گلبانگ هايي از همرزمان سردار بدر- 3
(خاطراتي از سردار عاشورايي بدر ، شهيد حاج مهدي باكري از زبان همرزمان شهید )
آخرین باری كه حمید را دیدم بعد از تصرف پل بود و حدود عصر . من مجروح شده بودم و مرا گذاشته بودند آنجا . حمید داشت نیروها را هدایت میكرد كه یادش افتاد نماز ظهرش را نخوانده . سریع رفت وضو گرفت آمد جایی قامت بست و نماز خواند كه در تیررس بود . هر لحظه امكان داشت فاجعه اتفاق بیفتد . و او با طمأنینه و آرامشی نمازش را میخواند كه من دردم را فراموش كردم و فقط به او خیره شدم .
حتی وقتی بلندم كردند كه ببرندم ، برگشته بودم به آرامش نماز خواندن حمید نگاه میكردم .
گفت « خودت بودی ؟ »
گفتم « با زیر پیراهنی خجالت كشیدم آقای نظمی باشم . »
من او را بارها دیده بودم . بار اول در عملیات رمضان بود ، در مدرسه?ی در شهرك گلستان اهواز و جایی كه گردانهامان مستقر شده بودند . یك روز آمدند گفتند فرمانده تیپمان میخواهد بیاید برامان صحبت كند . صبحگاه آن روز در ذهنم ماند . حتی حالا كه دارم از او برای شما حرف میزنم میبینم چهرهاش با چهرهیی كه بعدها پیدا كرد خیلی فرق داشت ، بخصوص در بدر . آن روز بعد از عملیات مسلم بن عقیل بود . آشنایی عمیق من با حمید شكل گرفته بود و آقا مهدی میخواست بداند با او به یك عملیات دیگر میروم یا نه .
گفتم « ما كه دیشب رسیدهایم ، آقا مهدی ، فكر نمیكنید بچهها یك كم خسته باشند ؟ »
گفت « نیروهات را نمیخواهم . فقط خودت . »
گفتم « خیر باشد . كجا انشاء الله ؟ »
گفت « یك عملیات با لشكر 27 در پیشست كه فقط خودت را لازم داریم . »
عملیات نفوذی بود . مجبور شدم رفتم از بچهها لباس قرض كردم ، آمدم با آقا مهدی و با یك لندرور رفتیم به جایی كه باید میرفتیم . از آن به بعد و از وقتی كه تیپمان شد لشكر ( از بعد از والفجر مقدماتی ) ارتباطمان با هم بیشتر شد . دوستتر شدیم و صمیمیتر . این را فقط به شما میگویم . من در تمام آن روزها خیلی سعی میكردم با دید منفی به او و حمید نگاه كنم . یعنی ازشان عیبی بگیرم و نمیتوانستم . خودشان نمیگذاشتند . بس كه سر به تو بودند و كم حرف . بخصوص مهدی . و بخصوص در مجنون و در روزها و لحظههای آخرش . این بدر با جزیرههای جنوبی و شمالی مجنونش و آن دجلهی پریشان و پر خاطره و پر از نیاش همیشه با یاد حمید و مهدی برای من زنده میشود . و عملیات سختش هم .
خط خیلی زود شكسته شد . عملیات ادامه پیدا كرد تا ساحل دجله. نیم ساعتی از ظهر گذشته بود . گردان ما از خطشكنی سر بلند آمده بود بیرون .
مهدی تماس گرفت گفت « گردانت را جمع و جور كن بیا برویم ساحل دجله ! »
تلفاتمان كم بود . راحت توانستیم برویم ساحل ، غرب دجله ، توی شهرك قُریبه . مهدی آمد كنارمان حركت كرد . فهمیدم نگرانست و دلشوره دارد كه عملیات به موقع انجام نشده و حالا خودش آمده كنار دجله كه تا شب آنجا باشد ، ناظر عبور بچهها از دجله ، جایی كه هنوز نمیدانستیم عراقیها در آن حضور دارند یا نه . به خاطر زیركیشان و بیسر و صداییشان ، كه اصلاً مشخص نبود آنجا هستند و ما را زیر نظر دارند ، مهدی میخواست چند نفر را از دجله عبور بدهیم تا از موقعیت با خبر شود . بلم نبرده بودیم ، احتیاج هم نبود . چون خط شكنهای ما از لباس استفاده كرده بودند ، در هورالهویزه و هورالعظیم ، و بعد بقیهی عملیات را سپرده بودند دست بچههای دیگر و حالا هم آماده بودند ببینند مهدی چه دستوری میدهد .
مهدی آمد . نگاهی به آب و به اطراف انداخت گفت « سریع ! »
غواصهامان لباسهاشان را پوشیدند زدند به آب .
آقا مهدی گفت « زودتر ! بچهها را باید سریع منتقل كنیم آن طرف . یك لحظه غفلت ، یك لحظه فراموشی ، یعنی فاجعه . »
به مهدی گفتم « اجازه هست از آب این دجلهی نازنین یك وضوی نازنین بگیریم ؟ »
گفت « اجازهی ما هم … »
كه آتش از آن طرف رود زبانه كشید طرف ما و ما تازه بو بردیم كه آن طرف چه جنگ سختی در پیش داریم . بچهها رفتند پشت سیلبند . مهدی دستور داد چند نفر سریع لباس بپوشند و از زیر پوشش آتش ما بروند آن طرف . كاركشتهها را انتخاب كردم . لباس پوشیدند زدند به آب . ولی جریان آب آنقدر شدید بود كه نتوانستند كاری صورت بدهند . حتی چند نفرشان شهید شدند . نمیشد كاری كرد . رفتن بقیه هم ، با آن حجم آتش ، نوعی ریسك حساب میشد .
تا این كه من و بیسیم چیام ، نصفههای شب و در آن سرما ، دیدیم یك آیفا آمد ایستاد پشت سیل بند و مهدی ازش پرید آمد پایین گفت « به بچهها بگو سریع این بلمها را بیاورند پایین ! باید هر چی زودتر چند نفر بروند آن طرف ، جا پا سفت كنند تا بقیه را بفرستیم . »
ما فقط یك شب میشد كه نخوابیده بودیم و او دو شب نخوابیده بود و با این حال قبراقتر از ما نشان میداد . حتی آمد بلمها را آورد پایین . یك گروهان از بچهها را آماده كردم . مهدی آمد . تذكر لازم را به همهشان داد ، كه وقتی پیاده شدند ، درگیر نشوند بمانند تا قایق برگردد همه را ببرد . حرفهای مهم را به فرمانده گروهانش ( شهید محمود دولتی ) زد . محمود مطمئنش كرد که موبه موش را اجرا خواهد كرد .
سری اول رفتند . به سری دوم گفتیم بروند برامان خبر بیاورند . آمدند گفتند « مثل این كه فلنگ را بستهاند رفتهاند . هیچ كس آنجا نیست . »
مهدی گفت « حالا قایقها را راه بیندازید . وقتشست . »
ما با سری سوم رفتیم ، رفتیم همان شب كیسهیی را تصرف كردیم . مهدی همان شب توضیح لازم را به بالا داد . از فرداش شروع كردند به پل زدن روی دجله . رفت و آمد نیروهای پیاده از روی آن انجام میشد .
پنج روز آنجا بودیم . عملیات از محورهای دیگر ادامه داشت . ما درگیری خاصی نداشتیم . در حقیقت ما به هدفهای مأموریتی خودمان رسیده بودیم و منتظر دستور جدیدتر بودیم .
فكر كنم بیست و چهارم اسفند بود كه مهدی آمد گفت « ادامهی عملیات به طرف اتوبان العماره – بصرهست . »
مأموریت گردان ما و گردان امام حسین این بود كه فرداش برویم سراغ پل این اتوبان و یا تصرفش كنیم یا منفجر ، تا از طرف العماره نتوانند نیروی كمكی بفرستند . لشكرهای دیگر هم آنجا بودند ، ولی فقط لشكر عاشورا از دجله عبور كرد . در برنامه هم نبود كه بقیه عبور كنند . چون آن كیسهیی بهترین موقعیت را برای عبور از دجله به ما میداد . فضا هم آنقدر زیاد نبود كه كل لشكر ، یا حتی كل گردان خودمان را ببریم آنجا مستقر كنیم . فقط یك گروهانمان رفت . همانها هم تمام پاتكهای عراق را تحمل كردند . حمله البته به شدت روزهای اول نبود . چون از جناحهای دیگر هم درگیر بودند و فرصت نمیكردند فقط به ما برسند .
همان روز ، قرار بود گردان علیاصغر زنجان ، با فرماندهی احدی ، بروند شب توجیه شوند ، كه احدی برگشتنا با تیر مستقیم تانك شهید میشود . مهدی مجبور میشود مأموریت را بسپارد به گردان امام حسین ، با این كه تلفات داده بودند و كمتر از همیشهشان بودند .
مأموریت گردان ما گرفتن پل به طرف پایین بود . یك تیم ده نفری تخریب هم با امكانات لازم قرار بود همراه گردان بیاید تا وقتی پل تصرف شد ، بروند منفجرش كنند . مهدی پیش از غروب داشت سفارش میكرد . گفت خدا یادمان نرود و من یادم به كاغذهایی افتاد كه قبل از عملیات تایپ كرده بود داده بود به همهمان . نوشته بود در زمان حركت « لا حول و لا قوه الا بالله » بخوانیم و در زمان دیگری « الله اكبر » و « لا اله الا الله » . ذكرهای دیگر هم نوشته بود و حالا داشت یادآوری میكرد و از هدفهای این مأموریت میگفت . و از آن تیم تخریب . من اصرار كردم كه تیم تخریب با ما بیاید . گفت اشكال ندارد . گفت « هنوز كه نرسیدهاند . وقتی رسیدند میگویم با شما بیایند . »
و خداحافظی . همه با هم و همه با مهدی و مهدی با همه . به یاد هم و به یاد دوستهای از دست رفتهی همین لشكر و به یاد همین مجنون و به یاد حمید ، كه مهدی نگذاشته بود برویم جنازهاش را بدون جنازهشهدای دیگر بیاوریم . مهدی به همه میگفت « الله بندهسی » و میبوسیدشان و اصلاً به ذهنش نمیرسید كه از آن به بعد و با یاد او این جمله زبان به زبان میگردد و تكیه كلام همه میشود تا یاد او زنده بماند .
آمادهی حركت شدیم . دو سه ساعت منتظر شده بودیم . وقت رفتن نزدیك بود . آمدم رفتم این طرف دجله . به مهدی گفتم « این تیم تخریب چی شد ؟ »
خیلی دنبالشان بود . تأسف میخورد نباید اینطور بشود . گفتم « هر وقت آمدند خبرمان كن ! »
ساعت یازده دستور حركت داشتیم . حركت كردیم ، بدون تیم تخریب . مهدی از پشت بیسیم گفته بود برویم تا بعد از درگیری باز ارتباط برقرار كند . بیسیمها روشن ماندند ، ولی بیارتباط . رفتن همان و درگیری همان . دجله تقریباً سمت راست ما بود و در ساحلش یك شهرك و كنارش یك دكل . شب از این شهرك آتش شدیدی روی سر ما ریخته شد . درگیری شدیدی صورت گرفت . هر گروهان مأموریت خاصی داشت . من با گروهان دولتی میرفتم كه بروم نزدیك پل باشم . ارتباط برقرار شد . با من و فقط با من . مهدی از من خبر میگرفت . تغییر كانال نمیداد . من هم با ارتباط با گروههای دیگر خبرش میكردم كه در چه وضعی قرار داریم . اولین درخواستم گروه تخریب بود .
مهدی گفت « الآن حركت میكند . »
حركت هم میكنند ، بعد از درگیری ، و با یكی از بچههای اطلاعات عملیات مسئول ، تا بیایند برسند به ما و پل . كه متأسفانه این مسئول تركش میخورد شهید میشود و كل تیم هم تلفات زیادی میدهد و اصلاً از هم میپاشد .
گروهان ما رفتند پل را گرفتند و به من خبر دادند « تخریب چیها چی شدند پس ؟ »
تا دمدمای صبح تماس میگرفتم كه عراق دارد فشار میآورد ، تخریب هنوز نرسیده ، پل هنوز سالمست . تا این كه فهمیدیم چی شده و پل منفجر نخواهد شد . بعد متوجه شدیم گروهان ما محاصره شده . یعنی به جز تلفاتی كه داده ، حالا راه برگشت هم ندارد . و گردان امام حسین هم . علی تجلایی ( یكی از نیروهای آزاد گردان امام حسین ) به مهدی اطلاع داد كه اصغر قصاب ( فرمانده گردان ) شهید شده و او در خدمتست و هر دستوری كه بدهد اجرا میكند . مهدی میدانست آنها در محاصرهاند . با هدایت هم و با بیسیم توانستیم ده پانزده نفرشان را از حلقهی محاصره بكشیم بیرون . بگوییم خودشان را بروند برسانند به شهرك قریبه ، بیایند ملحق شوند به ما . تلفات زیاد بود و درگیری عجیب . عصبانی بودیم . عراقیها اصلاً عقب نشینی نمیكردند . تیر از همه طرف می آمد . در یك آن میدیدی بغل دست?ات افتاد ، بدون این كه معلوم باشد از كدام طرف تیر خورده . عراق سرسختانه دفاع میكرد . اسیر هم البته میداد .
به محمود دولتی گفتم « اسیر ؟ »
گفت « چی كارشان كنیم ؟ »
گفتم « توی این بلبشو و اسیر ؟ »
حالا نگو مهدی آمده روی خط ما و خودش هم فقط صد و پنجاه متر با ما فاصله دارد . هم میبیند هم میشنود كه چی داریم به هم میگوییم .
