مترجم: آیدین ترکمه
یکی از ناامیدکنندهترین ابعاد رویکردهای مارکسی به دیالکتیک، بیتفاوتیِ ظاهراً کور نسبت به فهم نقش مفاهیم پایهای فضا و زمان است. آزاردهندهتر این است که بفهمیم برخی از جذابترین رویکردهای دیالکتیکی به فضا و زمان (1) را میتوانیم در نوشتههای افرادی مانند لایبنیتز (2) و آلفرد نورث وایتهد (3) بیابیم، یعنی افرادی که هیچ جایگاهی در آثار معتبرِ مارکسی نداشتند. چرا چنین شکاف عظیمی در نظریهپردازی مارکسی وجود دارد؟ و ما چگونه میتوانیم این غیبت را جبران کنیم؟ "فضا به خودی خود نه مطلق است، نه نسبی، و نه رابطهای، بلکه میتواند بر حسب شرایط، یکی یا همزمان همهی آنها باشد. مسئلهی مفهومپردازی مناسب فضا به واسطهی پرکتیس انسانیِ مرتبط با آن حل میشود. به بیان دیگر، هیچ پاسخ فلسفیای برای پرسشهای فلسفی مرتبط با سرشتِ فضا وجود ندارد - پاسخها را باید در پرکتیس انسانی یافت. بیتردید، وقتی میگویم غیبت کاملی در زمینهی موضوعات فضا و زمان وجود دارد اغراق میکنم. نقد لنین بر ماخ (4) به چنین موضوعاتی مربوط است و لوکاچ نیز همانند بنیامین، مدتها به طور جدی دربارهی سرشت زمانمندی و تاریخ تأمل کرده است، در حالی که نوشتههای فراوان لوفور (5) دربارهی فضامندی، از همه مهمتر، تولید فضا، (6) به طور گستردهای مورد ارجاع قرار گرفته است (هر چند، به طور معناداری، نه از سوی مارکسیستها). دلوز و گوتاری (7) که آشکارا زیر نفوذ سنت مارکسی هستند اما به طور غیر مستقیم با این سنت کار میکردند، علاقهی بسیاری به بحث دربارهی این موضوع نشان دادهاند. و از حدود سال 1970، جغرافیدانهای درون یا نزدیک به سنت مارکسی مانند سوجا، اسمیت، ماسی، مریفیلد، تریفت، شپارد، کستری و من صراحتاً به دنبال آن بودهایم تا از روی آنچه برای ما همواره مسئله پرکتیکال و نظری مبرم بوده است پرده برداریم (Crang and Thrift, 2000: Massey, 2005: Merrifield, 2002: Sheppard, 2005; Soja, 1989; Smith, 1984).
بنابراین، تبیین فضایی زمانی همواره صراحتاً یا تلویحاً در پژوهشها وجود دارد، و افزون بر این، موارد بیشماری در نظریهپردازی مارکسی هم وجود دارد که این مسئله به طور ضمنی یا غیر مستقیم سر برآورده است. برای مثال، اگر وایتهد در تأکیدش بر اینکه تعیین معنای طبیعت، به مسائل مربوط به مشخصهی فضا و زمان فروکاسته میشود فقط تا حدودی بر حق است، آنگاه نوشتههای فراوان اخیر درباره مسائل محیطی از چشمانداز مارکسیستی ضرورتاً با برخی از برداشتهای ضمنی از فضا و زمان پشتیبانی میشوند (Burkett, 1999; Whitehead, 1964, 33). اما این مسئلهای را برای نظریهی انتقادی مارکسی پیش میآورد: آیا این برداشتهای ضمنی و تلویحی دربارهی سرشت فضا و زمان، بدون شناخت از آنها، میتوانند محدودیتهایی به وجود آورند یا حتی به اشتباههای آشکاری بیانجامند؟ تنها راهی که میتوانیم برای پاسخ به این پرسش مهم پیش بگیریم، درگیری انتقادی با دیالکتیک فضا و زمان است.
در ادامه، من خطوط کلی دیدگاهی را دربارهی دیالکتیک فضا و زمان، به عنوان آغازگاهی برای بحثهای بعدی ترسیم میکنم. این دیدگاه برگرفته از کار عملی خودم دربارهی مسائل شهری شدن / اوربانیزاسیون، توسعهی جغرافیایی نابرابر در مقیاسهای مختلف (از امپریالیسم تا تجزیه / پارهپارهسازی فضایی در شهر) و نیز برگرفته از کوششهایی برای گستراندن اقتصاد سیاسی مارکسی به منظور در برگرفتن فهمهای خاصی از عملکردهای سرمایهداری در و به واسطهی فضا و زمان است.
چهارچوب مبناییای که پیشنهاد میکنم در دو بعد پیش میرود. در بعد اول، ما سه تعریف متمایز را از فضا و زمان میبینیم: مطلق، نسبی و رابطهای. در بعد دوم، که عمدتاً مدیون لوفور است، سه تعریف دیگر را میبینیم: تجربه شده، مفهومپردازی شده و زیست شده. سپس میکوشم به بررسی آن چیزی بپردازم که بعد از در آمیختن این دو بعد رخ میدهد. حالا با بررسی هر یک از این ابعاد به طور مجزا آغاز میکنم. (8)
بُعد اول
فضای مطلق، تثبیت شده است و ما رویدادها را در چهارچوب آن ضبط یا برنامهریزی میکنیم. فضا از زمان متمایز است (تاریخ از جغرافیا متمایز است). زمان نیز مطلق و ثابت است، و معمولاً به طور خطی نمایش داده میشود، و به طور بیکران از گذشته به آینده کشیده میشود. این همان فضا و زمان نیوتون، دکارت و کانت است. فضا معمولاً به سان شبکهی پیشاموجود و تغییرناپذیر تابعِ سنجش و محاسبهپذیر تعریف میشود. از لحاظ هندسی، این فضایی اقلیدسی و در نتیجه فضای نقشهکشی کاداسترال (9) و اقدامات مهندسی است. این فضا، فضای اولیه / عمدهی تفرد یا جداسازی (10) است- به بیان دکارت res extensa (جوهر جسمانی) - و بر تمام پدیدههای گسسته و کرانمند اعمال میشود.تو و من به عنوان اشخاص منفرد به روشنی بر حسب موقعیت یکتایمان در فضا و زمان مطلق شناسایی میشویم. هیچ شخص دیگری نمیتواند دقیقاً در یک زمان معین در فضای تو با من باشد. از لحاظ اجتماعی، این فضا فضای طرد کنندهی مالکیت خصوصی در زمین و دیگر تخصیصهای (11) قلمروییِ کرانمند (مانند دولتها، واحدهای اجرایی، برنامههای شهر و شبکههای شهری/ اوربان) است. سنجش / اندازهگیری و محاسبهپذیری درون این فضا و زمان رشد میکنند و توفیق مییابند. وقتی مهندسِ دکارتی با نوعی تفوق به جهان مینگرد، در واقع با جهان فضا (و زمان) مطلق سروکار دارد که اصولاً تمام بلاتکلیفیها و ابهامها را میتوان از آن زدود؛ جهانی که محاسبهی انسانی میتواند بیهیچ ملاحظهای شکوفا شود. فضا و زمان مطلق عمدتاً فضا و زمان چیزها است.فضای نسبی عمدتاً با نام اینیشتین و هندسهی نااقلیدسی گره خورده است که به شکل نظاممندی در سدهی نوزدهم شکل گرفت. این فضا عمدتاً فضای فرایندها و حرکت است. اینجا فضا را نمیتوان جدا از زمان فهمید (تاریخ و جغرافیا را نمیتوان جدا کرد و در نتیجه مجبوریم وارد جغرافیای تاریخی شویم). این مستلزم چرخش مهم زبان از فضای مطلق و زمان مطلق به فضا زمان نسبی است. برای مثال در سطح این جهانیِ (12) کار جغرافیایی، میدانیم که فضا - زمان نسبی روابط حمل و نقل بسیار متفاوت از فضاهای مطلق مالکیت خصوصی است. منحصر به فرد بودن / یکتایی موقعیت و تفرد که با قلمروهای کرانمند در فضای مطلق تعریف میشوند، جای خود را به تنوعی از موقعیت / لوکیشنها میدهد که دارای فاصلهای مساوی مثلاً از موقعیتِ برخی شهرهای مرکزیاند. هویت نسبی، چندگانه است و نه منفرد / تکین. بسیاری از افراد میتوانند نسبت به من در یک مکان یکسان باشند و من میتوانم دقیقاً در همان مکانی باشم که بسیاری از افراد، نسبت به فرد دیگری دارند. ما میتوانیم با تمایز گذاشتن بین فاصلههایی که بر حسب هزینه، زمان، و مدِ جا به جایی (خودرو، دوچرخه یا اسکیت) اندازهگیری میشوند نقشههای کاملاً متفاوتی از موقعیتهای نسبی بیافرینیم و حتی پیوستگیهای فضایی را با بررسی شبکهها و روابط توپولوژیک (مسیر بهینه برای پستچی جهت رساندن نامهها یا سیستم هواپیمایی که از طریق هابهای کلیدی عمل میکند) بگسلانیم. ما با در نظر گرفتنِ اصطکاک افتراقی فاصله که بر روی سطح زمین برخورد میکنند، میدانیم که کوتاهترین فاصله (که بر حسب زمان، هزینه، یا انرژیِ صرف شده اندازهگیری میشود) بین دو نقطه لزوماً با مسیری که کلاغ افسانهای پرواز میکند تعیین نمیشود.افزون بر این، نظرگاهِ مشاهده کننده نقشی بنیادی بازی میکند. دیدگاه یک نیویورکی نسبت به جهان، همانطور که کاریکاتور معروف استینبرگ (13) نشان میدهد، به محض اینکه دربارهی زمینهای غرب Hudson Riverیا شرق Long lsland فکر کند خیلی زود رنگ میبازد.
