نويسنده: زینب مقتدایی
منبع:راسخون
منبع:راسخون
هومنز و لوی اشترواس
همان طور که قبلاً گفته شد؛ هومنز نه تنها علیه دورکیم، بلکه علیه همه کسانی که از صفت دورکیم پیروی کردند، واکنش نشان داد. پیتر.بی.اکه گفته است که جهت گیری هومنز مستقیماً در واکنش علیه کار انسان شناس نو دورکیمی،کلود لوی اشترواس، شکل گرفته بود.موضع اساسی اکه این است که نظریه تبادل از دو سنت «پیوند ناپذیر» پدید آمده است. از یک سوی، لوی اشترواس نظریه تبادلی اش را ، دست کم تا اندازه ای از صفت جمع گرایانه فرانسوی پروراند که دورکیم شخصیت برجسته ی آن به شمار می آید. از سوی دیگر، هومنز وارث صفت خود گرایانه ی بریتانیایی بود که هربرت اسپنسر سخنگوی عمده آن محسوب می شود. با توجه به چنین جهت گیری های متفاوتی، عجیب نیست که لوی اشترواس و هومنز به چنین برداشت های متفاوتی از نظریه تبادل رسیدند.به نظر اکه نخست لوی اشترواس جهت گیریش را ساخته و پرداخته کرد و بعد هومنز در واکنش به محتوای جمع گرایانه ی کار لوی اشترواس افکارش را شکل داد.
هومنز در منازعه اش با لوی اشترواس، بر این باور بود که دارد با نسخه جدیدتری از نظریه دورکیم مبارزه می کند که بر جمع ها و گرایش به غیر اساسی انگاشتن فرد تأکید دارد. هومنز کار دورکیم ( و همچنین لوی اشترواس) را حمله به یکی از «فرض های اعلام نشده سنت فکری غرب» تلقی می کند، فرضی که «بنا بر آن، ماهیت افراد سرانجام، ماهیت جامعه را مشخص می سازد». هومنز درباره کارکرد گرایی دورکیمی که بر کارکردهای واقعیت های اجتماعی برای کل جامعه تأکید دارد، چنین می گفت: «من از همان آغاز، بدون آن که چرایش را بدانم، به این نظریه مشکوک بودم. این برایم یک استخوان لای زخم بود که مدت ها طول کشید تا از شرش خلاص شدم». هومنز بیشتر از طریق انتقاد از نظریه تبادل نو دورکیمی لوی اشترواس بود که توانست از شر «استخوان لای زخم» کارکردگرایی خلاص شود. «مطالعه آثار لوی اشترواس، کاسه صبر هومنز را در مورد کارکردگرایی نوع دورکیمی لبریز کرد».
دورکیم کنشگر را تحت الزام واقعیت های اجتماعی، به ویژه وجدان جمعی، می دانست، اما لوی اشترواس از او هم پا فراتر گذاشت، زیرا معتقد به نوعی ناخودآگاه جمعی بود که ریشه در ژرفای بشریت دارد و برای خود کنشگران ناشناخته است. به نظر هومنز، این عقیده لوی اشترواس حتی از مفاهیم وجدان جمعی و واقعیت های اجتماعی دورکیم، مقید کننده تر، زیانبارتر و سفسطه آمیز تر است. هچنان که اکه مطرح کرده است، «در کار لوی اشترواس، برای فرد در فراگرد های اجتماعی جایی کمتر از آنچه که در جامعه شناسی دورکیم دارد، مقرر شده است». با این زمینه کلی، اکنون می پردازیم به شرح مختصر نظریه تبادل لوی اشترواس و از آن مهمتر، واکنش انتقادی هومنز در برابر آن.
به عقیده اکه، لوی اشترواس نظریه تبادلی اش را بر پایه دو فرض بنیادی استوار کرد. نخست آن که معتقد بود که تبادل اجتماعی فراگردی است که تنها به انسان اختصاص دارد و جانوران پستتر توانایی این نوع تبادل را ندارند. از این گفنه او چنین بر می آید که از رفتار جانوران غیر انسانی نمی توان چیزی را درباره تبادل انسانی یاد گرفت. انسان ها توانایی کنش مبتنی بر فرهنگ را دارند، حال آنکه جانوران پست تر تنها به گونه ای طبیعی می توانند از خود واکنش نشان دهند. به همین سان، لوی اشترواس انسان ها را قادر به کنش خلاقانه و پویا می دانست، در حالی که به نظر او، جانوران تنها می توانند به شیوه ایستا رفتار کنند. هومنز در واکنش به این نظر لوی اشترواس گفته بود که، میان انسان ها و جانوران پستتر تفاوت مشخصی وجود ندارد. بدین سان نظر لوی اشترواس را درباره تمایز رفتار بشری رد کرد.