آمد روی خط من گفت « آقا جمشید ! همهشان را بفرست بیایند عقب ! »
گفتم « شما كجایید ؟ »
گفت « در خدمت شما ، روی سیل بند . خودت هم پاشو بیا ! »
نگاه كردم دیدم چند نفر آنجا هستند . سریع دویدم رفتم دیدم مهدی آنجاست . دلگرم شدم. بهش گفتم كه گروهانها درچه وضعیاند . گفتم « گروهان دولتی مانده و من خودم . زیاد نیرو نداریم . یعنی نمانده كه داشته باشیم . »
ساكت بود .
گفتم « برنامه چیه ؟ پل هم منفجر نشد ؟ »
گفت « همین جا صبر میكنیم . »
دجله را نشانم داد گفت « از این مسیر میشود رفت زیر پل . منتها باید صبر كنیم شب شود تا از همین راه بزنیم برویم پل را منفجر كنیم . »
گفتم « همه جورهاش در خدمتیم . اما … »
چه میگفتم جز این كه تلفات زیادست و زخمیها هم و گروهان بیفرمانده هم خودش برگشته عقب و فقط من ماندهام و چند نفر نیروی خسته … و دولتی .
مهدی گفت « همین تو باشی خودت یك گردانی . »
دولتی خندید . گفت « پس حالا كه اینطور شد من هم یك گروهانم . »
كه خندیدیم . و مطمئنش كردیم تنهاش نمیگذاریم ، ولی درستش اینست كه نیرو لازمست . مهدی سریع با بیسیم ارتباط برقرار كرد . نیرو خواست . یك گروهان آمد . تمام جاهایی را كه گرفته بودیم ، حفظ كردیم . مهدی تأكید داشت كه شهرك را به هر قیمتی حفظ كنیم تا از همان جا پل را منفجر كنیم . با بیسیم درخواست قایق و مواد منفجره كرد . یكی دو قایق آمدند و هر چی میخواستیم پیاده كردند توی ساحل نزدیك شهرك .
ما البته سلاح سنگین نداشتیم . فقط آرپیجی و كلاش و تیربار .
خمپارهاندازها آن دست دجله بودند . ما از آنجا تأمین میشدیم . بد هم نبود .
عصر آمدم نیروها را آرایش جدید دادم تا اگر عراق پاتك زد بتوانیم مقابله كنیم و عقب ننشینیم . بعد هم توی سنگری بتونی ، ناغافل ، خوابم برد . بین خواب و بیداری شنیدم بچهها فریاد میزنند « عراقیها عراقیها ! »
بلند شدم از پنجره نگاه كردم و حس كردم لولهی یك تانك دارد میآید تو و الآنست كه بزند پنجره را بشكند ، از بس كه تانكها و نیروهای عراقی نزدیك بودند . با یك بررسی بیشتر معلوم شد عراقیها با استفاده از نفربرها و تانكهاشان ، در یك آن و با تمام امكاناتشان ، حركت كرده بودند طرف شهرك و آن سیلبندی كه ما پشتش مستقر بودیم . غافلگیر شده بودیم و من ناگهان دیدم چند نفر از بچهها دارند فرار میكنند .
دولتی آمد گفت « آقا مهدی داخل شهركست . اگر اینها اینطوری بچسبند به این سیل بند ، همهی ما كه هیچ ، آقا مهدی را میآیند اسیر میكنند . »
دستور آتش دادم تا عراقیها نتوانند بیایند بچسبند به سیل بند . یكی از بچهها با آرپیجی یك نفربر را زد . نفراتش ریختند بیرون . بقیه هم تیراندازی كردند . به همین نام و نشان بقیهی تانكها عقب نشینی كردند . سریع آمدم بچهها را آرایش نظامی جدید دادم گفتم برای پاتك بعدی آماده باشند .
پاتك بعدی با نفرات پیاده طراحی شد ، با فاصلهی یك ساعت و با آتش پشتیبانی شدید . سختترین درگیری آنجا شروع شد . از آن به بعد دیگر من پهلوی مهدی بودم ، كه آمده بود كنار سیل بند دجله . آنجا طوری بود كه هیچ سنگری نداشت . عقبهی عراقیها بود . سنگر سازی نداشت . آن یك سنگر بتونی هم برای دژبانی و ورودی شهرك بود . نمیشد ازش استفادهی جنگی كرد . هیچ پناهگاهی برای هیچ كدام مان وجود نداشت . عراقیها هم با هر وسیلهیی كه فكرش را بكنید آتش میریختند روی سر ما . حتی با هواپیماهاشان . یك هواپیمای بزرگ هم آمد . اول فكر كردم مسافربریست و حتماً اشتباه آمده و بعد فهمیدم توپولفست . دیدم بشكه میاندازد . دیدم بشكه هم نیست ، بمبست . و آتش ، آتش ، آتش . از همه طرف ، از زمین و آسمان . حتی از طرف خودمان . كه آمدند برای پاتك عراقیها و به خاطر نزدیكی ما به آنها احتمال آسیب به ما هم بود . هر لحظه برمیگشتم به مهدی نگاه میكردم دیدم پشت سیل بند نشسته ، زانوهاش را گرفته ، فقط لبش تكان میخورد ، فقط ذكر میخواند .
رفتم پیشش گفتم « چی كار كنیم ، مهدی ؟ »
گفت « ما كه اینجا چیزی نداریم . فقط خدا را داریم . پس صداش كن ! »
یك سمت ما شهرك بود و پشت سرمان دجله . آن سمت ما باز بود و روبهرومان ، سمت چپ شهرك هم باز بود و روی جادهی بصره – العماره تردد دیده میشد . خانههای شهرك نوساز بودند و بتونی . معلوم بود اگر ده تا آرپیجی هم بخورند باز سالم میمانند . در این شرایط درخواست مهمات كردیم . گفتند باشد . احساس كردم گلوگاهی كه من آنجا نیرو گذاشتهام پر از نیرو شده و حتی آمدهاند دارند روی سیل بند راه میروند . تعجب كردم . به خودم گفتم « نكند آمده باشند سیل بند را گرفته باشند ؟ »
به دولتی گفتم « از كنار سیل بند برو ببین اینها عراقیاند یا ایرانی ! »
رفت و برگشت . گفت « عراقیاند . »
راه برگشتمان بسته شده بود .
دولتی گفت « بفهمی نفهمی یك كم محاصره شدهایم . »
گفتم « به كسی چیزی نگو تا بروم به مهدی بگویم . »
در همان حال هواپیمایی آمد زد پل را منفجر كرد . دیگر اصلاً راه برگشت نداشتیم . عراقیها هم آمدند خیلی جلوتر ، كنار سیلبند كوچكتری در همان سیلبند . نیرو كم داشتیم ، شاید حدود سینفر ، و شهید و زخمی زیاد . عقبهی لشكر هم آن طرف دجله بود . با این حال و روز بلند شدم رفتم به مهدی بگویم چی شده ، بگویم باید با قایق بفرستیمش برود آن طرف رود ، كه دیدم نشسته پشت سیل بند دارد خشابش را پر میكند . وضع را براش تشریح كردم . گفتم « من و دولتی هستیم . تو بهترست برگردی بروی نیرو بیاوری ! »
گفت « پاشو برو بگذار به كارم برسم ! »
گفتم « اینجا فرمانده لشكر لازم نیست . فرمانده گردان كفایت میكند . ما هستیم . شما بلند شو برو ! »
بیسیم هنوز روشن بود . این بار احمد كاظمی از قرارگاه تماس گرفت
گفت « مهدی ! بلند شو بیا عقب ! زودتر ! »
مهدی گفت « نمیدانی اینجا چه حالی دارد ، احمد ! آرزو میكنم كاش شما هم اینجا بودید ! »
با این حرفش جواب مرا هم داد . دیدم دیگر دلبریده . بیسیم هم قطع شد و دیگر جواب نداد .
خوشحال شدم گفتم « حالا اگر نیرو هم بخواهی باید خودت بروی بیاوری . میروی ؟ »
گفت « تو میگویی من بچههام را رها كنم و خودم برگردم ؟ … نه . نمیتوانم . »
گفتم « پس چیكار كنم من ؟ »
با همان لحن صمیمی همیشگی گفت « به بیسیمچیها بگو اسلحه بردارند بروند مقاومت كنند . »
گفتم « من چی ؟ »
گفت « خودت هم همینطور . »
آتش شدت گرفت . ما از دو طرف تیر میخوردیم ، هم از شهرك هم از روبهرو . از روبهرو آنقدر نزدیك بودند كه قیافهی عراقیها را راحت میشد تشخیص داد .
به بیسیمچیها دستور مهدی را دادم . گفتم « دفاع كنید – تا شب ! »
دو طرفمان آتش بود و پشتمان به آبی كه اگر كوچكترین چیزی روی آن میجنبید ، ده تیر دقیق عراقی نابودش میكرد . از آب نمیشد گذشت . بخصوص كه خورشید آمده بود پایین و روی سطح آب برق میزد و كوچكترین چیز شناوری را مشخص میكرد . درگیری اجباری بود . یك گالن بنزین پیدا كردیم انداختیمش روی سیل بند تا از طرف دیگر بزنندش و ما راه گریز داشته باشیم . همین كار باعث شد كه دست كم آتش از روبهرو باشد و از بغل نباشد . خشابم تمام شد . داشتم پرش میكردم كه چشمم افتاد به یك كارت شناسایی كه توی آب و نزدیك من میچرخید . برش داشتم . دیدم كارت علی اكبر كاملیست ،بیسیمچی مهدی . دلم شور افتاد . حس كردم برای مهدی اتفاقی افتاده .
به بیسیمچیام گفتم « سریع برو از آقا مهدی خبر بگیر بیاور ! »
رفت ، برگشت ، گفت « آقا مهدی … از سرش تیر خورده . »
نفهمیدم چی شنیدهام . اصلاً نخواستم باور كنم . هیچ كاری هم نمیتوانستم بكنم . دیدم یك قایق دارد میرود طرف عراقیها و آقای تندر و سكاندار و مهدی زخمی نشستهاند توی آن قایق . داد زدم . آنقدر داد زدم كه صدام گرفت . صدای موتور قایق نمیگذاشت آنها بشنوند كه میگویم دارند مستقیم میروند طرف عراقیها .
سكاندار ، با سری پایین از شلیك تیرها ، آمد از جلو ما رد شد .
به دولتی گفتم « الآن … میزنندش ، محمود . چی كار كنیم ؟ »
قایق رسید به عراقیها . شلیكشان هدفدار شد . با هر چی كه داشتند میزدند . در یك آن قایق تكهتكه شد و آتش گرفت و تمام تكههاش به هوا رفت و آرام آمد افتاد توی دجله و دجله هم تمام تكهها را با خودش برد .
محمود دو دستی و محكم زد به سر خودش گفت: « یا جدهی سادات ! بیچاره شدیم . »
دیگر نمیتوانست سرپا بایستد . بچهها هم همین طور بودند . چون اگر هم نمیدانستند ، یا ما نگذاشته بودیم بدانند ، حالا دیگر مطمئن شدند كه در محاصرهایم .
گفتند « چارهیی نیست . یا باید بمانیم و اسیر شویم ، یا باید درگیر شویم و شهید . »
گفتم « من اسیر شدن تو مرامم نیست . »
تنها راه مقابله این بود كه سیلبند را بكنیم تا دست كم از بغل نتوانند بزنندمان . هر كاری كردیم نتوانستیم . خیلی محكم شده بود .
به دولتی گفتم « الآن از هر طرف میزنندمان . پناهگاه هم كه قربانش بروم . یا باید سرمان را بلند كنیم بزنند ، كه من این جوری شهید شدن را دوست ندارم ، یا این كه بمانیم اسیر شویم ، كه این هم من با خودم عهد كردهام دوست نداشته باشم … یك راه دیگر هم هست . كه بزنیم به آب . كی میآید ؟ »
كاملی و بیسیم چیام گفتند « ما . »
یك ساعت از شهادت مهدی میگذشت .
گفتم « این جا ماندن یعنی اسیر شدن . دل بكنید دنبالم بیایید . »
ده یازده نفری شدیم . زدم به آب آتش شدید بود . برگشتم ساحل . به خودم گفتم « باید بروم وسط دو طرفی كه عراقیها هستند . آنجا اگر فاصلهام از هر دو طرف بیشتر باشد شانس عبورم هم بیشتر میشود . »
با همین فكر رفتم توی آب دجله . حركت كردم طرف پایین . دیدم كاملی و یك نفر دیگر دارند پشت سرم میآیند و از كس دیگری خبری نیست . رسیدم به نیزاری با طول صد یا دویست متر و عرض ده دوازده متر ، و عمق كم . رفتم داخلش و دیدم محفوظست . كاملی و بسیجی دیگری هم آمدند . بعد حسین هم آمد . كنار نیزار یك بلم سه نفری پیدا كردیم ، كه اگر عراقیها آن را میدیدند … نگذاشتم . ماندیم همانجا . دیدیم عراقیها دارند آنجا را كه ما خالی كردهایم با آتش شخم میزنند و هنوز جرأت ندارند به آنجا پا بگذارند . بچهها یكییكی ، شناگر و ناشی ، میآمدند بروند كه صداشان میكردیم میبردیمشان داخل نیزار .
یكی از بچهها از شكم تیر خورده بود و یكی از دست . قبل از تاریك شدن هوا متوجه شدم كه از پشت سیل بند صدای عراقیها میآید .