تمام این نسبیسازیها ضرورتاً ظرفیتِ تفرد یا کنترل را کاهش نمیدهند و نابود نمیکنند، اما این بیانگر آن نیست که نیازمند قواعد و قوانین خاصی برای پدیدهها و فرایندهای خص مورد نظر هستیم. به این ترتیب، سنجشپذیری/ اندازهپذیری و محاسبهپذیری پیچیدهتر میشوند. هندسههای مختلفی وجود دارند که میتوانیم از بینشان انتخاب کنیم. چهارچوب فضایی بر حسب اینکه چه چیزی و از سوی چه کسی نسبی میشود، تغییر میکند. زمانی که گاوس اولین بار قواعد هندسهی کروی نااقلیدسی را برای پرداختن به مسائل پیمایش / نقشهبرداری دقیق بر روی سطح منحنیِ زمین بنا کرد، ادعای اویلر را نیز تأیید کرد که یک نقشهی کاملاً مقیاسدار از هر سطحی از زمین ناممکن است. اگر نقشهها به طور دقیق، جهتها / مسیرها را بازنمایی میکنند پس [ضرورتاً] مساحتها را تحریف میکنند (بر روی نقشهی مرکاتور، گرینلند بزرگتر از هند به نظر میرسد). اینیشتین این استدلال را، با نشان دادن اینکه تمام شکلهای اندازهگیری / سنجش به چهارچوب ارجاعی بیننده بستگی دارد، جلوتر بود. بنا به آموزهی اینیشتین، ایدهی همزمانی در جهان فیزیکی را باید کنار بگذاریم. بیتردید، ابداع ابزاری دقیق برای بررسی پدیدهای چون خمیدگی فضا هنگام بررسی فرایندهای زمانیای که با سرعت نور عمل میکنند، دستاورد اینیشتین بود (Osseman, 1995). اما در مدل اینیشتین، زمان ثابت میماند، در حالی که این فضا است که مطابق با قواعد مشاهدهپذیر معینی خم میشود. با این همه، دشواریها زمانی پیش میآیند که بخواهیم فهمها از میدانهای متفاوت را در قالب کوششی واحدتر یکپارچه کنیم. چهارچوب فضازمانی لازم برای بازنمایی جریانهای انرژی در سیستمهای اکولوژیک ممکن است با چهارچوب فضازمانیِ لازم برای بازنمایی جریانهای سرمایه در بازارهای مالی جهانی سازگار نباشد. فهم ضرب آهنگهای فضا زمانیِ انباشت سرمایه نیازمند چهارچوبی یکسره متفاوت از چهارچوب لازم برای فهم تغییر اقلیمی جهانی است. اگر چه کار با چنین انفصالهایی دشوار است، اما به شرط به رسمیت شناختن آنها برای آنچه هستند، این مسئله ضرورتاً یک اشکال / ضعف نیست. مقایسههای بین چهارچوبهای فضا زمانیِ متفاوت میتوانند مسائل انتخاب سیاسی را شرح دهند (برای مثال، میتوانیم طرفدار چهارچوب فضازمانیِ تعریف شده با جریانهای مالی باشیم یا حامی چهارچوب فضازمانی فرایندهای اکولوژیکی که جریانهای مالی آنها را مختل میکنند). ما همچنین به طور روشنتری میبینیم که فرایندهای انباشت سرمایه چگونه با ایجاد رانهای هم برای تسریع زمان بازگشت و هم برای زدودن موانعِ فاصله، فشردگی فضا زمان را در بازار جهانی تولید میکنند (Harvey, 1989, Part lll).
مفهوم رابطهای از فضا بیش از همه با نام لایبنیتز همبسته است، که در مجموعه نامههای مشهوری به کلارک (که در واقع جانشین نیوتن بود) شدیداً به برداشت مطلب از فضا و زمان که در نظریههای نیوتن نقشی کانونی داشتند، حمله کرد. (14) اعتراض اولیهی او الاهیاتی بود. نیوتن طوری تصویر میکرد که گویی حتی خدا هم درون فضا و زمان مطلق است و نه به عنوان آفرینندهی نسخهی خاصی از فضا و مکان. در دیدگاه رابطهای، ماده و فرایندها در فضا- زمان وجود ندارند یا حتی (مانند فضا - زمان نسبی) آن را شکل نمیدهند. فضا و زمان درون ماده و فرایند درونی میشوند. در نتیجه جداسازی فضا و زمان امکانناپذیر میشود. آنها در فضا زمان (15) (خط تیرهی بینشان حذف میشود) در هم میآمیزند. این مفهوم رابطهای از فضا زمان بیانگر ایدهی روابط درونی است (مقولهای بنیادی در دیالکتیک اولمن، هرچند حتی او هم از هر گونه بررسی مشخص معناهای فضازمانیاش خودداری میکند؛ Ollman 1992, 2003). یک رویداد یا چیز را در یک نقطه در فضا نمیتوان با استناد صرف به آنچه فقط در آن نقطه وجود دارد فهمید. این رویداد یا چیز، هر چیز دیگری را که در گذشته، حال و حتی آینده حول آن روی میدهد درونی میکند (مانند آنکه دادههای تجربی فراوانی را که از جهان گردآوری شدهاند در اختیار افراد بسیاری که در یک اتاق برای بحث گرد آمدهاند قرار دهیم). تنوع گستردهای از تأثیرات یا نیروهای ناهمخوان در یک نقطهی معین (مثلاً درون یک اتاق کنفرانس) لخته میشوند تا سرشت آن نقطه را تعریف کنند. یکسانی، (16) در این استدلال، یکسانی در فضای مطلق است. در واقع تفرد (17) و یکسانی با وجود عینی بودن، نامشخص و غیرمادیاند. در ابتدا دشوار به نظر میرسد که بتوان این برداشت را در نظریهی مارکسی جذب کرد. اما من بعدتر استدلال میکنم که چنین برداشتی برای مفهومِ مارکسی ارزش، بنیادی است. اینجا فقاط به حوزههای بسیاری اشاره میکنم که برداشت رابطهای در آنها معنادار و کارکردی است. اگر همراه با وایتهد بپرسیم که مکان یک اندیشه کجاست، و بخواهیم پاسخی مادی به این پرسش بدهیم تحت فشار قرار میگیریم. برای مثال ما نمیتوانیم برای آگاهی از اندیشههای یک فرد مغزِ او را کالبدشکافی کنیم. اما اگرچه اندیشهها غیرمادیاند، معمولاً پیامدهای مادی و عینی دارند. بنابراین، رابطهمندی، پیش از هر چیز، دربارهی رویدادها و پدیدههایی است که غیر مادی (مانند حافظههای جمعی) اما عینیاند.
هر چه به جهان فضازمان رابطهای نزدیکتر شویم، اندازهگیری بیشتر و بیشتر پروبلماتیک میشود. اما چرا فرض بر این است که فضا زمان فقط در صورتی وجود دارد که به شیوههای سنتی معین اندازهپذیر و سنجشپذیر باشد؟ این پرسش توجه ما را به برخی تأملات جالب دربارهی ناکامی (یا به بیان بهتر، محدودیتهای) پوزیتیویسم، تجربهگرایی و ماتریالیسم سنتی در ایجاد فهمهای بسنده از مفاهیم فضایی و زمانی فراتر از آنچه اندازهپذیر است معطوف میکند. برداشتهای رابطهای از فضا زمان، از یک نظر، ما را به نقطهای میرساند که ریاضی، شعر و موسیقی ادغام میشوند. و این، از منظر علمی (و نه زیباییشناختی)، برای آنهایی که گرایشی پوزیتیویستی یا ماتریالیستی صرف دارند مایهی تنفر است. کانت، که فضا را واقعی و مطلق تعریف میکند اما دسترسی به آن را فقط از راه شهود ممکن میداند، میکوشد تا با ادغام مفهوم فضا در نظریهی داوری زیباییشناختی، بین نیوتن و لایبنیتز پل بزند. اما محبوبیت و اهمیت دوباره لایبنیتز نه فقط به عنوان معلم فضای سایبری، که همچنین به عنوان اندیشمند اصلی در ارتباط با رویکردهای دیالکتیکیتر به مسائل ذهن مغز و فرمولبندیهای نظریِ کوانتوم، بیانگر نوعی ضرورت برای فرا رفتن از مفاهیم مطلق و نسبی و کیفیتهای به آسانی اندازهپذیرشان، و نیز فراتر رفتن از مصالحهی کانتی است. اما زمینهی رابطهای، زمینهای به شدت چالش برانگیز و دشوار است و کار با آن آسان نیست. برای مثال اینیشتین هرگز آن را نپذیرفت و از همین رو نظریهی کوانتوم را همیشه انکار کرد. با این همه اندیشمندان بسیاری وجود دارند که در طول سالها استعدادهای خود را صرف تأمل دربارهی امکانهای اندیشهورزی رابطهای کردهاند. آلفرد نورث وایتهد مجذوب ضرورت دیدگاه رابطهای بود و برای پیشبرد آن بسیار کوشید (1979 Fitzgerald). دلوز نیز ایدههای بسیاری را در این زمینه طرح کرده است، هم از طریق تأمل دربارهی لایبنیتز (تأمل دربارهی معماری باروک و ریاضیات منحنی (18) در کار لایبنیتز) و هم از طریق تأمل درباره اسپینوزا (Deleuze 1992). همچنین، کاوشهای دیوید بوهم (19) درباره نظریهی کوانتوم عمدتاً بر اندیشهورزی رابطهای تمرکز میکند (Bohm 2002, Hiley and Peat, 1991).
