ای هم‌نفس چند، که یارید به من عاشق شده‌ام، مرا گذارید به من چندم گویید کز فلان دل بردار من دانم و دل، شما چه دارید به من؟

تا کی دلت از چرخ حزین خواهد بود؟ با محنت و درد هم‌نشین خواهد بود خوش باش که روزگار پیش از من و تو تا بود چنان بود و چنین خواهد بود

دیدم که یکی دو دسته از سنبل تر بر بسته و خوش نهاده در پیش نظر گفتم که برو دو زلف یارم بنگر بر بسته دگر باشد و خود رسته دگر

دردا که اسیر ننگ و نامیم هنوز در گفت و شنید خاص و عامیم هنوز شد عمر تمام و ناتمامیم هنوز صد بار بسوختیم و خامیم هنوز

امروز ز حد می‌گذرد سوز فراق وین شعلهٔ آهِ آتش‌افروز فراق روز عجبی پیش من آمد! یا رب این روز قیامت‌ست یا روز فراق

غم دارم و غم‌گسار می‌باید و نیست در دست من آن نگار می‌باید و نیست درد سر اغیار نمی‌باید و هست تشریف حضور می‌باید و نیست

امروز مرا غیر پریشانی نیست در مشکل من امید آسانی نیست غم کشت مرا و کس به دادم نرسید بالله که درین شهر مسلمانی نیست

هر کس که می عشق به جامش کردند از دردی درد تلخ‌کامش کردند گویا همه غم‌ةای جهان در یک جا جمع آمده بود، عشق نامش کردند

شد ماه من آن شمع شب‌افروز امشب گو چرخ و فلک ز رشک می‌سوز امشب امشب نه شب وصل، شب قدر من‌ست بهتر ز هزار روز نوروز امشب

در عالم بی‌وفا کسی خرم نیست شادی و نشاط در بنی‌آدم نیست آن کس که درین زمانه او را غم نیست یا آدم نیست، یا از این عالم نیست