به بچهها گفتم « همینجا باشید الآن برمیگردم . »
میخواستم ببینم اگر آمدهاند بالای سیلبند نرویم . دیدم از ترسشان ، نه كه تیر اندازی كنیم ، نمیآیند بالای سیل بند . برگشتنا متوجه بلمی شدم كه حدس زدم باید مال كشاورزهای عراقی باشد . پر از آب بود . رفتم دو نفر از بچهها را آوردم تا هم آبش را خالی كنند ، هم اگر سوراخ شده باشد دست كم عرض دجله را با آن طی كنیم . بچهها رفتند با كلاه آهنی و زیر پوش آب بلم را خالی كردند . برش داشتند آوردندش . هوا داشت كمكم تاریك میشد كه دو نفر دیگر را فرستادم بروند آن بلم سه نفرهی خودمان را هم بیاورند . روحیهها خراب بود . هوا تاریك بود و عجیب احساس تنهایی و غریبی و بیكسی میكردیم . هوا هوای گریه بود . اگر خمپارهیی میآمد منفجر میشد ، هیچ كس زحمت پیشگیری از تركش به خودش نمیداد . همانطور ساكت و سرد و خاموش باقی میماند .
گفتم « كی بلدست بلم براند ؟ »
فقط خودم و بیسیمچیام و یك نفر دیگر . پارومان یك كلاه آهنی بود و یك تكه كائوچو . اول بلم سه نفره را آوردیم . یكی از مجروحها را گذاشتیم وسطش و بیسیمچی را جلو ، به عنوان هدایت كننده ، و دو نفر هم عقب . خودم هم بلم را تا آن جایی كه پام میرسید هدایت كردم و آهسته گفتم « مراقب باشید جریان آب بلم را نبرد طرف سیلبند ! »
آنها رفتند . بلم دیگر را برداشتیم رفتیم بقیه را سوار كردیم . خودم رفتم جلو بلم دراز كشیدم و با كلاه آهنی پارو زدم . بعد از چند لحظه متوجه شدم بلم دارد میرود طرف سیلبند . متوسل شدم به حضرت ابوالفضل و كلاه آهنی را در آب حركت دادم و به بچهها گفتم « با دست پارو بزنید ! »
به هر جان كندنی بود رفتیم رسیدیم به آن طرف رود . خودیها فكر كردند عراقی هستیم . هرچی گفتیم كه از لشكر عاشوراییم باور نكردند .
چون با چشم خودشان درگیری ما و شهید شدن مهدی و آن حجم آتش را دیده بودند نمیتوانستند حرفمان را باور كنند . امید نداشتند كسی از آنجا سالم برگردد و ما حالا برگشته بودیم . سالم هم برگشته بودیم ، بدون فرمانده لشكرمان و با یك دنیا زخم و حسرت و چشمی كه دنبال جای خلوت میگشت .
من همیشه و بخصوص حالا ، هر وقت یاد مهدی میافتم یا اسمش را میشنوم ، همان لحظهیی را میبینم كه خشاب مهدی را گرفتم گفتم برگردد و دیدم چشمهاش از بیخوابی سرخسرخست و میگوید « چطوری بچههام را تنها بگذارم برگردم ؟ … نه . نمیتوانم . »
وقتی منطقه را گرفتیم یكی از اعضای كمیتهی مركزی حزب دمكرات ، به اسم اسماعیل جهانگیر زاده ، نامهیی به مهدی نوشت ، كه مهدی آن را به من نشان داد . مهدی آن روزها مسئول عملیات سپاه ارومیه بود و نقشی كلیدی در این حمله داشت . مضمون نامه این بود :
« ما برای آزادی خلق كرد آمدهایم و هم پیمان با برادر تو علی بوده و هستیم . و تو كه از خون او هستی سزاوار نیست در جبههی مخالف ما باشی و ما را در این موقعیت حساس تنها بگذاری . ما منتظر تو میمانیم . و به پیمان خونین خودت و برادرت ایمان داریم . »
به مهدی گفتم « جوابش را … نمیخواهی بدهی ؟ »
گفت « به این حرفها و به این آدمها كه كسی جواب نمیدهد . »
گفت اگر كسی بود كه پیغامش را به آنها میرساند به همهشان میگفت آنها در مقابل مردم ایران اسلحه به دست گرفتهاند و دستشان به خون بیگناهان آلودهست .
میگفت « به همهشان میگفتم شما آمدهاید مردم ایران را بكشید و راهها را ناامن كنید تا به هدفهای خودتان برسید . میگفتم با این حرف هاتان نمیتوانید گولم بزنید ، حتی اگر روزی هزار بار مرا به علی قسم بدهید . »
شاید به همین دلیل بود كه پابند هیچ تعلقی نشد . هیچ غریبهیی نمیتوانست تشخیص بدهد او فرمانده لشكرست . از بس در عادی بودن اصرار داشت . مثلاً راننده نمیگرفت . اغلب خودش رانندگی میكرد . با تویوتا میرفت و میآمد . هر كی را هم در راه میدید ، بسیجیها و هر غریبهیی را ، پشت ماشین سوار میكرد و به مقصد میرساند . حمید هم همینطور بود . مهدی علاقهی عجیبی داشت به پوشیدن لباس بسیجی . و بی علاقگی عجیبتری داشت در حل مسایل اداری شخصی خودش . با این كه فرمانده لشكر بود مدارك عضویتش در سپاه ناقص بود و لاینحل . حتی من چند بار پیگیری كردم گفتم شاید مشكل ساز شود . گفت زیاد در قیدش نباشم . گفت اصلاً رهاش كنم . عادتش شده بود به خودش و به هر مسألهیی كه به خودش مربوط میشود بیاعتنایی كند .
از علی و اعدامش هرگز حرف نزد ، مبادا من و ما فكر كنیم میخواهد خودش را مطرح كند . در صورتی كه آن گروه بخصوص ، از بركت همین اعدام ، خودش را با افتخار مطرح كرد . بارها شد كه آمد تهران و من نفهمیدم و وقتی فهمیدم گله كردم و او گفت « میروم خانهی دایی . »
گفتم « با چه وسیلهیی ؟ »
انتظار داشتم با ماشینی كه در اختیار فرمانده لشكرها میگذارند آمده باشد ، منتها معلوم شد با تاكسی و اتوبوس آمده و حتی خوشحال هم هست كه ماشین لشكر را نیاورده .
اگر مهدی مانده بود ، با آن هوش و ذكاوتش ، از مرحلهی مهندسی مكانیك میگذشت میرفت دكترا میگرفت و حالا یكی از مدیران یا وزیران برجستهی مملكت شده بود . همانطور كه در دوران شهرداریاش در ارومیه افتخار مردم بود . هنوز كه هنوزست به گواه مردم و تمام صاحبنظران یكی از برجستهترین شهرداران ارومیهست . آن هم فقط به خاطر آن روحانیت درونی و آن حرفهای پنهانش كه به هیچ كس بروزش نمیداد . بخصوص در جنگ . تمام سعیاش را میكرد كه مثل نیروهای عادی به نظر برسد . اگر بچهها مرخصی نمیگرفتند ، خودش بیشتر از آنها آنجا میماند . یا اگر روحیهی نیروها تضعیف شده بود هیچ وقت تنهاشان نمیگذاشت . معمولاً كارهایی میكرد كه به همه ثابت كند تمام نیروهاش براش اهمیت دارند ، نه شخصی خاص ، و نه حتی نزدیكترین و عزیزترین كسش ، حمید مثلاً .
فراموش نمیكنم وقتی خبر آوردند حمید شهید شده و میشود آوردش چی گفت . رفتم توی چادرش گفتم « چرا نمیفرستی بروند حمید را بیاورند ؟ »
گفت « نمیتوانم . »
گفتم « حمید كه فقط مال تو نیست . مال ما هم هست . بفرست بروند بیاورندش . »
گفت « آنجا فقط حمید نیست . خیلیها هستند . هر وقت توانستیم برویم همهشان را بیاوریم ، میرویم حمید را هم میآوریم . »
نمیدانستم باید چی بگویم یا باید چی كار كنم . دستم بسته بود . گذاشتم كمی بگذرد . آوردن حمید دیگر محال بود . رفتم به مهدی گفتم « دست كم بلند شو برو به خانوادهاش سر بزن ! این را كه دیگر میتوانی . »
گفت « این را هم نمیتوانم . »
گفتم « چرا ؟ »
گفت « مفقودهامان زیادند . اگر من سالم برگردم بروم شهر ، چطور میتوانم كه … نه . نمیتوانم . »
حق داشت . وقتی یك عده از خانوادههای مفقودالاثرهای اردبیل آمدند آنجا من احساس كردم نگاهشان و لحنشان طلبكارانهست و حتی برای سؤالهاشان جوابهای قانع كننده میخواهند . منتها مهدی و سكوت و آرامشش را كه دیدند ، و از داغ برادرش كه شنیدند ، نگاههاشان برگشت و لحنشان دوستانه شد و فقط آمدند سر سلامتی دادند و با یاد آرامش عجیب مهدی برگشتند به شهرشان تا شعلهی آن آرامش را در دل خودشان زنده نگه دارند .
این علاقههای قلبی به همین سادگی و با همین سادگی مهدی شكل میگرفت . از ذهنم هرگز پاك نمیشود آنبار را كه ماشینش خراب شده بود و مجبور شده بود برود تعمیرگاه لشكر . تنها مكانیك آنجا گفته بود « نمیشود . نمیتوانم . اصلاً تعطیل است . »
مهدی گفته بود « این ماشین باید برود برسد جبهه . كار دارم به خدا . »
راننده گفته بود « عجله هم حتماً داری ؟ »
مهدی گفته بود « خب آره . »
راننده گفته بود « ولی طبق قانون همینجا من الآن موظفم به كار شخصی خودم برسم . كارشخصیام هم اینست كه بنشینم لباسهام را بشویم . مفهوم است ؟ »
مهدی مانده بود چی كار كند و چی بگوید ، كه گفته بود « پس بیا تقسیم كار كنیم . من لباس تو را میشویم ، تو هم ماشین مرا درست كن . »
راننده گفته بود « این شد حرف حساب . زود دست به كار شو تا حاجیت هم بلند شود چراغ ماشینت را روشن كند . »
مهدی میتوانست به او دستور بدهد ، یا بگوید كی هست و از كجا آمده و چرا عجله دارد ، اما نشست با او شد و مثل او شد تا چیزی از خودش كم نشود . برای همین كارهاش بود كه در دل همه جا داشت .
تا كسی معرفیاش نمیكرد هیچ كس نمیتوانست باور كند او فرمانده لشكرست و همین اوست كه دارد تمام عملیات را اداره میكند . همین آدم كسی بود كه بعد از عملیات و هر بار كه قرار بود برویم جماران خدمت امام دوباره تجدید وضو میكرد . یعنی آداب احترام را به جا میآورد . چون حضور خودش در جبهه را به عشق حضور امام در جماران میدانست . نگرانیاش زمانی نمود پیدا میكرد كه نمیدانست باید چی كار كند تا رضایت امام جلب شود . اگر فقط یك اشاره میشد كه فلان كار مورد نظر امام هست تمام كارهاش را كنار میگذاشت تا به آن كار مورد نظر برسد .
من فكر میكنم رابطهاش با حمید یكی از این سختگیریهای شخصی مشفقانهی او بود . اگر در عملیاتی خودش فرمانده گردان خط شكن بود و كار به مشكل بر میخورد سریع حمید را خبر میكرد و باقی كار را میسپرد به او . مثل عملیات بیتالمقدس ، كه حمید از عهدهاش خیلی خوب بر آمد .
مهدی و حمید از كشتن نفرت داشتند . هدف آنها پیروزی بر عراقیها بود نه بر افرادشان . من ندیدم از كشته شدن كسی خوشحال بشوند . خوشحالی آنها فقط وقتی بود كه جبههیی در عملیاتی فتح میشد . دیدن كشتههای عراقی ناراحتشان هم میكرد . چیزی كه باعث شده بود اسلحه دست بگیرند ، فقط اسلحهی دشمن بود . تمام طراحیهای جنگی آنها طوری بود كه دشمن دور زده شود یا بیفتد توی محاصره و مجبور به تسلیم شود .
همیشه در همه جا به بچهها سفارش میكردند « تا علامت تسلیم دیدید دیگر شلیك نكنید ! »
شاید به خاطر همین روحیه بود كه توی قرارگاه با اسیرهای عراقی دوست شده بودیم . آنها اصلاً با ما زندگی میكردند . ما هم داشتیم از آنها عربی یاد میگرفتیم . اصلاً انگار یادمان رفته بود همینها بودند كه تا آخرین گلوله را شلیك كرده بودند . سعی میكردیم با آنها رفاقت كنیم . چون بیشترشان شیعه بودند و تحت فشار حزب مجبور میشدند بجنگند . كار به جایی كشید كه هم ما به آنها عادت كردیم و هم آنها به ما . نمازهامان را با هم میخواندیم . وقتی قرار شد منتقل شوند عقب ، جدایی از آنها واقعاً سخت بود . همین بود كه قشنگ بود . به همه و بخصوص به خود ما ثابت میكرد كه ما با شخص مشكل نداریم . مشكل ما جنگ طلبی دیگرانست . نه كشتن و زیاده خواهیها .
