کنکاشی در اصول و مبانی مکتب فرانکفورت 2

انتقادهای عمده مکتب فرانکفورت

بخش اعظم آثار نظریه‌پردازان انتقادی معطوف به انتقاد از وجوه مختلف جامعه مدرن و عناصر آن می‌باشد. جهت‌گیری مکتب فرانکفورت معطوف به سطح فرهنگی و آنچه که واقعیت‌های جامعه سرمایه‌داری نوین
شنبه، 13 آبان 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
انتقادهای عمده مکتب فرانکفورت
کنکاشی در اصول و مبانی مکتب فرانکفورت 2

نویسنده: زینب مقتدایی
منبع:راسخون
 

ادامه انتقاد های عمده مکتب فرانکفورت به شرح زیر است:

6) انتقاد از جامعه نوین

بخش اعظم آثار نظریه‌پردازان انتقادی معطوف به انتقاد از وجوه مختلف جامعه مدرن و عناصر آن می‌باشد. جهت‌گیری مکتب فرانکفورت معطوف به سطح فرهنگی و آنچه که واقعیت‌های جامعه سرمایه‌داری نوین می‌خواند، بوده است. بدین معنا که کانون تسلط در جهان نوین از اقتصاد به قلمرو فرهنگی انتقال یافت. مکتب انتقادی به سرکوبی فرهنگی فرد در جامعه نوین تاکید دارد. نظریه‌پردازان انتقادی که تحت تاثیر آموزه‌های کارل مارکس و نیز ماکس وبر بودند در تحلیل‌های خود برعقلانیت به منزله وجه تمایز عمده فرایند تکامل در دنیای مدرن تاکید دارند و در نهایت به این نتیجه رسیدند که «در جامعه مدرن فرایند سرکوب و ستم ناشی از عقلانیت، به عنوان عمده‌ترین معضل اجتماعی، جایگزین فرایند استثمار اقتصادی شده است» وجه نخست این تز متأثر از نظریه وبر در ایجاد تمایز بین دو نوع «عقلانیت صوری» و «عقلانیت ذاتی» است. نظریه‌پردازان انتقادی عقلانیت ذاتی را به «خرد» تعبیر می‌نمایند. به عقیده آن ها عقلانیت ذاتی متضمن ارزیابی ابزار برحسب ارزش‌های غایی انسان نظیر عدالت، صلح و سعادت است در حالی که عقلانیت صوری تنها در فکر دستیابی به موثرترین ابزار برای تحقق اهداف مشخص است.
فرانکفورتی‌‌ها می‌گویند، دنیای مدرن ظاهراً مملو از عقلانیت است در صورتی که چنین نیست و برعکس در دنیای مدرن خردستیزی بسیار به چشم می‌خورد. آن ها برنماد بارز عقلانیت صوری یعنی بر «تکنولوژی مدرن» بیش از سایر اشکال آن تأکید دارند. به عنوان مثال مارکوزه به شدت از تکنولوژی مدرن انتقاد می‌کرد و معتقد بود که تکنولوژی در جامعه مدرن به توتالیتاریسم منجر می‌گردد. یکی از نمونه‌های بارز تکنولوژی مدرن استفاده از تلویزیون برای جامعه‌پذیر ساختن و آرام کردن توده‌هاست. مارکوزه می‌گفت: تکنولوژی مدرن هرگز بی‌طرف نیست بلکه در پی تسلط برانسان می‌باشد. او معتقد بود تجاوز تکنولوژی مدرن به حوزه‌های خصوصی زندگی افراد، آزادی درونی آن ها را مورد تهاجم قرار داده است. نتیجه این کار ویژه‌ها پیدایش فرد و جامعه‌ای است که مارکوزه از آن به عنوان «انسان تک ساحتی» و «جامعه تک ساحتی» یاد می‌کند. به عقیده وی در این جامعه است که انسان قدرت تفکر انتقادی و سلبی در مورد جامعه را از دست می‌دهد و آزادی فرد قربانی مصالح اقتدار تکنولوژیک می‌گردد. لازم به ذکر است مارکوزه هم مثل مارکس معتقد بود که تکنولوژی فی‌نفسه مشکلی ندارد و از آن می‌توان در مسیر بنای جامعه‌ای بهتر استفاده نمود.