دوم آنکه، لوی اشترواس این فکر را رد کرده بود که تبادل انسانی را می توان بر چسب منفعت شخصی فرد تبیین کرد. او وجود منفعت شخصی را انکار نمی کرد، ولی می گفت که برای حفظ روابط اجتماعی مبتنی بر تبادل، یک چنین منفعتی کفایت نمی کند. به عقیده لوی اشترواس، تبادل اجتماعی تنها به وسیله نیروهای فرافردی، جمعی و فرهنگی برقرار می ماند. بدین سان، لوی اشترواس تبادل انسانی را مبتنی بر مصلحت فردی نمی داند، بلکه بنیادی نمادین برای آن قایل است.
جامعه در فراگرد تبادل انواع نقش ها را بازی می کند. هرگاه کمیابی پیش آید، جامعه باید از طریق تهیه و اجرای مقرراتی مناسب به منظور جلوگیری از رفتار مخرب انسانی، پا در میان بگذارد. در برخی از موقعیت ها، یک تبادل اجتماعی بیشتر بر حسب چشمداشت های اجتماعی توجیه می شود تا منافعی که از رهگذر تبادل نصیب طرفین شود. این کار برای آن انجام می گیرد تا از رشد احساس های مخل و منفی جلوگیری شود. برای مثال، انسان ها جشن زناشویی برگزار می کنند، برای آن که این یک رسم است و نه به خاطر آن که می خواهند از هدایایی که در این مراسم می گیرند بهره مند شوند. سرانجام این که، رسومی در جامعه رواج دارند که آدم ها در اجرای آن ها ناچارند با پاداش دادن به یک طرف سوم، عمل طرف دیگر را جبران کنند، بی آن که چیزی به آن طرف بدهند. برای مثال، فرزندان به جای جبران متقابل کارهایی که والدین در حقشان کرده اند، منافع مشابهی را به فرزندان خودشان انتقال می دهند. روی هم رفته باید گفت که لوی اشترواس بیشتر یک نوع نظام تبادل اخلاقی را در نظر داشت تا عملکرد منفعت شخصی و فردی. هومنز این نظر لوی اشترواس را یکسره رد کرد. او بیشتر بر تبادل دو طرفه تأکید داشت تا صورت های اجتماعی و گسترده تر تبادل که در مثال والدین و فرزندان مشهود است. هومنز تأکید اشترواس بر یک نوع نظام اخلاقی را رد می کند و به جای آن استدلال می کند که مبنای تبادل انسانی منفعت شخصی است که خود این منفعت مبتنی بر ترکیب نیازهای اقتصادی و روانشناختی است.
ضدیت با کارکردگرایی
هومنز در سال 1967، ماهیت علوم اجتماعی (1967) را اساساً در پاسخ به پارسونز و کارکردگرایی ساختاری نوشت. از نظر او، نظریهها باید مبتنی بر قضایایی باشند و این که نظریههای پارسونز فاقد چنین قضایاییاند. به علاوه، از نظر هومنز تبیین رفتار، فقط با استفاده از قضایا میسر میشود. او از قضایای روان شناختی اسکینر بهره گرفت و معتقد بود که تمام رفتارهای بشر را میتوان با استفاده از آنها تبیین کرد. این امر موجب مخالفان و مخاطبان مورد نظر میشود.