مهدی همانقدر كه به دشمنش احترام میگذاشت ، مراقب نیروهای تحت امرش هم بود . بخصوص در بدر و روزهای آخرش . توی سنگر كنار دجلهاش ناظر زدن آن پل بود . زیر آن آتش سنگین تمام تلاشش را میكرد كه بچهها جوری راه بروند و از جایی بروند كه عراقیها نبینند ، یا جوری آتش كنند كه خودشان زخمی نشوند ، یا جوری استتار كنند كه كسی متوجهشان نشود ، یا جوری سنگر بگیرند كه از تیر و تركش محفوظ بمانند . نیروهاش را مثل عزیزترین كسانش دوست داشت . درست همانطور كه خانوادهاش را دوست داشت .
با حمید نقشه كشیدند و خانوادههاشان را آوردند نزدیك خودشان ، در اهواز . آنجا یك خانه اجاره كردند و گهگاه میرفتند و میآمدند . این مهرشان به زن و بچههاشان مرا هم وسوسه كرد بروم خانوادهام را بیاورم ، كه نشد . یعنی مهدی شهید شد كه نشد . از مهدی آن سكوت و آن آرامشش در نظرم هست . و این كه همیشه باید به حرف واردش میكردی تا حرف بزند . اغلب هم از كسی حرف نمیزد . اگر هم ما میزدیم مخالفت میكرد میگفت « حرف خودتان را بزنید ! »
اصلاً مشكلی كه ما با حمید داشتیم این بود كه جاهایی كه باید میرفت حرف میزد نمیزد . كنار میكشید . تا دیگران ازش نمیخواستند صحبت نمیكرد . هر بار هم كه نظرش را میگفت نظرش صایب بود . به فرض در یكی از مناطق عملیاتی راجع به شكستن خط بحث شد . وقتی او آمد نظر داد كه چطور میخواهد خط را بشكند همهمان شگفت زده شدیم و همان طرح او را قبول كردیم . ولی همین را هم باید از او میخواستیم . او كسی نبود كه بیاید خودش را بیندازد جلو و حرف بزند و خودی نشان بدهد یا اعتباری كسب كند .
قبل از عملیات فتحالمبین بود كه مهدی تازه آمده بود توی تیپ نجف مسئولیت گرفته بود . قرار بود از تنگهی رقابیه عمل كنند ، كه من رفتم بهش گفتم « تو چرا نمیآیی حرف بزنی ، طرح بدهی ، نقشه بكشی ؟ مگر چه چیزت از آنهای دیگر كمترست ؟ تو كه ناسلامتی یك پا مهندس تشریف داری ؟ »
زیر بار نمیرفت . اجتناب میكرد از این كه به عنوان یك فرد مهم مطرح باشد ، تا چه رسد به چاپلوسی كردن . همیشه سعی میكرد مثل همه باشد ، كه كسی متوجه نشود او كیست . در رفتار عملیاتیاش هم همینطور بود . از بچههایی كه باش بودند بپرسید . همهشان متفقالقولند كه اگر میگفتند آقا مهدی از اینجا عمل میكند ، یعنی لشكر عاشورا از آنجا عمل میكند .
خرازی و همت هم همینطور بودند . لشكرشان به خاطر هویت شخصیشان موجودیت پیدا میكرد . وقتی میگفتند مهدی كنار فلان لشكر عمل میكند ، آن فرمانده لشكر احساس اطمینان پیدا میكرد از عملكرد جناح مهدی ، چون میدانست جناحی كه مهدی عمل میكند ، هر چند هم كه سختترین جناح باشد ، یا از او جلو خواهد زد ، یا پابهپاش خواهد آمد و هیچ نگرانی وجود ندارد كه از پهلو ضربه بخورد . سیستم طراحی عملیات در سپاه به این صورت بود كه فرمانده سپاه و همكارانش میآمدند كل جبههها را مطالعه میكردند و بعد روی كلیات صحبت میشد ، كه مثلاً این منطقه با توان ما جورست و وضع عراق چطورست و اصلاً اگر در این منطقه عملیات كنیم اثر دارد یا نه .
اثر نظامیاش اثر سیاسیاش چه خواهد بود ؟ دستاوردهایی كه میتواند داشته باشد از ابعاد مختلف چی خواهد بود ؟ یا اگر عمل كنیم موفق میشویم.
مسایل آنقدر كلی بررسی میشد تا این كه بیایند برسند به راهكارهای عملیاتی . اینجا بود كه هر لشكری میآمد در طراحی عملیاتی منطقهی خودش شركت میكرد . حضور فرمانده لشكر خیلی مؤثر بود . بخصوص در كار لشكر خودش . چرا كه باید چند لشكر ، با هم و كنار هم ، عمل میكردند ، و هماهنگ ، تا موفقیت صورت بگیرد .
این نظرها قبل از عملیات جمع میشد و بررسی هم و بعد دیگر طراحی عملیات با آنها بود ، كه بُعد تاكتیكیاش را در نظر میگرفتند و روشهای مختلف شكستن خط و خیلی چیزهای دیگر را . مهدی در تمام این موارد صاحبنظر بود . در عملیات بدر ، یكی از مسایل مهم چگونگی شكستن خط عراق بود . آن هم خطی سخت و پر از افت و خیزهای منطقهیی . ما باید از هور و از روی چولانها عبور میكردیم تا برویم برسیم به ساحل آن طرف . قبل از رسیدن به عراقیها چولانها تمام میشد و میرسیدیم به منطقهیی باز و در دید كامل . آب هم آنجا كمعمق میشد نمیشد راحت با بلم یا قایق به خطآنها رسید . فقط تا یك فاصلهیی را میشد با بلم یا قایق رفت . برای بعدش فكری نداشتیم . بخصوص كه عراقیها تاكتیك ما را از خیبر خبر داشتند و آرایش خودشان را متناسب با وضع ما عوض كرده بودند و آمده بودند ایستاده بودند روی سیل بند و با تیربارهاشان كامل روی ما مسلط بودند .
یكی از مسایل مهم عملیاتی بدر این بود كه هر كس میخواست آنجا عمل كند باید این مشكل را حل میكرد . مهدی این كار را كرد . طرح داد ، نقشه كشید ، گفت باید از چه نوع بلمی استفاده كرد ، یا از چه آبخوری ، و در چه زمانی ، كه عراقیها هوشیاری كمتری داشته باشند و با حداقل زمان برسیم به آنها ، تیربارهاشان را خاموش كنیم ، در خط پخش شویم ، و فتحش كنیم .
اینها همه ریزهكاریهایی بود كه مهدی و بقیه روی آن كار كردند . بخصوص روی خط دفاعی . مثلاً عراق جلو خط اولش سیم خاردار میچید و پشتش میدان مین و بعد سپری و خورشیدی و بعد میدان موانعی تا هفتصد هشتصد متر . در دل تمام اینها سنگر كمین میگذاشت برای حفظ موانع . در نهایت هم میآمد میرسید به خط اول ، كه پر از سنگرهای مستحكم و تجهیزات مدرن بود .
نكتهی مهم این بود كه باید شناسایی ما آنقدر دقیق انجام میشد تا ریزترین راهكارها به دست بیاید ، تا روی نقطه ضعفها برنامه ریزی كنند و از همانجا عمل كنند . و این كار به نحو احسن انجام میشد . حتی فرماندهان ما در عملیاتها همین خطهای مستحكم را میشكستند و ازش عبور میكردند . پس مهم ادامهی عملیات بود كه برای ما گاهی غیر ممكن میشد . چون تجهیزات نداشتیم . چون تجهیزات مناسب با آن جنگ را نداشتیم . آن طرف یك دشمن مجهز بود ، با تسلیحات هوایی و زمینی و بمبهای خوشهیی و شیمیایی و تانكها و نفربرها و خمپارهاندازهای مختلف و تحركات زرهی . این طرف ما بودیم كه فقط باید با اتكا به نفراتمان میجنگیدیم . آنچه كه باعث موفقیتمان میشد برتری فكریمان بود . باید فكر غلبه میكرد بر تجهیزات مدرن .
با دست خالی و با نفرات كم برتری بر دشمن تا دندان مسلح كار سادهیی نیست . بخصوص كه همه میدانند ما در تمام طول جنگ هرگز از نظر نفرات بر عراقیها برتری پیدا نكردیم . اگر هم حرفی زده شده تبلیغ بوده . چه میدانم ؟ دروغ بوده . چیزی بوده . حربهیی بوده برای این كه كار برجستهی بچهها را كم ارزش نشان بدهند . هیچ وقت اینطور نبود كه امواج انسانی را بفرستیم بروند جلو . بعضیها تبلیغ میكردند یا اصلاً تصورشان این بود كه یك عده میروند میخوابند روی مین و بقیه از روی آنها رد میشوند . این تصویر یك تصویر واقعی نبود . روی میدان مین كار میشد . معبر میزدند . مسیر را پاك میكردند . معبر را علامت میگذاشتند تا بچهها بیایند رد شوند .
دشمن چون نمیتوانست این چیزها را هضم كند میگفت « ایران از امواج انسانی استفاده میكند . »
یا « جان بسیجیها براشان ارزشی ندارد . »
آنچه كه مهدی را در جنگ برجسته میكرد این بود كه برای تمام این مشكلات راهكار ابداع میكرد . البته انسانهای شهادت طلب هم كنارش داشت . چون خودش نشان داده بود هیچ وابستگی به دنیا ندارد . همینها بود كه او و عملیاتهاش را موفق میكرد .
در بدر نشسته بود توی سنگرش . زیر آتش و بمباران شدید داشت پل زدن روی دجله را هدایت میكرد . با آقای بشر دوست رفتیم پیشش . سرش خیلی شلوغ بود . به ما اصرار میكرد برویم . تا عصر آنجا ماندیم . دیدیم چطور بمباران میشویم . دیدیم تا پیش مهدی هستیم هیچ آسیبی نمیبینیم و این خیلی برامان عجیب بود . تحرك عراقیها را هم میدیدیم كه چطور نیروی جدید وارد میكنند . در كنارش مهدی را هم میدیدیم كه چطور با برنامه ریزیاش آرایش آنها را به هم میریزد و از آنور دجله به آنها حمله میكند . ما اغلب در روز نه عملیات میكردیم نه پل میزدیم . اما مهدی آن روز تشخیص داده بود كه پل باید زده شود . پل را با كامیونهایی نصب میكردند كه روشان جرثقیل داشت . كه البته در دید و تیر رس عراقیها بود . مهدی یك آن بیكار نبود . با بیسیم تماس میگرفت و نیروها را آرایش میداد . خیلی اصرار میكرد كه با كد حرف بزنند یا مواظب شنود عراقیها باشند . مطمئن بود عراقیها متوجه زدن پل شدهاند و باید محتاط عمل كرد . در سنگرش فقط خودش بود و بیسیمچیاش و ما . همه را فرستاده بود به جاهایی كه لازم بود . اصلاً دستپاچه نبود . فقط نگران ما بود كه چرا آمدهایم آنجا . میگفت اگر كاری نداریم زود از آنجا برویم .
تا این كه ما برگشتیم .
آن پل را البته زد ، ولی نتوانست در عملیات از آن استفاده كند . نیروها را با قایقها و بلمها عبور دادند . آن پل برای مرحلهی بعد به درد میخورد ، برای بعد از تثبیت منطقه و عبور و مرور نیروها از آن . این فرصت البته پیش نیامد . عراقیها نیروی زیادی به آنجا وارد كردند . مهدی هم مجبور شد خودش برود آن طرف دجله و در شهرك نزدیك آنجا با عراقیها بجنگد .
عراق بیشترین نیروهاش را آورد به منطقهی بدر . جنگ سختی درگرفت . مهدی و نیروهاش پشتشان به آب بود . عراقیها پاشان روی زمین بود . اگر نبرد ادامه پیدا میكرد و اگر مهمات و تجهیزات به آنها نمیرسید ، با آن حجم آتش و با آن سلاحهای سبك ما كاری از پیش نمیرفت . ما آنجا نه امكانات زرهی داشتیم ، نه توپخانه ، نه تانك ، نه هیچ سلاح سنگین دیگری . اما عراق تانك داشت ، سلاحهای سنگین داشت ، هواپیما داشت . ما حتی پوشش هوایی نداشتیم . امكان طراحی عملیات عظیم هم نداشتیم . به همین دلیل بود كه این وضع پیش آمد .
علت اینكه شهادت مهدی به حماسه تبدیل شد این بود كه او و نیروهاش با دست خالی با عراقیها جنگیدند . یعنی با تمام وجودشان . بدون این كه یك لحظه به برگشتن فكر كنند . ایستادن آنها و حتی شهادتشان باعث شد كه باقی طرح عملیاتی آنجا موفق شود .
مهدی با تمام وجود در این عملیات شركت كرد . می دانست شهید میشود . حتی به من گفته بود . من به شوخی گرفتمش . منتها خودم هم میدانستم كه او این بار راست میگوید . چون حالش حال همیشه نبود . حتی وقتی فرمانده كل باش تماس گرفت و دستور داد بیاید عقب نیامد و پیش نیروهاش ماند .
من آنجا نبودم . آمده بودم آن ور هور ، توی قرار گاه خودمان . قرار بود فرداش برویم قرارگاه خاتم ، برای برنامهیی كه داشتیم . وقتی وارد شدم دیدم هیچ كس حوصله ندارد و نگاهها همه روی نقطهیی ثابت مانده .
پرسیدم « چی شده ؟ كشتیهاتان غرق شده ؟ »
یكی گفت « كشتی ما نه . فقط كشتی مهدی . »
با این كه حدس میزدم ولی پرسیدم « كدام مهدی ؟ »
و نفس را توی سینه حبس كردم .
دیگر نتوانست … الو ؟ … گوشی هنوز دستتست ، كاظم ؟ »
ادامه دارد .....