7) انتقاد از عقل و علم معاصر

هورکهایمر معتقد است در شرایط گسترش نوین، هستی اجتماعی و اقتصادی انسان وعقل و آگاهی شکل دیگری به خود گرفته اند. عقل آن گونه که درسنت اندیشه روشنگرانه اروپایی تا آغاز سده بیستم یافت می شود بر زندگی فردی و اجتماعی آدمیان مسلط نیست.
به نظر هورکهایمر، پوزیتیویسم به عنوان نظریه شناخت، انسان را در ردیف وقایع و اشیای طبیعی و ثابت قرار می دهد وبدین سان تمایز اساسی میان پدیده های انسانی وطبیعی را محو می سازد. همچنین پوزیتیویسم خواسته ها و نیازهای حقیقی وروزمره را ازهم تمیز نمی دهد. به عبارت دیگر ،آئین اثبات میان امر واقع و ارزش جدایی مطلق قائل می شود و بدین سان علم و شناخت را از علائق وخواسته های راستین آدمی تجزیه می کند.
هورکهایمر معتقد بود علم تجربی نمی تواند امور ذاتی و راستین را از امور عارضی و کاذب باز شناسد و اساساًغیرتاریخی است و مهم تر از همه این که متضمن دیدگاه کلیت نیست. علم تجربی صرفاً به بودن نظر دارد و نه به شدن. در نتیجه، واقعیت اجتماعی مجموعه ای از فرآیندهای مکرر و پیچیده تلقی می شود و اجزا و کار ویژه های اصلی نظام اجتماعی مستمر و پایدار به شمار می آیند. علم بورژوایی وقتی دچار بحران می شود که جهان اجتماعی متحول و پویا را همچون تصویری ایستا و راکد می بیند.
به عقیده هورکهایمر ریشه بحران علم بورژوایی را باید در بحران جامعه بورژوایی جستجو کرد. علم بورژوایی نمی تواند نظریه ای در باب جامعه به دست دهد که تعارضات و تضادها و فضاهای بحرانی آن را باز نماید. چنین علمی چون صرفاً به داده های تجربی توجه دارد،از پیش بینی تحولات قاصر است.
در اندیشه هورکهایمر علم اجتماعی راستین باید توانایی پیش بینی داشته باشد. عنصر آینده نگری از عناصر اصلی و اساسی هرعلمی است وتوانایی پیش بینی در علم اجتماعی منوط به توانایی شناخت شرایط متحول است. البته تاریخ یکسره حاصل عمل آگاهانه انسان نیست یا انسان تاریخ را چنانکه دلخواه اوست نقش نمی بندد لیکن با توجه به این که جهان، اجتماع و تاریخ حاصل وبازتاب کاراجتماعی انسان است و بخش مهمی از تاریخ حاصل عمل آگاهانه ما است، بنابراین امکان پیش بینی در علوم اجتماعی وجود دارد.
هورکهایمر در سخنرانی افتتاح مؤسسه پژوهش های اجتماعی استدلال کرد که منظور از نقد گرایش اثباتی در علم، این نیست که علم می باید خود را از علائق فلسفی رها سازد، بلکه کاملاً برعکس، باید برداشت فلسفی را در درون پژوهش های تجربی و عینی خود تعبیه کند.
از نظر مکتب فرانکفورت، پیدایش و رواج یافتن رسانه‌های جمعی و «صنعت فرهنگ» و رخنه بی وقفه آن ها در زندگی در طول قرن بیستم، نشانگر چرخش از سرمایه داری لیبرالی خود تنظیم شونده قرن نوزدهم به «سرمایه داری سازمان یافته و سرا پا برنامه ریزی شده» قرن بیستم است.

8) نظریه انتقادی و نقد ایدئولوژی

اندیشه‌های مکتب فرانکفورت بدون فهم درست نظریه انتقادی به طور کامل قابل درک نیست. در آغاز هورکهایمر در «نظریه سنتی و انتقادی» رئوس کلی این نظریه را مطرح کرد. نظریه انتقادی بنا بر ایده هورکهایمر می‌تواند «نقد اجتماعی خودآگاهانه در جهت تغییر اجتماعی و رهایی از طریق روشنگری» تعریف شود که به طور جزم‌گرایانه اصول خود را حفظ نمی‌کند و به آن وفادار نمی‌ماند.