از نظر هومنز «تبیین به کمک مفاهیم»، تبیین نیست. او «نقش» و «فرهنگ» را مفاهیمی بی مصرف میدانست. مفاهیم و تعاریف آنها به ما میگویند که قرار است درباره رفتار صحبت کنیم، اما بدون قضایا یا بازی کردن با تعاریف غیرعملی، بعید است از عهده نخستین وظیفه علم، یعنی تبیین، برآییم. چنان چه تعاریف غیرعملی افزایش یابند و به طرحهای مفهومی پیچیده و غیر عملی تبدیل شوند (مشهور به نظریه کلان)، نظیر نظریه پارسونز، دانشجویان اطمینان خاطر کاذبی مییابند مبنی بر این که چنین طرحهایی میتوانند هر پدیدهای را تشریح کنند. از نظر هومنز ناکامی در اظهار قضایای واقعی، به ناکامی در خلق نظریههای واقعی منجر میشود. پارسونز (و شیلز) تأکید میکردند که در کنش متقابل بین دو فرد، کنشهای هر یک از طرفین کنشهای طرف دیگر را مجاز میکند. از نظر هومنز، پارسونز (و شیلز) باید تا آن جا پیش میرفتند که بگویند هر چه پاداش (ارزش) کار یک فرد برای فرد دیگر بیشتر باشد، احتمال انجام کاری که پاداش مورد نظر فرد اول را در پی داشته باشد، بیشتر میشود. پارسونز (و شیلز) فقط در صورت افزودن این نکته میتوانستند قضیهای واقعی را بیان کرده باشند.
هومنز، در برخورد با کارکردگرایان ساختاری، دورکیم را در مورد سه موضوع اصلی مستقیماً مورد انتقاد قرار داده است:
1- موضوع ظهور تکاملی (قضیه پدیداری)
از نظر هومنز تمام پدیدههای ظهوری اجتماعی را میتوان با کمک قضایای روان شناختی تبیین کرد.
2- دیدگاه دورکیم درباره روان شناسی
روان شناسی در زمانه دورکیم در سطحی بسیار ابتدایی قرار داشت و صرفاً به شکلهای غریزی رفتار میپرداخت.
3- روش تبیین دورکیم
دورکیم معتقد بود یک واقعیت اجتماعی در صورتی تبیین میشود که فرد بتواند واقعیات اجتماعی به وجود آورنده آن را پیدا کند. هومنز به رابطه علت و معلول توجه داشت. از نظر او، تبیین ناگزیر باید روان شناختی باشد.
هومنز نه تنها علیه دورکیم، بلکه علیه همه کسانی که از صفت دورکیم پیروی کردند، واکنش نشان داد. پیتر.بی.اکه گفته است که جهت گیری هومنز مستقیما ً در واکنش علیه کار انسان شناس نو دورکیمی ،کلود لوی اشترواس، شکل گرفته بود.
اشترواس پیرو سنت جمع گرایی فرانسوی بود که دورکیم یکی از مفسران اصلی آن به شمار میآید، در مقابل، هومنز پیرو سنت فردگرایی انگلستان بود. هومنز احساس میکرد با تعبیر جدیدی از نظریه دورکیمی مواجه است و لوی اشترواس را «آخرین نظریهپردازی» میدانست که با کارکردگرایی از نوع دورکیمی، کاسه صبرش را لبریز کرده بود. دورکیم و لوی اشترواس کنشگران را در بند واقعیات اجتماعی، به ویژه «ضمیر ناخودآگاه جمعی»، میدانستند. هومنز با این دیدگاه مخالف بود، چرا که در آن فرد جایگاه چندانی در فرایندهای اجتماعی ندارد.
