رادمردی بزرگ

دوباره قلم به دست گرفتم تا از شجاعت و پایمردی مردی سخن به میان آورم که مقام معظم فرمانده کل قوا او را «سیدالاسرای ایران» نامیدند... اما نه قلم توان نوشتن داشت... و نه صفحات کاغذ گنجایش آن... اگرچه نمی توان با چند سطر
سه‌شنبه، 7 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
رادمردی بزرگ
 رادمردی بزرگ

نویسنده: سرگرد حمیدرضا تندرو




 

درآمد

دوباره قلم به دست گرفتم تا از شجاعت و پایمردی مردی سخن به میان آورم که مقام معظم فرمانده کل قوا او را «سیدالاسرای ایران» نامیدند... اما نه قلم توان نوشتن داشت... و نه صفحات کاغذ گنجایش آن... اگرچه نمی توان با چند سطر و جمله حق مطلب را در مورد سرلشکر شهید حسین لشکری ادا کرد... اما به هر حال این چنین آغاز کردم.. آری سخن از رادمردی از تبار تیزپروازان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران است...
***
همو که اسوه صبر و استقامت نامیده اند. صبر در برابر عظمت او عاجز، و ایثار از بزرگی و مردانگی اش سر تعظیم فرود آورده است. سال های سرد زندان تیز پروازی چون حسین لشکری بهائیست برای حفظ آرمان های این انقلاب، و آزمایشی برای اثبات حق و حقیقت. و چه زیبا آن رادمرد از پس این آزمایش سربلند بیرون آمد. و لشکری خود یک لشکر بود در برابر آن همه رنج و مصیبت.
باید سرود شعر پایمردی او را. و باید روایت کرد قصه ایثار و مردانگیش را.
به راستی! در کدامین مکتب می توان یافت مردانی این چنین برای حراست از کیان و آب و خاک و ناموس سرزمین شان، به ندای مقتدای خویش لبیک گفته و جامه شهادت، اسارت و جانبازی را به تن بپوشند، در این مسیر ذره ای تردید به خود راه ندهند، اگرچه بهای این بیعت و ایستادگی 18 سال اسارت و درد و رنج در نهایت شهادت باشد.
آری! چه زیباست آموختن درس عشق در مکتب عاشورا، و چه با شکوه است آزادی و آزادگی و چه جاودانه است، قصه استقامت و مردانگی یاران این سرزمین.
سرلشکر شهید حسین لشکری چند روز قبل از شروع رسمی حمله دشمنانه رژیم بعث عراق به ایران اسلامی، در حالی که دشمن بدون در نظر گرفتن قوانین بین المللی به قسمتی از خاک ایران وارد شده بود، گاه شهرهای مرزی ما را هدف قرار گرفته بود، در یکی از مأموریت ها، هواپیمایش مورد اصابت قرار گرفت و در خاک ایران اسلامی به اسارت دشمن درآمد. اگرچه سالیان سال دشمن بعثی با این بهانه می خواست ایران اسلامی را آغاز جنگ معرفی کند، اما تاریخ گواه این است که غیور مردان این سرزمین همواره برای حفظ خاک و ناموس کشورشان مردانه ایستادند و از خود دفاع کرده اند.
شهید لشکری در گوشه ای از خاطرات خود می گوید: «31 شهریور 1359 روز پنجم اسارتم را می گذراندم و نمی دانستم در ایران چه خبر است. خانواده ام در چه وضعی هستند. دوستان و خانواده را تک تک از مقابل چشمانم گذراندم. با صدای آژیر قرمز ناگهان رشته افکارم از هم گسسته شد. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است. لحظه ای بعد صدای عبور هواپیمای «اف-4» را در آسمان پایگاه هوایی الرشید بغداد شنیدم و برایم خیلی عجیب بود. زیرا عراق فقط هواپیمای روسی داشت. چند ثانیه بعد انفجار شدید بمبی تمام حدس های مرا در مورد یک جنگ تمام عیار به یقین تبدیل کرد». آری، یاران تیز پرواز حسین تنها دو ساعت پس از حمله ناجوانمردانه عراق به فرودگاه های کشور، در تاریخ 31 شهریور با حمله به پایگاه هوایی الرشید و الشعیبیه جواب دندان شکنی به صدام و صدامیان دادند تا برای همیشه خواب آشفته آنان در مورد گرفتن تهران بی تعبیر باقی بماند. روزهای جنگ یکی پس از دیگری با حملات غیور مردان ارتش می گذشت و حسین در گوشه ای از زندان تنها صدای انفجار را می شنید. نه خبری از عملیات «کمان 99» داشت و نه عملیات بزرگ حمله به «اچ-3» و...