هورکهایمر با نظریه سنتی، که شامل نگرش پوزیتیویستی، علم گرایانه و یا کاملاً بر مبنای مشاهده‌است و به کلی کردن مسائل و قوانین ثابت مبادرت می‌ورزد، به جدل می‌پردازد. او با استفاده از نظریات ماکس وبر، به این موضوع توجه می‌کند که علوم اجتماعی متفاوت از علوم طبیعی است، به این دلیل که کلی کردن (قوانین ثابت) نمی‌تواند از تجریات اجتماعی حاصل شود، و این به خاطر آن است که فهمیدن اصل تجربه اجتماعی، همواره به شکل ایده‌های شخص محقق آن در می‌آید. (منظور، اثر نظریات پژوهش‌گر در پژوهشی ذاتاً خنثی است، که با دخالت همیشگی فاعل(سوژه) به شکل جدیدی بدل می‌شود). آن چیزی که پژوهش‌گران متوجه آن نمی‌شوند این است که آن ها به طور ناخودآگاه درگیر زمینه‌های تاریخی هستند که ایدئولوژی وابسته به آن، کل پروژه «تفکر» را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. بنا بر این نظریه فرد محقق، با ایده‌های ذهنی او هم انطباق پیدا می‌کنند، نه صرفاً «خود تجربه»:
واقعیاتی که احساسات ما به خودمان نشان می‌دهند به دو شیوه اجتماعی قابل نمایش‌اند: اول از طریق سیرت تاریخی شی درک شده؛ دوم سیرت تاریخی ارگان ادراک کننده. هر دوی آن ها به طور ساده، طبیعی نیستند و توسط فعالیت‌های انسانی شکل گرفته‌اند و در عین حال، هر تک فرد، خودش را به صورت پذیرا، تسلیم و منفعل در زمینه اصل ادراک، درک می‌کند.
برای هورکهایمر، مشی فهم علوم اجتماعی به روش علوم طبیعی قابل پیروی نبود. اگر چه مکاتب بسیاری به شکستن محدودیت‌های ایدئولوژیکی آن مبادرت ورزیدند (پوزیتیویسم، پراگماتیسم، نئو کانتیسم و پدیدار شناسی)، به اعتقاد هورکهایمر هیچ کدام از آن ها موفق به فهم علوم اجتماعی نشدند زیرا همه آن‌ها تحت سلطه قضاوت متعصبانه «ریاضیات – منطق» قرار گرفتند که فعالیت نظریه پردازانه را از زندگی واقعی دور می‌کند (به این معنا که تمام این مکاتب کاوش‌های خود را به منطق متصل کردند که یک مبنای همیشه درست و قطعی، مستقل از پیشرفت‌های مداوم فعالیت‌های انسانی دارد). مطابق نظر هورکهایمر، پاسخ مناسب به این وضع دشوار، توسعه نظریه انتقادی است.
به عقیده هورکهایمر این مسئله، یک مسئله معرفت شناسانه است: ما نه فقط می‌بایست در شیوه ایده‌های دانشمندان تجدید نظر کنیم، که اساساً این اصلاح متعلق بر هر نوعی از «دانستن» خواهد بود. بر خلاف مارکسیست‌های ارتدکس، که فقط یک الگوی قالب را برای نقد و عمل به کار می‌برند، نظریه انتقادی تلاش می‌کند که به یک «خود انتقادی» برسد و هر نوع ادعای حقیقت محض را به چالش بکشد. نظریه انتقادی قائل به عدم تقدم و برتری ماده (ماتریالیسم) بر آگاهی (ایده‌آلیسم) و یا بالعکس است، به این دلیل که هر دو نوع معرفت، واقعیت را به صورت سودمند برای خود تحریف می‌کنند و آن را به صورت گروهی کوچک از گزاره‌ها در می‌آورند. کاری که نظریه انتقادی می‌خواهد بکند این است که خود را در بیرون تنگناهای فلسفی و محدوده پایه وجودی آن جای دهد. با این وجود، نظریه انتقادی برای مبنای تفکری خود و ترمیم خود آگاهی (آگاهی به معنای فهم) انسانی، از ابزارهای مارکسیستی استفاده می‌کند.