هومنز گذشته از این حملات خاص به دورکیم و لوی اشترواس، به تبیین نهاد ها از سوی کارکردگرایان ساختار نیز پرداخته بوده به نظر او ، نهادها عبارتند از : «الکوهای به نسبت پایدار رفتار اجتماعی که بسیاری از انسان ها از طریق کنش هایشان در نگه داشت این الگوها سهمیند». هومنز می گوید که چهار نوع تبیین در مورد تحلیل این نهادها به کار رفته اند که از این میان دو تبیین، متعلق به کارکرد گرایی ساختاری است که او آن ها را رد می کند. نخستین نوع تبیین، تبیین ساختاری است که بنابر آن، «یک نهاد خواص به خاطر رابطه اش با نهادهای دیگر در چهار چوب یک نظام اجتماعی، وجود دارد » به نظر هومنز گفتن این که نهادها با یکدیگر همبستگی دارند، این نهاد ها را تبیین نمی کند. دومین نوع تبیین، تبیین کارکردی است که می گوید «هر نهادی برای آن وجود دارد که جوامع بدون آن نمی تواند ادامه حیات دهد و توازنش راحفظ کند». باید یاد آور شویم که این یک نوع تبیین کارکردی عامیانه است که کارهای جدیدی که در این زمینه انجام گرفته، مانند کار رابرت مرتون، را ندیده می گیرد. هومنز پس از فراهم آوردن زمینه برای خفیف کردن تبیین کارکردی ، آن را مورد حمله هاش قرار می دهد و می گوید:«اشکال کار تبیین های کارکردی در جامعه شناسی، نه از اصل کارکردی بلکه از یک واقغیت عملی سرچشمه می گیرد. از قضیه عام و مختص کارکردگرایی می توان منطقاً به این نتیجه رسید که هر جامعه ای که دوام نیاورده برای آن بوده که از نهاد های نوع ایکس برخوردار نبوده است- حال این ایکس هر چه می خواهد باشد. جوامع انگشت شماری بوده اند که به هر ترتیب نتوانسته اند دوام بیاورند. درباره سازمان های اجتماعی برخی از این جوامع پیش از ناپدید شدن اطلاعاتی در دست داریم و اتفاقاً می دانیم که این جوامع دارای نهاد های ایکس نبوده اند. اما دلیلی در دست نداریم که بگوییم عدم بقای این جوامع به خاطر فقدان نهاد های اجتماعی بوده است، چون بیشتر آن ها به خاطر عدم مقاومت در برابر سرخک و الکل نتوانسته اند دوام بیاورند. پس تاکنون مدرکی کافی برای اثبات حقیقت قضیه کلی کارکردگرایی به دست نیامده است. شاید اگر شرایط بقا یا توازن جوامع بشری به صورت بهتری بیان یا تنظیم می شد، نتیجه گیری های درست تری به دست می آمد و اشکالات برطرف می شد. به هر روی، تبیین کارکردی در جامعه شناختی با آن که ممکن است در اصول اعتباری داشته باشد، اما در عمل ناکام مانده است». از نظر هومنز، شواهد کافی برای اثبات این فرض وجود ندارد و تبیین کارکردی را تبیینی ناکام در جامعهشناسی میدانست. هومنز برچسب تاریخی را به سومین نوع تبیین نهادها زد. در اینجا نهاد به عنوان حاصل نهایی یک فرا گرد تاریخی انگاشته می شود، جالب این است که او تبیین تاریخی را در اصل مانند یک تبیین روانشناختی در نظر می گرفت که چهارمین تبیین مورد نظر او به شمار می آید . هومنز دگرگونی نهادی را پدیده ای همه جایی می دانست و بررسی آن را برای جامعه شناسی می انگاشت. پس چهارمین نوع از تبیین، از نظر هومنز، به نوعی مرتبط با تبیین تاریخی است. تمام نهادهای انسانی محصول فرایند تغییرات تاریخی تلقی میشوند. هومنز معتقد بود تغییرات نهادی را باید جامعهشناسان تبیین کنند و تعریف این تغییرات باید مبتنی بر اصول روان شناختی باشد.
هومنز تبیین را به طور خلاصه، فرایندی میدانست که در آن چگونگی فهم یا استنتاج یافتههای تجربی از قضایای عام، در شرایط مشخص، نشان داده میشود. او این قضایای عام را قضایای روان شناختی، نه درباره جوامع و گروههای اجتماعی، که درباره رفتار انسانها میدانست.
هومنز می گفت که جامعه شناسان دگرگونی نهادی را باید مورد تبیین قرار دهند ولی هر گونه تبیین دگرگونی باید مبنای روانشناختی داشته باشد. او این قضیه را با مثال پیدایش ماشین آلات مبتنی بر نیروی بخار در صنعت پارچه بافی انگلیس در سده هیجدهم ، توضیح می دهد. به نظر هومنز این رویداد اهمیت جامعه شناختی زیادی دارد ، زیرا یکی از نخستین گام هایی بود که در انقلاب صنعتی برداشته شد و بسیاری از نهادها ی امروزی ما از همین رویداد سرچشمه می گیرند.
