0
مسیر جاری :
خاطرات ماندگار ادبیات دفاع مقدس

خاطرات ماندگار

آن زمان كه خيمه ياران حسين«ع» در كوه‌ها و دشت‌هاي چنانه، قلّاجه، كرخه، كارون، كوزان و... برپا بود، من هم در اين سيل خروشان غوطه‌وربودم.گاهي مي‌شد قلم و دفترچه كوچكم را مي‌گرفتم و گوشه‌اي نشسته، چيزهايي...
از کربلا مي رويم مکه ادبیات دفاع مقدس

از کربلا مي رويم مکه

« مادر ، چه کار مي کني که من شهيد نمي شوم !؟ » گفتم : « ما راضي به رضاي خدا هستيم. من بعد از نماز براي همه رزمنده ها دعا مي کنم ؛ تا خدا نخواهد برگ از درخت نمي افتد.» بعد از شهادتش، آمده بود به خواب خاله...
سقوط يازده جنگنده را ديدم ادبیات دفاع مقدس

سقوط يازده جنگنده را ديدم

ابتداي جنگ تحميلي مدتي در جبهه غرب کشور و تا بعد از پايان عمليات مطلع الفجر 61/09/19 در منطقه بودم. به علت مشکلاتي که داشتم،جبهه را ترک و به خانه رفتم. مدتي بعد دلم بي تاب شد و مدت سه ماه در جبهه اي به...
کوچ اجباري ادبیات دفاع مقدس

کوچ اجباري

زمزمه هاي جنگ در بين مردم شهر پيچيده بود. برادرم عضو جهاد سازندگي بود و ما را به زمين هاي خسرو آباد برد و عراق را نشان مان داد. نيروهاي عراقي در حالت آماده باش بودند. کم کم مطمئن شديم که جنگي در راه است،...
پيکان 57 ، پرايد 75 ادبیات دفاع مقدس

پيکان 57 ، پرايد 75

چشمام که وا شد، فقط چشماي اون بود توي چشمام؛ فتانه. بدجوري ترسيده بود انگاري. فکر کرد نفهميدم، ولي من که فهميدم. گره کج و کوله روسري اش داد مي زد چه جوري خودش را رسونده تا اينجا. الهي دو نصف شه اوني که...
چند بار « يا حسين » گفت و به کما رفت ادبیات دفاع مقدس

چند بار « يا حسين » گفت و به کما رفت

مدت کوتاهي بود که با جانباز عزيز، جناب کلهر آشنا شده بوديم و قصد داشتيم براي شنيدن خاطراتش از جنگ به سراغش برويم که خبر رسيد که حالشان خراب شده و ما به اميد اينکه حالشان رو به بهبود بگذارد عزم رفتن به...
گلوله هايي که به هدف خوردند ادبیات دفاع مقدس

گلوله هايي که به هدف خوردند

روزهاي اول جنگ، وضع بسيج و سپاه زياد خوب نبود. چون امکانات خاصي در اختيار نداشتند. کل سپاه خراسان در آن ابتدا در دو گردان ابوذر و حر خلاصه مي شد که آقاي ثامني و شهيد شريفي از فرماندهان آن بودند.هنوز لشگر...
من و چاخان چي هاي محله ادبیات دفاع مقدس

من و چاخان چي هاي محله

آقا جان ترش کرد و گفت: رو حرف من حرف نيار . بچه هم بچه هاي قديم. مي بيني حاج خانم؟ مادرم که از سر صبح درحال اشک ريختن و آبغوره گيري بود، يک فين جانانه در دستمال کاغذي کرد و با صداي دو رگه گفت: رفته اسم...
جراحت در اسارت ادبیات دفاع مقدس

جراحت در اسارت

ياري دهنده روح و روان دوستان بود . خنده بر لبان بچه ها مي نشاند. اسمش ناصر بود و از بچه هاي لشکر 27 که در محل هاشمي تهران سکونت داشت. حاضر جواب بود و کم نمي آورد ! چشم چپش را در جنگ به خدا پس داده بود...
اسلحه ي سري ! ادبیات دفاع مقدس

اسلحه ي سري !

فرمانده اردوگاه اسراي ايراني، با بهت و حيرت به تکه کاغذي که يکي از سربازهايش جلوي چشمان او گرفته بود خيره شده بود و لام تا کام حرفي نمي زد. سرباز دوباره تکرار کرد:« قربان! اين همان نامه است! آنها با اين...