/خ
روايت اول از جمشید نظمی
آخرین باری كه حمید را دیدم بعد از تصرف پل بود و حدود عصر . من مجروح شده بودم و مرا گذاشته بودند آنجا . حمید داشت نیروها را هدایت میكرد كه یادش افتاد نماز ظهرش را نخوانده . سریع رفت وضو گرفت آمد جایی قامت بست و نماز خواند كه در تیررس بود . هر لحظه امكان داشت فاجعه اتفاق بیفتد . و او با طمأنینه و آرامشی نمازش را میخواند كه من دردم را فراموش كردم و فقط به او خیره شدم .
حتی وقتی بلندم كردند كه ببرندم ، برگشته بودم به آرامش نماز خواندن حمید نگاه میكردم .
روايت دوم از جمشید نظمی
گفت « خودت بودی ؟ »
گفتم « با زیر پیراهنی خجالت كشیدم آقای نظمی باشم . »
من او را بارها دیده بودم . بار اول در عملیات رمضان بود ، در مدرسه?ی در شهرك گلستان اهواز و جایی كه گردانهامان مستقر شده بودند . یك روز آمدند گفتند فرمانده تیپمان میخواهد بیاید برامان صحبت كند . صبحگاه آن روز در ذهنم ماند . حتی حالا كه دارم از او برای شما حرف میزنم میبینم چهرهاش با چهرهیی كه بعدها پیدا كرد خیلی فرق داشت ، بخصوص در بدر . آن روز بعد از عملیات مسلم بن عقیل بود . آشنایی عمیق من با حمید شكل گرفته بود و آقا مهدی میخواست بداند با او به یك عملیات دیگر میروم یا نه .
گفتم « ما كه دیشب رسیدهایم ، آقا مهدی ، فكر نمیكنید بچهها یك كم خسته باشند ؟ »
گفت « نیروهات را نمیخواهم . فقط خودت . »
گفتم « خیر باشد . كجا انشاء الله ؟ »
گفت « یك عملیات با لشكر 27 در پیشست كه فقط خودت را لازم داریم . »
عملیات نفوذی بود . مجبور شدم رفتم از بچهها لباس قرض كردم ، آمدم با آقا مهدی و با یك لندرور رفتیم به جایی كه باید میرفتیم . از آن به بعد و از وقتی كه تیپمان شد لشكر ( از بعد از والفجر مقدماتی ) ارتباطمان با هم بیشتر شد . دوستتر شدیم و صمیمیتر . این را فقط به شما میگویم . من در تمام آن روزها خیلی سعی میكردم با دید منفی به او و حمید نگاه كنم . یعنی ازشان عیبی بگیرم و نمیتوانستم . خودشان نمیگذاشتند . بس كه سر به تو بودند و كم حرف . بخصوص مهدی . و بخصوص در مجنون و در روزها و لحظههای آخرش . این بدر با جزیرههای جنوبی و شمالی مجنونش و آن دجلهی پریشان و پر خاطره و پر از نیاش همیشه با یاد حمید و مهدی برای من زنده میشود . و عملیات سختش هم .
خط خیلی زود شكسته شد . عملیات ادامه پیدا كرد تا ساحل دجله. نیم ساعتی از ظهر گذشته بود . گردان ما از خطشكنی سر بلند آمده بود بیرون .
مهدی تماس گرفت گفت « گردانت را جمع و جور كن بیا برویم ساحل دجله ! »
تلفاتمان كم بود . راحت توانستیم برویم ساحل ، غرب دجله ، توی شهرك قُریبه . مهدی آمد كنارمان حركت كرد . فهمیدم نگرانست و دلشوره دارد كه عملیات به موقع انجام نشده و حالا خودش آمده كنار دجله كه تا شب آنجا باشد ، ناظر عبور بچهها از دجله ، جایی كه هنوز نمیدانستیم عراقیها در آن حضور دارند یا نه . به خاطر زیركیشان و بیسر و صداییشان ، كه اصلاً مشخص نبود آنجا هستند و ما را زیر نظر دارند ، مهدی میخواست چند نفر را از دجله عبور بدهیم تا از موقعیت با خبر شود . بلم نبرده بودیم ، احتیاج هم نبود . چون خط شكنهای ما از لباس استفاده كرده بودند ، در هورالهویزه و هورالعظیم ، و بعد بقیهی عملیات را سپرده بودند دست بچههای دیگر و حالا هم آماده بودند ببینند مهدی چه دستوری میدهد .
مهدی آمد . نگاهی به آب و به اطراف انداخت گفت « سریع ! »
غواصهامان لباسهاشان را پوشیدند زدند به آب .
آقا مهدی گفت « زودتر ! بچهها را باید سریع منتقل كنیم آن طرف . یك لحظه غفلت ، یك لحظه فراموشی ، یعنی فاجعه . »
به مهدی گفتم « اجازه هست از آب این دجلهی نازنین یك وضوی نازنین بگیریم ؟ »
گفت « اجازهی ما هم … »
كه آتش از آن طرف رود زبانه كشید طرف ما و ما تازه بو بردیم كه آن طرف چه جنگ سختی در پیش داریم . بچهها رفتند پشت سیلبند . مهدی دستور داد چند نفر سریع لباس بپوشند و از زیر پوشش آتش ما بروند آن طرف . كاركشتهها را انتخاب كردم . لباس پوشیدند زدند به آب . ولی جریان آب آنقدر شدید بود كه نتوانستند كاری صورت بدهند . حتی چند نفرشان شهید شدند . نمیشد كاری كرد . رفتن بقیه هم ، با آن حجم آتش ، نوعی ریسك حساب میشد .
تا این كه من و بیسیم چیام ، نصفههای شب و در آن سرما ، دیدیم یك آیفا آمد ایستاد پشت سیل بند و مهدی ازش پرید آمد پایین گفت « به بچهها بگو سریع این بلمها را بیاورند پایین ! باید هر چی زودتر چند نفر بروند آن طرف ، جا پا سفت كنند تا بقیه را بفرستیم . »
ما فقط یك شب میشد كه نخوابیده بودیم و او دو شب نخوابیده بود و با این حال قبراقتر از ما نشان میداد . حتی آمد بلمها را آورد پایین . یك گروهان از بچهها را آماده كردم . مهدی آمد . تذكر لازم را به همهشان داد ، كه وقتی پیاده شدند ، درگیر نشوند بمانند تا قایق برگردد همه را ببرد . حرفهای مهم را به فرمانده گروهانش ( شهید محمود دولتی ) زد . محمود مطمئنش كرد که موبه موش را اجرا خواهد كرد .
سری اول رفتند . به سری دوم گفتیم بروند برامان خبر بیاورند . آمدند گفتند « مثل این كه فلنگ را بستهاند رفتهاند . هیچ كس آنجا نیست . »
مهدی گفت « حالا قایقها را راه بیندازید . وقتشست . »
ما با سری سوم رفتیم ، رفتیم همان شب كیسهیی را تصرف كردیم . مهدی همان شب توضیح لازم را به بالا داد . از فرداش شروع كردند به پل زدن روی دجله . رفت و آمد نیروهای پیاده از روی آن انجام میشد .
پنج روز آنجا بودیم . عملیات از محورهای دیگر ادامه داشت . ما درگیری خاصی نداشتیم . در حقیقت ما به هدفهای مأموریتی خودمان رسیده بودیم و منتظر دستور جدیدتر بودیم .
فكر كنم بیست و چهارم اسفند بود كه مهدی آمد گفت « ادامهی عملیات به طرف اتوبان العماره – بصرهست . »
مأموریت گردان ما و گردان امام حسین این بود كه فرداش برویم سراغ پل این اتوبان و یا تصرفش كنیم یا منفجر ، تا از طرف العماره نتوانند نیروی كمكی بفرستند . لشكرهای دیگر هم آنجا بودند ، ولی فقط لشكر عاشورا از دجله عبور كرد . در برنامه هم نبود كه بقیه عبور كنند . چون آن كیسهیی بهترین موقعیت را برای عبور از دجله به ما میداد . فضا هم آنقدر زیاد نبود كه كل لشكر ، یا حتی كل گردان خودمان را ببریم آنجا مستقر كنیم . فقط یك گروهانمان رفت . همانها هم تمام پاتكهای عراق را تحمل كردند . حمله البته به شدت روزهای اول نبود . چون از جناحهای دیگر هم درگیر بودند و فرصت نمیكردند فقط به ما برسند .
همان روز ، قرار بود گردان علیاصغر زنجان ، با فرماندهی احدی ، بروند شب توجیه شوند ، كه احدی برگشتنا با تیر مستقیم تانك شهید میشود . مهدی مجبور میشود مأموریت را بسپارد به گردان امام حسین ، با این كه تلفات داده بودند و كمتر از همیشهشان بودند .
مأموریت گردان ما گرفتن پل به طرف پایین بود . یك تیم ده نفری تخریب هم با امكانات لازم قرار بود همراه گردان بیاید تا وقتی پل تصرف شد ، بروند منفجرش كنند . مهدی پیش از غروب داشت سفارش میكرد . گفت خدا یادمان نرود و من یادم به كاغذهایی افتاد كه قبل از عملیات تایپ كرده بود داده بود به همهمان . نوشته بود در زمان حركت « لا حول و لا قوه الا بالله » بخوانیم و در زمان دیگری « الله اكبر » و « لا اله الا الله » . ذكرهای دیگر هم نوشته بود و حالا داشت یادآوری میكرد و از هدفهای این مأموریت میگفت . و از آن تیم تخریب . من اصرار كردم كه تیم تخریب با ما بیاید . گفت اشكال ندارد . گفت « هنوز كه نرسیدهاند . وقتی رسیدند میگویم با شما بیایند . »
و خداحافظی . همه با هم و همه با مهدی و مهدی با همه . به یاد هم و به یاد دوستهای از دست رفتهی همین لشكر و به یاد همین مجنون و به یاد حمید ، كه مهدی نگذاشته بود برویم جنازهاش را بدون جنازهشهدای دیگر بیاوریم . مهدی به همه میگفت « الله بندهسی » و میبوسیدشان و اصلاً به ذهنش نمیرسید كه از آن به بعد و با یاد او این جمله زبان به زبان میگردد و تكیه كلام همه میشود تا یاد او زنده بماند .
آمادهی حركت شدیم . دو سه ساعت منتظر شده بودیم . وقت رفتن نزدیك بود . آمدم رفتم این طرف دجله . به مهدی گفتم « این تیم تخریب چی شد ؟ »
خیلی دنبالشان بود . تأسف میخورد نباید اینطور بشود . گفتم « هر وقت آمدند خبرمان كن ! »
ساعت یازده دستور حركت داشتیم . حركت كردیم ، بدون تیم تخریب . مهدی از پشت بیسیم گفته بود برویم تا بعد از درگیری باز ارتباط برقرار كند . بیسیمها روشن ماندند ، ولی بیارتباط . رفتن همان و درگیری همان . دجله تقریباً سمت راست ما بود و در ساحلش یك شهرك و كنارش یك دكل . شب از این شهرك آتش شدیدی روی سر ما ریخته شد . درگیری شدیدی صورت گرفت . هر گروهان مأموریت خاصی داشت . من با گروهان دولتی میرفتم كه بروم نزدیك پل باشم . ارتباط برقرار شد . با من و فقط با من . مهدی از من خبر میگرفت . تغییر كانال نمیداد . من هم با ارتباط با گروههای دیگر خبرش میكردم كه در چه وضعی قرار داریم . اولین درخواستم گروه تخریب بود .
مهدی گفت « الآن حركت میكند . »
حركت هم میكنند ، بعد از درگیری ، و با یكی از بچههای اطلاعات عملیات مسئول ، تا بیایند برسند به ما و پل . كه متأسفانه این مسئول تركش میخورد شهید میشود و كل تیم هم تلفات زیادی میدهد و اصلاً از هم میپاشد .
گروهان ما رفتند پل را گرفتند و به من خبر دادند « تخریب چیها چی شدند پس ؟ »
تا دمدمای صبح تماس میگرفتم كه عراق دارد فشار میآورد ، تخریب هنوز نرسیده ، پل هنوز سالمست . تا این كه فهمیدیم چی شده و پل منفجر نخواهد شد . بعد متوجه شدیم گروهان ما محاصره شده . یعنی به جز تلفاتی كه داده ، حالا راه برگشت هم ندارد . و گردان امام حسین هم . علی تجلایی ( یكی از نیروهای آزاد گردان امام حسین ) به مهدی اطلاع داد كه اصغر قصاب ( فرمانده گردان ) شهید شده و او در خدمتست و هر دستوری كه بدهد اجرا میكند . مهدی میدانست آنها در محاصرهاند . با هدایت هم و با بیسیم توانستیم ده پانزده نفرشان را از حلقهی محاصره بكشیم بیرون . بگوییم خودشان را بروند برسانند به شهرك قریبه ، بیایند ملحق شوند به ما . تلفات زیاد بود و درگیری عجیب . عصبانی بودیم . عراقیها اصلاً عقب نشینی نمیكردند . تیر از همه طرف می آمد . در یك آن میدیدی بغل دست?ات افتاد ، بدون این كه معلوم باشد از كدام طرف تیر خورده . عراق سرسختانه دفاع میكرد . اسیر هم البته میداد .
به محمود دولتی گفتم « اسیر ؟ »
گفت « چی كارشان كنیم ؟ »
گفتم « توی این بلبشو و اسیر ؟ »
حالا نگو مهدی آمده روی خط ما و خودش هم فقط صد و پنجاه متر با ما فاصله دارد . هم میبیند هم میشنود كه چی داریم به هم میگوییم .