هورکهایمر مدعی بود که نظریه انتقادی بایستی در جهت تحلیل کلیت جامعه در درون بازه زمانی خاص‌اش متمرکز شود (مثلاً اینکه چگونه شد که در این موقعیت در این لحظه خاص زمانی قرار گرفت) و باید به سمت گسترده کردن فهم انسان از اجتماع با توجه به علوم مختلف اجتماعی شامل جغرافیا، اقتصاد، جامعه شناسی، تاریخ، علوم سیاسی، انسان شناسی و روان شناسی، حرکت کند. از آن جایی که نظریه انتقادی در همه زمان‌ها باید «خودانتقادی» کند، هورکهایمر بر این نکته پافشاری می‌کرد که یک نظریه در صورتی انتقادی است که روشنگر و قابل تشریح باشد. بنابراین نظریه انتقادی می‌بایست تلفیقی از تفکر بر مبنای قواعد و مضاف بر آن عملی هم باشد تا «بتواند توضیح دهد که چه چیزی با شرایط حقیقی اجتماعی فعلی نادرست است، بازیگران تغییر دهنده آن را بشناسد و قاعده‌ای کاملاً روشن را برای نقادی و رسیدن به اهداف عملی آینده فراهم آورد. «نظریه سنتی تنها آینه‌ای است برای حقیقت در هر زمان، نظریه انتقادی درست هدفی عکس این «صرفاً آینه» بودن را دارد، هدف نظریه انتقادی نه نمایش که تغییر اوضاع است. در زبان هورکهایمر هدف نظریه انتقادی «رها ساختن انسان از بند جریاناتی است که او را به برده خود بدل می‌کنند.»
نظریه پردازان مکتب فرانکفورت به طور مشخص پیوندهایی به فلسفه انتقادی کانت دارند، جایی که عبارت نقد به معنای بازتابی فلسفی از محدودیت‌های ادعاهایی است که برای دانش‌های مشخص ساخته شده‌اند و ارتباط مشخصی بین این نوع نقد و خودمختاری اخلاقی (به معنای کانتی) وجود دارد که با جبرگرایی و نظریه‌های ساکن به مقابله می‌پردازد. در مفهوم عقلانی نظریه انتقادی می‌کوشد که ایده‌های مارکس را از بند دگماتیسم پوزیتیویسم و علم گرایی و از سوی دیگر سوسیالیسم علمی برهاند و به آن مشی انتقادی اضافه کند.
از آن جا که هم مارکسیست- لنینیست‌ها و هم سوسیال دموکرات‌های ارتدوکس، مارکسیسم را به عنوان نوعی جدید از علوم اثباتی پنداشتند، مکتب فرانکفورت و هورکهایمر، کار خود را بیشتر بر بنیان معرفت شناسی مارکس گذاشتند، که خودش آن را به شکل انتقادی در کتاب سرمایه بنیان نهاد. بنابراین آن ها تأکید می‌کردند که مارکس خواهان ایجاد نوعی جدید از تحلیل انتقادی بود که جهتش به سمت یگانه کردن نظریه و عمل انقلابی می‌رفت و نه ایجاد علمی اثباتی و جزمی. نقد، در مفهوم مارکسی، به معنای بیرون کشیدن ایدئولوژی از درون یک سازمان اجتماعی- مثلاً آزادی فردی و یا بازار آزاد از درون سرمایه‌داری- و انتقاد از آن به وسیله پیامدهای حقیقی‌اش- مثلاً بهره‌کشی و نابرابری اجتماعی- است. این متد به شیوه‌ای که مکتب فرانکفورت روی آن اثر گذاشت، چیزی بود که قبلاً توسط هگل و مارکس پایه‌گذاری شده بود: روش دیالکتیک.