اگرچه لشکری به شجاعت و دلیری همرزمانش ایمان داشت، اما دشمن هیچگاه اجازه نمی داد تا خبر ناکامی هایش به گوش آن خلبان ایرانی برسد. حسین لشکری هر روز که می گذشت به امید پایان جنگ و آزادیش ایام را سپری می کرد، اما نمی دانست که این جنگ هشت سال طول می کشد. و باید 18 سال در غربت و در اوج سختی و محنت روزگار را سپری کند.
او دوباره درباره خاطرات آن روزها می گوید: «روزها یکی پس از دیگری می گذشت و ما در پیله ای که برایمان تنیده بودند روزگار را با بی خبری به سر می بردیم. سال دوم اسارات از راه رسید و عید نوروز دوم را در اسارت دشمن گذراندیم. سفره هفت سین را با درجه های مختلف سرهنگ، سرگرد، سروان، ستوان و... کامل کردیم. بعضی ها با خود پول ایرانی داشتند که به دوستان شان هدیه می دادند. در آن جا دید و بازدید را بین گروه ها انجام می دادیم. بعضی ها احساساتی شده بودند و جالی خالی خانواده را با دانه های اشک پر می کردند...». وای بر ما اگر این همه صلابت و استقامت یاران و حافظان این سرزمین را به فراموشی سپاریم و نام شان را از خاطرمان بزداییم. وای بر ما اگر خود را مدیون این همه پایداری و مردانگی ندانیم. وای بر ما اگر...
مگر می توان نیایش های آن راد مردان را در گوشه های سرد زندان به فراموشی سپرد! مگر می توان صدای «الهی و ربی من لی غیرک» آنان که وقتی در تنگناهای شکنجه و درد قرار می گرفتند از یاد برد!
به راستی که تاریخ این سرزمین شاهد شجاعت مردانی بوده که از همه چیز خود گذشتند، تا پرچم ایران اسلامی امروز بر قله های اقتدار و سربلندی به اهتزاز درآید.
چه شیرین است روایت مردانگی مردان این وطن از زبان همرزمان شان. خبر شهادت سرلشکر خلبان عباس دوران یکی از خبرهایی بود که در گوشه زندان به گوش حسین لشکری رسید. او در این باره می گوید: «صبح روز 31 شهریور سال 1361 با آژیر قرمز و شلیک توپ های پدافند متوجه حمله هواپیماهای ایران به شهر بغداد شدیم. همان شب مطلع شدیم که علیات استشهادی عباس دوران یکی از عملیات های مهم و اثرگذار بوده که با لغو اجلاس سران غیرمتعهدها در بغداد بار دیگر شکست مفتضحانه ای برای صدام و حامیان او به بار آورده است».
سال سوم اسارت نزدیک می شد و هنوز هیچکس در ایران خبری از سرنوشت خلبان لشکری نداشت. او همچنان در زندان های رژیم بعث روزگار سختی را به همراه دیگر همرزمانش سپری می کرد. از سوی دیگر همسر فداکار و صبور در انتظار خبری از شوهر است. هیچ کس نمی تواند حال و روز او را درک کند. او در بلاتکلیفی و سردرگمی عجیب با آن شرایط، ذره ذره وجودش را آب می کرد. او نمی دانست که این انتظار 18 سال به طول خواهد انجامید.
به راستی باید ستود این همه فداکاری همسران و زنانی که با تأسی به قافله سالار کربلا حضرت زینب کبری(س) از آزمایشی دشوار سربلند بیرون آمدند.
