دستم نرسد به زلف چون شستش دستم نرسد به زلف چون شستششاعر : عطار در پاي از آن فتادم از دستشدستم نرسد به زلف چون شستشصد دام معنبر است در شستشگر مرغ هواي او شوم شايدمخموري من ز نرگس مستشاز لب ندهد ميي و ميداندصد توبه به يک کرشمه بشکستشبيچاره دلم که چشم مست اوغنچه ز ميان جان کمر بستشبشکفت گل رخش به زيباييچون خاک به زير پاي شد پستشاز بس که بريخت مشک از زلفشبپرستندش که جاي آن هستشچون بود بتي چنان که در عالمرويش بنگر که گفت مپرستشيک يک سر موي من همي گويدتا سجده نميکنند پيوستشني ني که نقاب بر نميداردبرخاست اوميد و نيست بنشستشعطار دلي که داشت در عشقش