آمد روی خط من گفت « آقا جمشید ! همهشان را بفرست بیایند عقب ! »
گفتم « شما كجایید ؟ »
گفت « در خدمت شما ، روی سیل بند . خودت هم پاشو بیا ! »
نگاه كردم دیدم چند نفر آنجا هستند . سریع دویدم رفتم دیدم مهدی آنجاست . دلگرم شدم. بهش گفتم كه گروهانها درچه وضعیاند . گفتم « گروهان دولتی مانده و من خودم . زیاد نیرو نداریم . یعنی نمانده كه داشته باشیم . »
ساكت بود .
گفتم « برنامه چیه ؟ پل هم منفجر نشد ؟ »
گفت « همین جا صبر میكنیم . »
دجله را نشانم داد گفت « از این مسیر میشود رفت زیر پل . منتها باید صبر كنیم شب شود تا از همین راه بزنیم برویم پل را منفجر كنیم . »
گفتم « همه جورهاش در خدمتیم . اما … »
چه میگفتم جز این كه تلفات زیادست و زخمیها هم و گروهان بیفرمانده هم خودش برگشته عقب و فقط من ماندهام و چند نفر نیروی خسته … و دولتی .
مهدی گفت « همین تو باشی خودت یك گردانی . »
دولتی خندید . گفت « پس حالا كه اینطور شد من هم یك گروهانم . »
كه خندیدیم . و مطمئنش كردیم تنهاش نمیگذاریم ، ولی درستش اینست كه نیرو لازمست . مهدی سریع با بیسیم ارتباط برقرار كرد . نیرو خواست . یك گروهان آمد . تمام جاهایی را كه گرفته بودیم ، حفظ كردیم . مهدی تأكید داشت كه شهرك را به هر قیمتی حفظ كنیم تا از همان جا پل را منفجر كنیم . با بیسیم درخواست قایق و مواد منفجره كرد . یكی دو قایق آمدند و هر چی میخواستیم پیاده كردند توی ساحل نزدیك شهرك .
ما البته سلاح سنگین نداشتیم . فقط آرپیجی و كلاش و تیربار .
خمپارهاندازها آن دست دجله بودند . ما از آنجا تأمین میشدیم . بد هم نبود .
عصر آمدم نیروها را آرایش جدید دادم تا اگر عراق پاتك زد بتوانیم مقابله كنیم و عقب ننشینیم . بعد هم توی سنگری بتونی ، ناغافل ، خوابم برد . بین خواب و بیداری شنیدم بچهها فریاد میزنند « عراقیها عراقیها ! »
بلند شدم از پنجره نگاه كردم و حس كردم لولهی یك تانك دارد میآید تو و الآنست كه بزند پنجره را بشكند ، از بس كه تانكها و نیروهای عراقی نزدیك بودند . با یك بررسی بیشتر معلوم شد عراقیها با استفاده از نفربرها و تانكهاشان ، در یك آن و با تمام امكاناتشان ، حركت كرده بودند طرف شهرك و آن سیلبندی كه ما پشتش مستقر بودیم . غافلگیر شده بودیم و من ناگهان دیدم چند نفر از بچهها دارند فرار میكنند .
دولتی آمد گفت « آقا مهدی داخل شهركست . اگر اینها اینطوری بچسبند به این سیل بند ، همهی ما كه هیچ ، آقا مهدی را میآیند اسیر میكنند . »
دستور آتش دادم تا عراقیها نتوانند بیایند بچسبند به سیل بند . یكی از بچهها با آرپیجی یك نفربر را زد . نفراتش ریختند بیرون . بقیه هم تیراندازی كردند . به همین نام و نشان بقیهی تانكها عقب نشینی كردند . سریع آمدم بچهها را آرایش نظامی جدید دادم گفتم برای پاتك بعدی آماده باشند .
پاتك بعدی با نفرات پیاده طراحی شد ، با فاصلهی یك ساعت و با آتش پشتیبانی شدید . سختترین درگیری آنجا شروع شد . از آن به بعد دیگر من پهلوی مهدی بودم ، كه آمده بود كنار سیل بند دجله . آنجا طوری بود كه هیچ سنگری نداشت . عقبهی عراقیها بود . سنگر سازی نداشت . آن یك سنگر بتونی هم برای دژبانی و ورودی شهرك بود . نمیشد ازش استفادهی جنگی كرد . هیچ پناهگاهی برای هیچ كدام مان وجود نداشت . عراقیها هم با هر وسیلهیی كه فكرش را بكنید آتش میریختند روی سر ما . حتی با هواپیماهاشان . یك هواپیمای بزرگ هم آمد . اول فكر كردم مسافربریست و حتماً اشتباه آمده و بعد فهمیدم توپولفست . دیدم بشكه میاندازد . دیدم بشكه هم نیست ، بمبست . و آتش ، آتش ، آتش . از همه طرف ، از زمین و آسمان . حتی از طرف خودمان . كه آمدند برای پاتك عراقیها و به خاطر نزدیكی ما به آنها احتمال آسیب به ما هم بود . هر لحظه برمیگشتم به مهدی نگاه میكردم دیدم پشت سیل بند نشسته ، زانوهاش را گرفته ، فقط لبش تكان میخورد ، فقط ذكر میخواند .
رفتم پیشش گفتم « چی كار كنیم ، مهدی ؟ »
گفت « ما كه اینجا چیزی نداریم . فقط خدا را داریم . پس صداش كن ! »
یك سمت ما شهرك بود و پشت سرمان دجله . آن سمت ما باز بود و روبهرومان ، سمت چپ شهرك هم باز بود و روی جادهی بصره – العماره تردد دیده میشد . خانههای شهرك نوساز بودند و بتونی . معلوم بود اگر ده تا آرپیجی هم بخورند باز سالم میمانند . در این شرایط درخواست مهمات كردیم . گفتند باشد . احساس كردم گلوگاهی كه من آنجا نیرو گذاشتهام پر از نیرو شده و حتی آمدهاند دارند روی سیل بند راه میروند . تعجب كردم . به خودم گفتم « نكند آمده باشند سیل بند را گرفته باشند ؟ »
به دولتی گفتم « از كنار سیل بند برو ببین اینها عراقیاند یا ایرانی ! »
رفت و برگشت . گفت « عراقیاند . »
راه برگشتمان بسته شده بود .
دولتی گفت « بفهمی نفهمی یك كم محاصره شدهایم . »
گفتم « به كسی چیزی نگو تا بروم به مهدی بگویم . »
در همان حال هواپیمایی آمد زد پل را منفجر كرد . دیگر اصلاً راه برگشت نداشتیم . عراقیها هم آمدند خیلی جلوتر ، كنار سیلبند كوچكتری در همان سیلبند . نیرو كم داشتیم ، شاید حدود سینفر ، و شهید و زخمی زیاد . عقبهی لشكر هم آن طرف دجله بود . با این حال و روز بلند شدم رفتم به مهدی بگویم چی شده ، بگویم باید با قایق بفرستیمش برود آن طرف رود ، كه دیدم نشسته پشت سیل بند دارد خشابش را پر میكند . وضع را براش تشریح كردم . گفتم « من و دولتی هستیم . تو بهترست برگردی بروی نیرو بیاوری ! »
گفت « پاشو برو بگذار به كارم برسم ! »
گفتم « اینجا فرمانده لشكر لازم نیست . فرمانده گردان كفایت میكند . ما هستیم . شما بلند شو برو ! »
بیسیم هنوز روشن بود . این بار احمد كاظمی از قرارگاه تماس گرفت
گفت « مهدی ! بلند شو بیا عقب ! زودتر ! »
مهدی گفت « نمیدانی اینجا چه حالی دارد ، احمد ! آرزو میكنم كاش شما هم اینجا بودید ! »
با این حرفش جواب مرا هم داد . دیدم دیگر دلبریده . بیسیم هم قطع شد و دیگر جواب نداد .
خوشحال شدم گفتم « حالا اگر نیرو هم بخواهی باید خودت بروی بیاوری . میروی ؟ »
گفت « تو میگویی من بچههام را رها كنم و خودم برگردم ؟ … نه . نمیتوانم . »
گفتم « پس چیكار كنم من ؟ »
با همان لحن صمیمی همیشگی گفت « به بیسیمچیها بگو اسلحه بردارند بروند مقاومت كنند . »
گفتم « من چی ؟ »
گفت « خودت هم همینطور . »
آتش شدت گرفت . ما از دو طرف تیر میخوردیم ، هم از شهرك هم از روبهرو . از روبهرو آنقدر نزدیك بودند كه قیافهی عراقیها را راحت میشد تشخیص داد .
به بیسیمچیها دستور مهدی را دادم . گفتم « دفاع كنید – تا شب ! »
دو طرفمان آتش بود و پشتمان به آبی كه اگر كوچكترین چیزی روی آن میجنبید ، ده تیر دقیق عراقی نابودش میكرد . از آب نمیشد گذشت . بخصوص كه خورشید آمده بود پایین و روی سطح آب برق میزد و كوچكترین چیز شناوری را مشخص میكرد . درگیری اجباری بود . یك گالن بنزین پیدا كردیم انداختیمش روی سیل بند تا از طرف دیگر بزنندش و ما راه گریز داشته باشیم . همین كار باعث شد كه دست كم آتش از روبهرو باشد و از بغل نباشد . خشابم تمام شد . داشتم پرش میكردم كه چشمم افتاد به یك كارت شناسایی كه توی آب و نزدیك من میچرخید . برش داشتم . دیدم كارت علی اكبر كاملیست ،بیسیمچی مهدی . دلم شور افتاد . حس كردم برای مهدی اتفاقی افتاده .
به بیسیمچیام گفتم « سریع برو از آقا مهدی خبر بگیر بیاور ! »
رفت ، برگشت ، گفت « آقا مهدی … از سرش تیر خورده . »
نفهمیدم چی شنیدهام . اصلاً نخواستم باور كنم . هیچ كاری هم نمیتوانستم بكنم . دیدم یك قایق دارد میرود طرف عراقیها و آقای تندر و سكاندار و مهدی زخمی نشستهاند توی آن قایق . داد زدم . آنقدر داد زدم كه صدام گرفت . صدای موتور قایق نمیگذاشت آنها بشنوند كه میگویم دارند مستقیم میروند طرف عراقیها .
سكاندار ، با سری پایین از شلیك تیرها ، آمد از جلو ما رد شد .
به دولتی گفتم « الآن … میزنندش ، محمود . چی كار كنیم ؟ »
قایق رسید به عراقیها . شلیكشان هدفدار شد . با هر چی كه داشتند میزدند . در یك آن قایق تكهتكه شد و آتش گرفت و تمام تكههاش به هوا رفت و آرام آمد افتاد توی دجله و دجله هم تمام تكهها را با خودش برد .
محمود دو دستی و محكم زد به سر خودش گفت: « یا جدهی سادات ! بیچاره شدیم . »
دیگر نمیتوانست سرپا بایستد . بچهها هم همین طور بودند . چون اگر هم نمیدانستند ، یا ما نگذاشته بودیم بدانند ، حالا دیگر مطمئن شدند كه در محاصرهایم .
گفتند « چارهیی نیست . یا باید بمانیم و اسیر شویم ، یا باید درگیر شویم و شهید . »
گفتم « من اسیر شدن تو مرامم نیست . »
تنها راه مقابله این بود كه سیلبند را بكنیم تا دست كم از بغل نتوانند بزنندمان . هر كاری كردیم نتوانستیم . خیلی محكم شده بود .
به دولتی گفتم « الآن از هر طرف میزنندمان . پناهگاه هم كه قربانش بروم . یا باید سرمان را بلند كنیم بزنند ، كه من این جوری شهید شدن را دوست ندارم ، یا این كه بمانیم اسیر شویم ، كه این هم من با خودم عهد كردهام دوست نداشته باشم … یك راه دیگر هم هست . كه بزنیم به آب . كی میآید ؟ »
كاملی و بیسیم چیام گفتند « ما . »
یك ساعت از شهادت مهدی میگذشت .
گفتم « این جا ماندن یعنی اسیر شدن . دل بكنید دنبالم بیایید . »
ده یازده نفری شدیم . زدم به آب آتش شدید بود . برگشتم ساحل . به خودم گفتم « باید بروم وسط دو طرفی كه عراقیها هستند . آنجا اگر فاصلهام از هر دو طرف بیشتر باشد شانس عبورم هم بیشتر میشود . »
با همین فكر رفتم توی آب دجله . حركت كردم طرف پایین . دیدم كاملی و یك نفر دیگر دارند پشت سرم میآیند و از كس دیگری خبری نیست . رسیدم به نیزاری با طول صد یا دویست متر و عرض ده دوازده متر ، و عمق كم . رفتم داخلش و دیدم محفوظست . كاملی و بسیجی دیگری هم آمدند . بعد حسین هم آمد . كنار نیزار یك بلم سه نفری پیدا كردیم ، كه اگر عراقیها آن را میدیدند … نگذاشتم . ماندیم همانجا . دیدیم عراقیها دارند آنجا را كه ما خالی كردهایم با آتش شخم میزنند و هنوز جرأت ندارند به آنجا پا بگذارند . بچهها یكییكی ، شناگر و ناشی ، میآمدند بروند كه صداشان میكردیم میبردیمشان داخل نیزار .
یكی از بچهها از شكم تیر خورده بود و یكی از دست . قبل از تاریك شدن هوا متوجه شدم كه از پشت سیل بند صدای عراقیها میآید .