فلسفه اجتماعی نقد جامعه نو
با آنکه برخی از متفکران مکتب فرانکفورت مفاهیم مارکسیستی را مورد تردید قرار داده‌اند اما نقش عمده‌ای در تقویت جنبش فکری مارکسیسم غربی داشته‌اند. مهم‌ترین هدف آثار متفکرین عمده این مکتب یعنی ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو و هربرت مارکوزه و یورگن هابرماس عرضه نظریه‌ای انتقادی و نقد فرهنگ و شیوه تفکر بورژوایی بوده است. در این مسیر، این متفکرین به موجب نقد بدبینانه‌ای از فرآیند عقلانیت جامعه نوبه سرعت از اندیشه تاریخی و اجتماعی مارکس دور شدند و به نقد فرهنگ و ایدئولوژی به عنوان عاملی مهم در رهایی از سلطه روی آوردند.
مکتب فرانکفورت نه تنها نگرش اثباتی و «عقل ابزارگرایانه» را نقد می‌کند؛ بلکه از مارکسیسم ارتدوکس و هگلی هم فاصله می‌گیرد. فلسفه اجتماعی چارچوب معرفت‌شناسی تامی را تشکیل می‌دهد که در آن کل واقعیت اجتماعی مورد توجه قرار می‌گیرد، میان شیوه تفکر و وضعیت گروه‌های اجتماعی رابطه‌ای نزدیک وجود دارد. اساس ریشه مکتب اثبات متعلق به جهان در حال گذار لیبرالیسم است.
مکتب اثبات انسان را درون الگوی افزارگونه خود در ردیف سایر اشیا قرار می‌دهد و تمایز اساسی میان علوم اجتماعی و علوم طبیعی را محو می‌کند. تصویر جهان بی‌واسطه در تجربه می‌آید و نیازهای واقعی و روزمره از هم جدا نمی‌شود. آیین اثبات موجب گردآوری و انباشت حقایق منفرد و پراکنده‌ای از درون دریای حوادث است. حال آنکه فهم درست جامعه مستلزم داشتن نظریه‌ای درست و آن هم مستلزم خواست و اراده درست است.
مکتب اثباتی علم و شناخت (امر واقع) را از علایق و خواسته‌های انسانی تجزیه می‌کند. در مقابل آن نگرش دیالکتیکی در پی شناخت واقعیت در کلیت آن است و اجزای پراکنده تجربه را در درون ساخت کلی تجربه انسان جای می‌دهد. وقتی ما از این زاویه به عنوان موجودی فعال وضع نامطلوب جهان را تصور می‌کنیم به آرزوی تغییر آن رهنمون می‌شویم که به وسیله آن حقایق موجود سازمان‌یافته و در قالب یک نظریه شکل می‌یابد.
هورکهایمر میان نگرش «سنتی» و نگرش «نقادانه» تمیز قایل است. نگرش سنتی نگرش علوم طبیعی است که در فلسفه و علوم اجتماعی به شکل آیینی اثبات تجلی یافته است. نگرش نقادانه تأکید دارد که حقایق و امور برون‌زاد نیستند و مفاهیم از تحلیل روند پیچیده، اقتصاد مبادله‌ای و نه ایستا و غیرتضادآمیز، استنتاج می‌شوند. نگرش سنتی فعالیت اجتماعی دانشمندان را در درون نظام تقسیم کار اجتماعی و در کنار دیگر فعالیت‌ها می‌بیند اما کارکرد اجتماعی فیلسوف نقاد با علایق طبقات سرکوب شده جامعه وحدتی پویا می‌یابد.
آدورنو نظرش را معطوف به نقد آگاهی طبقاتی پورژوایی و در عین حال عدم امکان انتخاب نقطه عزیمت مطلق و غایی برای تفکر آدمی ساخته بود. وی به «مفهوم» هرمنوتیک جامعه که تاریخی، نقادانه و متفاوت با وضع موجود است نظر دارد. مفهوم پرولتاریا نیز به‌رغم توان انقلابی ضعیف آن امیدبخش است. جامعه موجود باید مسئول نقصان خود در برابر مفهوم اصلی جامعه باشد. به این ترتیب در نگرش نقادانه مفهوم از حد واقعیت ضروری و وضعیتی ایستا و منجمد فرا‌تر می‌رود. اندیشه عدم امکان پیشنهاد جایگزین برای وضع موجود که آن هم مستلزم تصور جهان به عنوان مجموعه‌ای تجربی بود، نظریه آدورنورا از مارکسیسم دور می‌کرد.
