چراغی کهنه ام، وقت است خا موشم کنی، کم کم من آن افسانه ام باید فراموشم کنی، کم کم مهدی عابدی

چشم اگر پوشیده باشد، دل نمی گردد سیاه بیشتر، تاریکی این خانه از دام است و بس صائب تبریزی

چشم دل باز کن تا جان بینی آنچه نادیدنی است آن بینی هاتف

چشم را از دیگران بر بند و بر خود باز کن مرد شو جز همت مردانه پشتیبان مخواه احمد کمال پور

چنان میل دل دیوانه را سوی تو می بینم که هر جا گم شد او را بر سر کوی تو می بینم کمال الدین بنایی

چندان که دویدیم به سامان نرسیدیم ماندیم در آغاز و به پایان نرسیدیم شعبان کرم دخت

چو بد کردی مباش ایمن ز آفات که واجب شد طبیعت را مکافات شهریار

چو بستی در به روی من به کوی صبر رو کردم چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم شهریار

چرا نمی شود بگویم از شما؟ علامت سوال نمی شود بگویم از شما چرا؟ علامت سوال مریم آریان

چادر سیاه روی سرت، مثل اینکه ... آه مهتاب می شوی وسط یک شب سیاه علی رضا آزادی