نقطه شروع کار او، بررسی رشد صادرات البسه پنبه ای در سده هیجدهم بود: «این امر، به افزایش تقاضای کارفرمایان صنعتی برای نخ پنبه ای انجامید، تقاضایی که نیروی کار موجود و نخریسی دستی با چرخ های نخریسی نمی توانست به خوبی آن را برآورده سازد.در نتیجه دستمزد نخریسان آغاز به بالا رفتن کرد وهمین امر امکان افزایش نرخ لباس و محدود شدن دامنه ی تجارت را تقویت کرد».
کار فرمایان صنعت پارچه بافی که از کاربرد ماشین های جدید در صنایع دیگر اطلاع داشتند، برای جلوگیری از این افزایش دستمزد، هزینه وقیمت، درصدد ساخت ماشین هایی بر آمدند که با نیروی بخار کار می کردند و در یک زمان می توانستند چندین رشته نخ بریسند. بسیاری از این کارفرمایان به خاطر سود بیشتر کوشیدند چنین ماشین هایی را بسازند و برخی شان در این کار موفق شدند. هومنز استدلال می کند که همین فراگرد را می توان به یک نظام قیاسی برگرداند واز این طریق تبیین کرد که چرا کارفرمایان چنان کنش هایی را انجام دادند . این نظام قیاسی مبتنی بر اصول روانشناختی است صورت خود را به خود می گیرد:
1- انسان ها احتمالاً کنش های را انجام می دهد که تحت شرایط خواص تصور می کنند نتایج پاداش دهنده ای برایشان به بار می آورد.
2- کارفرمایان انسان هستند.
3- انسان ها به عنوان کارفرمایان، به دنبال نتایجی رفتند که صورت سود بیشتر برای آن ها پاداش دهنده خواهد بود. هومنز بر پایه این فرض بنیادی درباره ماهیت روانشناختی نوع بشر، پیدایش ماشین های مبتنی بر محرک نیرو را در صنعت پارچه بافی سده هجدهم انگلیس تبیین کرد. او با کاربرد این مثال، نتیجه گرفت که دگرگونی تاریخی را می توان با اصول روانشناختی تبیین کرد. هومنز کارکرد گرایی ساختاری را از جامعه شناسی بیرون راند و گفت که جامعه شناسی راستین فقط آن نوعی است که بر اصول روانشناختی استوار باشد. به هر روی او تنها یک آدم جدلی نبود بلکه بر آن بود تا نظریه ای را بر پایه اصول روانشناختی ساخته و پرداخته کند.
منابع مقاله :
- دیلینی، تیم(1388)، نظریههای کلاسیک جامعهشناسی، ترجمه بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی، تهران: انتشارات نی، چاپ دوم.
- ريتزر، جورج؛ گودمن، داگلاس جي(1390)، نظريه جامعه شناسي مدرن، ترجمه خليل ميرزايي و عباس لطفي زاده، تهران: انتشارات جامعه شناسان، چاپ اول.
- ریتزر، جورج(1374)، نظریه جامعه شناسی در دوران معاصر، ترجمه محسن ثلاثی، تهران: انتشارات علمی، چاپ سیزدهم.
- اسکیدمور، ویلیام(1385)، تفکر نظری در جامعهشناسی، ترجمه علیمحمد حاضری و دیگران، قم: پژوهشکده علوم و فرهنگ اسلامی، چاپ اول.
- کوزر، لوئیس و روزنبرگ، برنارد(1383)، نظریههای بنیادی جامعهشناختی، فرهنگ و ارشاد، تهران: انتشارات نی، چاپ دوم.
- آزادارمکی، تقی(1381)، نظریههای جامعهشناسی، تهران: انتشارات سروش، چاپ دوم.
- اچ ترنز، جاناتان(1382)، ساخت نظریه جامعهشناختی، ترجمه عبدالعلی لهسائیزاده، شیراز: انتشارات نوید شیراز، چاپ اول.
- توسلی، غلام عباس(1370)، نظریه های جامعه شناسی، تهران: انتشارات سمت، چاپ دوم.
- ادیبی، حسین؛ انصاری، عبدالمعبود (1358)، نظریه های جامعه شناسی، تهران: انتشارات جامعه، چاپ اول.
jameshenasee.blogfa.com/post-