0
مسیر جاری :
اسلحه ي سري ! ادبیات دفاع مقدس

اسلحه ي سري !

فرمانده اردوگاه اسراي ايراني، با بهت و حيرت به تکه کاغذي که يکي از سربازهايش جلوي چشمان او گرفته بود خيره شده بود و لام تا کام حرفي نمي زد. سرباز دوباره تکرار کرد:« قربان! اين همان نامه است! آنها با اين...
دروغ شاخدار ادبیات دفاع مقدس

دروغ شاخدار

هميشه دلش مي خواست مثل دايي احمد منتظر آمدنش باشند. هر جا مي رفت حوصله ي همه را سر مي برد. يعني دلش مي خواست اين طوري شود اما... عمه، خاله، مادربزرگ تا او را مي ديدند براي خلاص شدن از دستش دنبال بهانه...
داستانک ( 4 )؛ تانک ادبیات دفاع مقدس

داستانک ( 4 )؛ تانک

يکدفعه ديديم يک تانک عراقي از دور چرخيد و دور زد و يک راست آمد طرف ما. هر کسي به سويي دويد. آماده شديم که تانک را بزنيم. تانک، وقتي که به نزديکي مي رسيد، ناگهان ايستاد. دريچه ي بالايي اش آرام باز شد...
داستانک (3)؛ قانون ادبیات دفاع مقدس

داستانک (3)؛ قانون

دل توي دلم نبود. بيشتر از يک ماه بود که از خانواده هايمان دور بوديم. رفتيم پيش فرمانده صحبت کرديم و از او اجازه گرفتيم که يک سري به خانواده هايمان در اهواز بزنيم. با فرمانده ام سوار ماشين شديم. او رانندگي...
داستانک (2)؛ پوتين ادبیات دفاع مقدس

داستانک (2)؛ پوتين

روبه رو،يک ميدان مين بود . رزمنده ها بايد عبور مي کردند. فرصتي نبود.چند نفر داوطلب شدند که راه را بازکنند. در ميان داوطلب هاي رزمنده ي بسيجي،يک نوجوان جلوتراز بقيه بود. مي خواست وارد ميدان مين شود و راه...
داستانک (1)نگهباني با کلوخ ! ادبیات دفاع مقدس

داستانک (1)نگهباني با کلوخ !

شب ،توي سنگر نشسته بوديم و چرت مي زديم. آن شب، مهتاب عجيبي بود. فرمانده آمد داخل سنگر،گفت:« اين قدر چرت نزنيد. تنبل مي شويد. به جاي اين کار برويد اول خط، يک سري به بچه هاي بسيجي بزنيد.» نمي توانستيم دستور...
عصر عصر غربت لاله هاست ادبیات دفاع مقدس

عصر عصر غربت لاله هاست

عصر عصر غربت لاله هاست , اینجا کسی دیگر از شهیدان نمی گوید , از آنان که تلاطمی هستند در این دنیای سرد و سکوت ما بعد از شما هیچ نکردیم , چفیه هاتان را به دست فراموشی سپردیم و وصیت نامه هایتان را نخوانده...
ديدم مغز يكي از بچه‌ها روي دستم پاشيده ادبیات دفاع مقدس

ديدم مغز يكي از بچه‌ها روي دستم پاشيده

بيشتر از ده روز طاقت ماندن در شهر را نداشتم. عليرغم مخالفت‌هاي خانواده، عصا را به كناري انداخته و همراه حسين راه منطقه را در پيش گرفتم. به اهواز كه رسيديم قصد كرديم يكسر به خرمشهر برويم و رفتيم. اولين...
ميكائيل داره با هاتون حرف مي‌زنه ادبیات دفاع مقدس

ميكائيل داره با هاتون حرف مي‌زنه

اين خاطره بر اساس متن پياده شده يك نوار حاوي خاطرات يكي از پاسداران لشگر 14 امام حسين عليه السلام مي‌باشد كه به اين صورت بازنويسي شده است . « بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم همان طور كه برادران عزيز توجه دارن...
من امروز شهيد مي شم ادبیات دفاع مقدس

من امروز شهيد مي شم

شب مصطفي را شير كردم تا پهلوي فرمانده گردان برود و براي هر دويمان مرخصي بگيرد. كساييان قبول كرد. قرار شد ساعت 6 صبح روز بعد به كرمانشاه برويم. بهانه‌ام، زدن تلفن به تهران بود، ولي بي آنكه به مصطفي بگويم...