اما من به عنوان یک جغرافیدان چرا و چگونه شیوهی رابطهای نگرش به فضازمان را سودمند یافتهام؟ پاسخ کاملاً ساده است: زیرا موضوعات معینی وجود دارند مانند نقش سیاسی حافظههای جمعی در فرایندهای شهری، که فقط از این طریق میتوان آنها را تحلیل کرد. من نمیتوانم حافظههای سیاسی و جمعی را در فضای مطلق محصور کنم (یعنی آشکارا آنها را بر روی شبکه (20) یا نقشه قرار دهم)، زمان نسبی، هر چند قواعدی پیچیدهاند، بفهمم. اگر من بپرسم بازیلیکای سکره - کور (21) پاریس، میدان تیانآنمن یا «مرکز تجارت جهانی» (22) به چه معنا هستند، آنگاه تنها شیوهای که میتوان با آن پاسخ دهم، اندیشیدن به شکل رابطهای است (Harvery 2003). و همانطور که مختصراً نشان میدهم، امکان ندارد بتوان اقتصاد سیاسی مارکسی را بدون درگیر شدن با دیدگاههای رابطهای فهمید.
بنابراین، فضا (فضا- زمان و فضازمان) مطلق است یا نسبی یا رابطهای؟ من واقعاً نمیدانم که آیا پاسخی هستیشناسانه به این پرسش وجود دارد یا نه. در کار خودم، فکر میکنم هر سه. من 30 سال پیش به این نتیجه رسیدم و هیچ دلیل خاصی برای آن نیافتم (و هیچ استدلالی هم ندیدم) که من را وادارد تا دیدگاهم را تغییر دهم. از همین رو است که نوشتم:
"فضا به خودی خود نه مطلق است، نه نسبی، و نه رابطهای، بلکه میتواند بر حسب شرایط، یکی یا همزمان همهی آنها باشد. مسئلهی مفهومپردازی مناسب فضا به واسطهی پرکتیس انسانیِ مرتبط با آن حل میشود. به بیان دیگر، هیچ پاسخ فلسفیای برای پرسشهای فلسفی مرتبط با سرشتِ فضا وجود ندارد - پاسخها را باید در پرکتیس انسانی یافت. این پرسش که «فضا چیست؟» به این ترتیب با این پرسش جایگزین میشود که «چگونه است که پرکتیسهای متفاوت انسانی مفهومسازیهای متفاوتی را از فضا میآفرینند و به کار میبرند؟». برای مثال. رابطهی مالکیت، فضاهای مطلقی را میآفریند که کنترل انحصاری درون آن میتواند عمل کند. حرکت مردم، کالاها، خدمات، و اطلاعات در فضای نسبی روی میدهد، زیرا این حرکت نیازمند صرف پول، زمان و انرژی است، و گرایش به غلبه بر اصطکاکِ فاصله دارد. پارسلهای زمین نیز سودآور میشوند، زیرا شامل روابطی با پارسلهای دیگر در شکلِ فضای رابطهایِ رانت هستند که به عنوان بعد مهم پرکتیس اجتماعی انسانی به خودش بازمیگردد (Harvey 1973, 13).
آیا برای تعیین اینکه کی و کجا یک چهارچوب فضایی نسبت به چهارچوب فضایی دیگر ارجح است، قواعدی وجود دارد؟ یا گزینش خودسرانه، و تابع حال و هوای پرکتیس انسانی است؟ تصمیم برای استفاده از این یا آن برداشت مطمئناً به سرشت پدیدههای مورد پژوهش بستگی دارد. برداشت مطلق میتواند برای مسائل مرزهای مالکیت و تعیین نواحی مرزی کاملاً بسنده باشد، اما دربارهی اینکه میدان تیانآنمن، مرکز تجارت جهانی یا بازیلیکای سکره - کور چه هستند سر سوزنی هم کمک نمیکند. درنتیجه - دست کم برای آزمونی درونی - سودمند یافتم تا دلایل انتخاب چهارچوب ارجاعی مطلق، نسبی یا رابطهای را بیشتر شرح دهم. افزون بر این، من در کار خودم دریافتم که اغلب نوعی سلسله مراتب میان آنها در کار است، به این معنا که فضای رابطهای میتواند فضای نسبی و مطلق را در بر بگیرد، فضای نسبی میتواند فضای مطلق را دربر بگیرد، اما فضای مطلق فقط مطلق است و نه چیزی بیشتر. اما من مطمئناً این دیدگاه را به عنوان اصلی عملی (23) نپروراندهام، چه برسد به اینکه به طور نظری از آن دفاع کنم. من اصولاً این را بسیار جذابتر یافتم که این سه مفهوم را در تنشی دیالکتیکی با یکدیگر حفظ کنم و دائماً دربارهی برهم کنش میان آنها به دقت بیندیشم. مرکز تجارت جهانی، فضای مطلقی است که همزمان در فضا - زمان نسبی است و نوعی فضا زمان رابطهای است. بر این مبنا من اولین تعریف (24) مقدماتی را استنتاج کردم: دیالکتیک فضا و زمان مستلزم آن است که تمام این سه برداشت مطلق، نسبی و رابطهای در تنیدگی/ تنشی دیالکتیکی با یکدیگر باقی بمانند.
بُعد (لوفوری) دوم
لوفور بُعد کاملاً متفاوتی را برای فضامندی، بر مبنای ملاحظات پرکتیسهای انسانی میآفریند (Lefebvre, 1991). او (قریب به یقین با استفاده از اندیشههای کاسیرر، هر چند طبق معمول چنانچه در محافل فکری فرانسوی رایج است، بدون تصدیق او؛ بنگرید به: Cassirer) تفکیکی سه تایی از فضای مادی استنتاج کرده است (فضای تجربه و ادراک گشوده به تماس و احساس فیزیکی)، بازنمایی فضا (فضا آن طور که تصور / مفهومپردازی و بازنمایی میشود)، و فضاهای بازنمایی (فضای زیستشدهی حواس، تخیل، عواطف و معناها که با چگونگی زندگی هر روزهمان ادغام میشود).فضای مادی، برای ما انسانها، جهان ملموس و محسوس برهم کنش با ماده است، این فضا فضای تجربهی فیزیکی و حسی است. مؤلفهها، لحظهها و رویدادها در این جهان از مادیتی با کیفیتهای مشخص ساخته میشوند. با این همه، اینکه ما چگونه این جهان را بازنمایی میکنیم، موضوع کاملاً متفاوتی است. ما معمولاً به دنبال تصویری (25) مناسب، اگر چه نه چندان دقیق، از کیفیتهای فضایی و زمانی هستیم، تا آن را به واقعیتهای مادیای که تجربه میکنیم پیوست کنیم. ما از بازنماییهای انتزاعی (واژگان، نمودارها، نقشهها، دیاگرامها، تصاویر، هندسه و دیگر فرمولهای ریاضی و...) برای این منظور استفاده میکنیم. تناظر بین مادیت و بازنمایی همواره محل پرسش و پیوسته آکنده از توهمهای پرخطر است. اما لوفور، همراه با مارکسیستهای دیگری مانند بنیامین، اصرار دارد که ما نه تنها همچون اتمهایی مادی که در جهانی ماتریالیستی شناورند زندگی نمیکنیم، بلکه افزون بر این، دارای تخیلها، ترسها، عواطف، روانشناسیها، فانتزیها و رؤیاها هستیم (Benjamin, 1999). این آن چیزی را شکل میدهد که لوفور، تا حدودی ناشیانه، فضاهای بازنمایی مینامد. این فضا نشانگر شیوهای است که انسانها - به طور فیزیکی، احساسی و عاطفی - در جهان زندگی میکنند. ممکن است همچنین به دنبال آن باشیم تا شیوهای را که این فضا به طور عاطفی و احساسی و نیز مادی زیست میشود از طریق تصاویر شاعرانه، ترکیببندیهای عکاسانه و بازسازیهای هنری بازنمایی کنیم. فضازمانمندیِ عجیب یا رؤیا، فانتزی، آرزویی پنهان، حافظهای از دست رفته یا حتی هیجانی خاص یا لرزیدن از ترس هنگام عبور از یک خیابان را میتوان به واسطهی کارهای هنری که نهایتاً همواره حضوری دنیوی (26) در فضا و زمان مطلق دارند، بازنمایی کرد.
