خبر یك واقعهی جنگی را با تلگرام گزارش می دهد.
پردههای حرمخانهی اندیشهی حافظ، به خلاف فردوسی، چنان از سرمستی نقش می و معشوق در اهتزاز است كه آفتاب از مشرق پیاله سر برمی زند و برآمدن خسرو خاور با درآمدن یار به سرای شاعر همزمان میشود:
سحر چون خسرو خاور، علم بر كوهساران زد *** به دست مرحمت یارم، در امیدواران زد
چو پیش صبح روشن شد، كه حال مهر گردون چیست *** برآمد خندهای خوش، بر غرور كامكاران زد
در ذهن حافظ شب تیره به جای آنكه خشمگینانه از خورشید دامن اندر كشد، لیلة القدر میشود و آرزوی صلح و صفا میپرورد:
شب قدری چنین عزیز و شریف *** با تو تا روز خفتنم هوس است
در سبك شیرین اساتید شیراز، وصف شب خوش و آفتاب روشن فراوان است چنان كه سعدی میگوید:
ببند یك نفس ای آسمان دریچهی صبح *** بر آفتاب كه امشب خوش است با قمرم
باری، بحث گستردهتر و دلنشینتری در این باب، شب خوش و گیسوان دراز میطلبد. همین قدر خواستم یادآور شوم كه استاد رزمسالار ما، یك شعر رندانه هم مانند حافظ در دیوان زرآلود شاهوار خویش درج نفرموده است. استاد خراسان هیچ گاه از مدار آیین حماسی خردمندانهی خود دوری نمیجوید، تا بتواند یك دَم مانند سخنور شیراز لاابالی وار بگوید:
همچو حافظ به رغم مدعیان *** شعر رندانه گفتنم هوس است
هر چند از مطلب دور میشوم ولی بیتی به خاطرم آمد كه از ذكر آن ناگزیرم. از زیباترین برآمدنهای آفتاب كه در نگارستان تصوف فارسی تصویر شده و سالیان دراز ذهن مرا جلا داده، این بیت عطّار است در داستان معروف به شیخ صنعان:
بامدادان كین جهان پرغرور *** شد ز بحر چشمه خور غرق نور
نمی خواهم بیشتر حاشیه بروم، این نكته را به همین جا ختم میكنم. از همین چند كلمهی چشمه و بحر و نور و غرور پیداست كه فرشتهی اندیشهی گوینده، درست به خلاف فردوسی، غرق در جهان تصوف است. تیغ جای خود را به اشعهی خورشید مهر داده و دامن در كشیدن با امواج دریای عشق ازلی هم بستر شده است.
شایسته است در تحلیل همین موضوع شب و روز در شعر فارسی رسالهای ترتیب داده شود و زیبایی نقشها و سخنها و سبكهای گوناگون را اهل ادب برای ما تشریح كنند.
اگر اندیشهای را كه در هر یك از ابیات بالا مضمر است به نثر درآوریم و در پیش استاد ادیب بگذاریم، تشخیص مبتكر و آفرینندهی هریك از این اندیشهها برای مردم سخن شناس دشوار نخواهد بود.
به نظر من این گونه تحلیلها (4) در شناخت اشعار فارسی زیاد معمول نیست. چه بسا كه محققان ما چهارچوب خانه و آجر و مصالح ادب را تجزیه و تحلیل میكنند، و نقش كلی و هماهنگی، و حال و سازمان را در نظر نمیگیرند. تحقیق بسیاری از آثار ادبی ما متوجه تجزیهی كلمات از نظر زبان یا اشارات تاریخی به اشخاص و اسما و اعلام است. مانند استاد شیمیدانی كه در آزمایشگاه خود در دانشگاه شیكاگو نشسته است و تاریخ زیست قطعات چوب و كاغذ را به قاعدهی كربن 14 تخمین میكند، بی آنكه بداند یا بخواهد بداند كه این قطعهها تركیبش «ز كاسهی سر جمشید و بهمن است و قباد».
به زعم بنده، گویندگان كهن دوردست را كه در زوایای تاریخ گمشدهاند، میتوان تا اندازهای از گفتههاشان باز آفرید و آن چنان كه شعرها نشان میدهند ایشان را نمایانید.
اینكه حقیقتاً گوینده با خواجه حسن دشمنی ورزیده یا در جوانی گوشهی خاطرش به غلام كدام سالار نظر داشته، چندان جالب نیست. به هر روی دانستن این گونه حشوها و زواید در توصیف برآمدن خورشید آنقدرها مؤثر نخواهد بود.
در نوشتههای معاصران بسیار میبینیم كه به وصف نام و نشان و مواضیع و فهرستهای فرنگیوار صفحات زیاد تخصیص میدهند، و از گفتهی شعرا به سرعت میگذرند. زیباییهای طبیعت باشكوه و طبایع گرانقدر در پرده میماند، و شخصیتهای درجه دوم و سوم نمایشگاه اندیشهی شاعر، كه بیشتر وابستهی زمان و مكان و علایق بهیمی اوست، به جلوهگری و عشوهفروشی میپردازند.
پینوشتها:
1. این بیت رعدی آذرخشی، شایسته است كه در منزلت سخن فردوسی یاد شود:
هر خام خامه را سخن چون موم *** همسنگ گفته چو رخامم نیست
2.Colorado
3.Boulder
4.Synthesis
رضا، فضل الله، (1389)، نگاهی به شاهنامه: تناور درخت خراسان، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.
/ج