سال ها پشت سر هم سپری می شد و هر بهار که از راه می رسید نوید دیگری را در غربت به زندانیان ارزانی می داشت. گاهی دشمن به اسیران نوید آزادی می داد و آن ها با این امید خوشحال می شدند، و خدا را شکر می کردند. لشکری در حالی که سال سوم اسارت را آغاز کرده بود می گوید: «چهره زندان در دو سال گذشته با آمدن اسیران جنگ تحمیلی و مجاهدان عراقی خیی فرق کرده بود. تعداد زیادی از اسیران در گوشه های راهرو زندگی می کردند که بیشتر آن ها زن و بچه های سر برهنه و نیمه عریان عراقی بودند. هنگام عبور از راهروها پتو روی سر این اسرا کشیدند تا ما را نبینند. وقتی از کنار آنها عبور کردیم گوشه پتو را کنار می زدند و با چشمان اشکبار دو انگشت خود را به علامت پیروزی به ما نشان می دادند. دو زن زندانی نگاه شان به ما بود. به یکی از آنها فهماندم ما اسیران ایرانی هستم. او در حالی که با اندوه ما را می نگرست دستش را مشک کرد و گفت:«الامام الخمینی». با شنیدن این جمله از دهان یک زن مسلمان عراقی که در بند بود لرزه بر اندامم افتاد. برای مظلومیت آنان اشکم جاری شد و در دل برای آزادیشان دعا کردم.». سال های بی خبری، سال های درد و رنج و سال های غم و اندوه و فراق سپری شد. دخمه های زندان رژیم بعث ماوای مردان و دلیرانی شده بود که وحشیانه و ناجوانمردانه اسیر شده بودند، و برای به دست آوردن نیازهای اولیه خود می بایست اعتصاب غذا و یا هزاران ترفند دیگر به کار می بردند. آن ها هر روز با دلی شکسته و آینده ای نامعلوم صبح را به شب می رساندند، و هر کسی از دیگری می پرسید به نظر تو جنگ کی تمام می شود؟سرنوشت ما چه خواهد شد؟ اسیر دیگر سعی می کرد دیگری را دلداری دهد و به او می گفت: به خدا توکل کن. بالاخره روزی جنگ تمام خواهد شد و تو پیش خانواده ات باز می گردی. او درحالی این جملات را برای دوستانش می گفت که خود او در دل زندان های سرد و خاموش به اسیران روحیه می داد خبر پیروزی هایی بود که از رزمندگان در جبهه ها می شنیدند.
سال 1367 از راه رسید و هشتمین سال اسارت خلبان حسین لشکری همچنان در بی خبری سپری می شد. در این مدت حتی صلیب سرخ هم از او اطلاعی نداشت. پس از حمله ناکام منافقین در عملیات مرصاد و شکست مفتضحانه رژیم بعث و هم پیمانان او در این عملیات، صدام مجبور هبه تغییراتی در روند رابطه با ایران شد.
سرانجام شب سرنوشت ساز 27 تیرماه سال 1367 از راه رسید و خبر پایان جنگ و پذیرش قطعنامه 598 موج جدیدی را در جبهه های دو کشور ایجاد کرد. حسین لشکری هم چنان در سلول های تاریک و سرد زندان رژیم بعث عراق قرار داشت. در تصورات او چنین می گذشت که چون اولین اسیر ایرانی است حتماً به عنوان اولین آزاده نیز لقب خواهد گرفت. اما غافل از اینکه هنوز اسم او در لیست صلیب سرخ قرار نگرفته و علاوه بر اینکه آزاد نمی شود می بایست از دوستانش جدا شده و 10 سال دیگر را در انفرادی سپری کند. در این سوی مرز نیز همسر و فرزندش که تاکنون 8 ساله شده روزنه هایی از امید در دل شان ایجاد شد. آن ها فقط می خواستند بدانند که آیا حسین زنده است یا نه! اما افسوس که این انتظار باید ادامه داشته باشد و همسر لشکری فقط خاطرات آن یک سال و نیمی را که او بوده دوباره مرور کند و فرزندش با عکس پدر!
جنگ پایان یافته بود و مذاکرات دو کشور برای برقراری صلح و آزادی اسرا ادامه داشت. در این میان خبر ارتحال حضرت امام خمینی(ره) غم سنگینی بر قلب های پر از آلام اسرا وارد آورد و روحیه آنان را دگرگون ساخت. بعضی سعی می کردند دیگران را دلداری دهند و برای پایداری انقلاب و اسلام دعا می کردند.
دو سال دیگر گذشت و آزاد دلان ایران هر روز به امید رهایی از زندان ایام را سپری می کردند. یک بار دیگر عید از راه رسید. حسین لشکری که سال دهم اسارتش را سپری می کرد و نزدیک به دو سال بود که همچنان در اوج بی خبری در یک خانه به صورت انفرادی زندانی شده بود چنین میگوید: «با فرارسیدن عید یک بار دیگر در غربت و تنهایی در کنج اتاق و با دلی افسرده و ناراحت جشن گرفتم و خدا را شکر کردم که سالم و سرپا هستم. به یاد دوستان اسیرم افتادم که بعضی آن ها حتی توان سرپا ایستادن را هم نداشتند. چون جانباز بودند، و هزاران عارضه دیگر داشتند. مرداد سال 1369 از راه رسید و خبر آزادی اسرا در 26 مرداد قطعی شده بود. وقتی این خبر از تلویزیون پخش شد نگهبانان با شنیدن این خبر به اتاق من آمدند و تبریک گفتند. آن ها آرزو می کردند من جزو اولین کسانی باشم که به ایران برمی گردم. روز 26 مرداد فرا رسید و اولین گروه اسیران ایرانی از مرز گذشتند. من در بین آنان نبودم و حتی خبری هم که گویای این باشد که امروز یا فردا خواهم رفت نبود. هر روز می گذشت و اسیران زیادی آزاد می شدند. مرتب به نگهبان ها می گفتم پس کی قرار است من بروم؟ آن ها اظهار بی اطلاعی می کردند. دو کشور اعلام کردند که تمام اسیران آزاد شده اند و اسیر دیگری وجود ندارد. در این چند روز لحظه به لحظه برای برگشت به کشور و بودن در کنار خانواده ام ثانیه شماری می کردم ولی این خبر تمام ذهنیت و دلخوشیم را از من گرفت!!»