به بچهها گفتم « همینجا باشید الآن برمیگردم . »
میخواستم ببینم اگر آمدهاند بالای سیلبند نرویم . دیدم از ترسشان ، نه كه تیر اندازی كنیم ، نمیآیند بالای سیل بند . برگشتنا متوجه بلمی شدم كه حدس زدم باید مال كشاورزهای عراقی باشد . پر از آب بود . رفتم دو نفر از بچهها را آوردم تا هم آبش را خالی كنند ، هم اگر سوراخ شده باشد دست كم عرض دجله را با آن طی كنیم . بچهها رفتند با كلاه آهنی و زیر پوش آب بلم را خالی كردند . برش داشتند آوردندش . هوا داشت كمكم تاریك میشد كه دو نفر دیگر را فرستادم بروند آن بلم سه نفرهی خودمان را هم بیاورند . روحیهها خراب بود . هوا تاریك بود و عجیب احساس تنهایی و غریبی و بیكسی میكردیم . هوا هوای گریه بود . اگر خمپارهیی میآمد منفجر میشد ، هیچ كس زحمت پیشگیری از تركش به خودش نمیداد . همانطور ساكت و سرد و خاموش باقی میماند .
گفتم « كی بلدست بلم براند ؟ »
فقط خودم و بیسیمچیام و یك نفر دیگر . پارومان یك كلاه آهنی بود و یك تكه كائوچو . اول بلم سه نفره را آوردیم . یكی از مجروحها را گذاشتیم وسطش و بیسیمچی را جلو ، به عنوان هدایت كننده ، و دو نفر هم عقب . خودم هم بلم را تا آن جایی كه پام میرسید هدایت كردم و آهسته گفتم « مراقب باشید جریان آب بلم را نبرد طرف سیلبند ! »
آنها رفتند . بلم دیگر را برداشتیم رفتیم بقیه را سوار كردیم . خودم رفتم جلو بلم دراز كشیدم و با كلاه آهنی پارو زدم . بعد از چند لحظه متوجه شدم بلم دارد میرود طرف سیلبند . متوسل شدم به حضرت ابوالفضل و كلاه آهنی را در آب حركت دادم و به بچهها گفتم « با دست پارو بزنید ! »
به هر جان كندنی بود رفتیم رسیدیم به آن طرف رود . خودیها فكر كردند عراقی هستیم . هرچی گفتیم كه از لشكر عاشوراییم باور نكردند .
چون با چشم خودشان درگیری ما و شهید شدن مهدی و آن حجم آتش را دیده بودند نمیتوانستند حرفمان را باور كنند . امید نداشتند كسی از آنجا سالم برگردد و ما حالا برگشته بودیم . سالم هم برگشته بودیم ، بدون فرمانده لشكرمان و با یك دنیا زخم و حسرت و چشمی كه دنبال جای خلوت میگشت .
من همیشه و بخصوص حالا ، هر وقت یاد مهدی میافتم یا اسمش را میشنوم ، همان لحظهیی را میبینم كه خشاب مهدی را گرفتم گفتم برگردد و دیدم چشمهاش از بیخوابی سرخسرخست و میگوید « چطوری بچههام را تنها بگذارم برگردم ؟ … نه . نمیتوانم . »
روایتی از حسین علایی
وقتی منطقه را گرفتیم یكی از اعضای كمیتهی مركزی حزب دمكرات ، به اسم اسماعیل جهانگیر زاده ، نامهیی به مهدی نوشت ، كه مهدی آن را به من نشان داد . مهدی آن روزها مسئول عملیات سپاه ارومیه بود و نقشی كلیدی در این حمله داشت . مضمون نامه این بود :
« ما برای آزادی خلق كرد آمدهایم و هم پیمان با برادر تو علی بوده و هستیم . و تو كه از خون او هستی سزاوار نیست در جبههی مخالف ما باشی و ما را در این موقعیت حساس تنها بگذاری . ما منتظر تو میمانیم . و به پیمان خونین خودت و برادرت ایمان داریم . »
به مهدی گفتم « جوابش را … نمیخواهی بدهی ؟ »
گفت « به این حرفها و به این آدمها كه كسی جواب نمیدهد . »
گفت اگر كسی بود كه پیغامش را به آنها میرساند به همهشان میگفت آنها در مقابل مردم ایران اسلحه به دست گرفتهاند و دستشان به خون بیگناهان آلودهست .
میگفت « به همهشان میگفتم شما آمدهاید مردم ایران را بكشید و راهها را ناامن كنید تا به هدفهای خودتان برسید . میگفتم با این حرف هاتان نمیتوانید گولم بزنید ، حتی اگر روزی هزار بار مرا به علی قسم بدهید . »
شاید به همین دلیل بود كه پابند هیچ تعلقی نشد . هیچ غریبهیی نمیتوانست تشخیص بدهد او فرمانده لشكرست . از بس در عادی بودن اصرار داشت . مثلاً راننده نمیگرفت . اغلب خودش رانندگی میكرد . با تویوتا میرفت و میآمد . هر كی را هم در راه میدید ، بسیجیها و هر غریبهیی را ، پشت ماشین سوار میكرد و به مقصد میرساند . حمید هم همینطور بود . مهدی علاقهی عجیبی داشت به پوشیدن لباس بسیجی . و بی علاقگی عجیبتری داشت در حل مسایل اداری شخصی خودش . با این كه فرمانده لشكر بود مدارك عضویتش در سپاه ناقص بود و لاینحل . حتی من چند بار پیگیری كردم گفتم شاید مشكل ساز شود . گفت زیاد در قیدش نباشم . گفت اصلاً رهاش كنم . عادتش شده بود به خودش و به هر مسألهیی كه به خودش مربوط میشود بیاعتنایی كند .
از علی و اعدامش هرگز حرف نزد ، مبادا من و ما فكر كنیم میخواهد خودش را مطرح كند . در صورتی كه آن گروه بخصوص ، از بركت همین اعدام ، خودش را با افتخار مطرح كرد . بارها شد كه آمد تهران و من نفهمیدم و وقتی فهمیدم گله كردم و او گفت « میروم خانهی دایی . »
گفتم « با چه وسیلهیی ؟ »
انتظار داشتم با ماشینی كه در اختیار فرمانده لشكرها میگذارند آمده باشد ، منتها معلوم شد با تاكسی و اتوبوس آمده و حتی خوشحال هم هست كه ماشین لشكر را نیاورده .
اگر مهدی مانده بود ، با آن هوش و ذكاوتش ، از مرحلهی مهندسی مكانیك میگذشت میرفت دكترا میگرفت و حالا یكی از مدیران یا وزیران برجستهی مملكت شده بود . همانطور كه در دوران شهرداریاش در ارومیه افتخار مردم بود . هنوز كه هنوزست به گواه مردم و تمام صاحبنظران یكی از برجستهترین شهرداران ارومیهست . آن هم فقط به خاطر آن روحانیت درونی و آن حرفهای پنهانش كه به هیچ كس بروزش نمیداد . بخصوص در جنگ . تمام سعیاش را میكرد كه مثل نیروهای عادی به نظر برسد . اگر بچهها مرخصی نمیگرفتند ، خودش بیشتر از آنها آنجا میماند . یا اگر روحیهی نیروها تضعیف شده بود هیچ وقت تنهاشان نمیگذاشت . معمولاً كارهایی میكرد كه به همه ثابت كند تمام نیروهاش براش اهمیت دارند ، نه شخصی خاص ، و نه حتی نزدیكترین و عزیزترین كسش ، حمید مثلاً .
فراموش نمیكنم وقتی خبر آوردند حمید شهید شده و میشود آوردش چی گفت . رفتم توی چادرش گفتم « چرا نمیفرستی بروند حمید را بیاورند ؟ »
گفت « نمیتوانم . »
گفتم « حمید كه فقط مال تو نیست . مال ما هم هست . بفرست بروند بیاورندش . »
گفت « آنجا فقط حمید نیست . خیلیها هستند . هر وقت توانستیم برویم همهشان را بیاوریم ، میرویم حمید را هم میآوریم . »
نمیدانستم باید چی بگویم یا باید چی كار كنم . دستم بسته بود . گذاشتم كمی بگذرد . آوردن حمید دیگر محال بود . رفتم به مهدی گفتم « دست كم بلند شو برو به خانوادهاش سر بزن ! این را كه دیگر میتوانی . »
گفت « این را هم نمیتوانم . »
گفتم « چرا ؟ »
گفت « مفقودهامان زیادند . اگر من سالم برگردم بروم شهر ، چطور میتوانم كه … نه . نمیتوانم . »
حق داشت . وقتی یك عده از خانوادههای مفقودالاثرهای اردبیل آمدند آنجا من احساس كردم نگاهشان و لحنشان طلبكارانهست و حتی برای سؤالهاشان جوابهای قانع كننده میخواهند . منتها مهدی و سكوت و آرامشش را كه دیدند ، و از داغ برادرش كه شنیدند ، نگاههاشان برگشت و لحنشان دوستانه شد و فقط آمدند سر سلامتی دادند و با یاد آرامش عجیب مهدی برگشتند به شهرشان تا شعلهی آن آرامش را در دل خودشان زنده نگه دارند .
این علاقههای قلبی به همین سادگی و با همین سادگی مهدی شكل میگرفت . از ذهنم هرگز پاك نمیشود آنبار را كه ماشینش خراب شده بود و مجبور شده بود برود تعمیرگاه لشكر . تنها مكانیك آنجا گفته بود « نمیشود . نمیتوانم . اصلاً تعطیل است . »
مهدی گفته بود « این ماشین باید برود برسد جبهه . كار دارم به خدا . »
راننده گفته بود « عجله هم حتماً داری ؟ »
مهدی گفته بود « خب آره . »
راننده گفته بود « ولی طبق قانون همینجا من الآن موظفم به كار شخصی خودم برسم . كارشخصیام هم اینست كه بنشینم لباسهام را بشویم . مفهوم است ؟ »
مهدی مانده بود چی كار كند و چی بگوید ، كه گفته بود « پس بیا تقسیم كار كنیم . من لباس تو را میشویم ، تو هم ماشین مرا درست كن . »
راننده گفته بود « این شد حرف حساب . زود دست به كار شو تا حاجیت هم بلند شود چراغ ماشینت را روشن كند . »
مهدی میتوانست به او دستور بدهد ، یا بگوید كی هست و از كجا آمده و چرا عجله دارد ، اما نشست با او شد و مثل او شد تا چیزی از خودش كم نشود . برای همین كارهاش بود كه در دل همه جا داشت .
تا كسی معرفیاش نمیكرد هیچ كس نمیتوانست باور كند او فرمانده لشكرست و همین اوست كه دارد تمام عملیات را اداره میكند . همین آدم كسی بود كه بعد از عملیات و هر بار كه قرار بود برویم جماران خدمت امام دوباره تجدید وضو میكرد . یعنی آداب احترام را به جا میآورد . چون حضور خودش در جبهه را به عشق حضور امام در جماران میدانست . نگرانیاش زمانی نمود پیدا میكرد كه نمیدانست باید چی كار كند تا رضایت امام جلب شود . اگر فقط یك اشاره میشد كه فلان كار مورد نظر امام هست تمام كارهاش را كنار میگذاشت تا به آن كار مورد نظر برسد .
من فكر میكنم رابطهاش با حمید یكی از این سختگیریهای شخصی مشفقانهی او بود . اگر در عملیاتی خودش فرمانده گردان خط شكن بود و كار به مشكل بر میخورد سریع حمید را خبر میكرد و باقی كار را میسپرد به او . مثل عملیات بیتالمقدس ، كه حمید از عهدهاش خیلی خوب بر آمد .
مهدی و حمید از كشتن نفرت داشتند . هدف آنها پیروزی بر عراقیها بود نه بر افرادشان . من ندیدم از كشته شدن كسی خوشحال بشوند . خوشحالی آنها فقط وقتی بود كه جبههیی در عملیاتی فتح میشد . دیدن كشتههای عراقی ناراحتشان هم میكرد . چیزی كه باعث شده بود اسلحه دست بگیرند ، فقط اسلحهی دشمن بود . تمام طراحیهای جنگی آنها طوری بود كه دشمن دور زده شود یا بیفتد توی محاصره و مجبور به تسلیم شود .
همیشه در همه جا به بچهها سفارش میكردند « تا علامت تسلیم دیدید دیگر شلیك نكنید ! »
شاید به خاطر همین روحیه بود كه توی قرارگاه با اسیرهای عراقی دوست شده بودیم . آنها اصلاً با ما زندگی میكردند . ما هم داشتیم از آنها عربی یاد میگرفتیم . اصلاً انگار یادمان رفته بود همینها بودند كه تا آخرین گلوله را شلیك كرده بودند . سعی میكردیم با آنها رفاقت كنیم . چون بیشترشان شیعه بودند و تحت فشار حزب مجبور میشدند بجنگند . كار به جایی كشید كه هم ما به آنها عادت كردیم و هم آنها به ما . نمازهامان را با هم میخواندیم . وقتی قرار شد منتقل شوند عقب ، جدایی از آنها واقعاً سخت بود . همین بود كه قشنگ بود . به همه و بخصوص به خود ما ثابت میكرد كه ما با شخص مشكل نداریم . مشكل ما جنگ طلبی دیگرانست . نه كشتن و زیاده خواهیها .