پس بنا بر دید لوفور، ما فضا را تجربه، مفهومپردازی و بازنمایی و زیست میکنیم. وسوسه میشویم که مانند اولین تفکیک سهتاییای که پیشتر ارائه کردیم، مقولههای سهتایی لوفور را نیز دارای نظمی سلسلهمراتبی بیانگاریم، اما اینجا نیز مناسبتر آن است که این سه مقوله را در تنشی دیالکتیکی حفظ کنیم. تجربه فیزیکی و مادی نظم فضایی تا حدی به واسطه شیوهی بازنمایی فضا و زمان میانجیگری میشود. اقیانوس شناس / فیزیکدانی که در میان امواج شنا میکند ممکن است آنها را متفاوت از شاعر شیفتهی والت ویتمن یا پیانیست عاشق دبوسی تجربه کند. خواندن کتابی دربارهی پاتاگونیا احتمالاً بر چگونگی تجربهی ما در سفر بدانجا تأثیر میگذارد، حتی اگر اختلافهای شناختی چشمگیری بین انتظارت تولید شده از سوی متن، و آنچه عملاً بر روی زمین حس میکنیم وجود داشته باشد. فضاها و زمانهای بازنمایی که ما را در زندگی هر روزهمان احاطه میکنند و فرامیگیرند، هم تجربههای مستقیممان و هم شیوهی تفسیر و فهم این بازنماییها را تحت تأثیر قرار میدهند. ما ممکن است حتی متوجه کیفیتهای مادی آرایشها/ نظمهای فضاییِ ادغام شده در زندگی هرروزهمان نشویم، زیرا به امور روزمره و یکنواخت بررسی نشده چسبیدهایم. با این حال از طریق همین امر یکنواختِ مادیِ هر روزه است که ما معنای مشخصی را دربارهی چگونگی کارکرد بازنماییهای فضایی فرامیگیریم و فضاهای بازنمایی را برای خودمان به وجود میآوریم (مثلاً حس غریزی امنیت در یک محلهی آشنا یا حس «در خانهی خود» بودن). ما فقط هنگامی توجهمان جلب میشود که چیزی اساساً نامناسب به نظر برسد. میخواهم بگویم که این رابطهی دیالکتیکی بین این مقولهها است که واقعاً اهمیت دارد، با اینکه برای فهم، سودمند است که هر مؤلفه را به سان لحظهی متمایزِ تجربهی فضا و زمان در نظر بگیریم.
این شیوهی اندیشهورزی دربارهی فضا به من کمک میکند تا آثار هنری و معماری را تفسیر کنم. یک تصویر، مثلاً تابلوی جیغ مونک شیئی مادی است، اما از منظرگاهِ وضعیتی روانی عمل میکند (فضای بازنمایی یا فضای زیستهی لوفور)، و به واسطهی مجموعهی خاص از رمزگانها (بازنمایی فضا یا فضای تصور شده) میکوشد تا شکلی فیزیکی (فضای مادی تصویر که در معرض تجربهی فیزیکی بالفعل ما است) پیدا کند تا چیزهایی را دربارهی برخی کیفیتهای مربوط به چگونگی زیستِ این فضا از سوی مونک به ما بگوید. به نظر میرسد او کابوس وحشتناکی داشته است، به شکلی که باعث شده تا با جیغ از خواب بیدار شود. و به دنبال آن بوده است تا چیزی را دربارهی معنای آن کابوس از طریق شیء فیزیکی به ما منتقل کند. بسیاری از هنرمندان کنونی، که از تکنیکهای چند رسانهای و حرکتی (27) استفاده میکنند، فضاهایی تجربی را خلق میکنند که چندین شیوهی تجربهی فضا - زمان در آنها درمیآمیزند. اینجا برای مثال میتوان به چگونگی توصیف کار جودیت بَری (28) برای سومین دو سالانهی هنر معاصر برلین در کاتالوگ مربوطه اشاره کرد:
جودیت بری استفاده، ساخت و برهمکنش پیچیدهی فضاهای خصوصی و عمومی، رسانه، جامعه و جنسیتها را میکاود. تمهای اینستالیشنها و نوشتههای نظری او، خود را در میدانی مشاهدهای قرار میدهند که حافظهی تاریخی، رسانههای گروهی، و ادراک را نشانه میرود. او در قلمروی بین تخیل بیننده و معماری ساخته شده از سوی رسانه، فضاهایی تخیلی، نمایشهایی بیگانه را از واقعیت مادی (29) میآفریند. در اثر Voice offبیننده در تنگیِ خفقانآور فضای نمایش نفوذ میکند، در اثر ژرفتر میشود، و در نتیجهی حرکت در اینستالیشن، تجربهها نه تنها سینمایی که همچنین ادراکهایی سینمایی زیباییشناختی هستند. فضای تفکیک شدهی نمایش (30) این امکان را ارائه میدهد که با صداهایی متفاوت تماس برقرار کنیم. استفاده و شنیدن صداها به سان نیرویی محرک، و شدت تنش روانی - به ویژه در بخش مردانهی نمایش - حامل قدرت ذاتیِ این شیء ناملموس و گذرا است. این صداها به تماشاگران نشان میدهند که فرد چگونه میتواند به واسطهی آنها تغییر کند و چگونه میکوشد کنترل آنها را به دست بگیرد، همینطور بیانگر خسرانی است که فرد هنگامی که دیگر هیچ چیزی نمیشنود احساس میکند. (2004, 48-9)
$ دیالکتیک بنیادی (31) فضا و زمان
موارد بسیاری در این توصیف از کارِ بَری وجود دارند که با مقولههای لوفوری نمیتوان آنها را تبیین کرد و به تمایزهای بین فضا و زمان مطلق (ساختار فیزیکی تنگِ نمایش)، فضا - زمان نسبی (حرکت متوالیِ بیننده در فضا) و فضا زمان رابطهای (حافظهها، صداها، تنش روانی، ناملموسی و گذرایی، و نیز خفقانترسی) اشاره دارند. با این همه ما نمیتوانیم مقولههای لوفوری را رها کنیم. فضاهای ساخته شدهی بری ابعاد مادی، مفهومی و زیست شده دارند.
از همین رو من پرشی نظرورزانه را پیشنهاد میکنم که بر مبنای آن، تفکیک سه گانهی فضا - زمان مطلق، نسبی و رابطهای را در مقابل تفکیک سه بخشیِ تجربه شده، مفهومپردازیشده و زیستشدهی لوفور قرار دهیم. نتیجه، یک ماتریس سه در سه است (شکل 1).
شکل شماره 1. ماتریس فضازمانبندیهای ممکن (توجه داشته باشید که در ردیف اول، میتوان یکسانیها را به وضوح تخصیص داد، در ردیف دوم، یکسانیها چند گانهاند و در ردیف سوم، آنها نامعین و غیر مادی میشوند)
فضای مادی |
بازنماییهای فضا |
فضاهای بازنمایی |
|
فضا و زمان مطلق |
|||
فضا – زمان نسبی |
|||
فضازمان رابطهای |
نقاط برخورد در این ماتریس، مدالیتههای متفاوت فهمِ معناهای فضا، فضا زمان و فضا زمان را پیشنهاد میکنند. میتوان به درستی اعتراض کرد که من اینجا امکانها را محدود میکنم، زیرا شیوهی ماتریسیِ بازنمایی خودش را به فضای مطلق محدود میکند. این اعتراض کاملاً وارد است. تا جایی که من اینجا درگیرِ پرکتیس بازنمایانه (مفهومپردازی) هستم، نمیتوانم حق مطلب را دربارهی قلمروهای تجربه شده یا زیستشدهی فضامندی ادا کنم. در نتیجه بنابر تعریف، این ماتریس و شیوهی استفادهی من از آن، قدرت روشنگریِ محدودی دارد. اما با این حال، من آن را برای بررسی ترکیبهایی که در تقاطعهای مختلف درون ماتریس «هستند» سودمند یافتهام، به همین خاطر آن را یک آغاز میانگاریم و نه نقطهی پایان.
مزیت بازنمایی در فضای مطلق این است که اجازه میدهد تا پدیدهها را با وضوحی عالی جدا / منفرد کنیم. با کمی تخیل این امکان وجود دارد تا به شکلی دیالکتیکی به تمام تقاطعهای این ماتریس بیاندیشیم به طوری که هر یک به سان رابطهای درونی از تمام نقاط / تقاطعهای دیگر تصور شود. من خوانش افقی یا عمودی، این ماتریس مقولهها و تصور سناریوهای ترکیبی پیچیده را سودمند یافتم. به این ترتیب، محدود کردنِ خودمان صرفاً به یکی از مدالیتههای اندیشهورزی فضایی و فضازمانی ناممکن میشود. کنشهایی که در فضای مطلق انجام میشوند فقط در شرایط رابطهای (32) معنادار میشوند. بنابراین، حتی از این هم جذابتر، موقعیتی است که در آن، لحظهها در این ماتریس در تنش دیالکتیکی صریحی قرار میگیرند. بگذارید توضیح دهم.
سایتی که با عنوان «مرکز تجارت جهانی» در منهتن میشناسیم در چه فضا یا فضا زمانی قرار دارد و این [که در کدام فضا قرار میگیرد] چگونه فهم ما را از این سایت و از آنچه باید ساخت تحت تأثیر قرار میدهد؟ بیتردید این فضای مطلق است که میتوان به طور مادی آن را بازسازی کرد و برای این منظور باید محاسبههای مهندسی (ملهم از مکانیک نیوتنی) و طراحیهای معمارانه ایجاد شوند. بحثهای دیگری هم دربارهی حفظ دیوارها و ظرفیتهای حمل بار این سایت وجود دارد. داوریهای زیباییشناسانه نیز دربارهی اینکه این فضا، به محضر تبدیل به محصول مادی، چگونه میتواند زیست و نیز مفهومپردازی و تجربه شود تأثیرگذارند. مشکل، سامان دادن فضای فیزیکی به نحوی است که تأثیری عاطفی تولید کند و در عین حال با انتظارات معینی (تجاری، افزون بر عاطفی و زیبایی شناختی) هم همخوان باشد، و نیز با اینکه این فضا چگونه ممکن است زیست شود. تجربهی فضا، به محض اینکه ساخته شد، میتواند از سوی شکلهای بازنمایانه (مانند کتابهای راهنما و نقشهها) میانجیگری شود، که به ما کمک میکند تا معناهای خاص این سایت بازسازی شده را تفسیر کنیم. اما حرکت دیالکتیکی بین ابعاد فضای مطلق به تنهایی، بسیار کمتر از بینشهای برگرفته از استناد به چهارچوبهای فضا زمانی دیگر، مفید است. بسازبفروشهای سرمایهدار با تیزهوشی از موقعیت / لوکیشن نسبی این سایت آگاهند و چشماندازهایش را برای توسعهی تجاری، مطابق با منطق روابط مبادله و جریانهای سرمایه که به آن مربوطند و به آن ارزش تجاری میبخشند، داوری میکنند. مرکزیت و مجاورتش با کارکردهای فرماندهی و کنترلیِ وال استریت، ویژگیهای مهمی هستند و اگر بتوان دسترسی را در جریان بازسازی بهبود داد بهتر است، زیرا این فقط بر ارزشهای زمین و ملک میافزاید. این سایت از دید بساز و بفروشها صرفاً در فضا - زمان نسبی وجود ندارد: باز مهندسی این سایت، دورنمای دگرگونی فضا - زمان نسبی را به منظور افزایش ارزش تجاری فضاهای مطلق (مثلاً از طریق بهبود دسترسی به فرودگاهها) نوید میدهد. از طریق ملاحظات نرخ استهلاک و نرخ بهره / تنزیل (33) به اجرا گذاشته شده برای سرمایهگذاریهای سرمایهی پایا (34) در محیط ساخته شده، میتوان بر افق زمانی چیره شد.
اما بیتردید اعتراضهای عمومیای نیز نسبت به اندیشیدن و ساختن فقط بر مبنای فضازمان مطلق یا نسبی وجود خواهند داشت که از سوی خانوادههای آنهایی که در آن سایت کشته شدند مطرح میشوند. هر آنچه در این سایت ساخته میشود باید به نحوی بیانگر حافظه / خاطرهی فردی و جمعی باشد. خاطره / حافظهی غیر مادی اما عینی و از همین رو رابطهای است. احتمالاً فشارهایی وجود خواهند داشت که خواهان بازنمایی معناهای کامیونیتی و ملت، افزون بر بازنمایی امکانهای آینده (شاید حتی دورنمای حقایق ابدی) هستند. این سایت نمیتواند مسئلهی اتصال فضاییِ رابطهای را با بقیهی جهان نادیده بگیرد. آیا میتوان چیزی را که به سان تراژدیای محلی و شخصی تجربه شده است با فهمی از نیروهای بینالمللیای تطبیق داد که چنان به شدت در آن لحظههای اندکِ تکاندهنده در یک مکان خاص متراکم شده بودند؟ آیا ممکن است رنجش / خشم گسترده در بقیهی جهان را نسبت به شیوهی بسیار خودخواهانهی اعمال هژمونی ایالات متحد در طول دهههای 1980 و 1990 در آن فضا احساس کنیم؟ آیا میتوانیم دریابیم که حکومت ریگان نقشی کلیدی در ایجاد و پشتیبانی از طالبان در افغانستان به منظور تضعیفِ اشغالِ از سوی شوروی داشته است یا میتوانیم بفهمیم که اسامه بن لادن، به خاطر حمایت امریکا از رژیم فاسد عربستان سعودی، از یک هم پیمانِ ایالات متحد به دشمنش تبدیل شد؟ یا آیا فقط از «دیگرانِ» بزدل و شیطانی بیگانه بیرون از آنجا خواهیم آموخت که از ایالات متحد متنفرند و به دنبال نابود کردن آن هستند به خاطر تمام آن چیزهایی که امریکا به نام ارزشهای اختیار و آزادی پایش ایستاده است؟ فضازمانمندی رابطهای این رویداد و این سایت را میتوان با کاوشی بسنده بیرون کشید. اما شیوهی بازنماییاش و شیوهی مادیتیابیاش نامشخص است. نتیجهی آشکار به مبارزهی سیاسی وابسته است. و سختترین پیکارها بر سر آن چیزی در خواهد گرفت که فضا زمان رابطهای، یعنی بازسازی، فرامیخواند. بساز بفروشهای سرمایهدار نسبت به ترکیب دغدغههای تجاری مادی / دنیویشان با اظهارات نمادینِ الهامبخش (که بر قدرت و فناناپذری نظام سیاسی اقتصادی سرمایهداری جهانی تأکید میکند که در یازده سپتامبر چنین ضربهی کاریای خورد) از طریق برپا کردن یک نماد فالیک / مردانهی بسیار بلند که مظهر مبارزهطلبی است، بیمیل نیستند. آنها نیز قدرتی معنادار را در فضا زمانِ رابطهای میجویند. اما همهی شیوههای دیگر رابطهمندی را باید کاوید.
ما دربارهی آنهایی که حمله کردند و این که چقدر با آنها ارتباط خواهیم داشت چه میدانیم؟ این سایت، حضوری رابطهای در جهان دارد و خواهد داشت، اهمیتی ندارد چه چیزی آنجا ساخته شود و مهم است که دربارهی اینکه این حضور چگونه کار/ عمل میکند، بیاندیشیم: آیا این حضور به سان نمادی از تکبر / گردنفرازی ایالات متحد زیست خواهد شد یا به سان نشانهای از همدردی و فهم جهانی؟ طرح و پیگیری چنین موضوعاتی نیازمند آن است تا ما برداشتی رابطهای را از فضازمان بپذیریم.
بیشتر بخوانید: نظریههای جهانی شدن
دیالکتیک فضا و زمان در نظریهی مارکسی
همهی اینها چه ارتباطی با نظریهی مارکسی دارند؟ سنت مارکسیستی که ابتدا دربارهاش حرف زدم، به شکلی عمیق با چنین مسائلی درگیر نشده است و این ناکامیِ کلی (اگر چه بیتردید استثناهایی هم وجود دارند) معمولاً به معنای از دست دادن امکانها برای انواع - معینی از سیاست دگرگونساز است. برای مثال اگر هنر رئالیستی سوسیالیستی نمیتواند تخیل را به چنگ بیاورد و اگر یادمانیبودن (35) بدست آمده در رژیمهای کمونیستی گذشته به شدت فاقد الهام بودند، اگر کامیونیتیهای برنامهریزی شده و شهرهای کمونیستی اغلب بسیار مرده و بیروح به نظر میرسند، آنگاه یکی از شیوههای درگیریِ انتقادی با این مشکل را میتوان در شیوههایی از اندیشهورزی دربارهی فضا و فضازمان، و نقشهای محدود کننده و مقیدکنندهی بیخودشان در پرکتیسهای برنامهریزی سوسیالیستی جستوجو کرد که در پروژهی کمونیستی ادغام شدند.بحث چندان صریحی دربارهی چنین مسائلی درون سنت مارکسیستی وجود نداشته است. با این حال خودِ مارکس، اندیشمندی رابطهای است. در وضعیتهای انقلابیای مانند سال 1848، مارکس نگران بود که گذشته به سان خاطره ممکن است مانند یک کابوس بر ذهن زندگان سنگینی کند و صراحتاً این پرسش را پیش بکشد که یک شاعر انقلابی آینده چگونه ممکن است در جا ساخته شود (1963). در آن زمان او همچنین گفت که کابه طرفداران کمونیست خود را به جهانی نوین نمیبرد. مارکس آنجا تصریح کرد که ایکاریا فقط نگرشها و باورهایی را باز مستقر میکند که از بیرون تجربهی امر کهن درونی شده بود. مارکس به آنها توصیه کرد که باید مانند کمونیستهای خوب در اروپا بمانند و از طریق دگرگونسازی انقلابی در همان فضا مبارزه کنند، اگر چه همواره این خطر وجود داشت که انقلابی که در «گوشهی کوچکی از جهان ما» شکل گرفته قربانی نیروهای جهانیای شود که حولِ آن در جریانند (بنگرید به Marin 1984)
افزون بر این، در کارهای تامپسون، ویلیامز و دیگران، سطوح متفاوتی را از فهم فضازمانمندی مییابیم (Thompson 1967: Williams. 1989). در رمان ویلیامز با عنوان مردم کوهستان سیاه (36) رابطهمندی فضازمان، نقشی کانونی دارد. ویلیامز از این رابطهمندی برای پیونددادن روایت استفاده میکند و آشکارا بر شیوههای متفاوت شناختی تأکید میکند که با معناهای متفاوتی از فضازمان همبسته است:
اگر زندگیها و مکانها به طور جدی کاویده میشدند، دلبستگی نیرومندی به زندگیها و مکانها مورد نیاز بود. مدل پلاستیکی و معادلهای متنی و نظریاش متفاوت از جوهر/ مادهای باقی ماندند که آنها بازسازی و شبیهسازی کردند. در کتابها و نقشههایش در کتابخانه، یا در خانهی در دره، تاریخ مشترکی وجود داشت که میشد در هر جایی ترجمه شود، در جامعهای با آثار و پژوهش عقلانی. (37) با این همه او فقط مجبور بود تا به کوهستان برود تا ذهنیتش را تغییر دهد و بتواند خودش را اثبات کند؛ با اینکه سرسختانه بومی و محلی به شمار میرفت اما از این فراتر رفت و به جریان مشترکِ گستردهای رسید، جایی که لامسه و گستره جای خود را به ثبت و تحلیل دادند؛ نه تاریخ به عنوان روایت بلکه داستانها به سان زندگیها (1989و 10-12).
از دید ویلیامز رابطهمندی در کوهپیمایی سر بر میآورد. رابطهمندی بر حساسیت و حس کاملاً متفاوتی نسبت به آنچه از بایگانیها ساخته میشود تمرکز میکند. به طرز جالبی، فقط در رمانهای خودِ ویلیامز است که او میتواند به این مسئله پی ببرد. با این اوصاف، چشماندازهای گستردهتری را که من دربارهی دیالکتیک فضا و فضازمان مطرح کردم، چگونه میتوان به شکل دقیقتری در خوانش، تفسیر و استفاده از نظریهی مارکسی ادغام کرد؟ بگذارید تمام دغدغهها را دربارهی نکات و تفاوتهای ظریف کنار بگذارم تا استدلالی را به صریحترین شکل ممکن ارائه دهم.
مارکس در فصل اول سرمایه سه مفهوم کلیدی ارزش مصرفی، ارزش مبادلهای و ارزش را معرفی میکند. هر آنچه به ارزش مصرفی وابسته است در قلمروی فضا و زمان مطلق قرار دارد. کارگران منفرد، ماشینها، کالاها، کارخانهها، جادهها، خانهها و فرایندهای کار بالفعل، صرف انرژی و غیره همگی را میتوان به خودی خود درون چهارچوب نیوتنی فضا و زمان مطلق، جدا / منفرد، توصیف و فهم کرد. هر آنچه به ارزش مبادلهای وابسته است در فضا - زمان نسبی قرار دارد، زیرا مبادله مستلزم حرکت کالاها، پول، سرمایه، نیروی کار و مردم در زمان و فضا است. به این ترتیب، مبادله، از دید مارکس، تمام موانع فضا و زمان (مطلق) را پشت سر میگذارد (1976، 206). مبادله دائماً مختصات جغرافیایی و زمانیای را که درونشان زندگیهای روزمرهمان را میگذرانیم تغییر و باز شکل میدهد. مبادله به ارزشهای مصرفیای که ما در فضای مطلق بر آنها سلطه داریم معنای متفاوتی میدهد. با ظهور پول، این «پشت سر گذاشتن» جهان حتی بزرگتر و سیالتر روابط مبادلهای را که در فضا زمان نسبی جهانِ بازار تعریف میکند (که نه به سان یک چیز، بلکه به سان حرکت و بر هم کنش پیوسته فهمیده میشود). کوتاه اینکه گردش و انباشت سرمایه در فضا - زمان نسبی روی میدهد. با این همه، ارزش، مفهومی رابطهای است. از این رو مرجعش فضازمان رابطهای است. مارکس (به طور نسبتاً شگفتآوری) میگوید ارزش غیرمادی اما عینی است. «حتا یک اتم از ماده در عینیت کالاها به سان ارزش وارد نمیشود» (1976,138;167). در نتیجه ارزش «با برچسبی همراه نیست که چیستیاش را توصیف کند»، بلکه رابطهمندیاش را درون فتیشیسم کالاها پنهان میکند (1976, 177- 165). تنها راهی که ما میتوانیم به این رابطهمندی نزدیک شویم از طریق جهان خاصی است که در آن روابط مادی بین افراد برقرار میشود (ما از طریق آنچه تولید و مبادله میکنیم با یکدیگر ارتباط برقرار میکنیم) و روابط اجتماعی بین چیزها ساخته میشوند (قیمتها برای آنچه ما تولید و مبادله میکنیم تعیین میشوند). کوتاه اینکه ارزشها روابطی اجتماعی هستند و این روابط همواره غیر مادی اما عینیاند. غیر ممکن است بتوان آنها را اندازه گرفت مگر از طریق آثارشان (بکوشید هر گونه رابطهی اجتماعی قدرت را مستقیماً اندازه بگیرید، میبینید که ناکام میمانید). به گفتهی مارکس، ارزش، کل جغرافیای تاریخی فرایندهای بیشمار کار را که در شرایط یا در پیوند با انباشت سرمایه در فضازمان بازار جهانی وضع میشوند درونی میکند. بسیاری شگفتزده میشوند از اینکه درمییابند که بنیادیترین مفهوم مارکس، «غیرمادی اما عینی» است، زیرا فرض بر این است که او معمولاً به عنوان یک ماتریالیست تصویر و معرفی میشود که هر چیز غیرمادیای برایش مایهی بیزاری است. اما او بیپرده ماتریالیسم آن دانشمندانی را محکوم میکند که نمیتوانند تاریخ (و من مایلم جغرافیا را هم بیافزایم) را در فهمهایشان وارد کنند. این تعریف رابطهای از فضا، که من به طور گذرا به آن اشاره میکنم، همهی آن کوششهایی را که به دنبال اندازهگیری مستقیم و ذاتگرایانهی آن بودهاند، اگر نگوییم بیجا، بیمورد نشان میدهد. تکرار میکنم که روابط اجتماعی را فقط از طریق آثار / پیامدهایشان میتوان اندازهگیری کرد و سنجید.
اگر توصیف من از مقولههای مارکسی درست باشد، آن گاه باید پذیرفت که نمیتوان به هیچ یک از چهارچوبهای فضا زمانی (38) ارجحیت / تقدم داد. این سه چهارچوب را باید در تنشی دیالکتیکی با یکدیگر حفظ کرد. دقیقاً به همان شکلی که ارزش مصرفی، ارزش مبادلهای به شکلی دیالکیتکی در نظریهی مارکسی در هم تنیدهاند. برای مثال، هیچ ارزشی بدون کارهای انضمامی که در مکانهای بیشماری در فضاها و زمانهای مطلق ساخته میشوند وجود ندارد. ارزش نیز به سان قدرتی غیر مادی اما عینی بدون کنشهای بیشمار مبادله، فرایندهای گردش پیوسته، که بازار جهانی را در فضا - زمان نسبی یکپارچه میکنند، وجود ندارد. پس ارزش رابطهای اجتماعی است که کل تاریخ و جغرافیای کارهای انضمامی را در بازار جهانی درونی میکند. ارزش، بیانگر روابط اجتماعی (مقدمتاً اما نه انحصاراً طبقاتی) سرمایهداری است که در سطح جهانی ساخته میشود. بسیار مهم است اشاره کنیم که زمانمندی نیز درگیر است، نه فقط به خاطر اهمیت کار «مرده»ی گذشته (سرمایهی پایا، شامل تمام آنچه در محیطهای ساخته شده جایگیر شده است) که همچنین به خاطر تمام آثار تاریخ پرولتاریاییسازی، انباشت ابتدایی، پیشرفتهای تکنولوژیکی که در شکل ارزش، درونی میشوند. مهمتر از همه، ما مجبوریم «مؤلفههای تاریخی و اخلاقی» را که همواره در تعیین ارزش نیروی کار دخالت دارند به رسمیت بشناسیم (Marx, 1976, 275). پس میبینیم که نظریهی مارکس به شکل خاصی عمل میکند. ریسنده، ارزش (یعنی کار انتزاعی به سان تعینی رابطهای که هیچ مقیاس / اندازهی مادیای ندارد) را از طریق انجام کار انضمامی در فضا و زمان مطلق، در لباس جایگیر میکند. قدرت عینیِ رابطهی ارزش زمانی آشکار میشود که ریسنده وادار میشود از تولید لباس دست بکشد و کارخانه از کار بیافتد، زیرا شرایط در بازار جهانی چنان است که انجام چنین فعالیتی را در آن فضا و زمان مطلق خاص بیارزش میکند. در حالی که تمام اینها ممکن است بدیهی به نظر برسند، ناتوانی در تصدیق برهمکنش ضروری بین چهارچوبهای فضا زمانیِ متفاوت در نظریهی مارکسی اغلب باعث اغتشاش مفهومی شده است. برای مثال، بحثهای بسیار دربارهی آنچه اصطلاحاً «روابط جهانی - محلی» نامیده میشود، به خاطر ناتوانی در فهم فضازمانبندیهایِ متفاوتی که در واقعیت وجود دارند، به آشفتگی مفهومی تبدیل شده است. ما نمیتوانیم بگوییم که رابطهی ارزش باعث میشود تا کارخانه تعطیل شود، تو گویی این رابطه یک نیروی انتزاعی بیرونی است. این شرایط انضمامی متغیر کار در چین است که زمانی که به واسطهی فرایندهای مبادلهای در فضا - زمان نسبی میانجیگری میشود ارزش را به سان یک رابطهی اجتماعی انتزاعی در بازار جهانی چنان دگرگون میکنند که باعث میشود فرایند کار انضمامی در مکزیک از کار بیافتد. واژهی رایجی مانند «جهانیسازی» که همزمان بر شکل ارزش و ارجاعش به روابط طبقاتی نقاب میزند، دقیقاً به طور رابطهای به این شکل عمل میکند. اگر بپرسیم جهانیسازی کجاست، نمیتوانیم پاسخی مادی براییش بیابیم. همانطور که مارکس نشان داد، تناقضها، آنتیتزها و تضادهای بسیاری دربارهی این وجود دارد که پول چگونه هم به عنوان وسیلهی عینی / ملموس (43) گردش و هم به سان بازنمایی ارزش در بازار جهانی، خلق میشود، مفهومپردازی میگردد، به گردش در میآید و استفاد میشود. تا اینجا من عمدتاً توجه را به خوانشی دیالکتیکی از نظریهی مارکسی در پایینِ ستون سمت چپ ماتریس محدود کردهام. چه اتفاقی رخ میدهد اگر به جای این، ماتریس را به طور عرضی بخوانم؟ مادیت ارزشهای مصرفی و کارهای انضمامی در کارخانه وقتی که تجربهی کارگر را در فضا و زمان مطلق بررسی میکنیم، به قدر کافی مشهود است. اما چگونه میتوان این موضوع را بازنمایی و تصور / تصویر کرد؟ تولید توصیفهای فیزیکی آسانند اما مارکس تأکید میکند که روابط اجتماعی (که خودشان مستقیماً اندازهپذیر نیستند) که کار در چهارچوب آنها انجام میشود نیز اهمیت بنیادی دارند. در سرمایهداری، کارگر مزدبگیر به عنوان تولید کنندهی ارزش اضافی برای سرمایهدار مفهومپردازی میشود (ستون دوم) و این به سان رابطهی استثمار / بهرهکشی بازنمایی میشود. این بر آن دلالت دارد که فرایند کار به سان بیگانگی زیست میشود (ستون سوم). در چهارچوب روابط اجتماعی متفاوت، مثلاً در چهارچوب سوسیالیسم، کار میتواند به سان رضایتِ آفریننده زیست شود و به سان خود تحققبخشیای از طریق کوششهای جمعی مفهومپردازی شود. برای آنکه کار به شیوهی کاملاً متفاوتی مفهومپردازی و زیست شود، حتی ضرورتی برای تغییر مادی هم نیست. هر چه باشد، این امید لنین بود هنگامی که از ورود فوردیسم در کارخانههای شوروی دفاع میکرد. فوریه به سهم خود فکر میکرد که کار باید دربارهی بازی و ابراز میل باشد و همچون شادیِ برین / اعلی زیست شود، و برای آنکه این وضعیت روی دهد، کیفیتهای مادی فرایندهای کار باید به طور بنیادی بازسازی شوند. اینجا باید تنوعی را از امکانهای رقیب به رسمیت بشناسیم. برای مثال براؤی (39) (1982) در کتابش رضایت تولیدی (40) دریافته است که کارگرها در کارخانهای که او مطالعه میکرد کار را عموماً به سان بیگانگی تجربه نمیکردند. این از آن رو بود که آنها با تبدیل محل کار به سایتی برای ایفای نقش و بازی، (سبک فوریه) ایدهی بهرهکشی را مهار کردند. فرایند کار از سوی کارگرها به شیوهای انجام میشد که به آنها اجازه میداد تا این فرایند را به شیوهای غیر بیگانه زیست کنند. سرمایه نیز از این شیوه بهرهمند میشود، زیرا کارگرهای غیر بیگانه اغلب بهرهوری بیشتری دارند. و ما مجبوریم بپذیریم که کارگرها میکوشند تا زندگیهایشان را به شیوهی غیر بیگانه و حتی تفننی/ سرگرمی گونه زیست کنند. بنابراین، سرمایهدارها به اقدامهای متنوعی تن دادهاند، مانند حرکات نرمشی، گروههای کیفی (41) و مواردی از این دست، تا با استفاده از آنها برای کاهش بیگانگی و تأکید بر اتحاد / یکی سازی بکوشند. آنها مفهومپردازیهای آلترناتیوی را نیز تولید کردهاند که بر پاداشهایی برای سختکوشی تأکید دارند و ایدئولوژیهایی را به منظور نفی نظریهی استثمار / بهرهکشی تولید میکنند. بنابراین در حالی که نظریهی مارکسیِ استثمار میتواند ظاهراً درست باشد، اما همیشه یا ضرورتاً به بیگانگی و مقاومت سیاسی تبدیل نمیشود. بیشتر به این بستگی دارد که چگونه مفهومپردازی شود. بخشی از مبارزهی طبقاتی به این ترتیب به تصریح و تشریح اهمیت استثمار به عنوان مفهومپردازی درست و مناسب دربارهی چگونگی تحقق / انجام کارهای انضمامی در چهارچوب روابط اجتماعی سرمایهدارانه مربوط است. باز هم تنش دیالکتیکی بین امر مادی، امر تصور شده و امر زیست شده است که واقعاً موضوعیت/ اهمیت دارد. اگر این تنشها/ در هم تنیدگیها را به شکلی مکانیکی در نظر بگیریم، سردرگم میشویم.
با اینکه چنین شیوهای - یعنی استفاده از ماتریس سه در سه - سودمند است، اما پیشتر استدلال کردم که «اندیشهورزی ماتریسی» فرصتهای محدودی را به ما ارائه میدهد، مگر آنکه آمادگی داشته باشیم تا آزادانه و به شیوهای دیالکتیکی در میان تمام لحظههای این ماتریس، به طور همزمان حرکت کنیم. بگذارید مثالی بزنم. شکل اولیهی بازنمایی ارزش، از طریق پول است. این [پول] نیز مفهومی غیرمادی با نیرویی عینی است، اما افزون بر این، باید شکلی مادی، همچون یک ارزش مصرفی بالفعل به خود بگیرد. این کار در مرحلهی اول از طریق پیدایش کالای پولی (برای مثال، طلای چیزگونه) روی میدهد. با این حال، این پیدایش به واسطهی کنشهای مبادله در فضا - زمان نسبی روی میدهد و این فضا - زمان نسبی است که این امکان را فراهم میآورد که شکلهای پولی ملموس بتوانند در فضا و زمان مطلق، حضوری فعالانه داشته باشند. به این ترتیب این ناسازه به وجود میآید که یک ارزش مصرفی مادی خاص (مانند طلا یا اسکناس یک دلاری) باید جهانی بودن ارزش، یعنی جهانی بودن کارِ انتزاعی را بازنمایی کند. [یعنی] باید بازنمایی و مادیت مطلقی را برای معناهای رابطهای بنا کرد. این وضعیت، افزون بر این، دلالت بر این دارد که اشخاص خصوصی میتوانند قدرت اجتماعی را تصرف کنند، و از همین جاست که امکان پیدایش پول به عنوان سرمایه در گردش (42) در فضا - زمان نسبی فراهم میشود.
همانطور که مارکس نشان داد، تناقضها، آنتیتزها و تضادهای بسیاری دربارهی این وجود دارد که پول چگونه هم به عنوان وسیلهی عینی / ملموس (43) گردش و هم به سان بازنمایی ارزش در بازار جهانی، خلق میشود، مفهومپردازی میگردد، به گردش در میآید و استفاد میشود. دقیقاً به این خاطر که ارزش، غیرمادی و عینی است، پول همواره آمیزهای از کیفیتهای موهومی و شکلهای ملموسی / عینی است. این به همان وارونگیای برمیگردد که مارکس در «بتوارگی کالاها» توصیف میکند: روابط مادی بین افراد پدیدار میشود و روابط اجتماعی بین چیزها پول به عنوان ابژهی میل و به عنوان ابژهی تأمل بیمارگونه (44) ما را در بتوارگیها محبوس میکند، در حالی که تضادهای ذاتی در شکلِ پولی، ناگزیر نه تنها امکان، بلکه گریزناپذیری بحرانهای سرمایهدارانه را تولید میکنند. تشویشهای پولی پیوسته با ما هستند و لوکیشنهای فضازمانی (45) خاص خودشان را دارند (کودک فقیری که در مقابل نمایش مجلل کالاهای سرمایهدارانه قرار گرفته مقابل ویترین یک فروشگاه ایستاده است؛ کالاهایی که همیشه دور از دسترسش هستند). نمایشهای مصرفی که چشمانداز را در فضا و زمان مطلق به هم میریزد میتواند احساس محرومیت نسبی به وجود بیاورد. ما همیشه محاط در تجلیهای میلِ بتواره، به قدرتِ پولی به سان بازنمایی ارزش در بازار جهانی هستیم. اما جریانهایی که به شکلی رابطهای در بازارهای مالی جهانی در گردش هستند بحرانهای مکرر تولید میکنند - بحرانهایی که میتوانند مانند بحران سال 1998 اندونزی و 2002 آرژانتین بسیار ویرانگر باشند. این تنشهای رابطهای در فضاها و زمانهای مطلقِ محله، شهرها و کل کشورها پدیدار میشوند.
حالا بگذارید به طور گسترده (و شاید عنان گسیخته) در سرتاسر ماتریس حرکت کنیم تا ببینیم زمانی که به طور دیالکتیکی به ترکیبهای متنوعاش میاندیشیم، به چه چیزی میتوانیم دست یابیم. برای مثال، مقولهای مانند آگاهی طبقاتی را در نظر بگیرید. در چه فضا و زمانی میتوان آگاهی طبقاتی را یافت و چگونه میتوان آن را در ماتریس فضازمانی به شیوهای مفصلبندی کرد که به پیامدهای ثمربخش بیانجامد؟ بگذارید در ابتدا بگویم که این مقوله در درجهی اول در فضای رابطهای مفهومپردازی شدهی نظریهی مارکسی قرار دارد، که در نتیجه باید به سان مقولهای انتزاعی و جهانی تلقی شود. اما برای اینکه چنین برداشتی معنادار باشد، هم باید به طور رابطهای زیست شود (یعنی بخشی از هستی عاطفی و حسی ما در جهان باشد). و در عین حال به عنوان نیرویی غیر مادی اما عینی برای تغییر، عمل کند. اما برای آنکه چنین چیزی روی دهد، کارگرها باید آگاهی طبقاتی را در هستی زیستهشان درونی کنند و راههایی را برای به جریان انداختنش در فضازمان نسبی بیابند. اما فقط زمانی که حضور جنبش طبقاتی در فضا و زمان مطلق خیابانها، کارخانهها، دفاتر مرکزی شرکتها و غیره نمودار شود، این جنبش میتواند به یک نیروی مادی صریح تبدیل شود. تا زمانی که بدنها در خیابانهای سیاتل در یک زمان معین ظاهر نشوند، هیچ کس واقعاً نمیفهمد جنبش ضد جهانیسازی از چه چیزی حمایت میکند.
اما چه کسی عملاً میگوید که رؤیاها و باورهای کارگرها واقعاً دربارهی چیست؟ برای مثال رانسیر، (46) شواهد قابل ملاحظهی فراوانی را در اختیار میگذارد مبنی بر این که رؤیاها و در نتیجه آرزوهای کارگران در دهههای 1830 و 1840 در فرانسه به مراتب دورتر از آن چیزهایی بود که بسیاری از مورخان مارکسیستی کار از مطالعهی شرایط مادیشان استنباط کردهاند (1989). آنها آرزوی احترام و منزلت داشتند، آنها آرزوی همکاری با سرمایه را داشتند و نه براندازی انقلابیاش را. بیتردید ما میتوانیم یافتههای رانسیر را به چالش بکشیم، اما جهان رؤیاهای یوتوپیایی، جهان پیچیدهای است و دربارهی اینکه چنین جهانی عملاً چگونه ساخته میشود و به چه شیوههایی هستی مییابد نمیتوانیم فرضیههای خودکاری بپرورانیم. اما آنچه با قاطعیت میتوانیم بگوییم این است که فقط زمانی که آن رؤیاها به یک نیروی فعال تبدیل شوند. این آرزوها و امیال غیرمادی، نیروهایی عینی کسب میکنند.
و برای اینکه چنین چیزی روی دهد، به یک حرکت دیالکتیکی در کل ماتریس موقعیتهای فضازمانی نیاز است. انسدادها را میتوان در هر نقطه کنار گذاشت. بازنماییهای نئولیبرالیِ هژمونیک از مبادلهی بازاری که این مبادله را هم کارآمد و هم عادلانه میانگارند، موانعی را بر سر راه فرایندهای کار واقعی به وجود میآورند، زیرا چنین برداشتی از بازار باعث میشود مردم طوری زندگی کنند که هر چیزی را در حیطهی مسئولیت فردی خود بدانند. دگرگونیها در روابط فضایی و زمانی به واسطهی نوآوریهای تکنولوژیک، همزمان که زمینههایی را که گردش سرمایه و کار میتوانند در آنها رخ دهد تغییر میدهند. هویتها و سوبژکتیویتههای سیاسی را نیز تغییر میدهند. افقهای زمانی گردش سرمایه با نرخ تنزیل (47) تغییر میکنند که خود نسبت به گردش سرمایهی سوداگرانه (48) در بازارهای مالی حساس است. تأثیرات / پیامدها در فضاهای مطلق محلهها، کارخانهها، مراکز خرید و مراکز تفریحی پدیدار میشوند. اما تفسیر این است که آنچه رخ میدهد هم ناگزیر است و هم عادلانه زیرا بازار، تجسم آزادی فردی است.
در تمام این شیوهها ما میبینیم که حرکت و بیدوامی / زودگذری انباشت سرمایه در و به واسطه (49) فضا و زمان چگونه به وسیلهای برای مبهم ساختن چیزی تبدیل میشود که باید روشن و آشکار باشد. اگر وظیفهی ما هم فهمیدن جهان و هم تغییر دادن آن است، پس دست و پنجه نرم کردن با دیالکتیک فضا و زمان، آغاز آگاهی تعیین کننده به شمار میرود.
نمایش پی نوشت ها:
1. این فصل، برگردان فصل هفتم [صص 117-98] از کتابی با مشخصات زیر است:
Dialectics for the New Century, Edited by Bertell Ollman and Tony Smith, Palgrave Macmillan, 2008.
2. Leibniz.
3. Alfred North Whitehead.
4. Ernst Mach.
5. Lefebvre.
6. The Production of Space.
7. Deleuze and Guattari.
8. بخش عمدهی آنچه در ادامه میآید برگرفته از این متن است:
D. Harvey, 2005, 'Space as a Key Word' in Castree, N. and Gregory, D. (eds). David Harvey: A Critical Reader (Oxford: Basil Blackwell).
9. مربوط به ممیزی و ثبت اراضی و املاک. م.
10. individuation.
11. designations.
12. mundane.
13. Steinberg.
14. من برخی از این انتقادها را در Harvey, 1996به ویژه در فصل 10 بررسی کردهام.
15. spacetime.
16. identity.
17. individuation.
18. mathematics of the fold.
19. David Bohm.
20. grid.
21. Sacre Coeur.
22. Ground Zero .
23. working principle.
24. determination.
25. reflection.
26. mundane.
27. kinetic.
28. judith Barry.
29.profane.
30. projection.
31. ultimate.
32. relational terms.
33. interest/discount rate.
34. fixed.
35. monumentality.
36. People of the Black Mountains.
37. in a community of evidence and rational enquiry.
38. spatiotemporal.
39. Burawoy.
40. Manufacturing Consent.
41. quality circles یک تکنیک مدیریتی است که به منظور افزایش بهرهوری از طریق کاهش حس بیگانگی، کارگران را بر حسب مسئلهی مشترک، به گروههای مختلفی تقسیم میکنند. م.
42. capital placed in circulation.
43. tangible.
44. neurotic contemplation.
45. spatiotemporal.
46. Rancière
47. disount.
48. speculative.
49. across and thtough.
نمایش کتابنامه
Benjamin, Walter. (1999). The Arcades Project. Cambridge, Mass: Belknap Press.
Bohm, David. (2002). Wholeness and the Implicate Order. New York: Routledge.
Burawoy, Michael. (1982). Manufacturing Consent: Changes in the Labor Process under Monopoly Capitalism. Chicago: Chicago University Press.
Burkett, Paul. (1999), Marx and Nature: A Red and Green Perspective. New York: St Martin’s Press.
Cassirer, Ernst. (1944). An Essay on Man. New Haven: Yale University Press.
Crang, Mike, and Nigel Thrift. (2000). Thinking Space (Critical Geographiesj. London: Routledge.
Deleuze, Gilles. (1992). The Fold: Leibniz and the Baroque. Minneapolis: Minnesota University Press.
Fitzgerald, Janet. (1979). Alfred North Whitehead's Early Philosophy of Space and Time. New York: Rowman and Littlefield.
Harvey, David. (1973). Social Justice and the City. London: Edward Arnold.
Harvey, David. (1989). The Condition of Postmodernity. Oxford: Basil Blackwell.
Harvey, David. (1996). Justice, Nature and the Geography of Difference. Oxford: Basi Blackwell.
Harvey, David. (2003). Paris, Capital of Modernity. New York: Routledge.
Harvey, David. (2005). ‘Space as a Key Word’. In Castree, N. and Gregory, D. ( eds), David Harvey: A Critical Reader. Oxford: Basil Blackwell.
Hiley, Basil andF. David Peat (eds). (1991). Quantum Implications. New York: Routledge.
Lefebvre, Henri. (1991). The Production of Space. Oxford: Basil Blackwell.
Marin, Louis. (1984). Utopics: A Spatial Play. Atlantic Heights, NJ: Humanities Press.
Marx, Karl. (1963). The Eighteenth Brumaire of Louis Bonaparte. New York: International Publishers.
Marx, Karl. (1976). Capital, Volume 1. New York: Viking Press.
Massey, Doreen. (2005). For Space. London: Sage Publications.
Merrifield, Andy. (2002). Dialectical Urbanism. New York: Monthly Review Press.
Oilman, Bertell. (1992). Dialectical Investigations. New York: Routledge.
Oilman, Bertell. (2003). Dance of the Dialectic. Urbana: University of Illinois Press.
Osserman, Robert. (1995). The Poetry of the Universe. New York: Doubleday.
Ranciere, Jacques. (1989). The Nights of Labor: The Workers’ Dream in Nineteenth Century France. Philadelphia: University of Pennsylvania Press.
Sheppard, E. (2005). ‘Dialectical Space-Time: Harvey on Space’. In Castree, N. and Gregory, D. (eds), David Harvey: A Critical Reader. Oxford: Basil Blackwell.
Smith, Neil. (1984). Uneven Development: Nature, Capital and the Production of Space. Oxford: Basil Blackwell.
Soja, Edward. (1989). Postmodern Geographies: The Reassertion of Space in Critical Social Theory. London: Verso.
Third Berlin Biennial for Contemporary Art. (2004). Catalogue: Judith Barry, Voice Off. Berlin: Biennale.
Thompson, E. P. (1967). ‘Time, Work Discipline and Industrial Capitalism’, Past and Present, 38.
Whitehead, Alfred North. (1964). The Concept of Nature. Cambridge: Cambridge University Press.
Williams, Raymond. (1989). People of the Black Mountains: The Beginnings. London: Chatto and Windus.
هاروی، دیوید..(و دیگران)، (1396)، روش و نظریه در علوم اجتماعی، تهران: تیسا، چاپ اول.