-« باز شب امتحان شد، تو خانه را گذاشتی روی سرت؟!»
این را مامان به محسن گفت. محسن کتاب هایش را روی هم چید و به زور توی کتابخانه جا داد:
- «این دفعه با دفعه های پیش فرق می کند. امشب از خوشحالی تا صبح خوابم نمی برد.»
مامان کمی از آب پارچ را پای گلدان ریخت: «آفتاب از کدام طرف درآمده؟ ما تا یادمان می آید شب امتحان، آسمان و زمین مقصر نمره ی بدی بودند که قرار بود فردایش بگیری!»
محسن بالش را جلوی تلویزیون انداخت و خودش را همان جا روی زمین پهن کرد: «حالا اگر یک شب خوشی را به ما دیدید! همیشه شعبان، یک دفعه هم رمضان.»
صدای تلویزیون را بلند کرد و شروع کرد به عوض کردن کانال. در اتاق را بستم؛ ولی فایده نداشت، صدای گزارشگر فوتبال خانه را برداشته بود: «غلط نکنم بساط تقلب جور کردی که چسبیدی به تلویزیون، وگرنه شب امتحان چه وقت فوتبال دیدن است؟!»
سرش را طرفم چرخاند و چپ چپ نگاهم کرد: «تو باز نخود آش شدی؟ مگه همه مثل شما دختران؟ بعضی ها نخوانده همه چی را فوت آب هستن.»
لب هایم را کج کردم و گفتم: «آره جان خودت! جوجه را آخر پاییز می شمردند. نگفته از نمره های پایان ترم معلوم است.»
محسن بالش را از زیر سرش کشید و طرف من پرت کرد: «حیف که دلم می خواهد امشب را خوش باشم وگرنه...»
نگذاشتم حرفش را تمام کند: «مثلا چکار می کنی؟»
سرخوشی محسن داشت کار دستمان م یداد که بابا سررسید: «باز شما شروع کردین؟ انگار هنوز باور نکردین بزرگ شدید، دائم باید یادآوری کنم؟»
مامان سرش را تکان داد و پای چرخ خیاطی نشست: «والّا من که خسته شدم. خوب شد رسیدید وگرنه جنگ تن به تن راه می افتاد!»
من که نمی خواستم دعوا به نام من تمام شود گفتم: «تقصیر این آقاست! معلوم نیست چه کلکی برای امتحان فرداش سوار کرده که چسبیده به تلویزیون و خانه را روی سرش گذاشته.»
بابا کُتش را که آویزان کرد تا چند قدمی محسن رفت: «آره! امتحان داری؟»
محسن صورتش را جمع کرد و نشست. بالش دومش را توی بغلش گرفت و سرش را خاراند: «دارم؛ ولی کتاب را فوت آبم!» مامان شروع کرد به چرخاندن دستگیره چرخ. قرقره چرخید و پارچه را دوخت: «کِی فوت آب شده الله و اعلم!»
محسن انگشتش را روی دکمه های کنترل تلویزیون فشار داد، صدای گزارشگر افتاد: «خوشی به ما نیامده!»
بابا آستین هایش را بالا داد و رفت جلوی روشویی: «الهی که همیشه خوش باشی! حرف این است که آدم یک ترمش را یک شبه خراب نمی کند. از من می شنوی امشب را بیخیال فوتبال شو. فردا هم روز خداست!»
محسن این بار لحن طلبکارانه ای به خودش گرفت: «انگار بچه ام، ناسلامتی دانشجو شدم ها! این دخترتان فکر کرده دانشگاه مثل دبیرستان است. دانشگاه کافیه کتابی را که استاد معرفی کرده تو داشته باشی و بقیه نداشته باشند، آن وقت است که نانت توی روغن است، آن هم جلیز ولیز.» بابا با حوله از روشویی بیرون آمد:
- «آن وقت چرا تو کتاب را داری و بقیه ندارند؟»
محسن از جا بلند شد و طرف کتابخانه رفت: «رفتم کتابفروشی آقای عقلی گفت همین یکی را دارد و کتاب تجدید چاپ نشده و کمیاب است و از این حرف ها. خلاصه کتاب را گرانتر به ما انداخت. من هم یک دور خواندمش. فکر کنم بس باشد. بقیه که کتاب را ندارند با همان جزوه باید سؤال ها را جواب بدهند، پس خیلی هم لازم نیست خودم را با کتاب خفه کنم!»
جمله های آخرش را می کشید و خیره خیره من را نگاه می کرد، انگار که دارد فقط با من حرف می زند. بابا روی صندلی نشست و دستش را روی زانوهایش گذاشت. خیره به گل های قالی گفت: «عجب... والّا زمان دانشجویی ما پولدار کلاس کتاب را می خرید و بقیه تا آخر سال امانت می گرفتند و می خواندند. انگار دانشجوهای زمان ما بامرام تر بودند!»
مامان دوباره توپی چرخ را چرخاند و پارچه زیر سوزن رفت: «والّا زمان ما هم ترم که تمام می شد کتاب را می دادیم بچه های ترم بعد.»
محسن که حرفش برایش سنگین تمام شده بود گفت: «چیه حالا شبیه آن زمان است که دانشجوهایش باشند؟ بابا الان مردم عارشان می شود وسیله های دیگران را استفاده کنند. همه دوست دارند کتاب مال خودشان باشد.»
بابا که معلوم نبود یاد چی افتاده بود که هنوز گل های قالی را زیر و رو می کرد، گفت: «امتحانش ضرر ندارد، پاشو زنگ بزن به یکی از رفقایت بگو کتاب را داری، ببین می خواهد یا نه! کتاب که رخت و لباس نیست نو و کهنه داشته باشد.»
باید هرطور شده بود تلافی طعنه های محسن را درمی آوردم. گوشی را برداشتم و دستش دادم: «بابا راست می گوید! زنگ بزن بگو تک خوری کردی، ببین چی جوابت را می دهند.»
محسن دستش را مشت کرد بالا آورد: «شیطان می گوید...»
بابا سینه اش را صاف کرد: «فعلا شیطان را بیخیال شو زنگ بزن ببینم ما دانشجویی کردیم یا شما!»
محسن گوشی را از دستم کشید و رفت توی اتاقش. صدای حرف زدنش می آمد؛ ولی جملاتش مفهوم نبود. بابا اشاره کرد کنارش بنشینم: «بابا! چرا سر به سر برادرت می گذاری؟ سرت به کار خودت باشد.»
جزوه ی زیستم را نشانش دادم و گفتم: «منم امتحان دارم، محسن نباید هوای من را هم داشته باشد؟ تا کی فقط حرف، حرف محسن باشد؟» بابا هیسی کرد و به پشت سرم اشاره کرد:
- «خب چی شد؟ کتاب را خواستن یا نه؟»
محسن سرش را با آنتن گوشی خاراند و لب و لوچه اش را کج کرد:
- «نه!»
بابا سعی کرد تا تعجبش را پنهان کند از چشم هایش معلوم بود: «نه؟! چرا؟ جل الخالق از بچه های این دوره! نگفت چرا؟»
محسن کتابش را برداشت و توی دستش لوله کرد: «من بروم تا صبح کتاب را یک دور دیگر بخوانم.»
مامان محسن را دنبال کرد و پرسید: «تو که گفتی یک بار بسه؟!»
بابا که انگار چیزی دستگیرش شده بود گفت: «نکند همه کتاب را داشتند؟!»
محسن سرش را پایین داد که یعنی آره. من که خواستم عقب نمانم، نگاهی به بابا کردم که مثلا اجازه بگیرم: «الان گفتی کتاب چاپ نشده و هیچکس غیر تو ندارد، نگفتی؟»
محسن بی آنکه رویش را برگرداند گفت: «دو سه سال قبل چند تا از دانشجوهایی که کتاب را خریده بودند بعد از پایان ترم کتاب هایشان را وقف کتابخانه دانشکده می کنند. بچه ها هم کتاب را نوبتی از کتابخانه گرفته اند.»
مامان با دندان، نخ پارچه را گرفت و گفت: «آن وقت تو چرا بیخبر بودی؟»
محسن دیگر نایستاد که بخواهد جواب بدهد. من از کنار بابا بلند شدم و گفتم: «معلوم است آنقدر مشغول پنهان کردن گنجش بوده که سراغ کتابخانه هم نرفته، با کسی هم حرف نزده مبادا گنجش رو شود!»
بابا سرش را تکان داد و گفت: «خیالم راحت شد، هنوز هم جوان هایی هستند که کتاب نذر کنند و مالشان را وقف کتاب کنند!»
دوباره خانه آرام شد. فقط صدای چرخ مامان می آمد.
این را مامان به محسن گفت. محسن کتاب هایش را روی هم چید و به زور توی کتابخانه جا داد:
- «این دفعه با دفعه های پیش فرق می کند. امشب از خوشحالی تا صبح خوابم نمی برد.»
مامان کمی از آب پارچ را پای گلدان ریخت: «آفتاب از کدام طرف درآمده؟ ما تا یادمان می آید شب امتحان، آسمان و زمین مقصر نمره ی بدی بودند که قرار بود فردایش بگیری!»
محسن بالش را جلوی تلویزیون انداخت و خودش را همان جا روی زمین پهن کرد: «حالا اگر یک شب خوشی را به ما دیدید! همیشه شعبان، یک دفعه هم رمضان.»
صدای تلویزیون را بلند کرد و شروع کرد به عوض کردن کانال. در اتاق را بستم؛ ولی فایده نداشت، صدای گزارشگر فوتبال خانه را برداشته بود: «غلط نکنم بساط تقلب جور کردی که چسبیدی به تلویزیون، وگرنه شب امتحان چه وقت فوتبال دیدن است؟!»
سرش را طرفم چرخاند و چپ چپ نگاهم کرد: «تو باز نخود آش شدی؟ مگه همه مثل شما دختران؟ بعضی ها نخوانده همه چی را فوت آب هستن.»
لب هایم را کج کردم و گفتم: «آره جان خودت! جوجه را آخر پاییز می شمردند. نگفته از نمره های پایان ترم معلوم است.»
محسن بالش را از زیر سرش کشید و طرف من پرت کرد: «حیف که دلم می خواهد امشب را خوش باشم وگرنه...»
نگذاشتم حرفش را تمام کند: «مثلا چکار می کنی؟»
سرخوشی محسن داشت کار دستمان م یداد که بابا سررسید: «باز شما شروع کردین؟ انگار هنوز باور نکردین بزرگ شدید، دائم باید یادآوری کنم؟»
مامان سرش را تکان داد و پای چرخ خیاطی نشست: «والّا من که خسته شدم. خوب شد رسیدید وگرنه جنگ تن به تن راه می افتاد!»
من که نمی خواستم دعوا به نام من تمام شود گفتم: «تقصیر این آقاست! معلوم نیست چه کلکی برای امتحان فرداش سوار کرده که چسبیده به تلویزیون و خانه را روی سرش گذاشته.»
بابا کُتش را که آویزان کرد تا چند قدمی محسن رفت: «آره! امتحان داری؟»
محسن صورتش را جمع کرد و نشست. بالش دومش را توی بغلش گرفت و سرش را خاراند: «دارم؛ ولی کتاب را فوت آبم!» مامان شروع کرد به چرخاندن دستگیره چرخ. قرقره چرخید و پارچه را دوخت: «کِی فوت آب شده الله و اعلم!»
محسن انگشتش را روی دکمه های کنترل تلویزیون فشار داد، صدای گزارشگر افتاد: «خوشی به ما نیامده!»
بابا آستین هایش را بالا داد و رفت جلوی روشویی: «الهی که همیشه خوش باشی! حرف این است که آدم یک ترمش را یک شبه خراب نمی کند. از من می شنوی امشب را بیخیال فوتبال شو. فردا هم روز خداست!»
محسن این بار لحن طلبکارانه ای به خودش گرفت: «انگار بچه ام، ناسلامتی دانشجو شدم ها! این دخترتان فکر کرده دانشگاه مثل دبیرستان است. دانشگاه کافیه کتابی را که استاد معرفی کرده تو داشته باشی و بقیه نداشته باشند، آن وقت است که نانت توی روغن است، آن هم جلیز ولیز.» بابا با حوله از روشویی بیرون آمد:
- «آن وقت چرا تو کتاب را داری و بقیه ندارند؟»
محسن از جا بلند شد و طرف کتابخانه رفت: «رفتم کتابفروشی آقای عقلی گفت همین یکی را دارد و کتاب تجدید چاپ نشده و کمیاب است و از این حرف ها. خلاصه کتاب را گرانتر به ما انداخت. من هم یک دور خواندمش. فکر کنم بس باشد. بقیه که کتاب را ندارند با همان جزوه باید سؤال ها را جواب بدهند، پس خیلی هم لازم نیست خودم را با کتاب خفه کنم!»
جمله های آخرش را می کشید و خیره خیره من را نگاه می کرد، انگار که دارد فقط با من حرف می زند. بابا روی صندلی نشست و دستش را روی زانوهایش گذاشت. خیره به گل های قالی گفت: «عجب... والّا زمان دانشجویی ما پولدار کلاس کتاب را می خرید و بقیه تا آخر سال امانت می گرفتند و می خواندند. انگار دانشجوهای زمان ما بامرام تر بودند!»
مامان دوباره توپی چرخ را چرخاند و پارچه زیر سوزن رفت: «والّا زمان ما هم ترم که تمام می شد کتاب را می دادیم بچه های ترم بعد.»
محسن که حرفش برایش سنگین تمام شده بود گفت: «چیه حالا شبیه آن زمان است که دانشجوهایش باشند؟ بابا الان مردم عارشان می شود وسیله های دیگران را استفاده کنند. همه دوست دارند کتاب مال خودشان باشد.»
بابا که معلوم نبود یاد چی افتاده بود که هنوز گل های قالی را زیر و رو می کرد، گفت: «امتحانش ضرر ندارد، پاشو زنگ بزن به یکی از رفقایت بگو کتاب را داری، ببین می خواهد یا نه! کتاب که رخت و لباس نیست نو و کهنه داشته باشد.»
باید هرطور شده بود تلافی طعنه های محسن را درمی آوردم. گوشی را برداشتم و دستش دادم: «بابا راست می گوید! زنگ بزن بگو تک خوری کردی، ببین چی جوابت را می دهند.»
محسن دستش را مشت کرد بالا آورد: «شیطان می گوید...»
بابا سینه اش را صاف کرد: «فعلا شیطان را بیخیال شو زنگ بزن ببینم ما دانشجویی کردیم یا شما!»
محسن گوشی را از دستم کشید و رفت توی اتاقش. صدای حرف زدنش می آمد؛ ولی جملاتش مفهوم نبود. بابا اشاره کرد کنارش بنشینم: «بابا! چرا سر به سر برادرت می گذاری؟ سرت به کار خودت باشد.»
جزوه ی زیستم را نشانش دادم و گفتم: «منم امتحان دارم، محسن نباید هوای من را هم داشته باشد؟ تا کی فقط حرف، حرف محسن باشد؟» بابا هیسی کرد و به پشت سرم اشاره کرد:
- «خب چی شد؟ کتاب را خواستن یا نه؟»
محسن سرش را با آنتن گوشی خاراند و لب و لوچه اش را کج کرد:
- «نه!»
بابا سعی کرد تا تعجبش را پنهان کند از چشم هایش معلوم بود: «نه؟! چرا؟ جل الخالق از بچه های این دوره! نگفت چرا؟»
محسن کتابش را برداشت و توی دستش لوله کرد: «من بروم تا صبح کتاب را یک دور دیگر بخوانم.»
مامان محسن را دنبال کرد و پرسید: «تو که گفتی یک بار بسه؟!»
بابا که انگار چیزی دستگیرش شده بود گفت: «نکند همه کتاب را داشتند؟!»
محسن سرش را پایین داد که یعنی آره. من که خواستم عقب نمانم، نگاهی به بابا کردم که مثلا اجازه بگیرم: «الان گفتی کتاب چاپ نشده و هیچکس غیر تو ندارد، نگفتی؟»
محسن بی آنکه رویش را برگرداند گفت: «دو سه سال قبل چند تا از دانشجوهایی که کتاب را خریده بودند بعد از پایان ترم کتاب هایشان را وقف کتابخانه دانشکده می کنند. بچه ها هم کتاب را نوبتی از کتابخانه گرفته اند.»
مامان با دندان، نخ پارچه را گرفت و گفت: «آن وقت تو چرا بیخبر بودی؟»
محسن دیگر نایستاد که بخواهد جواب بدهد. من از کنار بابا بلند شدم و گفتم: «معلوم است آنقدر مشغول پنهان کردن گنجش بوده که سراغ کتابخانه هم نرفته، با کسی هم حرف نزده مبادا گنجش رو شود!»
بابا سرش را تکان داد و گفت: «خیالم راحت شد، هنوز هم جوان هایی هستند که کتاب نذر کنند و مالشان را وقف کتاب کنند!»
دوباره خانه آرام شد. فقط صدای چرخ مامان می آمد.
نویسنده: سمیه عالمی