عزیزا کاسه ی چشمم سرایت میون هر دو چشمم جای پایت از آن ترسم که غافل پا نهی تو نشیند خار مژگانم به پایت

بهم نگی ندید بدید نگی منو دید و پرید بمونه بین خودمون به یادتم خیلی شدید

من بیهوده می خواهم از یاد تو بگریزم ای همه هستی من از عشق تو لبریزم تو دنیای من هستی هرگز از خود مرانم من ساحلی غریبم باید با تو بمانم

نه هر آنکه گفت عاشقم معشوقی دادند نه هر آنکه دردی داشت درمانی دادند اما به من دیوانه از روی عشق دلبری افسانه ای مجنونی آسمانی دادند

در خیالم در خوابم همه جا با اویم مجنونم در همه جا او را می جویم خیلی وقت است که رفته ز پیشم نه ! او نرفته با خود چه می گویم

خورشید تابانم تویی عشق پریشانم تویی آبی آسمانم تویی رنگ بی پایانم تویی

از فراق تو مرا هر نفسی صد آه است از تو غافل نیستم ای دوست خدا آگاه است

قلبی که فراموشت کند قلب من نیست هرگز فراموش کردنت در فکر من نیست

جفایت با وفایت هر دو نیکوست تو را هرجا که باشی دارمت دوست

ز درد عشق تو با کس حکایتی که نکردم چرا وفای تو کم شد ، شکایتی که نکردم