در این سو نیز همسر و فرزندی چشم انتظار آمدن حسین بودند! اما افسوس... با نیامدن لشکری به همراه دیگر اسرا همسر ایشان از خاطرات آن روزها چنین می گوید: «ما در منازل سازمانی نیروی هوایی می نشستیم. طبقه پایین خانواده ما خانواده سرگرد رواتگر که از خلبانان اسیر بود زندگی می کرد. چند روزی به آمدن اسرا نمانده بود. از طرف نیروی هوایی جلوی منزل ما و آقای رواتگر پلاکارد خوش آمد گویی نصب کردند. همه خوشحال بودیم پس از ده سال حسین را خواهیم دید به خصوص علی پسرم. علی مرتب می رفت و می آمد و می گفت الان بابا می آید. همان شب آقای رواتگر آمد ولی از لشکری خبری نبود. علی از همه ناراحت تر بود. وقتی می دید دوستش هر روز دست پدرش را می گیرد و به گردش می رود مدام به من می گفت: پس چرا بابا نمی آید؟! نمی دانستم جوابش را چه بدهم.»
براستی چگونه می توان صبر و استقامت خانواده هایی این چنین را توصیف کرد؟ تقدیر خداوند در چه بود؟ جز اینکه می بایست به درگاه او شاکر و راضی بود؟ و خانواده لشکری از اینکه فهمیده بودند حسین زنده هست شاکر بودند و کماکان در انتظار بازگشت او.
سه روز به شب عید سال 1374 مانده بود و این شانزدهمین سالی بود که لشکری در غربت سال نو را جشن می گرفت و هر سال به امید آزادی در عید سال دیگر! گویا مقدرات خداوند بر این بود. چه روزها و شب هایی که حسین به یاد وطن و خانواده اش در گوشه زندان اشک ریخته بود. اما چطور می توان ایستادگی او را توصیف کرد. به راستی که او را باید قهرمان این سرزمین نامید.
سرانجام دعاها و تضرع های حسین و خانواده اش به ثمر نشست و این بار مشیت خداوند بر این بود که دیگر روزهای آزمایش و سختی به پایان رسید. و اوست که اجر و مزد صابران را می دهد. در شانزدهمین سال اسارت لشکری سرانجام او را به صلیب سرخ معرفی کردند. اولین نامه بین حسین وخانواده اش رد و بدل شد. یک بار دیگر بارقه های امید در دل آن ها زنده شد. عکس پدر برای فرزند و عکس فرزند برای پدر بسیار دلنشین و جذاب بود. هیچ کس نمی تواند این شادی و سرور را پس از 16 سال غربت و تنهایی احساس کند. قهرمان ایران زمین اگرچه گاهی در گوشه زندان دلش می گرفت و به یاد عزیزانش اشک می ریخت، اما هیچگاه به درگاه خداوند شکوه و شکایت نکرد.
عید سال 1377 از راه رسید و لشکری هجدهمین بهار را در گوشه زندان به تنهایی و دور از خانواده جشن می گرفت. گویی امیدی در دلش ایجاد شده بود. توسلی پیدا کرد و اشکی از دیدگان جاری ساخت. سرانجام خبر آزادیش را به او دادند. اول باورش نمی شد. چرا که این خبر را بارها در این هجده سال به او داده بودند. اما وقتی خودش را مقابل ضریح شش گوشه سرور آزادگان جهان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) دید کم کم نور امید در دلش ایجاد شد. شاید این بهترین هدیه ای بود که او در مقابل این همه سختی و بلا دریافت کرد. قبور مطهر ائمه(ع)را که در عراق است همه را زیارت کرد. سجده شکر بر آستان دوست سایید. و سرانجام در تاریخ 1377/1/17 قدم در خاک مقدس کشورش نهاد. قدم به خاکی نهاد که برای حراست از آن 18 سال رنج و سختی را به جان خرید. و اما اینک پس از گذشت 10 سال از آزادی مزد رنج ها و مصیبت هایش را گرفت. امروز ما وارثان زنان و مردانی هستیم که برای آزادی این سرزمین از جان و مال خود گذشتند تا ایران اسلامی برای همیشه سرافراز باقی بماند.
منبع: نشریه شاهد یاران شماره 85


 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.