مکتب فرانکفورت در ابتد ایدئولوژی‌ها و ارزش‌های بورژوایی و اثبات گرایی بود یکی از نیروهای حافظ سلطه موجود می‌دانست. اما بعد به ویژه در انسان تک‌ساحتی مارکوزه عامل اصلی سلطه را در خود علم و تکنولوژی و عقلانیت ابزاری دانست و از مارکسیسم ارتدوکس و هگلی که رشد اجتناب‌ناپذیر نیروهای تولیدی را موجب تضادهای سرمایه‌داری و مآلا رهایی می‌دانست فاصله گرفت. مکتب فرانکفورت پیشرفت فزاینده در سلطه عقلانی بر طبیعت را موجب «شیء‌گونگی انسان» و از میان رفتن آگاهی و مبارزه طبقاتی می‌داند. در این وضعیت نظام سیاسی از طبقات مستقل می‌شود و جامعه تحت سیطره نیرویی غیرطبقاتی قرار می‌گیرد. (پیدا شدن قفس آهنین وبر رد دترمنیسم و اکونونیسم مارکسی). این نیروی شیءگونگی فراگیر است. به این ترتیب اولاً مکتب فرانکفورت کلیت متافیزیکی هگلی را تا آنجا پذیرفت که به جامعه اشاره دارد و در مقابل اثبات‌گرایی در آنجا ایستاد که «کلیت» را رد می‌کند.
عقلانیت با مفهوم از دست رفتن معنا و آزادی وبر و کالایی شدن مارکس درآمیخته است. «صنعت فرهنگ» از ویژگی‌های عصر سلطه عقلانیت ابزاری است که به از بین رفتن استقلال فرد می‌انجامد. در عصر سرمایه‌داری متأخر تلفیق فرهنگ و سرگرمی، فرهنگ توده‌ای منحطی به همراه می‌آورد. مصرف‌کنندگان صنعت فرهنگی مجبور به خرید و استفاده فرآورده‌های آن می‌شوند و میزان قوت صنعت فرهنگی را می‌توان با میزان وجود مخالفت در جامعه سنجید.
ویژگی صنعت فرهنگی آن است که در سرمایه‌داری پیشرفته امکان مخالفت اساسی با ساخت مستقر و مسلط را نمی‌دهد. به نظر هورکهایمر حفظ و توسعه ارزش و آزادی محدود انسان تنها از طریق اعاده، آرزوهای مذهبی او می‌سر است که او را از تسلیم شدن در برابر واقعیت نامطلوب بازمی‌دارد.
فاشیسم از نظر آدورنو و هورکهایمر در «دیالکتیک روشنگری» نتیجه فرآیند عقلانیت است اگرچه خود زمینه‌پرداز افسانه و اندیشه ضدعقلانی است. آن روشنگری که با فرآیند عقلانی سلطه بر طبیعت آغاز می‌شود در جهان تجربی ذهن را تنها به تسخیر طبیعت معطوف می‌کند و اسیر نگاه می‌دارد، سلطه بر طبیعت بیرونی به قیمت انکار طبیعت درونی انسان به دست می‌آید و «ارزش استفاده» جای خود را به ارزش مبادله می‌دهد. به علت سلطه صنعت فرهنگی ذهنیت نمی‌تواند ثمرات ترقی فنی را تسخیر نماید. بنابراین فرآیند شیء‌گونگی روابط و فراگیر شدن آن‌ها که نهایتاً هر حرکت پیشرفت اجتماعی مخل سرمایه‌داری را نابود می‌کند، ‌به وجود می‌آید. فاشیسم بعد درونی وضعیت فعلی جهان سرمایه‌داری و اوج فرآیند شیء گونگی است.
آگاهی رهایی‌بخش که در نگاه آدورنو شکلی هنری و زیبایی‌شناسانه دارد، می‌تواند مبنای آگاهی در برابر این فرآیند باشد. هنرمند نظر به آینده دارد و در برابر علم اثبات‌گرا می‌ایستد. اما مسئله اصلی این است که هنر عمدتاً در برابر استبداد همه‌گیر به درون خود می‌گریزد.
