چون شد آن حلاج بر دار آن زمان شاعر : عطار جز انا الحق مينرفتش بر زبان چون شد آن حلاج بر دار آن زمان چار دست و پاي او انداختند چون زبان او همينشناختند سرخ کي ماند درين حالت کسي زرد شد خون بريخت از وي بسي دست بريده به روي هم چو ماه زود درماليد آن خورشيد و ماه روي خود گلگونه بر کردم کنون گفت چون گلگونهي مردست خون سرخ رويي باشدم اينجا بسي تا نباشم زرد در چشم کسي ظن برد کاينجا بترسيدم مگر هرکه را من زرد آيم در نظر جز چنين گلگونه...