دختر آیینه

یادداشت مترجم: از لافکادیو هرن برای خواننده غربی چهره ای آشنا و در ایران چنین نیست. لافکادیو هرن در 27 ژوئن 1850 در یونان زاده شد. پدر هرن ایرلندی و مادرش یونانی بود. تا نوزده سالگی را در یونان سپری کرد و به
سه‌شنبه، 22 اسفند 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دختر آیینه
 دختر آیینه

نویسنده: ژولیت پیگوت
مترجم: باجلان فرّخی



 

یادداشت مترجم: از لافکادیو هرن برای خواننده غربی چهره ای آشنا و در ایران چنین نیست. لافکادیو هرن در 27 ژوئن 1850 در یونان زاده شد. پدر هرن ایرلندی و مادرش یونانی بود. تا نوزده سالگی را در یونان سپری کرد و به زبان لاتین نیز تسلط یافت. نوزده ساله بود که به آمریکا رفت و به روزنامه نگاری، نویسندگی و ادیتوری پرداخت و آثار بسیاری از او منتشر شد. در زمستان 1887 « چون زنبوری در جستجوی عسل » به سرزمین های دیگر مسافرت کرد. در 1890 به ژاپن رسید؛ در ژاپن ازدواج کرد، از گذشته برید و خود را یاکوموکو یزومی (1) نامید و به استادی دانشگاه توکیو دست یافت. در ژاپن ماندگار و چنان شد که گویی از نخست در ژاپن زاده شده بود. در 1904 مرد و آثار بسیاری در معرفی ادبیات و هنر و فرهنگ ژاپن از خود به جای نهاد. افسانه ای که در زیر از او درج می شود از کتاب افسانه کهکشان (2) او به فارسی برگردانده شد و نخستین بار در کتاب جمعه شماره سه به چاپ رسید و افسانه ایتونوریس اوگه افسانه دیگری از همین نویسنده است که بعد از افسانه دختر آینه ترجمه و بر متن اصلی کتاب افزوده شده است. باجلان فرّخی

[دختر آینه]

[ زیارتگاه ئوگاواچی میوژین (3) بخش مینامی – ایسه (4) در دوره شوگونی اشیکاگا (1338-1573) دچار ویرانی شد. دایمیو کیتاهاتکه (5) ارباب منطقه – به سبب جنگ و پیشامدهای دیگر نتوانست به مرمت آن بپردازد. ماتسومورا هیوگو (6) رهرو شینتو معبد به ناچار به کیوتو رفت تا از دایمیوی آنجا – هوشوکاوا (7) که از نزدیکان شوگون بود – تقاضای کمک کند. ارباب هوشو کاوا رهرو معبد را به گرمی پذیرفت و قول داد با شوگون گفتگو و از او برای ترمیم زیارتگاه کمک بگیرد. از آن جا که انجام این کار مستلزم بررسی معبد و تشریفات دیگر بود، ماتسومورا خانواده خود را به کیوتو آورد و با اجاره کردن خانه ای در میدان قدیمی کیوگوکو (8) ساکن پایتخت شد.
خانه اجاره ای، زیبا اما کهنه بود و دیرزمانی بدون مستأجر مانده بود. می گفتند خانه ای است بد یمن. در شمال شرقی باغش چاه آبی قرار داشت که مستأجران پیشین خانه به دلایل نامعلوم خود را در آن غرق کرده بودند، ‌اما از آنجا که ماتسومورا رهرو شینتو بود از ارواح خبیث بیمی نداشت و به زودی آنجا را خانه ای راحت و مناسب یافت.
تابستان آن سال خشکسالی سختی فرا رسید. ماه ها گذشت در پنج ولایت همسایه باران نبارید. رودها در بستر خود خشکیدند. چاه ها خشکیدند و حتی پایتخت هم دچار کم آبی شد، اما چاه آب باغ ماتسو مورو در تمام طول فصل گرم، از آبی زلال و خنک بهره ور ماند. مردم از هر سوی شهر برای برداشتن آب بدانجا روی آوردند؛ و از آن جا که کمترین نقصانی در آب پدید نیامد ماتسومو را با گشاده دستی به مردم اجازه داد که از این موهبت برخوردار شوند.
چنین بود تا یک روز صبح کسانی که برای برداشتن آب آمده بودند جسد نوکر جوان همسایه را در چاه آب یافتند. در پرس و جویی که انجام شد دلیلی بر تمایل جوان به خودکشی نیافتند و ماتسومورا داستان هایی را به یاد آورد که هنگام آمدن بدین خانه درباره چاه و ارواح خبیث گفته بودند. چند روز بعد ماتسومورا با اندیشه نصب نرده ای به گرد چاه به سوی آن رفت. تنها کنار چاه ایستاد و در آن خیره شده بود که ناگاه احساس کرد چیزی درون چاه جان می گیرد. پس سطح آب آرام گرفت و تصویر چهره ای بر آن نمایان شد. ماتسومورا اندیشید تصویر خود را در آینه چاه می بیند. اما نه، ‌تصویر از آن دختری نوزده یا بیست ساله بود. دختر جوان در کار آرایش چهره خود بود و لبانش را با بنی، که پیش از این برای آرایش چهره به کار می رفت، رنگ می داد. نخست نیمرخ او دیده می شد اما بعد به جانب ماتسومورا برگشت و لبخند زد. دل رهرو بدین لبخند فرو ریخت و رخوتی چون رخوت مستی سراپای او را فرا گرفت. همه چیز جز تبسم لبان زیبای دختر در تیرگی فرو رفت. چهره ای زیبا بود، به سپیدی ماهی که هر دم به زیبایی آن افزوده می شد و ماتسومورا را به سوی خود می خواند، به درون چاه، ژرفای چاه، بن تیره چاه. ماتسومورا تمامی نیروی خود را به کار برد و چشمان خود را فرو بست. وقتی چشمانش را گشود چهره زیبای بن چاه رفته بود و ماتسومورا خود را دید که به دهانه چاه خم شده است. هنوز هم از آن لبخند بیخود بود، تنها یک لحظه دیگر کافی بود تا او را برای همیشه از نگریستن به آفتاب محروم کند ... .
ماتسومورا به اتاق بازگشت و دستور داد کسی به چاه نزدیک نشود، و باز دستور داد هیچ کس را برای برداشتن آب به خانه راه ندهند، و فردای آن روز به خواست او اطراف چاه را با نرده ای محکم محصور کردند.
یک هفته بعد از نرده کشی اطراف چاه، خشکسالی با نزول بارانی سیل آسا پایان یافت. پس از ریزش باران سیل آسا بادی تند وزیدن گرفت و رعد و برقی سخت شهر را به لرزه درآورد. سه روز و سه شب بارانی بی امان می بارید و رعد و برقی سهمناک همه را می لرزانید. رود کاموگاوا (9) بسیاری از پل های مسیر خود را نابود کرد. می گفتند که این رود هرگز این چنین سرکش نبوده است. شامگاه سومین روز توفانی در ساعت ورزاو [ ( یعنی وقتی گاوان را از مزرعه به خانه بازمی گردانند)] درگرفت، و در دل توفان صدای زنی به گوش آمد که با کوبیدن مصرانه در تقاضای ورود به خانه را داشت. ماتسومورا که پس از رستن از خطر سقوط در چاه، از آن تجربه تلخ دوراندیش تر شده بود به خدمتکاران خود گفت از بازکردن در خودداری کنند اما صدای کوبه در و الحاح زن برای ورود به خانه چندان ادامه یافت که سرانجام ماتسومورا خود پیش رفت و از پس در پرسید: « کیستی ؟»- و صدای زنی پاسخ داد :« ببخشید منم، یائوی (10) ... باید چیزی را به ماتسومورا بگویم. مطلب مهمی است. لطفاً در را باز کنید !».
ماتسومورا با احتیاط در را اندکی گشود و زنی را که از درون چاه بدو لبخند می زد بازشناخت. اکنون در چهره او از آن لبخند اثری نبود و بسیاری غمگین می نمود. ماتسومورا گفت: « نه، تو را به خانه من راهی نیست ! تو انسان نیستی، چاه زی هستی. تو را از بد بودن و نابود کردن مردم چه فاید است ؟»
و یائو [ ( یعنی چاه زی )] با صدایی که به لطافت به هم خوردن جواهرات بود گفت:« مطالب بسیاری هست که باید با شما در میان بگذارم، من هرگز به آزار کسی راضی نبوده ام. از زمان های بس دور اژدهایی در بن این چاه مسکن داشت و صاحب آن بود؛ و به همین سبب بود که آب آن هرگز کاهش نمی یافت. سال های سال پیش از این، من در این چاه افتادم و گرفتار اژدها شدم. او مرا به کشیدن مردم به دورن چاه وا می داشت تا از خونشان تغذیه کند. فرمانروای آسمان اکنون اژدها را به دریاچه توری – نو – ایکه (11) در ایالت شینتو تبعید کرده وی را دیگر اجازه بازگشت به کیوتو نیست. من امشب با رفتن اژدها خود را بدینجا رساندم تا از شما تمنای کمک کنم. چاه پس از رفتن اژدها خشکیده است. اگر فرمان دهی آن را جستجو کنند تن مرا آن جا خواهند یافت. تمنای من این است که مرا از بن آن چاه تاریک نجات دهید؛ شک نداشته باشید که من نیز به محبت شما پاسخی شایسته خواهم داد. »
هنوز آخرین کلمات یائو در فضا بود که خود او در سیاهی شب محو شد.
سحرگاه توفان فرو نشست. وقتی خورشید برخاست در آبی زلال آسمان اثری از ابر به چشم نمی خورد. ماتسومورا کسی را به دنبال مقنی فرستاد تا چاه را پاک کند. چاه خشک شده بود و حتی قطره آبی نیز در‌ آن وجود نداشت. مقنی به آسانی آن را پاک کرد و در ته چاه چند گیره آرایش موی بسیار قدیمی یافت و آینه ای مفرغی که شکلی سخت عجیب داشت اما بر خلاف انتظار رهرو، در آن اثری از لاشه یا استخوان بندی انسان یا حیوانی نبود.
ماتسومورا با خود اندیشید: « بی شک در این آینه رازی هست که سرانجام آشکار خواهد شد. آینه ای این چنین، بی شک دارای روح است، و روح آینه چنان که همیشه در افسانه ها می آید، زنی است و آینه روح زن است.»
پس آینه را به دقت بسیار تمیز کرد و جلا داد. آینه ای بسیار زیبا بود، و نایاب و البته سخت پربها. در پشت آینه کلمات غریبی حک شده بود. اگر چه بسیاری از حروف آن محو شده بود با صرف وقت و دقت بسیار سرانجام توانست آن را بخواند. عبارت، این بود: « سومین روز ماه سوم ».
سومین ماه سال یائوی نام دارد، که علاوه بر چاه زی، به معنی « ماه فراوانی » است و هنوز هم در سومین روز ماه سوم سال جشنی برپا می شود که یائو- نو – سکو (12) نام دارد.
ماتسومورا به یاد آورد که دختر چاه نیز خود را یائو خوانده بود و از این روی اطمینان یافت زنی که در آن شب توفانی با او سخن گفت روح آینه بود.
ماتسومورا نسبت به آینه رفتاری در خور یک روح پیش گرفت. از سر صبر، آینه را پرداخت کرد، در قاب چوبی گرانبهایی جایش داد و آن را در اتاق خود گذاشت. شامگاه همان روز هنگامی که ماتسومورا به خواندن کتابی سرگرم بود یائو به ناگاه از آینه بیرون آمد و کنار او نشست. اکنون بسی زیباتر از گذشته می نمود. به زیبایی ماهی بود که از پس ابرهای سپید سر می کشد.
یائو پس از سکوتی که نشانه احترام او به ماتسومورا بود با صدایی دلکش به سخن درآمد:
« مرا از تنهایی بن چاه و انبوهی عمیق رهانیدید. آمده ام به شما سپاس بگویم، آری من روح آینه ام. در زمان امپراتور سای مه ئی (13) مرا از کودرا (14)، در جنوب غربی کره، به کاخ امپراتور آوردند و از آن روزگار تا زمان امپراتور ساگا (15) آینه بانوان کامونه ئی شین نو (16) بودم و از آن پس جزئی از اموال موروثی فوژی وارا (17) شدم. چنین بود تا آن که در دوره هوگن (18) مرا به درون چاهی افکندند و در سال های جنگ بزرگ میان طایفه میناموتو و تایرا از یادها رفتم ... صاحب چاهی که مرا در آن پرتاب کردند اژدهایی بود که پیش از آن در دریاچه ای سکنی داشت که بخش بزرگی از شهر کنونی کیوتو بر روی آن ساخته شده است. به فرمان امپراتور برای خانه سازی بخش بزرگی از این دریاچه را انباشته و به تدریج از آن دریاچه تنها همین چاهی باقی ماند که در باغ این خانه قرار دارد، و اژدها به ناچار در آن مسکن گزید. چون مرا به درون چاه افکندند اسیر اژدها شدم و کسان بسیاری را به درون چاه کشیدم تا از خون آنان تغذیه کند. اکنون که خدایان اژدها را به دریاچه توری – نو – ایکه تبعید کرده اند مرا از شما تمنایی است: این آخرین تمنای من است: مرا به ارباب شوگون یوشیماسا (19) که از اعقاب صاحبان نخستین من است بازگردانید. من هم در ازای این نیکویی شما را از خطری که در کمینتان است آگاه می کنم: بدانید که شما نباید بیش از این در این خانه بمانید و باید بی درنگ آن را رها کنید. این خانه فردا ویران می شود. »
یائو با گفتن این کلمات ناپدید شد.
ماتسومورای پند یائوی را به کار بست و همان روز با خانواده به جای دیگر رفت.
فردای همان روز توفانی سهمگین درگرفت. توفانی بنیان کن که خانه کهن را به یکباره از جای کند و با خود برد.
چند روز بعد ماتسومورا توانست با یاری ارباب هوشاکاوا به دیدار شوگون یوشیماسا برود و آینه را با ذکر آنچه بر آن رفته بود تقدیم او کند. شوگون از هدیه نیاکان خود سخت خرسند شد و جان آینه نیز آرام یافت. شوگون، علاوه بر هدایای ارزنده ای که به ماتسومورا ارزانی داشت فرمان داد پول مورد نیاز برای تجدید بنای معبد اُگاواچی میوژین را نیز در اختیار او بگذارند. و چنین بود که معبد اگاواچی میوژین دیگر بار به زیارتگاهی بزرگ مبدل شد.

[ ایتونوریس اوگه]

[ ایتوداته – وکی نوریس اوگه از تبار دودمان هئیکه، سامورای جوانی بود که شاید ششصد سال پیش در شهر اوژی از ولایت یاماشیرو زندگی می کرد. ایتو مردی خوش سیما، فرهیخته ای مهربان و جنگاوری چالاک، اما فقیر و بی حامی بود و زندگانی خود را با پرداختن به ادبیات و نقالی « ماه و باد » سپری می کرد.
شامگاه خزان بود و ایتو چون هر روز بر دامنه تپه گوتوبی گیاما قدم می زد که خرامیدن دخترکی زیبا توجه او را به خود جلب کرد. دخترک لباس فاخر بر تن داشت و یازده یا دوازده ساله می نمود. ایتو سلام کرد و گفت:
« خورشید غروب کرده و اینجا گذرگاهی متروک است. آیا راه را گم کرده اید ؟ و دختر با لبخندی شیرین گفت: « نه، من میادزوگای و ندیمه بانویی محترم که خانه اش در همین نزدیکی هاست و تا خانه راه درازی نیست.»
ایتو گفت: « من به اوژی می روم، جاده خلوت است، اجازه بدهید شما را تا رسیدن به خانه همراهی کنم .» دخترک با خوشحالی پذیرفت و ایتو همراه دخترک شاداب شد. میادزوگاری نخست از هوا، گل، پرندگان، پروانه ها، ‌از سفری که به اوژی رفته بود و بعد از مناظر زیبای پایتخت که در آن جا زاده شده بود سخن گفت. با پیمودن کوره راه به جاده اصلی و روستایی رسیدند که در سایه سار درختان پنهان شده بود.
حالا باید از روستاهای ژاپنی برایتان بگویم. روستاهای ژاپنی غالباً درون انبوهی از درختان قرار دارند و در روشن ترین و گرم ترین ساعات روز در تاریکی و خاموشی رازآمیزی نهان شده اند. در حومه توکیو نیز این گونه روستاها فراوان اند. روستای ژاپنی را حتی از چند قدمی نمی توان تشخیص داد و همه چیز در انبوه سبز خیزران و سروهایی که چون ستون هایی استوار روستا را از توفان محفوظ می دارند فرو رفته است. درون این بیشه ها صدا منعکس می شود و گاهی درختان چنان به یکدیگر نزدیکند که عبور را مشکل می سازند. خانه هایی کاه گلی روستایی در پناه شاخسار این ستون های سبز و بلند در نور نیمروز نیز چون شامگاه تاریک اند و بیش از هر چیز سکوت روستا از راه رسیده را به شگفتی وا می دارد. در برخی از این روستاها گاه پنجاه تا صد خانوار زندگی می کنند اما میهمانی که به روستا می رسد کسی را نمی بیند و صدایی را جز صدای پرندگان ناپیدا و خروس هایی که گه گاه می خوانند نمی شوند. آواز زنجره های گریزان از آفتاب بیش از هر چیز این بیشه های انبوه را در حالتی وهم انگیز فرو می برد. علاوه بر این صداها گاهی صدای ماکوب های دستگاه بافندگی دستی نیز به گوش می رسد و در آن سکوت سبز این صدا برای کسانی که نخستین بار به روستا آمده اند بیش از هر چیز رازآمیز است. در این روستاها مردان و زنان روزها به مزارع می روند و جز پیرمردان و پیرزنان کسی در روستا نیست. زنان روستایی بچه های خردسال را به پشت خود می بندند و آنان را با خود به مزرعه می برند و بچه های بزرگ تر نیز به مدارسی که غالباً در میان مزارع و در فاصله ای دورتر از روستا قرار دارند می روند. بدین سان از ره رسیده خود را در فضای رازانگیزی می یابد که تنها در کتاب دائودجینگ (20) اثر لائودزه (21) از آن سخن رفته است:
« دیاری کوچک با ساکنانی اندک، تنها ده یا که صدها نفر... مردمی که مرگ را خوش آمد نمی گویند اما حتی برای گریز از قحطی و درماندگی از دیارخود نمی گریزند... مردمی که دود روستای همسایه را از دور می بینند، بانگ خروس و عوعوی سگ روستای دیگر را می شنوند و آنان را شوق دیدار دیار دیگر نیست. مردم این دیار در مأوای خود پیر می شوند و می میرند ... و به دیاری دیگر نمی روند. »
وقتی ایتو و میادزوگاری به روستا رسیدند هوا تاریک شده بود. دخترک در حالی که به یکی از کوچه ها اشاره کرد گفت: « آقا لطف کردید! من از این راه می روم». « پس اجازه بدهید شما را تا در خانه همراهی کنم.» کوچه تاریک بود و خانه ها در خاموشی فرو رفته بودند. وقتی به کنار در مشبکی که از پس آن نوری اندک به بیرون می تراوید رسیدند دخترک ایستاد. « اینجاست، خانه بانوی محترم ما اینجاست. محبت کردید و از راه خود دور شدید؛ ممکن است برای دمی استراحت به خانه تشریف بیاورید؟ »
ایتو با خوشحالی دعوت دخترک را پذیرفت و از درگاه گذشت. اندیشید: « کدام خانواده اشرافی در این روستای دورافتاده اقامت گزیده است؟ شاید مشکلی آنان را از شهر خود گریزان کرده است؟ شاید ...»
ایتو از درگاه گذشت و وارد باغی شد که نهری آن را در میان گرفته بود. « چند لحظه منتظر باشید تا ورود میهمان بزرگوار را به بانوی خانه خبر دهم. »
خانه ای غریب بود؛ خانه ای بسیار کهن. درها و پنجره ها باز و در ورود به ساختمان پرده ای نئین داشت. سایه چند زن بر پرده نمایان و ناپدید شد. ناگاه سازی به صدا درآمد. نوای آمیخته به شادی و غم ساز کوتو امواج شب را به نوسان درآورد. تارهای دل ایتو می لرزید و در احساسی از شادی و اندوه فرو رفته بود. اندیشید: « بی شک دختری زیباست که کوتو می نوازد.» نوای کوتو خاموش و ایتو خود را فراموش کرده بود.
میادزوگای میهمان را به درون خانه راهنمایی کرد. ایتو صندل های خود را از پای بیرون آورد و از درگاه حصیر پوش گذشت. پیرزنی تا درگاه به استقبال میهمان شتافت و پس از سلام و خوش‌آمد میهمان را به اتاق خاص میهمانان راهنمایی کرد. چند دختر زیبا نوشیدنی و میوه آوردند. آنچه در خانه بود گران بها و از ثروت صاحب خانه سخن می گفت.
پیرزن گفت: « اگر اشتباه نکنم میهمان محترم ما، ایتونوریس اوگه از اهالی اوژی است. » و ایتو در برابر میزبان خم شد. او حتی نام خود را به میادزوگاری نیز نگفته بود.
« مرا برای پرسشی که کردم می بخشید، پیرزن به سن و سال من غالباً کارهای عجیبی می کند. وقتی از دروازه خانه به درون آمدید شما را شناختم. گفتنی ها زیاد و مجال اندک است. شما هر روز از کنار این روستا می گذرید و در همین گشت و گدارهای روزانه بود که هیمه گیمی – ساما (22)ی جوان ما شما را دید و از آن لحظه تا حال به شما می اندیشد. بعد از آن دیدار هیمه گیمی چندان به شما اندیشید که بیمار شد و من به ناچار جویای نام و مأوای شما شدم. می خواستم نامه ای برای شما بنویسم که به تصادف به دیدار ما آمدید و ما را خرسند کردید. چه دیدار فرخنده ای! چه شادمانی بزرگی! نه، بی شک این دیدار به خواست انموسوبی – نو – گامی (23) خدای بزرگ ایزومو، خدای عشق و ازدواج های فرخنده فراهم شده است. اگر همسری نداشته باشید هیمه گیمی – سامای ما از پیوند با شما خرسند می شود.»
ایتو حیران پاسخی نگفت. برای یک سامورای گمنام پیوند با چنین خانواده ای موجب افتخار بود. ایتو اندیشید: بی شک تنها عشقی بزرگ دختر یک نجیب زاده را مشتاق پیوند با یک سامورای می سازد. اما هیچ سامورایی نباید از ضعف یک زن سوء استفاده کند.»
« نه من ازدواج نکرده ام، نامزد هم ندارم و هیچ چیز مانع این ازدواج مقدس نیست؛ اما هنوز من با مادرم زندگی می کنم و مادر تا به حال از ازدواج با من سخن نگفته است. من سامورایی فقیرم و کسی حامی من نیست؛ بهتر آن که تا زمانی که نتوانم به زندگانی خود سر و سامانی دهم به فکر ازدوج نباشم. پیشنهاد شما برای من افتخار بزرگی است اما من شایسته یک نجیب زاده نیستم.»
و پیرزن گفت: « نه، شما هنوز هیمه گیمی – سامای ما را ندیده اید، بهتر که حرفی نزنیم، همراه من بیایید تا شما را به او معرفی کنم. ایتو را به اتاق بزرگتری که مقدمات جشنی در آن مهیا بود راهنمایی کردند و پیرزن چند لحظه او را تنها نهاد. چند لحظه بعد پیرزن همراه هیمه گیمی بازگشت و ایتو را در برابر زیبایی شگفت انگیز او حیران ساخت. حال، ایتو از خود بی خود و همانند لحظه ای بود که نوای ساز کوتو را در باغ شنید. او حتی در رؤیاهای خود نیز دختری بدین زیبایی ندیده بود. دختر چون ماه در هاله ای نورانی فرو رفته بود، نوری که ایتو را افسون می کرد؛ موی او چنان چون شاخه های بید مجنون در باد و لبانش، ‌مانند شکوفه های هلو در شبنم بامدادی بود. ایتو افسون شده بود.
اندیشید: « بی شک این آمانوکاوا – نو – ئوری هیمه (24) است که از کناره رود آسمان مرا می پاید، این دختر بافنده کرانه کهکشان است.» پیرزن دختر را که خاموش و گلگون برجای ایستاده بود گفت: « دخترم این همان دمی است که منتظر آن بودی و این هم سرور تو که به یاری خدایان به دیدار تو آمده است». و به ناگاه پیرزن شروع به گریستن کرد و در حالی که با سر آستین اشک را از گونه می سترد گفت: « حال زمانه با شماست، پس پیمان ببندید و همدیگر را دوست بدارید.»
ایتو افسون شده و خاموش هیمه گیمی – سامارا که چشمانش را به زمین دوخته بود نظاره می کرد. پس دختران ندیمه با شراب و شیرینی به اتاق آمدند. آن دو خاموش و بی کلام پیمان بستند و جرعه ای شراب یارای حرف زدن را به ایتو باز گردانید:
« بس روزها از کنار این روستا گذشته و از ساکن زیبای آن بی خبر بوده ام. خانواده ای چنین محترم چگونه در روستایی چنین متروک اقامت گزیده است؟ ... پیمان زناشویی بسته ایم و هنوز نام یکدیگر را نمی دانیم. »
چهره دوست داشتنی پیرزن را غباری از اندوه فرا گرفت و عروس نیز غمگنانه خاموش ماند. پیرزن گفت: « رازی بزرگ است ! رازی که سرانجام بدان دست می یابید. پس بدانید که عروس شما دختر شیگه هیرا – گیو (25) ی بزرگ و سن – می جوجرو (26) ناکام است.»
ایتو با شنیدن نام شیگه هیرا- گیو احساس کرد حالتی غریب از افسردگی بدو دست داد. شیگه هیرا به غبار قرن ها پیوسته بود، « پس همه چیز رؤیایی از گذشته است، پس اینان همه سایه های گذشته اند. »
این حالت دمی نپائید و دیگر بار ایتو خود را دچار جادوی زیبایی عروس خود یافت. عروس به دیار یومی (27) تعلق داشت، زیبایی از ساکنان سرزمین مرگ و دیار بهار زرد که دل ایتو را ربوده بود. ایتو اندیشید: « کسی که با روح ازدواج می کند خود باید روح باشد. » و ایتو آماده بود که بمیرد و همیشه با عروس خود باشد. فریبی در کار نبود ایتو داماد شیگه هیرا (28) بود.
پیرزن گفت: « ... آری سرنوشتی تلخ بود. وقتی از یارانی که یار آنان بود یاری خواست تنهایش نهادند. او را به گاماکورا فرستادند و هم در آن جا بود که او را ناجوانمردانه کشتند. زن او در غم سرور خود مرد و من که دایه دختر او بودم این دختر را از مهلکه بیرون بردم و از آن زمان تا به حال آواره ایم. وقتی شیگه هیرا کشته شد هیمه گیمی - سامای ما پنج ساله بود و از آن زمان تا به حال هر سال در لباس زائران از گوشه ای به گوشه دیگر سفر می کنیم ... قصه این غصه نباید شما را رنجور سازد، اما پیرزن احمقی چون من نمی تواند گذشته را فراموش کند. ما به روزگار امپراتور بزرگ تاکاگورا (29) زندگی می کردیم؛ هیمه گیمی – سامای ما حال به سرور خود دست یافته و نباید او را آزار داد. دیرگاه است و تنها تا سحر وقت باقی است شما را تا شبگیر تنها می گذارم. »
پیرزن رفت و ندیمه ای داماد و عروس را به خوابگاه برد و ایتو با عروس خود تنها ماند. ایتو از عروس خود پرسید: « هنوز نمی دانم عروس من از چه زمانی به من دل بسته است؟ »
« سرورم نخستین بار شما را در معبد ایشی یاما دیدم، آن روز با دایه ام در معبد بودیم که شما را دیدم و از همان روز دنیا برای من رنگی دیگر یافت. شما آن دیدار را به یاد نمی آورید چرا که مربوط به زمان های دور و در این دوره از زندگانی شما اتفاق نیفتاده است. سرورم از آن روزگار تا کنون در دایره چرخ زایش زندگی و مرگ های بی شماری را طی کرده است. اما من همان دختری هستم که شما را دید و به سبب عشقی که هستی او را در بر گرفت و ناکام ماند در آن دوره از زندگی ساکن ماند. سرورم من سال ها و قرن هاست که به شما عشق می ورزم. »
بانگ ناقوس معبد نیمه شب را اعلام کرد. پرندگان آواز خواندن آغاز کردند و نسیم سحری وزیدن گرفت. پرده خوابگاه به سویی رفت و پیرزن گفت: « دخترم زمان جدایی است. پیش از بر دمیدن نور باید یکدیگر را وداع کنید. »
و ایتو خاموش آماده وداع شد. ایتو اکنون شیدای عروس سایه ای خود و تنها در اندیشه خشنود ساختن او بود. پس عروس سوزوری ( دوات سنگی) کوچکی را که به کنده کاری هایی غریب آراسته بود در دست ایتو نهاد و گفت:
« سرورم فرهیخته ای جوان است و بی شک این هدیه خرد او را به کار می آید. این سوزوری عتیق از روزگار امپراتور تاکاگورا بازمانده و هدیه ای است که پدرم از امپراتور دریافت کرد و بی شک کاری پربها است.» واتیو کوگای (30) شمشیر خود را که از سیم و زر و با نقش شکوفه های هلو و هزاردستان آراسته بود به یادگار به عروس خود داد.
پس میادزوگای، عروس و دایه اش داماد را تا دروازه باغ بدرقه و پیرزن به هنگام وداع گفت: « دیگر بار یکدیگر را به سال گراز باز می بینید؛ به سال گراز هم در این روز و شامگاه عروس خود را باز می بیند. امسال سال ببر و تا سال گراز ده سال فاصله است، تقدیر چنین است. دیگر بار یکدیگر را در حومه کیوتو و مأوای امپراتور بزرگ تاکاگورا و نیاکان والاتبار او باز می بینید. دودمان هئیکه از دیدار داماد خویش خرسند می شوند. آن روز کاگوئی (31) در انتظار شماست و شما را به منزلگاه ما هدایت می کند.»
ایتو در کوچه بود و هنوز ستارگان در سینه آسمان می درخشیدند. وقتی به فضای باز رسید مزارع در نور بامداد روشن بود و ایتو دواتی را که از عروس خود گرفته بود بر دل خویش می فشرد. افسون صدای عروس هنوز در گوش او زنگ می زد که احساس کرد همه چیز چون رؤیایی سپری شده است. ده سال و هر روز را چون سالی سپری کردن، رازی که یارای گفتن آن را با دیگری نداشت؛ و راه نهان دیار رفتگان را تنها خدایان می دانند.
ایتو بسیار و بارها در گشت و گذار روزانه به امید یافتن نشانی از عروس خویش از کنار روستای گوتولی گیاما گذشت و نشانی نیافت. نه از خانه ای که بدان رفته بود نشانی بود و نه کسی میادزوگای را می شناخت. روستائیان پنداشتند ایتو افسون شده است، چرا که هیچ گاه کسی از اشراف زادگان در آن روستا منزل نکرده بود. هیچ کس باغی را که ایتو نشانی های آن را می داد نمی شناخت. روستائیان بدو گفتند در مکانی که او از آن سخن می گوید روزگاری معبد بودائی بزرگ قرار داشت که تنها ویرانه ای از آن به جای مانده است. وایتو پس از کندوکار بسیار در همان محل الواح گورهایی را یافت که کلماتی غریب و به زبان چینی ماندارین بر آن نقش بسته بود. همه چیز زیر گل سنگ و خزه نهان و جز این الواح ایتو چیز دیگری نیافت.
پس ایتو خاموش ماند و از آن چه بر او رفته بود با کسی سخنی نگفت. اما دوستان و خویشان ایتو می دیدند که رفتار او دیگرگون شده و روز به روز رنگ پریده تر و نزارتر می شد. پزشکان علت بیماری او را نشناختند و ایتو چون سایه ای شد که در جهان زندگان حرکت می کرد. مادرش پنداشت او را با ازدواج به عادات پیشین مطالعه ادبیات و نقالی باز می گرداند اما وقتی از ازدواج با او سخن گفت ایتو در پاسخ گفت: « پیمان بسته ام با هیچ زن زنده ای ازدواج نکنم.» ماه ها و سال ها سپری و ایتو روز به روز نزارتر شد.
سال گراز و فصل خزان آن سال فرا رسید. ایتو حتی گشت و گذار شامگاهان را ترک و نمی توانست از بستر برخیزد. زندگی او به خاموشی می گرائید و گاه چنان به خواب عمیق فرو می رفت که می پنداشتند مرده است.
شامگاه شبی خزانی به ناگاه با صدای میادزوگای که او را به نام می نامید بیدار و در بستر نشست. میادزوگای لبخند بر لب سلام کرد و گفت: « امشب شما به ئوهارا در حومه کیوتو می روید و آن جا کاگوئی در انتظار شما است تا شما را نزد ما بیاورد.» و بعد میادزوگا ناپدید شد.
ایتو دریافت که زمان وداع با انوار خورشید و جهان زندگان فرا رسیده است. پس شادمان مادر خود را فراخواند و سرانجام برای نخستین بار ماجرای آن چه بر او رفته بود و سرنوشت عروس خود را با مادر در میان نهاد؛ و با نشان دادن دواتی که عروس بدو هدیه داده بود از مادر خواست بعد از مرگ دوات را در تابوت او قرار دهند و دمی بعد چشمان خود را بست و مرد.
دوات عتیقه را در تابوت ایتو نهادند و با او دفن کردند؛ اما پیش از انجام مراسم تدفین باستانشناس و هنرشناسی دوات را بررسی و آن را ساخته دوره تو – آن (32) و مهری را که بر دوات نقش شده بود از هنرمندی دانستند که به روزگار امپراتور تاکاگورا زندگی می کرد. ]

پی نوشت ها :

1. Yakomo Koizumi
2. The romance of the milky way
3.Ogawachi- Myojin
4. Miami- Ise
5. Kitahatake
6. Matsumura
7. Hoshokawa
8. Kyogoku
9. Kamogawa
10. Yaoi
11.Turi – uv – ike
12. Yao- Nu- Sekko
13. (Saimei (655-662
14. Kudra
15. Saga
16.Kamohai Shinno
17. Jujiwara
18. Hogen
19. Yoshimasa
20- Tao Te King کتاب مشهور فیلسوف چینی لائودزه.
21. Lao Tze
22- شاهدخت یا زن وابسته به دربار.
23. Enmu Subi- no- kami
24- در افسانه های چین و ژاپن دختر بافنده و پسر چوپان دو دلداده و ستاره دو سوی کهکشان اند که تنها سالی یک بار در هفتمین شب ماه هفتم سال از پلی که کلاغ جاره ها بر رود کهکشان می بندند عبور و کنار یکدیگر قرار می گیرند... نک هفت شب از هفت ماه شعر چین، دفتر اول، باجلان فرخی – انتشارات مازیار.
25. Shige hira – Kyo
26. San – mi chujro
27- Yomi فرمانده و والی دیار مردگان
28- شیگه هیرا به هنگام دفاع از پایتخت گرفتار شورش یوشی ذرون فرمانده نیروهای میناموتو شد و سربازی به نام آیناگا او را اسیر و به یوری موتو رئیس دودمان میناموتو تسلیم کرد. شیگه هیرا را با قفس به کاماگورا فرستادند و یک سال بعد به درخواست یک مزدور کشته شد.
29. Takakura
30- Koga نیام مزین فلزی شمشیر 31- Kago پالکی و تخت روان
32- To - an (میلادی 1169)

منبع مقاله: پیگوت، ژولیت؛ (1373) شناخت اساطیر ژاپن، ترجمه باجلان فرخّی، تهران: اساطیر، چاپ دوم

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط