نویسنده: محمدحسین مختاری
اشاره
نظریه های علوم انسانی عمدتاً مبتنی بر تفکر اومانیستی، سکولاریستی و نسبی گرایی ناشی از مبانی جهان بینی غربی است. در این سلسله از مقالات خواسته ایم ضمن توصیف مبانی علوم انسانی، به نقد آن و چالش های پیش رو بپردازیم.مقصود از نقد مبانی علوم انسانی ایجاد تصویری سیاه یا سفید نیست، بلکه در پی شناخت هویت واقعی علوم انسانی هستیم تا با درک درست و نقد منصفانه، شاهد تحولی در علوم انسانی باشیم. این مقالات، سه مبنا از مبانی علوم انسانی را به شیوه اختصار مورد نقد و بررسی قرار می دهد. در دو شماره پیشین به دو مبنا از مبانی علوم انسانی غربی(اومانیسم و سکولاریسم) اشاره شد. در این شماره به سومین مبنا پرداخته ایم.
لیبرالیسم
این واژه از ریشه لاتین liber به معنای آزادی گرفته شده است. لیبرالیسم، مجموعه روش ها و ایدئولوژی هایی است که هدفشان فراهم کردن آزادی هر چه بیشتر برای فرد است. پیروان چنین عقایدی را لیبرال می نامند.(1) لیبرال ها معتقدند که انسان، آزاد به دنیا آمده، صاحب اختیار و اراده بوده و مجاز است خود را به هر اندازه ممکن، آزاد پرورش دهد. با این وصف، می توان لیبرالیسم را مکتب یا فلسفه آزادی طلبی نامید. مفهوم لیبرالیسم را می توان به منزله میراث تمدن غرب، زمینه فکری دموکراسی، سوسیال دموکراسی و سوسیالیسم به شمار آورد.(2)پیشینه تاریخی لیبرالیسم
هرچند اصطلاح لیبرالیسم به عنوان نامی برای تعدادی از برنامه های حزبی مختلف و ایدئولوژی های سیاسی بی ثبات، در اوایل قرن نوزدهم در اروپای غربی مطرح شد، اما اندیشمندان لیبرال کوشیده اند تا ریشه های فکری این نظریه را در نوشته های متفکران پیشین، حتی سقراط و ارسطو جست و جو کنند.(3)لیبرالیسم و آزادی
«آزادی» از «حقوق انسانی» است و تبیین آن برعهده «علوم انسانی» است. علوم انسانی نیز بدون «انسان شناسی» مفهومی ندارد. از این رو، بحث از آزادی، زیرمجموعه بحث هستی شناسی است. اگر بخواهیم آزادی را بشناسیم باید ابتدا انسان را بشناسیم.در انسان شناسی اسلامی، شناخت انسان باید در مسیر شناخت خدا قرار گیرد، یعنی باید به بنده بودن انسان در درگاه خداوند معتقد باشیم تا بتوانیم از انسان شناسی سخن بگوییم. از نظر اسلام، انسان، تنها می تواند در چارچوب ارزش ها و احکام الهی آزاد باشد و نمی تواند با میل و هوس خود زندگی کند.
اما اندیشمندان غربی، مبنای آزادی را عقل و خرد انسانی یا به اصطلاح حقوق طبیعی می دانند.(4)از نظر راسل، علم می تواند راه های مبارزه با بسیاری از بدبختی های بشر را نشان دهد، اما این که انسان بخواهد در مسیر کمال گام بردارد دیگر از عهده علم برنمی آید. علم نمی تواند کاری کند که بشر با خودخواهی های خود مبارزه کند. از همین جاست که می گوییم چون مکتب لیبرالیسم در شناخت شناسی و حتی انسان شناسی خود دچار اشکال است، نمی تواند مشکلات بشری را حل کند.(5)
نقد دیدگاه لیبرالیسم در خصوص آزادی
تأمین آزادی، وابسته به داشتن مبنای اعتقادی، اهداف غایی و دادن جایگاهی به انسان در خلقت است. از آن جا که اندیشمندان غربی به دلیل نداشتن این مبنای اعتقادی، منافع و آرزوهای انسان را مبنا می دانند، تأمین آزادی واقعی ممکن نیست. آزادی یک سلسله اصول و مبانی درونی و اعتقادی و اجتماعی دارد که بدون آن اصول و مبانی و بدون توجه به عوامل واقعی آن یک شعار توخالی است. آن ها بر اصل حیثیت ذاتی انسان تکیه می کنند، این در صورتی ممکن است که آن را محترم شمرده و دور از آلودگی نگه داریم، نه آن که آن را به حال خود بگذاریم.(6)باید در نظر داشت که خود آزادی برای انسان دارای ملاک نیست، بلکه هدف از آزادی برای ما اولویت دارد. لذا می گوییم آزادی، مقدمه کمال است نه خود کمال. یعنی خدا انسان را طوری خلق کرده است که از راه آزادی و انتخاب و اختیار به کمال خودش برسد.(7) آزادی به معنای فقدان مانع در برابر انسان است، و مانع، ناشی از بازدارندگی موجودی نسبت به موجود دیگر است؛ به عبارت دیگر، آزادی همیشه دو طرف می خواهد، به طوری که چیزی از قید چیز دیگر آزاد باشد.(8) آزادی، ابزار زمینه ساز رشد و شکوفایی افراد است و ما آن را چون یک ارزش در کنار ارزش های دیگر می پذیریم و بر این باوریم که اگر آزادی های سیاسی و اجتماعی تأمین شود، انسان ها رشد و شکوفایی بیشتری خواهند یافت. در حقیقت، اسلام آزادی را هم برای رشد خلاقیت های علمی می خواهد و هم برای نیل انسان ها به کمال والای انسانی، اما متفکران لیبرال، آزادی را به گونه ای مطرح می کنند که فقط تأمین کننده منافع خودخواهانه افراد است.
خدامحوری رکن اسلام، و انسان محوری اساس لیبرالیسم است. با وجود تأکید هر دو دیدگاه بر عقل، جایگاه انسان به لحاظ انسان شناسی متفاوت است. در آزادی لیبرالی، انسان به دلیل وجود عقل هیچ آتوریته ای را قبول ندارد، ولی در اسلام، انسان، بنده و مخلوق خداست، پس باید فرمان پذیر باشد. در اسلام به دلیل امکان استعداد انسان، قضا و قدر الهی بر آزادی و خودمختاری انسان قرار گرفته است و کمال انسان تنها با اطاعت کامل از خدا در چارچوب اسلام امکان پذیر است.
به اجمال می توان گفت اصالت فرد، تأکید بر آزادی نامحدود وی را پدید آورده است؛ در آزادی لبیرالی، فرد در انتخاب هرگونه نظر و عقیده و ابراز و عمل کاملاً آزاد است و رفتار فرد اساساً از مجرای امیال و تمنیات او تعیین شده و هرچه دوست بدارد و انتخاب کند، فی نفسه خوب است. در این نوع آزادی، فرد به طور مطلق، حاکم و مالک خویش بوده، ناظر و آمر دیگری چون خداوند، جامعه و دولت برای او وجود ندارد.
از آسیب های آزادی لیبرالی برای افراد، پریشانی و احساس تنهایی برای خود او و به وجود آمدن بی قانونی و هرج و مرج در جامعه است؛ چرا که نفس انسان در صورتی که خارج از تقیدات دینی قرار گیرد، او را هلاک خواهد کرد.
لیبرالیسم و فردگرایی
فردگرایی به عنوان یکی از مبانی نظری لیبرالیسم، دیگر اصول فکری جوامع غربی را تحت تأثیر قرار داده است. این مبنا برای جامعه مدنی معاصر غرب، افزون بر نقش متافیزیکی و هستی شناختی، نقش اخلاقی و ارزشی نیز دارد؛ یعنی به مثابه مبنایی فلسفی برای اخلاق و سیاست و فرهنگ و اقتصاد قرار می گیرد و در تمامی عرصه های جامعه هم چون سیاست، اجتماع و فرهنگ تأثیر خود را گذاشته و مبانی نظری و پیامدهای عملی اش را نشان داده است. از این دیدگاه، فرد از جامعه واقعی تر و بر آن مقدم است. این اعتقاد، بستر و زمینه های فرهنگی، اعتقادی و حکومتی جوامع غربی را تشکیل می دهد و به دنبال آن مسایلی چون گسترش آزادی های فردی و اجتماعی و این که فرد برای تأمین نیازهای خود آزاد است هر عملی را انجام دهد، مدارا و تساهل اعتقادی و اخلاقی مطرح می شود.فردگرایان معتقدند که فرد یعنی یک واحد انسانی که از واحدهای دیگر انسانی متفاوت است. انسانیت انسان به امتیازات فردی اوست نه به مشترکات انسانی اش؛ فرد و مختصات فردی اوست که شخصیت انسانی اش را شکل می دهد. آنان به این نتیجه می رسند که برای شکوفایی گوهر وجود انسان، او باید بتواند خواست فردی خود را بهتر محقق کند و این جز در سایه آزادی مطلق و کامل فراهم نمی شود. پس هرچه انسان برای اِعمال خواست فردی اش آزادتر باشد شخصیت او شکوفاتر شده و به انسانیت بالاتری می رسد.
نتیجه دیگر آن اندیشه این است که: برای همه انسان ها تنها یک راه سعادت وجود ندارد، بلکه هر انسانی برای خودش یک راه سعادت منحصر به فرد دارد، چون سعادت فرد یعنی اِعمال تمایلات فردی او و چون تمایلات انسان ها هم با یکدیگر متفاوت است، پس خواسته های نفسانی خاص هر فرد، راه سعادت اوست.
فردگرایی لیبرال، عبارت است از عقل گرایی افراطی، که در آن بر عقل فردی و حقوق ناشی از آن تأکید می شود. لیبرالیسم معتقد است عقل فردی نه تنها در عرصه آزادی اندیشه بایستی مورد احترام باشد، بلکه اساساً در زندگی سیاسی و اجتماعی، همه قوانین اجتماعی باید در دادگاه عقل هر فرد، قابل دفاع باشند.