مهدی همانقدر كه به دشمنش احترام میگذاشت ، مراقب نیروهای تحت امرش هم بود . بخصوص در بدر و روزهای آخرش . توی سنگر كنار دجلهاش ناظر زدن آن پل بود . زیر آن آتش سنگین تمام تلاشش را میكرد كه بچهها جوری راه بروند و از جایی بروند كه عراقیها نبینند ، یا جوری آتش كنند كه خودشان زخمی نشوند ، یا جوری استتار كنند كه كسی متوجهشان نشود ، یا جوری سنگر بگیرند كه از تیر و تركش محفوظ بمانند . نیروهاش را مثل عزیزترین كسانش دوست داشت . درست همانطور كه خانوادهاش را دوست داشت .
با حمید نقشه كشیدند و خانوادههاشان را آوردند نزدیك خودشان ، در اهواز . آنجا یك خانه اجاره كردند و گهگاه میرفتند و میآمدند . این مهرشان به زن و بچههاشان مرا هم وسوسه كرد بروم خانوادهام را بیاورم ، كه نشد . یعنی مهدی شهید شد كه نشد . از مهدی آن سكوت و آن آرامشش در نظرم هست . و این كه همیشه باید به حرف واردش میكردی تا حرف بزند . اغلب هم از كسی حرف نمیزد . اگر هم ما میزدیم مخالفت میكرد میگفت « حرف خودتان را بزنید ! »
اصلاً مشكلی كه ما با حمید داشتیم این بود كه جاهایی كه باید میرفت حرف میزد نمیزد . كنار میكشید . تا دیگران ازش نمیخواستند صحبت نمیكرد . هر بار هم كه نظرش را میگفت نظرش صایب بود . به فرض در یكی از مناطق عملیاتی راجع به شكستن خط بحث شد . وقتی او آمد نظر داد كه چطور میخواهد خط را بشكند همهمان شگفت زده شدیم و همان طرح او را قبول كردیم . ولی همین را هم باید از او میخواستیم . او كسی نبود كه بیاید خودش را بیندازد جلو و حرف بزند و خودی نشان بدهد یا اعتباری كسب كند .
قبل از عملیات فتحالمبین بود كه مهدی تازه آمده بود توی تیپ نجف مسئولیت گرفته بود . قرار بود از تنگهی رقابیه عمل كنند ، كه من رفتم بهش گفتم « تو چرا نمیآیی حرف بزنی ، طرح بدهی ، نقشه بكشی ؟ مگر چه چیزت از آنهای دیگر كمترست ؟ تو كه ناسلامتی یك پا مهندس تشریف داری ؟ »
زیر بار نمیرفت . اجتناب میكرد از این كه به عنوان یك فرد مهم مطرح باشد ، تا چه رسد به چاپلوسی كردن . همیشه سعی میكرد مثل همه باشد ، كه كسی متوجه نشود او كیست . در رفتار عملیاتیاش هم همینطور بود . از بچههایی كه باش بودند بپرسید . همهشان متفقالقولند كه اگر میگفتند آقا مهدی از اینجا عمل میكند ، یعنی لشكر عاشورا از آنجا عمل میكند .
خرازی و همت هم همینطور بودند . لشكرشان به خاطر هویت شخصیشان موجودیت پیدا میكرد . وقتی میگفتند مهدی كنار فلان لشكر عمل میكند ، آن فرمانده لشكر احساس اطمینان پیدا میكرد از عملكرد جناح مهدی ، چون میدانست جناحی كه مهدی عمل میكند ، هر چند هم كه سختترین جناح باشد ، یا از او جلو خواهد زد ، یا پابهپاش خواهد آمد و هیچ نگرانی وجود ندارد كه از پهلو ضربه بخورد . سیستم طراحی عملیات در سپاه به این صورت بود كه فرمانده سپاه و همكارانش میآمدند كل جبههها را مطالعه میكردند و بعد روی كلیات صحبت میشد ، كه مثلاً این منطقه با توان ما جورست و وضع عراق چطورست و اصلاً اگر در این منطقه عملیات كنیم اثر دارد یا نه .
اثر نظامیاش اثر سیاسیاش چه خواهد بود ؟ دستاوردهایی كه میتواند داشته باشد از ابعاد مختلف چی خواهد بود ؟ یا اگر عمل كنیم موفق میشویم.
مسایل آنقدر كلی بررسی میشد تا این كه بیایند برسند به راهكارهای عملیاتی . اینجا بود كه هر لشكری میآمد در طراحی عملیاتی منطقهی خودش شركت میكرد . حضور فرمانده لشكر خیلی مؤثر بود . بخصوص در كار لشكر خودش . چرا كه باید چند لشكر ، با هم و كنار هم ، عمل میكردند ، و هماهنگ ، تا موفقیت صورت بگیرد .
این نظرها قبل از عملیات جمع میشد و بررسی هم و بعد دیگر طراحی عملیات با آنها بود ، كه بُعد تاكتیكیاش را در نظر میگرفتند و روشهای مختلف شكستن خط و خیلی چیزهای دیگر را . مهدی در تمام این موارد صاحبنظر بود . در عملیات بدر ، یكی از مسایل مهم چگونگی شكستن خط عراق بود . آن هم خطی سخت و پر از افت و خیزهای منطقهیی . ما باید از هور و از روی چولانها عبور میكردیم تا برویم برسیم به ساحل آن طرف . قبل از رسیدن به عراقیها چولانها تمام میشد و میرسیدیم به منطقهیی باز و در دید كامل . آب هم آنجا كمعمق میشد نمیشد راحت با بلم یا قایق به خطآنها رسید . فقط تا یك فاصلهیی را میشد با بلم یا قایق رفت . برای بعدش فكری نداشتیم . بخصوص كه عراقیها تاكتیك ما را از خیبر خبر داشتند و آرایش خودشان را متناسب با وضع ما عوض كرده بودند و آمده بودند ایستاده بودند روی سیل بند و با تیربارهاشان كامل روی ما مسلط بودند .
یكی از مسایل مهم عملیاتی بدر این بود كه هر كس میخواست آنجا عمل كند باید این مشكل را حل میكرد . مهدی این كار را كرد . طرح داد ، نقشه كشید ، گفت باید از چه نوع بلمی استفاده كرد ، یا از چه آبخوری ، و در چه زمانی ، كه عراقیها هوشیاری كمتری داشته باشند و با حداقل زمان برسیم به آنها ، تیربارهاشان را خاموش كنیم ، در خط پخش شویم ، و فتحش كنیم .
اینها همه ریزهكاریهایی بود كه مهدی و بقیه روی آن كار كردند . بخصوص روی خط دفاعی . مثلاً عراق جلو خط اولش سیم خاردار میچید و پشتش میدان مین و بعد سپری و خورشیدی و بعد میدان موانعی تا هفتصد هشتصد متر . در دل تمام اینها سنگر كمین میگذاشت برای حفظ موانع . در نهایت هم میآمد میرسید به خط اول ، كه پر از سنگرهای مستحكم و تجهیزات مدرن بود .
نكتهی مهم این بود كه باید شناسایی ما آنقدر دقیق انجام میشد تا ریزترین راهكارها به دست بیاید ، تا روی نقطه ضعفها برنامه ریزی كنند و از همانجا عمل كنند . و این كار به نحو احسن انجام میشد . حتی فرماندهان ما در عملیاتها همین خطهای مستحكم را میشكستند و ازش عبور میكردند . پس مهم ادامهی عملیات بود كه برای ما گاهی غیر ممكن میشد . چون تجهیزات نداشتیم . چون تجهیزات مناسب با آن جنگ را نداشتیم . آن طرف یك دشمن مجهز بود ، با تسلیحات هوایی و زمینی و بمبهای خوشهیی و شیمیایی و تانكها و نفربرها و خمپارهاندازهای مختلف و تحركات زرهی . این طرف ما بودیم كه فقط باید با اتكا به نفراتمان میجنگیدیم . آنچه كه باعث موفقیتمان میشد برتری فكریمان بود . باید فكر غلبه میكرد بر تجهیزات مدرن .
با دست خالی و با نفرات كم برتری بر دشمن تا دندان مسلح كار سادهیی نیست . بخصوص كه همه میدانند ما در تمام طول جنگ هرگز از نظر نفرات بر عراقیها برتری پیدا نكردیم . اگر هم حرفی زده شده تبلیغ بوده . چه میدانم ؟ دروغ بوده . چیزی بوده . حربهیی بوده برای این كه كار برجستهی بچهها را كم ارزش نشان بدهند . هیچ وقت اینطور نبود كه امواج انسانی را بفرستیم بروند جلو . بعضیها تبلیغ میكردند یا اصلاً تصورشان این بود كه یك عده میروند میخوابند روی مین و بقیه از روی آنها رد میشوند . این تصویر یك تصویر واقعی نبود . روی میدان مین كار میشد . معبر میزدند . مسیر را پاك میكردند . معبر را علامت میگذاشتند تا بچهها بیایند رد شوند .
دشمن چون نمیتوانست این چیزها را هضم كند میگفت « ایران از امواج انسانی استفاده میكند . »
یا « جان بسیجیها براشان ارزشی ندارد . »
آنچه كه مهدی را در جنگ برجسته میكرد این بود كه برای تمام این مشكلات راهكار ابداع میكرد . البته انسانهای شهادت طلب هم كنارش داشت . چون خودش نشان داده بود هیچ وابستگی به دنیا ندارد . همینها بود كه او و عملیاتهاش را موفق میكرد .
در بدر نشسته بود توی سنگرش . زیر آتش و بمباران شدید داشت پل زدن روی دجله را هدایت میكرد . با آقای بشر دوست رفتیم پیشش . سرش خیلی شلوغ بود . به ما اصرار میكرد برویم . تا عصر آنجا ماندیم . دیدیم چطور بمباران میشویم . دیدیم تا پیش مهدی هستیم هیچ آسیبی نمیبینیم و این خیلی برامان عجیب بود . تحرك عراقیها را هم میدیدیم كه چطور نیروی جدید وارد میكنند . در كنارش مهدی را هم میدیدیم كه چطور با برنامه ریزیاش آرایش آنها را به هم میریزد و از آنور دجله به آنها حمله میكند . ما اغلب در روز نه عملیات میكردیم نه پل میزدیم . اما مهدی آن روز تشخیص داده بود كه پل باید زده شود . پل را با كامیونهایی نصب میكردند كه روشان جرثقیل داشت . كه البته در دید و تیر رس عراقیها بود . مهدی یك آن بیكار نبود . با بیسیم تماس میگرفت و نیروها را آرایش میداد . خیلی اصرار میكرد كه با كد حرف بزنند یا مواظب شنود عراقیها باشند . مطمئن بود عراقیها متوجه زدن پل شدهاند و باید محتاط عمل كرد . در سنگرش فقط خودش بود و بیسیمچیاش و ما . همه را فرستاده بود به جاهایی كه لازم بود . اصلاً دستپاچه نبود . فقط نگران ما بود كه چرا آمدهایم آنجا . میگفت اگر كاری نداریم زود از آنجا برویم .
تا این كه ما برگشتیم .
آن پل را البته زد ، ولی نتوانست در عملیات از آن استفاده كند . نیروها را با قایقها و بلمها عبور دادند . آن پل برای مرحلهی بعد به درد میخورد ، برای بعد از تثبیت منطقه و عبور و مرور نیروها از آن . این فرصت البته پیش نیامد . عراقیها نیروی زیادی به آنجا وارد كردند . مهدی هم مجبور شد خودش برود آن طرف دجله و در شهرك نزدیك آنجا با عراقیها بجنگد .
عراق بیشترین نیروهاش را آورد به منطقهی بدر . جنگ سختی درگرفت . مهدی و نیروهاش پشتشان به آب بود . عراقیها پاشان روی زمین بود . اگر نبرد ادامه پیدا میكرد و اگر مهمات و تجهیزات به آنها نمیرسید ، با آن حجم آتش و با آن سلاحهای سبك ما كاری از پیش نمیرفت . ما آنجا نه امكانات زرهی داشتیم ، نه توپخانه ، نه تانك ، نه هیچ سلاح سنگین دیگری . اما عراق تانك داشت ، سلاحهای سنگین داشت ، هواپیما داشت . ما حتی پوشش هوایی نداشتیم . امكان طراحی عملیات عظیم هم نداشتیم . به همین دلیل بود كه این وضع پیش آمد .
علت اینكه شهادت مهدی به حماسه تبدیل شد این بود كه او و نیروهاش با دست خالی با عراقیها جنگیدند . یعنی با تمام وجودشان . بدون این كه یك لحظه به برگشتن فكر كنند . ایستادن آنها و حتی شهادتشان باعث شد كه باقی طرح عملیاتی آنجا موفق شود .
مهدی با تمام وجود در این عملیات شركت كرد . می دانست شهید میشود . حتی به من گفته بود . من به شوخی گرفتمش . منتها خودم هم میدانستم كه او این بار راست میگوید . چون حالش حال همیشه نبود . حتی وقتی فرمانده كل باش تماس گرفت و دستور داد بیاید عقب نیامد و پیش نیروهاش ماند .
من آنجا نبودم . آمده بودم آن ور هور ، توی قرار گاه خودمان . قرار بود فرداش برویم قرارگاه خاتم ، برای برنامهیی كه داشتیم . وقتی وارد شدم دیدم هیچ كس حوصله ندارد و نگاهها همه روی نقطهیی ثابت مانده .
پرسیدم « چی شده ؟ كشتیهاتان غرق شده ؟ »
یكی گفت « كشتی ما نه . فقط كشتی مهدی . »
با این كه حدس میزدم ولی پرسیدم « كدام مهدی ؟ »
و نفس را توی سینه حبس كردم .
دیگر نتوانست … الو ؟ … گوشی هنوز دستتست ، كاظم ؟ »
ادامه دارد .....
/خ