مارکوزه معتقد است تا وقتی خواست‌های راستین نادیده انگاشته شوند زندگی اجتماعی یک بعدی خواهد بود و تنها خواست‌های کاذب و روزمره را دربر خواهد گرفت. او عرصه تاریخ را خالی از این خواست‌ها نمی‌بیند. در ۱۹۳۴ کارگران را کارگزار این خواسته‌ها می‌داند در ۱۹۳۸ عدم امکان تمیز خواست‌های کاذب و واقعی کارگران را مطرح می‌کند و در سال ۱۹۴۱ اراده معطوف به عقل هگلی را به عنوان پتانسیل گسترش یابنده و خارج از زمان و مکان انسانی که باید از طریق سازمان‌دهی اجتماعی تحقق یابد مورد توجه قرار می‌دهد.
مارکوزه پس از مهاجرت به آمریکا، با فقدان جنبش کارگری و شیوع روانکاوی فروید از مفهوم «انقلاب و عشق» و اتوپیای عشق آزاد‌شده سخن گفت. بر این اساس خواست‌های راستین خواست‌های ناخودآگاه پرولتاریا هستند که وضع موجود از آگاه شدن آن‌ها جلوگیری می‌کند. این وضع قدرت عقلانیت ابزاری و سلطه علم و تکنولوژی بر خود انسان است. به این ترتیب جامعه نو جامعه‌ای ابزاری است که ماهیت آن به وسیله نظام سیاسی یا اقتصادی تعیین نمی‌شود. سرنوشت فرد در عصر سلطه عقلانیت ابزاری نگران‌کننده است و پیدا کردن نیروی مقابله‌کننده با آن هم دشوار.
منابع
- لسناف،مایکل ایچ (1999)، فیلسوفان سیاسی قرن بیستم، ترجمه خشایار دیهیمی، تهران، نشر ماهی، چاپ سوم، 1389.
- اسمیت، فیلیپ، در آمدی بر نظریه فرهنگی، ترجمه حسن پویان، تهران، دفتر پژوهش های فرهنگی، چاپ دوم، 1383.
- باتومور، تام، مکتب فرانکفورت، ترجمه حسینعلی نوذری، تهران، نشر نی، چاپ اول، 1375.
- نش،کیت (1958)، جامعه شناسی سیاسی معاصر، جهانی شدن، سیاست، قدرت، ترجمه محمد تقی دلفروز با مقدمه دکتر حسین بشیریه، تهران، انتشارات کویر، 1388.
- ایچ، مایکل، فیلسوفان سیاسی قرن بیستم، ترجمه خشایار دیهیمی، تهران،نشر ماهی، چاپ دوم، 1385.
- کرایب، یان، نظریه‌های مدرن در جامعه‌شناسی، ترجمه محبوبه مهاجر، انتشارات سروش.
- ابراهیمی مینق،جعفر و امیری،محمد، مکتب فرانکفورت و نظریه انتقادی(آراء و نظریه ها)، پژوهش نامه علوم اجتماعی، سال اول، شماره چهارم،1386.
- توسلی، غلامعباس، نظریه های جامعه شناسی، تهران، نشر سمت،چاپ شانزدهم، 1389.
- بشیریه،حسین، تاریخ اندیشه های سیاسی در قرن بیستم جلد1 اندیشه های مارکسیستی،تهران، نشر نی، 1387.
- احمدی، بابک، مدرنیته و اندیشه انتقادی، تهران، 1380.
- پولادی،کمال، تاریخ اندیشه سیاسی در غرب قرن بیستم، تهران، نشر مرکز، چاپ چهارم، 1388.
- صلاحی، ملک یحیی، اندیشه های سیاسی غرب در قرن بیستم، تهران، نشر قومس، چاپ سوم، 1386.
- کریمی، امید، شرح جامع مبانی کلی ارتباطات جمعی، تهران، نشر ارشد، چاپ اول، 1389.
- قادری، حاتم، اندیشه های سیاسی در قرن بیستم، تهران، انتشارات سمت، چاپ نهم، 1387.
- نوذری، حسینعلی، نظریه انتقادی مكتب فرانكفورت در علوم اجتماعی و انسانی، تهران، نشر آگه، چاپ دوم، 1386.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط