چرا نمی توان فرهنگ را تعریف کرد؟
چکیده:
یکی از مسائل دشوار در این حیطه مربوط می شود به انفکاک فرهنگها: میزان تمایز فرهنگ ها در ظرف زمان و بعد مکان و درجه استقلال (واقعی یا تصوری) فرهنگ ها از سایر ساخت های اجتماعی با افراد.
تعداد کلمات: 1250 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 6 دقیقه
یکی از مسائل دشوار در این حیطه مربوط می شود به انفکاک فرهنگها: میزان تمایز فرهنگ ها در ظرف زمان و بعد مکان و درجه استقلال (واقعی یا تصوری) فرهنگ ها از سایر ساخت های اجتماعی با افراد.
تعداد کلمات: 1250 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 6 دقیقه
نویسنده : رونالد رابرتسون
برگردان : کمال پولادی
برگردان : کمال پولادی
مفهوم فرهنگ، به ویژه در غرب، تاریخی طولانی (یا بهتر است بگوییم تبارشناسی تمدنی) دارد که آغازش به فلاسفه یونان باستان می رسد. شاید همین اشاره کانی باشد که بگوییم باید این پند نیچه را جدی گرفت که آنچه تاریخ دارد، به درستی تعریف شدنی نیست. اما حتا برای منظوری کمتر از آنچه به طور کلی حاوی بحث حاضر است، ما نمی توانیم زیاد به پند نیچه پایبند باشیم. خود این واقعیت که طی دهه های اخیر دانشمندان علوم اجتماعی و دست اندرکاران مطالعات فرهنگی این همه تعریف از فرهنگ ارائه داده اند، متضمن این معنا است که ما باید به جای خود فرهنگ از «معضل فرهنگ» بحث کنیم. موضوع دیگر آن است که فرهنگ طی مدتی دراز هم برای تحلیل و هم برای نقد استفاده می شده است. «تحلیلگران» به جهت تبیینی یا تفسیری و منتقدان به منظور آسیب شناسی به فرهنگ روی کرده اند. البته بین این دو رویکرد به فرهنگ همپوشیهایی نیز وجود داشته است و هنوز هم، به ویژه در تئوری های مکتب نقدی و پست مدرنیستی همپوشیهایی وجود دارد.
برخی مسائل اساسی بحث حاضر بخشی از یک طرح وسیع تر است که در آن به پنج مسئله اصلی می پردازم. اول، میکوشم در مسائلی تأمل کنم که در حال حاضر از رهگذر آن به قابلیت حیاتی فرهنگ و اهمیت آن به عنوان یک موضوع جامعه شناختی ابراز تردید می شود. دوم، شرایطی را که بر خلاف مورد پیشین موجب تشدید توجه به فرهنگ شده است، بررسی میکنم. سوم، تبارشناسی مفهوم فرهنگ را، هم در وجه فی نفسه و هم در قیاس با تبارشناسی تحولات سایر حوزه های فکری در گذشته و حال، پی جویی می کنم. چهارم، تلاش می کنم درسهایی را که می توان از این ملاحظات آموخت، با نگاه خاص به این تزم استخراج کنم که ما بیش از آن که به دلمشغولی جامعه شناختی به فرهنگ نیاز داشته باشیم، به نوعی جامعه شناسی معطوف به فرهنگ و سرشار از تأکید بر مرکزیت فرهنگ نیاز داریم .
یکی از مسائل دشوار در این حیطه مربوط می شود به انفکاک فرهنگها: میزان تمایز فرهنگ ها در ظرف زمان و بعد مکان و درجه استقلال (واقعی یا تصوری) فرهنگ ها از سایر ساخت های اجتماعی با افراد. این موضوع از پارهای جهات همسان مسائلی است که در جامعه شناسی اقتصاد با آن روبروییم: مثلا تا چه حد می توانیم بگوییم که یک جامعه بدوی اقتصادی دارد که با اسلوبهای تکوین یافته در اقتصاد مدرن تحلیل شدنی است؟ «صورتگرایان» می گویند که با اسلوبهای اقتصاد مدرن میتوان مستقیما به سراغ اقتصادهای بدوی رفت حال آنکه «جوهرگرایان» استدلال می کنند این روش درست نیست (72-164:Bloch) این مسئله در تقابل دو نحوه نگرش به اقتصاد بررسی شده است؛ اقتصاد به عنوان چیزی «مجزا، و نسبتا مستقل و اقتصاد به عنوان چیزی در هم تنیده با بافت اجتماعی - فرهنگی (1985. ,GronOvertter). همین قضیه در بحث از فرهنگ نیز صادق است، چرا که ممکن است یک تعریف محدود و بسته از فرهنگ ارائه دهیم، بی آنکه به این واقعیت توجه در خور کنیم که مفهوم فرهنگ بر حسب جامعه با تاریخ تمدن تفاوتی چشمگیر می یابد(1964 ,Belfah). به همین صورت دلایلی هست که ما را در مورد تعریفی پیشین و موسع از فرهنگ به احتیاط بیشتری وامی دارد.
استدلال من با آنچه سالینز (1985) گفته است، نقاط مشترک زیادی دارد. سالینز میگوید که ما باید در باره چیزی که من آن را «فرافرهنگ» می خوانم و متضمن رابطه فرهنگ با ساخت اجتماعی و باکنش های فردی و جمعی است، تأمل بیشتری کنیم. چنان که خواهم گفت، در بحث فرهنگ خلأهایی هم وجود دارد؛ مثلا این که چگونه به لحاظ تجربی طرق ارتباط فرهنگ و ساخت اجتماعی بسیار گوناگون است، و یا اینکه چگونه تقید افراد و اجتماعات به کدهای فرا فرهنگی باعث میشود تا پیوند بین فرهنگ و ساخت اجتماعی (یا جدایی آنها و همچنین پیوند بین فرهنگ و کنش اجتماعی به شدت گوناگون شود؟
بخش عمده ای از نظریه اجتماعی از زمان روسو به این سو متضمن تلاش برای پرداختن به رابطه بین فرهنگ و ساخت اجتماعی و فرهنگ و کارگزار بوده است (حال بگذریم از بحث جاری در باره ساختار - کارگزار). و همه اینها به رغم ادعای ارائه راه حل های بی طرفانه و مبتنی بر تجربه» در حقیقت چیزی نبوده است جز انعکاس کدهای درونی شده نظریه پرداز. بنابراین به عقیده من عاقلانه نیست که دست و پای خود را با یک تعریف مضیق و متیقن ببندیم، چرا که فرهنگ بر حسب کوچکی و بزرگی واحدهای اجتماعی – فرهنگی جایگاه متفاوتی دارد.
بیشتر بخوانید : زبان چیست ؟
فرهنگ در سالهای اخیر به شدت مورد توجه جامعه شناسان و نظریه پردازان اجتماعی قرار گرفته است، نشریه ها و سازمانهای پرشماری که طی سالهای اخیر به موضوع فرهنگ اختصاص یافته اند هم گواه این توجه و هم تقویت کننده این گرایش است. برخی از اینها تا حدودی در تشدید توجه به آنچه که در این کتاب جهانی شدن خوانده شده است، مهم مهمی داشته اند. اکنون باید برای بسیاری از جامعه شناسان کاملا روشن شده باشد که در جامعه شناسی و نظریه اجتماعی معاصر توجه تازه، یا به قول بعضی ها ظهور مجدد، توجه به جایگاه فرهنگ در مسائل اجتماعی را شاهدیم و نیز اهمیت جوهری خود فرهنگ را می بینیم؛ چرا که به فرهنگ، نه تنها به عنوان موضوع مطالعات تخصصی، توجهی فزاینده می شود، بلکه جامعه شناسان نیز به عنوان یک «متغیر مستقل» کم و بیش آن را جدی می گیرند. در همین حال این احساس نیز به طور گسترده وجود دارد که کسانی که به اهمیت فرهنگ به عنوان یک موضوع عام جامعه شناسی معترفند، از حیث فقدان منابع نظری در تنگنا قرار دارند. به بیان دیگر بسیاری از کسانی که به مطالعات جامعه شناسانه فرهنگ جذب شده اند، احساس می کنند که با حوزهای سروکار دارند که هنوز در ابتدای راه است. البته من فقط تا حدی با این نظر موافقم. مگر نه این است که انسان شناسی مدرن در دهه ۸۰ قرن ۱۹ فرهنگ را موضوع محوری کار خود قرار داده است و مفهوم فرهنگ در صور مختلفش به عنوان یکی از وجوه برجسته فعالیت اجتماعی مدت ها پیش از این مطرح بوده است. به نظر من برای رفع ابهام می توان به مجموعه مطالبی که پیش از این در مورد بحث های مربوط به این موضوع منتشر شده است و به شرایطی که توجه کنونی به فرهنگ را برانگیخته، مراجعه کرد. خاصه نظر من این است که هر چند توجه فعلی به فرهنگ یقینا یکی از جلوه های افزایش توجه به بازاندیشی جامعه شناسانه است، اما ما باید بیش از این بازاندیشان به این موضوع نگاه کنیم و به این موضوع توجه کنیم که افول توجه به فرهنگ بعد از پایان عصر جامعه شناسی کلاسیک (حدودأ بعد از سال ۱۹۲۰) همانقدر نیاز به توجه دارد که افزایش علاقه به آن در سالهای اخیر، یکی از دلایل احتمالی این موضوع می تواند این باشد که تجدد در دوره بلوغ به فرهنگ بی توجه بوده است، در حالی که در پسا تجدد به عنوان آسیب شناسی تجدد به این موضوع توجه کرده است .
برخی مسائل اساسی بحث حاضر بخشی از یک طرح وسیع تر است که در آن به پنج مسئله اصلی می پردازم. اول، میکوشم در مسائلی تأمل کنم که در حال حاضر از رهگذر آن به قابلیت حیاتی فرهنگ و اهمیت آن به عنوان یک موضوع جامعه شناختی ابراز تردید می شود. دوم، شرایطی را که بر خلاف مورد پیشین موجب تشدید توجه به فرهنگ شده است، بررسی میکنم. سوم، تبارشناسی مفهوم فرهنگ را، هم در وجه فی نفسه و هم در قیاس با تبارشناسی تحولات سایر حوزه های فکری در گذشته و حال، پی جویی می کنم. چهارم، تلاش می کنم درسهایی را که می توان از این ملاحظات آموخت، با نگاه خاص به این تزم استخراج کنم که ما بیش از آن که به دلمشغولی جامعه شناختی به فرهنگ نیاز داشته باشیم، به نوعی جامعه شناسی معطوف به فرهنگ و سرشار از تأکید بر مرکزیت فرهنگ نیاز داریم .
منبع:
جهانی شدن (تئوری اجتماعی وفرهنگ جهانی) ، رونالد رابرتسون ، ترجمه کمال پولادی، نشر ثالث چاپ چهارم (1393)
برخی مسائل اساسی بحث حاضر بخشی از یک طرح وسیع تر است که در آن به پنج مسئله اصلی می پردازم. اول، میکوشم در مسائلی تأمل کنم که در حال حاضر از رهگذر آن به قابلیت حیاتی فرهنگ و اهمیت آن به عنوان یک موضوع جامعه شناختی ابراز تردید می شود. دوم، شرایطی را که بر خلاف مورد پیشین موجب تشدید توجه به فرهنگ شده است، بررسی میکنم. سوم، تبارشناسی مفهوم فرهنگ را، هم در وجه فی نفسه و هم در قیاس با تبارشناسی تحولات سایر حوزه های فکری در گذشته و حال، پی جویی می کنم. چهارم، تلاش می کنم درسهایی را که می توان از این ملاحظات آموخت، با نگاه خاص به این تزم استخراج کنم که ما بیش از آن که به دلمشغولی جامعه شناختی به فرهنگ نیاز داشته باشیم، به نوعی جامعه شناسی معطوف به فرهنگ و سرشار از تأکید بر مرکزیت فرهنگ نیاز داریم .
منبع:
جهانی شدن (تئوری اجتماعی وفرهنگ جهانی) ، رونالد رابرتسون ، ترجمه کمال پولادی، نشر ثالث چاپ چهارم (1393)
بیشتر بخوانید :
زبان چگونه رشد میکند؟
زبان شناسی اجتماعی یا جامعه شناسی زبان؟
پیوستگی زبان و فرهنگ