نقد فردگرایی غربی
1) دیدگاه اجتماع گرایان
در برابر اندیشه فردگرایانه، « اجتماع گرایی» نظریه ای است که در دهه 1990 میلادی در محافل آکادمیک تأثیرگذاری خود را آغاز کرد؛ این نظریه درصدد است تا اجتماع را در کانون نظریه پردازی سیاسی جای دهد. طرفداران اجتماع گرایی، با ایده فردگرایی انتزاعی لیبرال ها به شدت مخالفت می کنند و بر این باورند که مردم نیاز دارند در اداره زندگی خود مشارکت کنند.آن ها معتقدند که اجتماعات را باید به صورت متکثر در نظر گرفت؛ جامعه، مجموعه ای از ویژگی هاست و نه یک مکان صِرف؛ از این رو افراد باید به اجتماعاتی متعدد که هر یک قواعد و فرهنگ خاص خود را دارند، متعهد باشند. هرقدر که افراد بیشتر در انحصار اجتماع خاصی باشند آن جامعه از خصیصه اجتماع گرایانه کمتری برخوردار خواهد بود.
البته مشکل بسیاری از قرائت های اجتماع گرایی در این است که بر ضرورت توازن بین نظم و خودسامانی تأکید می ورزند. اصرار مذکور بدین معناست که نوعی نگرش آماری نسبت به استلزامات نظم، و رویکرد لیبرال در قبال خودسامانی دارند و معتقدند که نباید از هر یک از این ها بیش از حد بهره مند شویم. این ره یافت در عمل، بسیاری از نهادها را دست نخورده باقی می گذارد و در واقع، واقعیتِ اجتماعات را مورد چالش قرار می دهد.
2) دیدگاه اسلام
فردگرایی غربی آن گونه که در بستر اومانیسم شکل گرفت و منتهی به نفع انگاری مطلق گردید، هرگز در جامعه اسلامی، جایی برای خود نخواهد یافت؛ زیرا با ارزش ها و اصول اخلاقی آن مغایرت دارد. حتی در واقعیت عینی بسیاری از جوامع، اصول فردگرایی نمی تواند کاربرد داشته باشد، چون مبانی نظری آن بر پاره ای از امیال و خواسته های متغیر و غیرمنطقی فرد تکیه دارد که تأثیرپذیر از شرایط مکانی و مقتضیات زمانی است.در دیدگاه اسلام، فردگرایی، باوری ناصواب است؛ انسان، محور اخلاق و ارزش ها نیست، بلکه باید بدان پای بند باشد. ارزش های اخلاقی و الگوهای اعتقادی همواره ثابت است و احکام جاری جامعه را تعیین می کند. انسان باید نیازها و امیال سرکش خود را با ملاک های اخلاقی و عقل بسنجد؛ چرا که ارزش های اخلاقی، آزادی، کنترل عمل و امیال نسان را تعیین می کنند و انسان هرگز نمی تواند ملاک و وسیله سنجش نیازها و قوانین جامعه باشد.
اصول و پایه های اخلاق و قضایای ارزشی، امور مستقل از خواست و میل آدمیان است؛ از این رو، مطلق و پالوده از نسبیت هستند. اگر عدالت، خوب و بایسته است و اگر خیانت و جنایت بد و نبایسته است، از آن روست که این امور در حقیقت، سبب ساز کمالاتی روحانی و یا خساراتی معنوی در باطن انسان می شوند، نه آن که به علت کارکرد اجتماعی مثبت این قضایا، یا گرایش ذهنی طرفداران آن ها، مقبول افتاده اند. با توجه به این که رابطه میان فعل اخلاقی و کمالات معنوی انسان، واقعی است، طبعاً این رابطه، مطلق و غیرنسبی خواهد بود و در همه شرایط و همه جوامع با هر بافت اجتماعی، التزام به آن ها لازم است؛ پس انسان باید امیال و غرایز خویش را با این قضایای مطلق هماهنگ کند. از سوی دیگر، گرچه جامعه، وجود اعتباری دارد و اصالت جامعه به معنای فلسفی آن ناصواب است، اما مقولاتی نظیر« نفع اجتماعی»،«مصلحت جامعه» و «رشد اجتماعی» اعتباری محض نبوده و در تزاحم با منافع و مصالح فردی، باید بر آن مقدم شوند.
پی نوشت ها :
1. داریوش آشوری، دانش نامه سیاسی، ص 280.
2. حسین بشیریه، تاریخ اندیشه سیاسی در قرن بیستم، ص 14.
3.Liberalism,in Encyclopedia of Ethies,p.698.
4. علی محمودی، نظریه آزادی در فلسفه سیاسی هابز و لاک، صص 22 و 71.
5. عبدالله نصری، آزادی در خاک نقدی بر مبانی فلسفی لیبرالیسم.
6. مرتضی مطهری، یادداشت های استاد مطهری، ج1، ص 125.
7.همو، انسان کامل، ص 349.
8. همو، آزادی معنوی، ص 28.